"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

بوسیدمش / دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد/ من از جهان سهمم را گرفته بودم...


بوسه های ما..

  نه گزاف بود..

  نه دروغ

  پناه بود...

 ****************

 لم تکن قُبُلاتنا

  عبثاً..

  و لا کِذباً

  بل کانت مَلجأً...

  "احمدرضا احمدی برگردان به عربی از خودم"



* عنوان پست از احمدرضا احمدی

* نیمی از زندگی ست معشوقی که بوسیدن را خوب بلد باشد/ "مورات جان مونگان"

* هر مردی که بعد از من تو را ببوسد/ بر لبانت تاکستانی را خواهد یافت/ که من کاشته ام/"نزار قبّانی"

* بی هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود/ بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود/"محمدرضا میرزاده"

* پِیِ یک بوسه گردِ پایه ی حوض/ بسی گشتم تو دل دریا نکردی/ "خاقانی"

* تو عمر گم شده ی من به بوسه باز آور/ "خاقانی"

* نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم/ "حافظ"

* مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم/ کنار بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد؟/ "حافظ"

* گوشی دستت باشد/ بوسه هایم با تأخیر می رسند/ اینجا زمان چند ساعت جلوتر است/ هر وقت خورشید را بالای سرت دیدی بدان در غروبی دلگیر به تو می اندیشم/ "علی اسداللّهی"

* جهنّمی بدتر از این نیست/ که مدام به یاد آوری/ بوسه ای را که هیچوقت اتفاق نیفتاده ../ "ریچارد براتیگان"

* آن لبِ بوسه فریبی که تو را داده خدا/ ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود/"صائب تبریزی"

* آنکه در آئینه دارد بوسه را از  خود  دریغ / کی به عاشق وا گذارد اختیار بوسه را؟/ "صائب تبریزی"

* جان من بوسه بده عذر میار / دیدن روی تو عید است مرا/ "دکتر خانلری "

* اشکش به گونه بود که آورد سوی من/ بار  دگر  لبان خود از بهر بوسه پیش/ "نورانی وصال"

* دارد  لب  من   تشنگی  بوسه ی  بسیار/ چون  مزرعه ی خشک که دارد غم باران/ "هدی سهیلی" 

* سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه ی من/ اگر  ادا نکنی   قرض دار من باشی/ "حافظ" 

* بوسه‌ای زان دهن تنگ  بده  یا  بفروش/ کاین متاعی است که بخشند و بها نیز کنند/ "سعدی" 

* بوسه کی گردد از آن لب های جان پرور جدا؟ / کی به افسون می‌شود شیرینی از شکر جدا؟/ "عبدالعال نجات"  

* بوسه‌ای کردم ز رخسارش تمنّا دوش گفت/ دیدن ‌این‌ گلستان‌ خوب ‌است‌ و گل‌ چیدن‌ خطا‌ست/"هادی رنجی"

* چه آیتی تو مگر ساحری که شاه و گدا/ هر آنکه  دید لبت  بوسه‌ای  گدائی  کرد؟/ "محسن ملک آرا"

* شنیده‌ام که به جان بسته یار قیمت بوس/ هزار جان به تنم نیست صدهزار افسوس/ "فتحعلی شاه"

* به چه عضو تو زنم  بوسه  نداند چه  کند/ بر  سر سفره ی سلطان چو نشیند درویش/ "مجمر زواره" 

* هرچند  شکسته پر به کنج قفسم/ یک بوسه بُوَد از لب  لعلت هوسم/ و آن بوسه چنان است که لب بر لب تو/ آن قدر بماند که نماند نفسم/ "فریدون مشیری"

* توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون/ می‌گزم دست چرا گوش به نادان کردم/ "حافظ"

* یک  بار  بوسه‌ای  ز لب  تو ربوده‌ام/ یک ‌بار دیگر آن  شکرستانم آرزوست/ "عراقی" 

* جان به بهای بوسه ات دادم و لب گزیده‌ام/با تو در این معاملت  هیچ  زیان ندیده‌ام/ "نقی کمره‌ای"

* بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک/ لب گزیدی و  مرا  غرق  خجالت کردی/ "عندلیب" 

* مبوس جز لب معشوق و جام مِی‌ حافظ/ که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن/ "حافظ"

* گر میسّر نشود بوسه زدن پایش را/ هر کجا پای نهد بوسه زنم جایش را/ "کلیچه پز "

* خنده به لب، بوسه طلب، مست/ در دامنِ  پندارِ منِ مِی ‌زده بنشست/ "لعبت والا "

* ز غنچه ی دهنت بوسه‌ای به خواب گرفتم/ نمُردم و ز گل آرزو گلاب گرفتم/ "زنیل بیک"

* گفتمش: بوسه  دهی؟ گفت: هنوز/ موسم آن نرسیده  است مرا/ "دکترخانلری" 

* بوسه خواهم ز تو امروز دهی وعده ی فردا/ کو من دل شده را عمر که فردات ببوسم؟/ "فرصت شیرازی"

* تلاش  بوسه نداریم چون هوس ناکان/ نگاه ما به نگاهی ز دور خرسند است/ "صائب تبریزی" 

* خرّم آن روز که مستم ز در حجره در آئی/ وز لبت بوسه شمارم به شماری که تو دانی/ "خواجوی کرمانی"

* من بسته‌ام لب طمع امّا نگار من/ دارد دهانِ بوسه فریبی که آه از او/ "صائب تبریزی"

* بَزم شراب، بی‌مزه ی بوسه ناقص است/ پیش‌ آی و عیش ناقص ما را تمام کن/"صائب تبریزی"

* بوسیدنِ لب یار، اوّل ز دست مگذار/ کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن/ "حافظ" 

* به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندیم / فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندیم/ "فروغی بسطامی"

* نه تنها بوسه از لعل لبت‌ ای دلربا خواهم/ که از جان بهر بوسیدن تو را سر تا به پا خواهم/"هادی رنجی" 

* آنکه بوسید لب نوش  تو شکر نچشید/ و آنکه خُسبید در آغوش تو بیدار نشد/"فروغی بسطامی"

* نه بوسه‌ای نه شکر خنده‌ای نه دشنامی/ به هیچ وجه، مرا روزی از دهان تو نیست/ "صائب تبریزی"

* یک بوسه از رُخَت دِه و یک بوسه از لبت/ تا هر دو  را چشیده بگویم کدام بِه؟/ "میرفندرسکی"

* از غنچه ی لعلش هوس بوسه نمودم/ خندید و به من گفت زیاد از دهن توست/ "ماهر"

 * ای پیرهن آهسته بزن بوسه بر اعضاش/ کان خرمن گل طاقت آزار ندارد/ "الفت"

* گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کُنَد/ حاشا که مشتری سر موئی زیان کُنَد/"فروغی بسطامی"

* از لب شکّرین او بوسه به جان خریده‌ام / زانکه حلاوتی بود جنس گران  خریده را/ "فروغی بسطامی"

* دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است/ که اگر باز ستانند دو چندان گردد/ "صائب تبریزی" 

* بر سراپای دل آویزت نمی‌پیچم چو  زلف/ قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا/ "کلیم کاشانی"

* دوش در خواب  لب نوش  تو را بوسیدم/ خواب ما بِه  بُوَد از عالم بیداری ما/ "فروغی بسطامی"

* از بهر بوسه‌ای که لبت بر لبم دهد/ جان را هزار مرتبه برلب رسانده است/ "یگانه" 

* بوسه هرچند که در کیش محبّت، کفر است/ کیست لب های تو را بیند و طامع نشود؟/ "صائب تبریزی" 

* از شوق، دوصد بوسه زنم بر دهن خویش/ هرگاه که نام تو برآید به زبانم/ "جلال عضد"

* مُردم در آرزوی شبیخونِ بوسه‌ای/ یارب به خوابِ مرگ رَوَد پاسبانِ تو/ "صائب تبریزی"

* بوسه را در نامه می‌پیچید برای دیگران/ آن که می‌دارد دریغ از عاشقان پیغام را/ "صائب تبریزی" 

* بر لبت چون یکی حباب شوم/ بوسم آن را ز شوق و آب شوم/ "ابوالحسن ورزی"

 * تا بوسه‌ای به من ز لب دلستان رسید/ جانم به لب رسید و لب من به جان رسید/ "صائب تبریزی" 

* طمع بوسه از آن لعل شکرخا دارم/ خیر از خانه ی  در بسته تمنّا دارم/ "صائب تبریزی"

* تلخی مِی به گوارائی دشنام تو نیست/ دزدی  بوسه  به شیرینی  پیغام تو نیست/ "صائب تبریزی" 

* طلب بوسه دلم گه زِ رُخَش گه ز لبش/ هست این خام طمع هرنفسی درهوسی/ "زرگر اصفهانی"

* گِردِ آن خانه بگردم که بود محفل او/ پای آن ناقه ببوسم که کشد محمل او/ "رضایی کاشانی"

* گر زنی تیغ زنم بوسه به دستت که بزن/ نیست مَردِ ره عشق آن که مزن می‌گوید/ "شوریده شیرازی"

* زمستان بود/ بوسه آتش زدیم/ گرم شدیم/"غلامرضا بروسان"

* رضا کاظمی هم اشعار زیبایی در وصف بوسه دارد شاید بتوان رضا کاظمی را بیش از هر چیز شاعر بوسه نامید اینها را از او بخوانید:

 ** بوسه‌هایت/ مرگ را به تأخیر می‌اندازند/ مرا ببوس!

** نان و شراب/ در لب های توست/ مرا با بوسه ای تقدیس کن!

** مرا ببوس!/ بگذار جهان/ شعر تازه‌ای بخواند...

** حوّا هم که باشی/ من آدم نمی شوم/ پس بی خودی جای بوسه/ سیب تعارفَم نکن!

** مرا ببوس!/ روزهای سختی در پیش است/ بگذار تو را/ کمی پس‌انداز کنم.

 ** می‌بوسمت/ و کلمات/ خانه‌نشین می‌شوند.

** زیر پنجره‌ی اتاقم/ «مرا ببوس» را می‌خواند/ آواز ‌خوانِ کوچه‌های شب/ می‌بوسمت/ و طرح لب‌هایم می‌ماند روی غبار سرد شیشه!

** کوتاه ترین شعرم را برای تو سرودم: بوسه!

* اگر دریابیم که تنها پنج دقیقه برای بیانِ آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم، تمامِ باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواهند به دیگران بگویند آنها را دوست دارند/ "کریستوفر مورلی"

* ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش/ به این سیاره تبعید شده ایم/ و این جا زیباترین جا براى تنهایى ست/ "شهرام شیدایی"

* کسی را دوست بدار که "دوستت دارد", حتی اگر غلام درگاهت باشد/ و دست بکش از دوست داشتن کسی که "دوستت ندارد"، حتی اگر سلطان قلبت باشد/ فراموش نکن که "زمان" آدم وفادار را مشخص می کند نه "زبان"..../ "الهی قمشه ای" 

* عشق انسان را داغ می کند و دوست داشتن انسان را پخته.../ هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود./ "منسوب به کورش کبیر"

* کلاه قرمزی:

آقای مجری از بس بداخلاق بوده تنها شده

پسرخاله:
نه چون تنها بوده؛ بد اخلاق شده

* دوست داشتن کسی که معنی دوست داشتن را نفهمد/ درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت برای مادر بزرگت است!/  تو فک میزنی و او بافتنی اش را می بافد.../ "آلبرت انیشتین"

* گفتم بکنم توبه ز صاحب نظری/ باشد که بلای عشق گردد سپری/ چندان که نگه می کنم ای رَشکِ پری/ بار دوّمین از اوّلین خوب تری/ "سعدی"

* زمانی که حوّا سیب ممنوع را چید/ گناه پدید نیامد/ آن روز قدرتی باشکوه زاده شد که به آن می گویند نافرمانی/"اوریانا فالاچی"

* هر بار که پس از یک جدایی طولانی می ‌بوسمت/ حس می‌کنم نامه‌ ی عاشقانه ‌ی سرآسیمه‌ای را در صندوق پستی سرخی می ‌اندازم./"نزار قبّانی"

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی/ شاگرد که بودی که چنین استادی/ خوبی و کرم را چو نکو بنیادی/ ای دنیا را ز تو هزار آزادی/"مولانا"

"منتظر می مانم/ تا عصایت شوم/ سوی چشمانت/ یادآور قرص هایت/ هم بازی نوه هایت/ من جوانی ام را برای پیری ات کنار گذاشته ام"


فکیفَ أخافُ مِن شیءٍ؟

وَ أنتِ الأمنُ لَو یأتی زمانُ الخَوفِ...

*****************************************

چگونه از چیزی بترسم؟

در حالیکه اگر زمان ترس فرا برسد تو خود امنیتی...

"فاروق جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از علی قاضی نظام

* تصویر متعلّق به احمد شاملو و همسر سوّمش آیداست...

* جادوی نخستین عشق این است که نمی دانیم هرگز پایان نخواهد یافت/"دیزرائلی"

* وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل می بازند، یکی از بزرگترین پارادوکس های زندگی اتّفاق می افتد. یکی از زیباترین پدیده های جهان هستی رخ می دهد. آن ها با هم هستند و در عین حال به شدّت مستقل و تنها هستند. آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند امّا در عین حال با هم بودنشان، فردیّتشان را نابود نمی کند، با هم هستند و تنها هستند. با هم بودنشان کمک می کند که تنها باشند. دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حسّ مالکیّت بدون سیاست، بدون ریاکاری به هم کمک می کنند که آزاد باشند/" مردن از عشق- فرانک پورسل"

* عاشق که می شوی/ تمام جهان نشانه ی معشوقه ات دارند/ یک موسیقی زیبا/ یک فنجان قهوه ی تلخ/ یک خیابان خلوت و ساکت/ به آسمان که نگاه می کنی کبوترانی که پرواز می کنند همه تو را امید می دهند/ حتماً که نباید هدهد خبر بیاورد/ گاهی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد/ جهان عاشقی زیباست/ آنقدر زیباست که آواره شدنش هم زیباست/ مُردن در عاشقی زیباست/"محمود درویش"

* هزار کاکلی شاد در چشمان توست/ هزار قناری خاموش در گلوی من/ عشق را ای کاش زبان سخن بود/"احمد شاملو"

* گرما یعنی نفس های تو/ دست های تو/ آغوش تو!/ من به خورشید ایمان ندارم/"احمد شاملو"

* وام کردم نُه هزار از زَر گزاف/ تو کجایی تا شود این دُرد صاف/ تو کجایی تا که خندان چون چمن/ گویی بِستان آن و دَه چندان ز من/ تو کجایی تا مرا خندان کنی/ لطف و احسان چون خداوندان کنی/"مولانا"( دُرد یعنی مواد ناخالص ته نشین شده ی مایعات غالباً ته نشین شده ی شراب را می گویند)

* در کوی تو عاشقان درآیند و روند/ خون جگر از دیده گشایند و روند/ ما بر درِ تو چو خاک ماندیم مُقیم/ ورنه دگران چو باد آیند و روند/"فخرالدین عراقی"

* گفته بودم که اگر غم بتراشی هستم/ عمر من را همه دم درد بپاشی هستم/ نشود عشق تو محدود به دنیا یارا/ پای عشقت بشوم هم متلاشی هستم/ سَمتِ موجی نرود ساحل ساکن هرگز/ گر نباشد ز تو هم سعی و تلاشی هستم/ آسمان ماه خودش را به غنیمت ندهد/ با تو با رنجش هر زخم و خراشی هستم/ عشق، عقل از سر من بُرد، از این بدتر که/ به تو گفتم که اگر هم تو نباشی هستم؟/"ماهان یوسفی"

* آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟/"شمس لنگرودی"

* به یاد ندارم زندگی را پیش از عشق/"نزار قبّانی دوست داشتنی من دوستت دارم دوووووستتتت دارم :-)

* امروز در راه برگشت از بابل ماشینم واشر سرسیلندر سوزاند زنگ زدم جرثقیل آمد و ماشینم را حمل کرد و به نمایندگی رساند فقط سوار جرثقیل نشده بودم که آن هم به حول قوّه ی الهی محقّق شد وقتی به نمایندگی رسیدم همه داشتند با تعجّب مرا نگاه می کردند مکانیکم با تعجب پرسید: ماشین شماست؟ گفتم بعله گفت: پس چرا انقدر خوشحالی؟ من که همیشه ماشینم یک خرابی کوچک داشت لب و لوچه ام آویزان میشد امروز آنقدر خندیدم اشک میریختم....

* دوستانی که با موبایل اینجا را می خوانند در خواندن اشعار مربوط به پایان نامه ام در پست قبل دچار مشکل شدند برای همین چینش ابیات اشعار را از افقی به عمودی تغییر دادم.

* همین...

"با اینکه خاستگاه کهن ریشه ها منم/ امّا هنوز مرتکبِ تابویِ زنم"

عِندَما تَبکی الاُنثى 

هِیَ لا تَبکی لِضَعفِها

إنّ دُموعَها تَعنی عُمقَ مَشاعِرِها

لِذا ... عَلیکَ أن تَعشقَ أُنثاکَ ألفَ عامٍ

بِکُلِّ دَمعَةٍ تذرفُها!

 ****************

وقتی زن گریه می کند

 اشک هایش دلیل ضعفش نیست

اشک هاى او عمق احساساتش را نشان می دهد

بنابراین در ازاى هر قطره اشکى که زنت مى ریزد 

باید که او را به اندازه ی هزار سال عاشق شوى !

"خلیل عواوده ترجمه ی خودم"

*****************************************

عندَما تَغضبُ المَرأةُ

تَفقِدُ رُبعَ جمالِها

وَ نصفَ أنوثَتِها

وَ کُلَّ حُبِّها

********************

وقتی زن خشمگین شود

یک چهارم زیبایی اش

و نصف زنانگی اش

و تمام عشقش را از دست می دهد...

"نجیب محفوظ ترجمه ی خودم"



 * عنوان پست از ساحل تراکمه: با اینکه خاستگاه کهن ریشه ها منم/ امّا هنوز مرتکبِ تابوی زنم/ یک زن درون قبر نفس هاش زنده بود/ یک زن که ذرّه ذرّه شکسته ست در تنم/ هر لحظه ای که مصلحتت بود در سکوت/ هر گوشه ای که فاجعه رخ داد شیونم/ حالا تمام عمر قفس باش چون که من/ جدّی تر از گذشته به فکر پریدنم...

هیچ کس به شما هشدار نداده بود زنانی که پای دویدنشان را بریده اند دخترانی به دنیا می آورند که بال پرواز دارند؟/"لیوما آمبیبو"

 * زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد/ ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد/ زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه/ میان شستن و پختن درون آشپزخانه/ سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست/ صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست/ زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است/ چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست/ زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه/ ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟/ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد/ زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد/ زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد/ زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند / زنی خو کرده با زنجیر زنی مأنوس با زندان/ تمام سهم او این ست نگاه سرد زندانبان/ زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر/ ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر/ زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد/ زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند/ زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی/ که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی/ زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد/ ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد/ زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند/ اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد/ زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه/ اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه/ زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری/ و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی/ زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است/ شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است/ زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته/ دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه/ زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده/ و چون فاتح شده آخر به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیده/ زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند/ زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند/  زنی در کار چون مرد است/ به دستش تاول درد است/ ز بس که رنج و غم دارد/ فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد/ زنی در بستر مرگ است/ زنی نزدیکی مرگ است/ سراغش را که می گیرد؟ نمی دانم/ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد/ زنی را می شناسم من.../"فریبا شش بلوکی"

* هرچه در این مشرق زمین کوشیدم روبه روی آینه و بر روی دو صندلی " زن" و "آزادی" را کنار یکدیگر ولی به مهربانی بنشانم بیهوده بود و همیشه واژه ی "مردم" به زور می آمد و تسبیح به دست خود به جای زن می نشست/"شیرکو بیکس"

* تنها مردی که زن ها را فهمید آقای ویلیام گلدینگ برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات بود که گفته: من معتقدم زن ها باید دیوانه باشند که فکر می کنند با مردها مساوی هستند/ همیشه خیلی بالاتر بوده اند!/ هر چیزی را به یک زن بدهی آن را به بهترین مبدّل می سازد/ اگر به او اسپرمی بدهی او به تو یک بچّه می دهد.../ اگر به او یک محل اقامت بدهی او آنجا را به یک خانه تبدیل می کند/ اگر به او مادّه ی غذایی بدهی او به تو یک وعده ی غذایی می دهد... / اگر به او لبخند بدهی او قلبش را به تو می دهد/ زن ها هدیه هایی را که دریافت می کنند چندین برابر و بهترینش می کنند...

مهمترین کاری که یک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد این است که عاشقِ مادرشان باشد.../"تئودور هسبورگ"

* امّا تو را قضاوت نکردم/که می دانستم تحمّل زن بودن از تیترهای جراید هم تلخ تر است/"حسین صفا"

* زنان کشته شده از اندوه فراوان تر از مردان کشته شده در جنگند.../"انیس منصور"

* همه ی زنان با حضور زنی دیگر فراموش نمی شوند!/ زنی وجود دارد که اگر گم شد/ تمام زندگی ات را برای جمع کردن چهره اش از صدها زن دیگر می گذرانی و پیدایش نمی کنی/"نزار قبّانی"

* اگر یک روز از من بپرسند قوی ترین انسان های دنیا چه کسانی هستند؟ جواب می دهم زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند/"جمال ثریّا"

* زنی که حالش با یک کتاب/ یک شعر/ یک ترانه/ یا فنجانی قهوه بهتر می شود را هیچ کس نمی تواند شکست دهد/"جبران خلیل جبران"

من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم/ من منم، من مادرم، دوستم، رفیقم، همسرم/ شیره ی جانت ز من، چادر مینداز بر سرم/ روبهک من شیر زنم ، خاموش تو ، من روشنم/ با سلاح دین دگر آتش مزن بر خرمنم/ تاب گیسویم سرابی بیش نیست/ نقش بیهوده بر آبی بیش نیست/ این لب لعل و حدیث چشم مست/ بر لب مست خرابی بیش نیست/ وصف ابروی کمان و تیر مژگان سیاه/ حربه و افزار جنگ شعر نابی بیش نیست/ من منم، من یک زنم، عطر هوس دارد تنم/ نطفه ی هستی درم از جان و از دل می تنم/ تا بدانی چیست جان و جوهرم/ دستی انداز و تو دریاب گوهرم/ نیمه ی تنها، مرا از خود بدان/ من برابر با تو، جنس دیگرم/ بال و پر بگشا که اندر راه عشق/ بال پرواز گر تویی من شهپرم/ من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم.../ "زیبا شیرازی"

مانده ست دو موی خسته بر شانه ی تو/ از یک زنِ بی حواس در خانه ی تو!/ یک زن مانده یواشکی گریه کند/ مردی مانده هنوز دیوانه ی تو…/ دلتنگ ترین آدمِ اینجا هستم/ دلخسته ترین خسته ی دنیا هستم/ من هستم و من هستم و من هستم و من/ ای تنهایی! چقدر تنها هستم/ می اندیشی به ساعتِ بیداری/ به کفشت و رفتن از شب تکراری/ می اندیشی به زیر باران رفتن/ «سهراب! بخواب، ظاهراً تب داری!!»/ شادی یادت رفت که غم یادت رفت!/ قولی که ندادیم به هم یادت رفت!!/ مانند عروسکی ته ِ انباری/ خوابی بودم که صبحدم یادت رفت/ زن بود و صدای هق هقی تکراری/ مردی وسطِ هزار شب بیداری/ پایان شب سیاه تاریکی بود/ در پشت دری که باز شد، دیواری…/ با چشم کسی اشاره به رفتن کرد/ با گریه زنی پیرهنش را تن کرد/ مردی وسطِ تخت، رگِ خود را زد/ دستی لرزان، موبایل را روشن کرد/ امّا… شاید… اگر که… گرچه… لابد…/ دنبال کسی بود فراتر، از خود/ «شاید خود او باشد… حتما خودِ  اوست!»/ مردی آمد… و از کنارش رد شد/"سید مهدی موسوی"

مرد اگر بودم/ نبودنت را غروب های زمستان در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم / نبودنت دود می شد/ و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه/ بعد تکیه می دادم به صندلی/ چشم هایم را می بستم/ و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم/ تا بیشتر از یادم بروی/ نامرد اگر بودم/ نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم/ مرد نیستم امّا/ نامرد هم نیستم/ زنم/ و نبودنت پیرهنم شده است!/"رؤیا شاه حسین زاده"

* چون تو غم روی زرد را کس نشناخت/ تنهایی روح مرد را کس نشناخت/ مانند تو در سینه‌ی تاریخ قرون/ جغرافی شهر درد را کس نشناخت/"حمیدرضا واحدی فر"

* زن آهویی‌ ست خسته که با تیر می ‌خورَد/ خونِ دلی که در قفسِ شیر می ‌خورَد/ زن آن مسافری ‌ست که احساس می ‌کند/ از هر طرف نرفته به تقدیر می ‌خورَد/ از عشق که گفته ‌اند که خون ‌ریز و... غافلند/ زن، زخمِ تشنه ‌ای ست که شمشیر می ‌خورَد/ زن نیستی که بعدِ من این ‌گونه زنده‌ ای/ زن بوده ‌ام که غصه مرا سیر می‌ خورَد!/ دیگر چه جایِ شِکوه؟ که کج آفریده ‌اند/ منقارِ آن پرنده که انجیر می‌ خورَد.../ "مژگان عباس‌لو"

هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته ای/ تمام دنیای مردی بوده اند.../ همین زن که از اتوبوس پیاده شد/ با چشم های معمولی/ و کیفی معمولی تر/ و تو معصومش پنداشتی/ روزی/ جایی/ کسی را آتش زده.../ با همان ساق های معمولی/ و انگشت های کشیده/ شک ندارم مردی هست/ که هنوز/ در جایی از جهان/ منتظر است آن زن/ خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه ی  او ببرد.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* ما گناه را نمی بینیم مگر آنکه زنی مرتکب آن شود/"غادة السمان"

* هر زن/ شعری ست که جهان را لطیف تر می کند/"رضا دستجردی"

* آیا مسؤول نهایی آرامش جهان آغوش عجیب حضرتی به نام زن است؟/"سیّد علی صالحی"

* وای از زن عاشق!/ حتّی گناهان و زشتی های معشوقش را هم می پرستد!/ در آن حدّی که خود مرد هم نمی تواند جنایاتش را بدان گونه که زنی عاشق برایش تبرئه می کند تبرئه کند/"فئودور داستایوفسکی"

*  این را هم بخوانید:

الکوخُ الّذی تَضحَکُ فیه المرأةُ

خیرٌ مِنَ  القَصرِ الّذی  تَبکی فیه..

*******************

کلبه ای که زن در آن بخندد

بهتر از کاخی است که در آن گریه کند...

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"

* به فرزندانتان بیاموزید/ زن/ دوست است/ وطن است/ زندگی ست.../"نزار قبّانی دوست داشتنی من"

*****************************************

در پایان بخش کوچکی از پایان نامه ی کارشناسی ارشدم را برایتان می گذارم که مربوط به سال 1388 است مقاله اش را در وبلاگ سابقم گذاشته ام در قسمت آرشیو موجود است تحت عنوان "مقاله ی من" اگر دوست داشتید می توانید مراجعه کنید و بخوانید در مورد زن و ادبیات زنانه است و خواندنش خالی از لطف نیست :

زن حتّی در اشعار عرفانی نیز به عنوان اصلی­ ترین ابزار و نماد، در اختیار شاعر قرار می­ گیرد و به گونه ای بین معشوق زمینی (زن) و معشوق آسمانی، پیوند و امتزاج قرار می ­گیرد که هنوز نیز صاحب نظران، بر سر تفکیک و تأویل این نمادها از هم_ به زمینی بودن و یا آسمانی بودن - اختلاف نظر دارند.

«عارفان، عقل را که عنصری است مردانه، در راه شناخت حق، هزاران بار بیکاره و ناتوان خوانده‌اند و همه جا عشق را که عنصری است زنانه، راه­یاب به بارگاه دوست به شمار آورده ­اند که این خود حکایت از اهمیّت این جنس در تحقّق معرفت حق دارد.»(یزدانی، 1386: 22)

اهمیّت این موضوع، تا اندازه ­ای است که شیخ الاسلام عهد صفوی، کسی را که زن را دوست نمی دارد، انسان نشمرده و از عشق و محبّت خالی می داند:

«هر که نبود مبتلای ماهروی                           

 نام  او  از  لوح  انسانی  بشوی

دل که فارغ باشد از مِهر بُتان                       

لته­ ی حیضی به خون آغشته دان

سینه ی  فارغ ز مِهر گل­رُخان                         

کهنه  انبانی است  پر از استخوان    

کُلُ مَنْ لَمْ یَعْشَقِ الوَجْهَ الحَسَنْ                   

 قَرِّبِ  الْجُّلَّ    اِلیه   و    الرَّسَنْ»

( کاسب، ۱۳۷۵ : ۱۸۷)

با تمام این احوال، از زن­ گویی، در بیشتر موارد در ادبیات فارسی و عربی، دستاویزی بود برای تحقیر و نکوهش جنس زن . ریشه­ ی این اندیشه­ ها را باید در فرهنگ کهن سرزمین ­های عربی و ایرانی جست که همواره زن، در آن موجودی پایین دست و فروتر از مرد بوده است؛ مثلا، فردوسی این­گونه از زن سخن می گوید، سخنی که موجب نقد و اعتراض شدید شاملوی بزرگ نیز در دهه های معاصر شده بود. فردوسی می گوید:

« زنان را سِتایی سگان را سِتای            
که یک سگ بِه از صد زنِ پارسای
زن و اژدها هر دو در خاک بِه                    
جهان  پاک  از  این  هر دو  ناپاک بِه »
(فردوسی ، 1370، مج2: 482)

در شعر و ادبیات عربی نیز چهره­ ی بهتری از زن را شاهد نیستیم؛ مثلا، «علقمة الفحل» یکی از این شاعران جاهلی، با نگرش منفی در رابطه با زنان، از بی‌وفایی آنان دم زده و آن­ها را به ناپایداری در عشق، متهّم می کند و می ‌گوید:

« فإنْ تسأَلونی  بالنِّساءِ  فإِنَّنی                           
بصیرٌ  بأَدواءِ النِّساءِ طبیبُ
إذا شابَ رأسُ المرءِ أوْ قَلَّ مالُهُ                         
فَلیسَ له مِنْ وُدِّهِنَّ نصیبُ»
( شیخو،1998، مج1: 172)
اگر از من درباره‌ی زنان بپرسی، من، طبیب دردهای زنان هستم و نسبت به زنان، بینا هستم. هنگامی که مردی موی سرش سفید می‌شود و یا از مالش کم می‌شود، از عشق زنان، بی‌بهره می ‌ماند.

عرب جاهلی، اغلب از زن، به عنوان موجودی فریبکار و دلربا که همواره در پی خدعه و نیرنگ مردان است، یاد می‌کند؛ مثلا، «‌مهلهل » به طور مستقیم به مکر و حیله­ ی زنان اشاره کرده و جامعه­ ی مردان را به بر حذر بودن از مکر آنان دعوت می­ کند:


« أنا أُوصیکَ مِنْ بَعدِی وصیةً                      
 لا تأمنْ  إلی  مَکْرِ  النِّساءِ
مِنَ النِّسوانِ بالَک  ثُمَّ   بالَک                       
 لا تأمَنْ  و لَو  طالَ  المَداء
لا تَرکُن لأُنثی طولَ عُمرک                             
وَ لو قالتْ نَزَلْتُ مِنَ السَّماء»
(مهلهل، 1894: 22)

تو را سفارش می‌کنم که بعد از من، از فریب و حیله‌ی زنان، در امان باشی. از زنان بپرهیز و از ایشان ایمن مباش، اگرچه که فاصله‌ی تو با آن‌ها زیاد باشد. در طول عمرت به زن اعتماد مکن، اگرچه که بگوید من از آسمان آمدم.

امّا آنچه تأمّل و تفحّص بیشتری را می ­طلبد، این نکته است که زن، در بعضی از متون مذهبی منتسب به بزرگان دینی نیز چهره‌ی بهتری از آنچه که در ادبیات کهن عربی و فارسی آمده، نداشته است و نوع تفکّر و تلقّی از او تغییر نکرده است. علی رغم اینکه اسلام و تعالیم آن، ملاک برتری انسان ­ها را تقوی قرار داده و ارزش زن در این مکتب تا به اندازه ­ای بوده که پیامبر، دختر گرامیشان را «امّ ابیها» نام نهادند.

برای مثال، می ­توان به چند حکمت منتسب _ و البته در موضع تردید_ به امام علی (ع) در نهج‌البلاغه اشاره داشت که زن، در موقعیتی نه چندان مناسب، نسبت به آنچه که در تعالیم اسلامی از آن سراغ داریم، قرار داشته است و گاه به اندازه‌ی یک ابزار در دست مردان سقوط می‌کند:

«ألْمَرْأَةُ شَرٌّ کُلُّهَا وَ شَرُّ مَا فِیهَا أَنَّهُ لَا بُدَّ مِنْهَا .»( حکمت 238)

زن ،همه‌اش دردسر است و زحمت بارتر اینکه چاره‌ای جز بودن با او نیست.          

البته در فارسی نیز ضرب المثلی با این مضمون وجود دارد که به نظر می رسد از این حکمت تأثیر پذیرفته باشد( زن بلاست هیچ خانه ای بی بلا نباشد)

«غَیْرَةُ الْمَرْأَةِ کُفْرٌ وَ غَیْرَةُ الرَّجُلِ  ایمَانٌ . »( حکمت 124)

غیرت زن، کفرآور و غیرت مرد، نشانه‌ی ایمان اوست.

«الْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ حُلْوَةُ اللَّسْعةِ.»( حکمت 61)

زن، به مانند عقربی است که نیشش شیرین است.

****************************************

* این پست به مناسبت 4 آذر (25 نوامبر) روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است ... اگرچه که کمی با تأخیر...

"همه ی شهرهای دنیا در نقشه ی جغرافیا به نظرم نقطه های خیالی اند/ مگر یک شهر/ شهری که در آن عاشقت شدم/ شهری که بعد از تو وطنم شد"


أ یَجوزُ أن یُحِبَّ المَرءُ مدینةً 

لِأنَّ قلبَهُ فی إحدی أحیائِها؟

*******************

آیا انسان می تواند شهری را دوست داشته باشد 

فقط یه این دلیل که قلبش در یکی از محلّه های آن گیر کرده؟

"احمد شوقی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعاد الصباح

* اتّفاقی به نام آمدنت/ می تواند به شهر جان بدهد/"محمّد شریف"

* گاهی تمام جمعیّت شهر / همان یک نفریست که نیست /"رومن پولانسکی"

*  تو اهل کدام شهری؟/ من اهل دوست داشتنم/ " مهدی اخوان ثالث"

وطن انسان جایی نیست که در آن متولد شده باشد/ بلکه جایی ست که در آن/ تمام تلاش هایش برای فرار به پایان برسد/"نجیب محفوظ"

نمی خواهم بدانم زاد روزت را/ زادگاهت را/ کودکی هایت/ و نورسیدگیت را/ که تو زنی از سلسله ی گل هایی/ و من اجازه ندارم در تاریخ یک گل دخالت کنم./"نزار قبّانی دوست داشتنی من" مگر می شود تو را دوست نداشت؟ :-)

الا دختر تو مادر داری یا نه/ نشونی از برادر داری یا نه / همون بوسی که دادی توی دالون/ نمیدونم به خاطر داری یا نه !!!/ شب تاریک و مهتابم نیومد/ نشستم تا سحر خوابم نیومدنشستم تا دم صبح قیومت/ قیومت اومد و یارم نیومد!!!/سه روزه رفتی و سی روزه حالا/ زمستون رفته ای نوروزه حالا/خودت گفتی سر هفته می یایُم/ شماره کن ببین چند روزه حالا / شب مهتاب که مهتابم نیومد/ نشستم تا سحر خوابم نیومد!!!/ نشستم از سر شب تا خروس خون/ همون یار بغل خوابم نیومد/ من از انگشتر دست تو بودم/ میون پنجه و شست تو بودم!!!/ اجل اومد که جونم را بگیره/ ندادم جون که پا بست تو بودم/"با صدای محسن چاوشی فوق العاده ست" لعنتی دوست داشتنی :-)

* هزار شب به سحر آمد و سحر شد شام/ ولی شبی که تو رفتی سحر نگشته هنوز/"یغما نیشابوری"

* آدم ها به اندازه ی "ناگفته هایشان" از هم دور می شوند نه به اندازه ی "قدم هایشان" / "علیرضا اسفندیاری"

* ای عشق، پیشِ هر کسی نام و لقب داری بسی/  من دوش نامِ دیگرت کردم که : دردِ بی‌دوا!/  "مولانا"

* عشق داغی ‌ست که تا مرگ نیاید، نرود/ هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد!/ "سعدی"

* وابستگی یا دلبستگی؟ وابستگی یعنی می خواهمت چون مفیدی. دلبستگی یعنی می خواهمت حتّی اگر مفید نباشی. من به خودکار گران قیمت روی میزم برای جلسات مهم وابسته ام امّا به جعبه ی آبرنگ بی خاصیّتی که یادگار دوران کودکی ام است دلبسته ام! به کسی که دوستش داری دلبسته باش نه وابسته! "محمدرضا شعبانعلی" ( به کسی که دوستش دارید دلبسته اید یا وابسته؟ به نظر من دلبستگی زیباترین شکل انقراض است :-)

* بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر/ کز آتش درونم دود از کفن برآید/"حافظ" ( حافظ در این بیت عشق را همچون آتشی می داند که پس از مرگ هم از پیکر در خاک شده ی عاشق شعله می کشد و اینگونه است که عشق در وجود عاشقان، جاودان و ابدی ست و  با مرگ جسم از میان نمی رود)

* این را هم بخوانید:

اوّلاً: أحِبُّکِ

ثانیاً: مَهما حَدَثَ بینَنا

 لاتَنسَ اوّلاً...

******************

اوّل اینکه: دوستت دارم

دوّم اینکه : هرآنچه بینمان اتفاق افتاد

اوّلی را فراموش نکن...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* مولانا سنگین ترین نفرین را در این دو شعر کرده آنجا که گفته:" تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد/ غمِ عشقش دِه و عشقش دِه و بسیارش ده" یا آنجا که گفته: مرا بیدار در شب های تاریک/ رها کردی و خُفتی یاد میدار...

* در مجلس عشّاق قراری دگر است/ وین باده ی عشق را خماری دگر است/ آن علم که در مدرسه حاصل کردند/ کار دگر است و عشق کاری دگر است/"مولانا"

* شهر بزرگ است تنم/ غم طرفی من طرفی/"مولانا"

* چیز دیگری به ذهنم نمی رسد فعلا فقط همین...

"نمی‌آید به چشمم هیچ‌کس غیر از تو این یعنی/ به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را"



إعلَم أنَّ الحُبَّ لایَقبلُ الإشتراکَ

فَلایَصِح أن یُحبَّ المُحِبُّ إثنینِ أصلاً

لِأنَّ القلبَ لایَسِعُهما...

*********************

بدان که عشق شراکت نمی پذیرد

و عاشق هرگز نمی تواند دو نفر را دوست داشته باشد

چرا که قلب جای آن دو نفر با هم نیست...

"ابن عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فاضل نظری: به رویم باز کن میخانه‌ی چشمی که بستی را/ ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را/ نمی‌آید به چشمم هیچ‌کس غیر از تو این یعنی/ به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را/ شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:/ فرو افتادن "ما" آبرو بخشید پستی را/ در این بازار بی‌رونق، من آن ساعت شدم محتاج/ که با "ثروت" عوض کردم غنای "تنگدستی" را/ به تن تبعید شد روحِ عدم‌پیمای من ای عمر!/ بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را؟

* دردم این است که اینقدر مشوّق داری/ از نگاه همه زیبایی و منطق داری/ هیچ کس نیست خلاف تو شناور باشد/ مثل دریاچه فقط موج موافق داری/ چشم های تو مرا سخت به هم می ریزد/ زیر موهات دوتا آینه ی دق داری/ خنده ات سبز، لبت سرخ، نگاهت آبی/ بی سبب نیست اگر اینهمه عاشق داری/ شعر اگر وصف نگاه تو نباشد امروز/ بی نتیجه ست به هر سبک به هر مقداری/ خواستم با دو سه تا شعر "فروغ" م بشوی/ غافل از اینکه تو یک شهر "مصدّق" داری/"محمّد مبارکی"

* جان خوش ست امّا نمی خواهم که جان گویم تو را/ خواهم از جان خوشتری باشد که آن گویم تو را/ من چه گویم کآنچنان باشد که حدّ حُسن توست؟/هم تو خود فرما که چونی تا چنان گویم تو را/ بس که می خواهم که باشم با تو در گفت و شنود/ یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را/ تا رقیبان را نبینم خوشدل از غم های خویش/ از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را/"هلالی جغتایی"

* از میان تمام چیزهایی که دیده ام تنها تویی که دلم می خواهد به دیدنش ادامه دهم/ از میان تمامی چیزهایی که لمس کرده ام تنها تن توست که دلم می خواهد به لمس کردنش ادامه دهم/من لبخند نارنجی رنگت را دوست دارم/ من با دیدن تو که به خواب رفته ای از خود بیخود می شوم/چه باید بکنم ای عشق؟/ نمیدانم دیگران چگونه عشق می ورزیدند/ من با تماشای تو با عشق ورزیدن به تو زنده ام/ عاشق بودن در ذات من است/"پابلو نرودا"

* یک نکته فقط داشت قضایای زلیخا/ عاشق شدن ارزنده ترین لکّه ی ننگ است/"امیر عطاءاللّهی"

* ای دوست به دوستی قرینیم تو را/ هرجا که قدم نهی زمینیم تو را/ در مذهب عاشقی روا کِی باشد/ عالم تو ببینیم و نه بینیم تو را/"مولانا"

* من حساب کردم دیدم اگر یک روباه استخدام کنیم برود و بگردد و برایمان مرغ پیدا کند حق الزحمه ی روباه را هم جداگانه بپردازیم خانه پُرش مرغ برایمان میفتد به عبارتی کیلویی 28 هزار تومان. لعنتی ها چطوری حساب می کنید که کیلویی 35 هزار تومان در می آید؟ 

* من جور دیگری بلد نیستم عکس بگیرم ظاهر و باطن همین است که می بینید همیشه هم عکس را موقع برگشت به خانه می گیرم خسته و کوفته و درب و داغون...

* همین..

"دیکتاتوری هم بد نیست/ اگر تمام جغرافیای بدنم مستعمره ی تو باشد"


إنَّ المرأةَ یَسحَرُها أوَّلاً

ألأمانُ ألّذی یَزرَعُهُ الرَّجُلُ مِن حَولِها

بَعَدَ ذلکَ کُلُّ شیءٍ یأتی مِن تلقاءِ نفسِهِ

*******************************

اوّلین چیزی که زن را جادو می کند 

امنیتی است که مرد پیرامون او می کارد

پس از آن همه چیز خود به خود اتّفاق می افتد...

"واسینی الاعرج ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ابراهیم ضیاء

* دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند/ دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند/ آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:/ وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند/ تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است/ اصلاً تمام قرص ها جز تو ضرر دارند/ آرامش آغوش تو از چشم من انداخت/ امنیتی که بیمه های معتبر دارند/ «مردی» به این که عشقِ دَه زن بوده باشی نیست/ مردانِ قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!/ ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند/ کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!/ بهتر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالم/ چون ساده ترکت می کنند آنان که پَر دارند/ می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش/ نادوستانم  از سرِ  تو  دست  بردارند.../"امید صباغ نو"

* بگیر آنقدر محکم در بغل دلبسته ی خود را/ که در بر دارد انگاری هلویی هسته ی خود را/ صلات ظهر هم باشد، شبم آغاز خواهد شد/ به محض اینکه می بندی دو چشم خسته ی خود را/ شدم چون آینه محو وجود بی مثال تو/ بیا در من ببین شخصیّت برجسته ی خود را/ تمام عمر مثل سایه دنبال خودم بودم/ چطور از من جدا کردی من وابسته ی خود را؟/ گره روی گره افتاده وا کن اخم هایت را/ نکش در هم دو ابروی به هم پیوسته ی خود را/ به دنیا ظلم کن امّا نه با من که خودی هستم/ که چاقو می برد هر چیزی إلّا دسته ی خود را/"جواد منفرد"

* آورده است چشم سیاهت یقین به من/ هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من/ من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست/ خورشید تیزچشم تو با ذرّه بین به من/ بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم/ نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من/ یاران راستین مرا می دهد نشان/ این مارهای سرزده از آستین به من/ تا دست من به حلقه ی زلفت مزیّن است/ انگار داده است سلیمان نگین به من/ محدوده ی قلمرو من چین زلف توست/ از عرش تا به فرش رسیده ست این به من/ جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من .../"علیرضا بدیع"

* عادت داشت نوک خودکار را بین لب هایش بگیرد، یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید: چرا لب هایم آبی شده؟ می خواستم بگویم برای اینکه او آبی می نویسد همیشه آبی.../"استیو تولتز"

* وطن به مادر می ماند/ یک فرزند ناخلف برای به زانو در آوردنش کافی ست/"رضوان شجاعی فر"

* سعدی چو اسیر عشق ماندی/ تدبیر تو چیست؟ ترک تدبیر/ (مقصود از این بیت این است که وقتی اسیر عشق شدی تنها چاره ای که برایت باقی می ماند نیندیشیدن به هر تدبیر و چاره است یا به عبارتی هیچ چاره ای برای رهایی از عشق نیست. اینگونه است که می گویند: از عشق رهایی نیست کسی که عاشق شد دیگر نمی تواند با تلاش و همّت و تصمیم، خود را از بند عشق رها سازد به قول حافظ: راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست/آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست/ یعنی تنها راه رهایی از عشق، مرگ است... عالی شیرازی در همین مضمون می گوید: تپیدن، سوختن، در خاک و خون غلطیدن و مُردن/ بحمداللّه که درد عاشقی تدبیرها دارد...)

* مرا دردی ست دور از تو که نزد توست درمانش/ بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان/"عراقی"

* یقه اش را گرفتم و از میان سینه ام بیرون انداختمش و چون کبوتری جلد دوباره به قلبم بازگشت... دوست داشتنت را می گویم/"حمید جدیدی"

* ما جایگزین شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته شویم منحصر به فردیم/" از کتاب تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ"

* گفت تو اصلا چه می خواهی؟ گفتم تو را می خواهم! و من نمی دانم آیا به یک زن بالاتر از این می شود چیزی گفت؟!/"عقاید یک دلقک هاینریش بل"

* در لحظه ای که به او فکر می کنم او را بیشتر دوست دارم او از آدم هایی بود که فکر کردن به آنها دیدن آنهاست/"یداللّه رؤیایی"

* ترسم اندر برِ اغیار بَرَم نام عزیزت/ چه کنم بی تو چه سازم؟ شده ای ورد زبانم/"عماد خراسانی"

* دوستت دارم چونان مردی که عاشق زنی ست که هیچگاه لمسش نکرده فقط برایش نوشته است و چند عکسش را نگاه می دارد/"چارلز بوکوفسکی"

* هزاران جان ما و بهتر از ما/ فدای تو که جانِ جانِ جانی/"مولانای جانی"

* متأسفم بابت اینهمه تأخیر...

* همین...

"شب ها گذرد که دیده نتوانم بست/ مَردم همه از خواب و من از فکر تو مست "


بَعدَ مُنتَصفِ اللیلِ
کُلُّ شیءٍ یُصبِحُ هادِیءً
إلّا قَلبی...

**********************

بعد از نیمه های شب
همه چیز آرام می گیرد
به جز قلبم...

"الشمری ترجمه ی خودم"


 * عنوان پست از سعدی:  شب ها گذرد که دیده نتوانم بست/ مردم همه از خواب و من از فکر تو مست/ باشد که به دست خویش خونم ریزی/ تا جان بدهم دامن مقصود به دست...

* حلّاج دلتنگ یار بود. به خانه ی یار رسید قدش به پنجره نرسید. سر خویش برید و زیر پا نهاد و قدش برسید معشوق تماشا کرد/"تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری"

* سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت/ به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم/"مولانا"

* همین...

" نقطه ی امن جهان/ شیبِ کمِ شانه ی توست"


لایَستَقیمُ العالَمُ 

إلّا بِرأسٍ مائلٍ علی کَتِفِ مَن نُحِبُّ

*********************

جهان استوار نمی ماند

مگر با سری خم شده بر روی شانه های کسی که دوستش  می داریم

"سوزان علیوان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از میثم بشیری

* من از تمام جهانی که غرق اندوه است/ به شانه های تو تکیه زدم که چون کوه است/"مهتا پناه"

* بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟/ گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟/ تو که ویرانه کننده است غمت می دانم/ خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟/ آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد/ شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟/ مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد/ بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی/ می نویسم من عاشق فقط از قصّه ی تو/ در غزل های من افسانه شدن را بلدی؟/ اشک شب های سحر سوخته ام پیشکِش ات/ تلخی گریه ی مردانه شدن را بلدی؟/ هر کسی دیده مرا شاعر "مجنون" خوانده/ تو بگو "لیلی" "دیوانه" شدن را بلدی؟ / این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت/ بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟/"علی نیاکوئی لنگرودی"

* پیدا بکن یک آدم آدم‌ تری را/ و شانه‌ های محکم و محکم‌ تری را/ آقای خوبی که دلش سنگی نباشد/ معشوق‌ های دوستت دارم‌ تری را/ من را رها کن، هرچه ‌می‌ خواهی تو داری/ از دست خواهی داد چیز کمتری را/ با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید/ و زد رقم آینده‌ ی درهم‌ تری را/ تو آخر این داستان باید بخندی/ پس امتحان کن عاشق بی‌ غم‌ تری را/ من می‌ روم آرام آرام از همه‌ چیز/ هرروز می‌ بینی من مبهم‌ تری را/ من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا .../ پیدا نکردم واژه‌ ی مرهم‌ تری را/"سیدمهدی موسوی"

* اعتقاد راسخ دارم که عشق، تکیه گاه جهان است. زندگی فقط آنجاست که عشق است و زندگی بی عشق مرگ است/"گاندی"

* چندی ست دلم به کوچه ی عقل زده ست/ دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است؟/ عشقِ تو به غیر درد سر نیست ولی/ قربانِ سری که درد کردن بلد است/"جلیل صفربیگی"

* موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش/ جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش/"هوشنگ ابتهاج"

* تا حریمِ گرم آغوش تو تن پوشِ من است/ بیخودی دلواپسِ سوزِ زمستان نیستم/"هخا هاشمی"

* شالت تمام شد، بافتم/ نمی دانم چند گره دارد/ امّا هر بار که باد بوزد چندین هزار بوسه دور گردنت خواهد پیچید/"منیره حسینی"

* حتی ممکن است این شالگردن خوب از آب درنیاید/ و تو را گرم نکند/ اما هر رجی که ناشیانه می بافم/ قلب مرا گرم می کند/ و زندگی مان را/ من این صحنه را از بچگی دوست داشته ام/ زنی که در پاییز برای مردی در زمستان شالگردن می بافد/ "رؤیا شاه حسین زاده"

* تمام زنان دنیا/ برای مردی که دوست دارند/ شالگردن می بافند/ جز من/ که نشسته ام اینجا/ و برای تو شعر می بافم/"نسترن وثوقی"

* زینسان که رقص می کنم از شادی خیال/ در نعمت وصال گر اُفتم چه ها کنم؟/ "طالب آملی"

* بسی گفتند: دل از عشق او برگیر!/ که نیرنگ است و افسون است و جادوست/ ولی ما دل به او بستیم و دیدیم/ که او زهر است امّا نوشداروست!/"فریدون مشیری"

* دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم/ وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد/"عطّار نیشابوری"

* من با نگاه کردن به تو/ با عشق ورزیدن به تو زنده ام/"پابلو نرودا"

* اگر غفلت نهان در سنگ خارا می کند ما را/ جوانمرد است درد عشق، پیدا می کند ما را/ "صائب تبریزی"

* عقل پرسید که دشوارتر از کُشتن چیست؟/ عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است/"فروغی بسطامی"

* نازنینم نیک می دانم که عشق برای تو توی زیبای بی نقص نه آب می شود نه نان/ امّا برای من، منِ شیدای مجنون هم خون می شود هم جان/ "نزار قبّانی دوست داشتنی من"

* وجود عشق برای آن نیست تا ما را خوشحال کند. من اعتقاد دارم عشق وجود دارد تا به ما نشان دهد چقدر می توانیم تحمّل کنیم/"هرمان هسّه"

*  و آبان/ اردیبهشتی ست روی گل های پیراهنت/"حمیدرضا عبداللّهی"

* از رویای مهر به غربت آبان کوچ کرده ام/ بی آنکه بالی به سویت گشوده باشم/بی آنکه در هوایت پر زده باشم/" نسترن وثوقی"

* پاسبان حرمِ دل شده ام شب همه شب/ تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم/ دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب/ کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم/"حافظ"

* عشقت یک ساعت به ساعات شبانه روز اضافه کرد/ساعت بیست و پنج!/ عشقت یک روز به روزهای هفته افزود/ هشت شنبه!/ عشقت یک ماه به ماه‌های سال اضافه کرد/ ماه سیزدهم!/ عشقت یک فصل/ به فصول سال افزود/فصلِ پنجم ../ بدین‌سان عشقت/ به من روزگاری بخشیده است/ که یک ساعت و یک روز و یک ماه و یک فصل از زندگی تمام عُشّاق جهان اضافه‌تر دارد.../"شیرکو بیکس"

* من همچنین ام که کفِ دست! اگر کسی خوی مرا بداند، بیاساید... ظاهراً و باطناً/"شمس تبریزی"

* آنِ مایی همچو ما دلشاد باش/ در گلستان همچو سرو آزاد باش/"مولانا"

* دلم می خواهد همین الان سوار ماشین شوم بروم به جایی که غم نباشد وسطای راه آهنگ رضا صادقی هم پخش شود دقیقا آنجا که می گوید:" یه چیزی میشه دیگه... غصّه هاتو بس کن/ یه چیزی میشه دیگه... حالتو عوض کن/یه چیزی میشه دیگه/ به این روی سکّه چشامونو ببندیم/ یه روزی میرسه که به این روزا می خندیم/ یه چیزی میشه دیگه/ بجنگ واسه لبخندی که این روزا کمه/ دلتو میشکونن تو ریشه ت محکمه/ ما با همیم/" یه چیزی میشه دیگه :-)

* قبلا هم از این عکس استفاه کرده بودم شاید باز هم مناسبت داشته باشد استفاده کنم اصلا وبلاگ خودم است دوست دارم پنجاه بار دیگر هم استفاده کنم از آن عکس هاست که حسابی حال مرا خوب می کند چشمان دخترک داخل عکس را دوست دارم. شادمانی اش از فتح این شانه ها را دوست دارم... :-)

"همیشه سیاه پوشیده ام/ عشق/ مصیبت سنگینی است"


ما اجملَ ان تَجِدَ قلباً یُحِبُّکَ

دونَ أن یُطالِبَکَ بِأیِّ شیءٍ سِوی أن تَکونَ بخیرٍ...

*****************************

چقدر خوب بود که قلبی را پیدا کنی که دوستت داشته باشد

بی آنکه چیزی بخواهد جز آنکه حالت خوب باشد...

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رضا کاظمی

* وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من/"نجمه زارع"

* پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود؟/ گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی رفته بود/"سعید دبیری"

* یاد او کردم ز جان صد آه دردآلود خاست/ خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست/"وحشی بافقی"

* بهشت/ بی گمان کوچه ای دارد که در آن/ آن ها که از دوری کسی مرده اند/ غروب ها دور هم می نشینند و بلند بلند گریه می کنند/"رؤیا شاه حسین زاده"

* هر روز / یکی از من به میانِ مردم می رود/ با آنها  می خندد/ هر روز/ یکی از من در خودم می ماند/ با من می گرید/ هر شب امّا/ نه کسی می رود، نه کسی می ماند/ همه می میرند، گورشان را گم می کنند/ تا تو پیدا شوی!/"نسترن وثوقی"

* صدایِ قلب نیست/ صدایِ پایِ توست/ که شب‌ها در سینه‌ام می‌دوی/ کافی است کمی خسته شوی/ کافی‌ست کمی بایستی!/"گروس عبدالملکیان"

*  عطش توست گوارایِ وجودم شده است/ گاه یک درد به اندازه‌ی درمان خوب است.../ "سیروس عبدی"

* در فیلم کفش هایم کو؟ رضا کیانیان آلزایمر دارد در یک سکانس همسرش به او می گوید: منو می شناسی؟ رضا کیانیان جواب می دهد: نه فقط یادمه خیلی دوسِت داشتم...

* تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی/ مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی/"مولانا"

* چرا همیشه توی پمپ بنزین خنگ ترین آدم روی کره ی زمین راننده ی ماشین جلویی ست؟ واقعا چرا؟

* همین....

"اگر حاسد دو پایت را ببوسد/ به باطن می زند خنجر دو دستی"


یَتَحَدَّثونَ عَنکَ بِسوءٍ

وَ بَعدَها یُجالِسونَ و یَبتَسِمونَ فی وَجهِکَ

مُمَثِّلینَ المحبّةَ 

هولاءِ هُم أقذَرُ النّاسِ...

 *****************************

به بدی درباره ی تو صحبت می کنند

و سپس همنشینت می شوند و به تو لبخند می زنند

در حالیکه  ادّعای دوستی می کنند

اینان کثیف ترین مردمان اند...

"جویل اوستین ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا

* و این جهان به لانه ی ماران مانند است/ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ‌ست/ که همچنان که تو را می ‌بوسند/ در ذهن خود طناب دار تو را می ‌بافند .../" فروغ فرخزاد "

* جوکر : از آدمی که همه دوسش دارن بترس هیچ آدمی نمی تونه همه رو از خودش راضی نگه داره مگر اینکه یه خصلت کثیف تو خودش پرورش بده و اون دو روییه...

* از مردم دو رنگ فرار کن فرار/"حسین صفا"

کسی کو را بُوَد در طبع سستی/ نخواهد هیچ کس را تندرستی/ مده دامن به دستان حسودان/ که ایشان می کشندت سوی پستی/"مولانا"

*...


" یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد/ یک بار دگر ...بار دگر... بار دگر... نه!"

هذا قَلبی...

مِن هُنا مَرَّ القُساةُ

***************

 این قلب من است

سنگ دل ها از اینجا گذشتند...

"سوزان علیوان ترجمه ی خودم"



 * عنوان پست از فاضل نظری:  من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه/ تیرم به خطا می‌رود امّا به هدر نه!/ دلخون‌ شده‌ی وصلم و لب‌های تو سرخ است/ سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه/ با هرکه توانسته کنار آمده دنیا/ با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!/ بدخُلقم و بدعهد، زبان بازم و مغرور/ پشت سر من حرف زیاد است! مگر نه؟/  یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد/ یک بار دگر ...بار دگر... بار دگر... نه!...

نی ام به هجر تو تنها، دو همنشین دارم/ دلِ شکسته یکی ، جان ِبی قرار یکی/"حزین لاهیجی"

* قرار بود فراقت، وصال داشته باشد/ قرار بود وصال، احتمال داشته باشد/"نورا نریمان"

* در بین جمعیّت گُم ات کردم/ سالِ هزار و سیصد و گریه/ سالی که قبل از عیدِ نوروزش/ یک شالِ قرمز کرده ای هدیه/ هر روز دنبالِ تو می گردم/ آخر به غربت می کشد کارم/ دقّت کنی می بینی ام در شهر/ یک شالِ قرمز بر سرم دارم/ لعنت به من که دوستت دارم/ لعنت به قرمزهای بعد از تو/ دیروزها همراه من بودی/ لعنت به این فردای بعد از تو/ می خواستم بال و پَرم باشی/ یک تاجِ گل روی سرم باشی/ عاشق کنی کلِّ جهانم را/ آن نیمه ی بهترترم باشی/ امّا نشد رفتی امان از عشق/ من هم برایت شعر می ریسم/ پاییز غوغا می کند اینجا/ هر شب به یادِ رفتنت خیسم / پس لرزه های رفتنت را هم/ بردار و از این شهر راهی شو/ هی خواستم مالِ خودم باشی/ اصلاً اسیرِ هر که خواهی شو !/ مِهرِ زیادی هم زیان دارد!/ می خواهمت می خواهمت کشک است/ بیرون برو از عمـقِ احساسم/ در را به روی عشـق خواهم بست/" مریم قهرمانلو"

* جایی خواندم یونانی ها آگهی ترحیم نمی نویسند فقط یک سؤال هست که بعد از مرگ هر کسی می پرسند: آیا او عشق واقعی را بدست آورد؟

 * این صورتش بهانه ست/ او نور آسمان ست/ بگذر ز نقش و صورت/ جانش خوش ست جانش/"مولانا" به به  :-)

 * همین...

"چمدان دست تو و ترس به چشمان من است/ این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است"


وقتی کسی حرف از رفتن می‌زند 

مدّت هاست رفته 

فقط می خواهد مطمئن شود 

چیزی از خودش در شما جا نگذاشته باشد 

کمک کن چمدانش را ببندد و برود ...

**********************************

حینَما یَتَحَدَّث أحدٌ عَنِ الرَّحیلِ

فَانَّه قَد رَحَلَ سالِفاً

لکِنَّهُ یُریدُ أن یَطمَئِنَّ فَقط

أنَّهُ لَم یَنسَ شیئا داخِلَک

ساعِدهُ عَلى تَجهیزِ حَقیبتِهِ وَ دَعهُ یَرحَل ...

"رسول یونان برگردان به عربی از خودم"



* عنوان پست از علیرضا آذر

* چمدان را که برداشت زندگی از تنم بیرون رفت/ سال هاست آغوشم تار تنهایی بسته است/"منیره حسینی"

* مواقعی هم هست که آدم چمدان هایش را برای رفتن نمی بندد؛ بلکه می خواهد طرف مقابل را بترساند. زن ها، همه ی زن ها برای یکبار هم که در زندگانیشان شده چمدان هایشان را بسته اند. آدم این کار را می کند که نگهش دارند./ "دریانورد جبل الطارق / مارگارت دوراس"

* گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد/ رفتنی نیست دو چشم نگران می خواهد/" آرش شهیرپور"

* چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟/"پروانه حسینی"

* تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم/ از خرِ زخمیِ ابلیس زمین گیرترم/"علیرضا آذر"

* امّا عاشق روحش کجاست؟/ در تنِ معشوق/"مارکوس کاتو"

* از سر بیکاری امشب خواستم تا یک به یک/ بشمرم حاجات خود دیدم نود درصد تویی/ "محمدجواد رسولی"

* پاییز/ مرد میانسالی ست با موهای جوگندمیِ کم پشت/ که معشوقش پشت هر بهار ترکش می کند/"کامران رسول زاده"

* گاهی میان مردم، در ازدحام شهر/ غیر از تو هرچه هست فراموش می کنم/ "فریدون مشیری"

* گاهی تمام جمعیّت شهر/ همان یک نفری ست که نیست/"رومن یولانسکی"

* آنقدر در دلم هستی/ که حتّی دیگر به ذهنم هم نمی‌رسی/ "جمال ثریا"

* در جهان واقعی پس از اراده‌ی حیات این عشق است که خود را به عنوان قوی ترین و فعّال ترین همه‌ی محرّک ها به نمایش می گذارد/" آرتور شوپنهاور"

* مردها عاشق که می‌شوند به دنیا می‌آیند/ زن ها عاشق که می‌شوند می‌میرند/ "شیمبورسکا"

* فکر کردم تمام شده/ نه!/ نشده!/ امروز یکی شبیه تو راه می رفت../ می رفت../"پرستو کریم زاده"

* بر هر آنچه که ما را به انسان‌های دیگر وابسته می‌کند نام عشق نگذاریم/" آلبر کامو"

* اگر دریابیم که تنها دو دقیقه فرصت داریم/ تمام باجه‌های تلفن از افرادی پر می‌شد که می‌خواهند به دیگران بگویند که آن‌ها را دوست دارند./ "کریستوفر مورلی"

تازگی ها بوسه ات طعم سیاست می دهد/ تلخ و شیرین است، هشدار خیانت می دهد .../ حال آغوش تو مانند گذشته خوب نیست/ عطر تو بوی خیانت در امانت می دهد .../ طرح لبخند تو کمرنگ و غریب و مبهم است/ حس گریه، حس سرما، حس عادت می دهد .../ دست هایت را نمی فهمم ولی در دستم است/ لمس هم گاهی صدای گنگ رخوت می دهد .../ عشق ، دامن می زند ، ناگاه ، دامن می کشد/ هرچه هست امّا به عاشق، گاه فرصت می دهد …/ چیست … در زیبایی نفرینی چشمان تو ؟/ کو جواب عشق را با هتک حرمت می دهد.../"افشین یداللّهی"

* شعرهایم به تمنّای چشم های توست/ چشم هایت را نبند/ هستی ام به باد می رود/"ناظم حکمت"

* زائل شد از دلم همه غم های روزگار/ تا مبتلا شدم به غمِ بی زوالِ دوست/"طالع کازرونی"

* خاطرات چه تلخ چه شیرین/ همیشه منبع عذاب هستند/ "داستایوفسکی"

* تا رفته‌ای شمار شب و روز می کنم/ ایّام عمر همه یوم‌الحساب بود/ "صالح تبریزی"

* سراغ یار می‌گیرم به هر کس می‌رسم امّا/ به خود آهسته می‌گویم الهی بی‌خبر باشد/ "وحید قزوینی"

* تَغافُل بُرد از حد، شوخ چشم من نمی‌داند/ جفا قدری، ستم حدی و ناز اندازه‌ای دارد/ "مجذوب تبریزی"

* دیر آمده‌ای نرو شتابان/ ای رفتن تو چو رفتن جان/"مولانا"

* ندارد. نیست... باور کنید نیست  :-)

"دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق/ وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی"


مِن أیِّ حَنانٍ حُزنُ عینیکِ؟

***********

اندوه چشمانت از کدام مهربانی ست؟

"مظفر النواب ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هوشنگ ابتهاج

* مهربان که می شوم/ تمام شهر می فهمند مرا بوسیدی/ من به تمام آدم های مهربان دنیا مشکوکم/ "پایا شریفی"

* در دیگران می‌جویی‌ام امّا بدان ای دوست/ این‌سان نمی‌یابی ز من حتّی نشان ای دوست/ من در تو گشتم ، گم، مرا در خود صدا می زن/ تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست/ در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من/ سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست/ گفتی بخوان خواندم اگرچه گوش نسپردی/ حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست/ من قانعم آن بخت جاویدان نمی‌خواهم/ گر می‌توانی یک نفس با من بمان ای دوست/ یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن/ از من، من این بر شانه‌ها بار گران ای دوست/ نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت/ بیهوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست/ آنسان که می‌خواهد دلت با من بگو آری/ من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست/"محمدعلی بهمنی"

* موقعی مرا ببوس که دوستم داشته باشی و چیزی جز عشق من مشغولت نکرده باشد/ "نجیب محفوظ"

* هرچه انسان تر باشیم زخم ها عمیق تر خواهند بود. هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصّه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادی ها لحظه ای و گذرا هستند، شاید خاطرات بعضی از آن ها تا ابد در یاد بماند امّا رنج ها داستانش فرق می کند تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنیم. انگار این خاصیّت انسان بودن است/"اوریانا فالاچی"

* همین الان بروید و این جمله ی محمود درویش را به همسر یا معشوقه تان بگویید: هر بار که نگاهت می کنم جمله ای آشنا به ذهنم خطور می کند:  در این سرزمین چیزی هست که ارزش زندگی کردن دارد...

* در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم/ هرچه بدهم هزار چندان ببرم/ چوگان سر زلف تو گر دست دهد/ از جمله جهان گوی ز میدان ببرم/"مولانا"

* همین...

"گر در یمنی چو با منی پیش منی/ گر پیش منی چو بی منی در یمنی/ من با تو چنانم ای نگار یمنی/ خود در غلطم که من توام یا تو منی"


لا تسألَنَّ أحداً عن وُدِّهِ إیّاک

ولکن اُنظُر ما فی نفسِک لهُ

فَإنَّ فی نفسِه مثلَ ذلک

فَإنَّ الارواحَ جُنودٌ مُجَنَّدَةٌ

******************************

از کسی درباره ی دوست داشتنش نسبت به خودت نپرس

بلکه به حسّ خودت نسبت به او نگاه کن

که همانا در او هم همان حس نسبت به تو وجود دارد

چون جان ها همانند سربازان گردآمده هستند

"عبداللّه بن مسعود ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ابوسعید ابوالخیر

* مولانا هم در جواب ابوسعید ابوالخیر سروده: نی من منم و نی تو توئی نی تو منی/ هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی/ من با تو چنانم ای نگار خُتَنی/ کاندر غلطم که من توام یا تو منی...

* نزار قبّانی دوست داشتنی من هم در این مضمون می گوید: عشق این است/ که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند!/ وقتی تلفن با تو کار دارد، من پاسخ بگویم!/ و اگر دوستان به شام دعوتم کنند، تو بروی!/ وقتی هم شعر عاشقانه ای از من بخوانند، تو را سپاس بگویند!

* خلاصه اینکه:  چنان تنیده در منی که چون منی و با منی/"سپیده متولّی"  :-)

* خسته ام  فعلا فقط همین...

"رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آسمان را شرمسار، شادمانی را نثار شهر ماتم می کنی/"


خَطَرَ بِبالی هذهِ اللیلةَ

أن أفتَحَ رَسائِلی القدیمةَ وَ أقرَأَها

لَم أکُن أعرِفُ أنَّنی ألعَبُ بِالنّارِ

وَ أنَّنی أفتَحُ قَبری بِیَدی

 بَعدَ دقیقةٍ مِنَ القِراءةِ

إحتَرَقَت أصابِعی

بَعدَ دقیقتانِ

إحتَرَقَ المِصباحُ الّذی کنتُ أقرأُ عَلی ضَوئِهِ

بَعدَ ثِلاثِ دقائقَ أحرقَ غِطاءُ سریری

بَعدَ خمسِ ِدقائقَ إحترقَ ثَوبُ نَومی

وَ لم یَبقی مِنّی سِوی کومٍ مِنَ الرِّماد

لم أکن أعلم أنَّ رسائلَ الحُبِّ

یُمکنُ أن تَتَحَوَّلَ إلی ألغامٍ موقوتةٍ

تَنفَجِرُ بی اذا لَمَستُها

لم أکن أعرف أنَّ عباراتِ العشقِ

یُمکنُ أن تأخُذَ شکلَ المِقصَلَةِ 

لم أکن أعرف أنَّ الانسانَ یُمکنُ أن یَعیشَ اذا قَرَأَ رسالةَ حُبٍّ

وَ یمکنُ أن یموتَ اذا أعادَ قِراءتَها

 أیَّةَ حماقةٍ إرتَکَبتُها

حینَ فَتَحتُ غِطاءَ بُرکانٍ

هَمَدَ مُنذُ أعوامٍ

وَ أیَّةَ مُغامَرَةٍ دَخَلتُ فیها ؟

حینَ أطلقتُ الماردَ مِن قُمقمةٍ

فَحَطَمَ أثاثَ غُرفتی

وَ بَعثَرَ أساوِری وَ أوراقی وَ کُتُبی وَ أدواتِ زینتی

وَ إلتَهِمُنی بِلُقمةٍ واحدةٍ کَالتُّفاحَةِ

هل یُمکنُ لِإمراةٍ أن تَنتَحِرَ بِرَسائِلِ حُبِّها ؟

هل یُمکِنُها أن تَرمی بِنَفسِها تحت َعَجَلاتِ الأحرُفِ السّاحِرَةِ وَ الکلماتِ المجنونةِ؟

هل یُمکِنُها بِکُلِّ بُرودةِ أعصابٍ أن تَقتُلَ نَفسَها غرقاً فی بَحرٍ مِنَ المِداد الأزرقِ؟

هذا ما فَعَلتُه هذه اللیلةَ حینَ فَتَحتُ جواریری

وَ فَتَحتُ النّارَ عَلی ذاکرتی

وَ أیقَظتُ الشیطانَ مِن نَومِهِ

أیُّها الغائبُ.. الحاضرُ فی الزَّمانِ وَ المکانِ

قِراءةُ رسائلی إلیکَ بَعدَ أعوامٍ مِن رَحیلِکَ مذبحةٌ حقیقیَّةٌ

وَ ها أنَذا أخرُجُ مِن تَجربتی الدامیَةِ

کَدَجاجةٍ لا رَأسَ لها

  ***************************

 امشب به سرم زد نامه‌های قدیمی را باز کنم و بخوانم

نمی‌دانستم دارم با آتش بازی می‌کنم و با دست خودم قبرم را می‌کَنم!

بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.

بعد از دو دقیقه چراغ مطالعه‌ام سوخت

بعد از سه دقیقه روتختی‌ام آتش گرفت

بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت 

و تنها تلّی از خاکستر از من باقی ماند

نمی‌دانستم نامه‌های عاشقانه 

ممکن است به بمب‌های ساعتی تبدیل شوند

 که با دست زدن منفجرم کنند.

نمی‌دانستم جملات عاشقانه ممکن است تبدیل به چوبه‌ی دار شوند

 نمی‌دانستم انسان ممکن است با خواندن نامه‌ی عاشقانه‌اش زندگی کند 

و با بازخوانیش بمیرد…!

چه حماقتی کردم؟!

درِ آتشفشانی را گشودم که سالها خاموش شده بود

و وارد چه ماجراجویی شدم؟

هنگامی که غول جادو را از چراغش آزاد کردم

همه چیزم را نابود کرد

 النگوها و برگه ها و کتاب ها و وسایلم را زیرو رو کرد

و  مرا مثل سیبی یک لقمه ی چپش کرد!

آیا ممکن است زنی با نامه‌های عاشقانه‌اش خودکشی کند؟

یا خودش را زیر چرخ‌های حروف جادوگر و  واژه‌های دیوانه بیندازد؟!

آیا ممکن است زنی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!

این همان کاری است که من امشب کردم وقتی کشوها را باز کردم 

و حافظه‌ام را آتش زدم

و شیطان را بیدار کردم!

ای سفر کرده که در همه جا حاضری

خواندن نامه‌هایت بعد از سال ها از رفتنت، قتلگاهی واقعی است

و اکنون این منم که از این تجربه ی خونین بیرون می‌زنم

مثل مرغی سرکنده !

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"




* عنوان پست از اسماعیل واسعی: رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آسمان را شرمسار، شادمانی را نثار شهر ماتم می کنی/ نقره گون ماه عالم تاب را از خجالت سر به زیر  و خوشه های دلفریب خنده ات را ارزانی غم می کنی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آبی دریا کناری می رود/ آسمان یکباره ساکت می شود/ لاله ها روح شقایق می شود/ عشق جاری می شود/ رنگ های روشن رنگین کمان را با نگاه ساده ای خم می کنی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی/ جلوه های آبی احساس را واژگانی دلنشین بر قامت لب می کنی/ اختران آسمان ها را خِجِل، سینه ریزی از ستاره در برِ شب می کنی/ مهربان هستی ولیکن مهربانتر می شوی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی...

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ...تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو/ می توانم مایه ی گه گاه دلگرمی شوم/ میل میل توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم.../"مهدی فرجی"

شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم/ هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم/ شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید/ تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم/ هی جام پس از جام پس از جام بیاری/ هی جام پس از جام پس از جام بگیرم/ آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد/ آرام شوی در دلت آرام بگیرم/ سهمم اگر افتادن  از این بام بیفتم/ سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم/ سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید/ پیغام فرستادم پیغام بگیرم/ شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است/ شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم/"محمدحسین ملکیان"

* عادت داشت نوک خودکار را بین لب هایش بگیرد، یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید: چرا لب هایم آبی شده؟ می خواستم بگویم برای اینکه او آبی می نویسد همیشه آبی.../"استیو تولتز"

* از بین تمام روسری هایت باد را بیشتر از همه دوست دارم!/ به موهایت می آید/"حمید جدیدی"

* تا نگهبانان ابرو دست‌شان بر خنجر است/ فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است/ رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست/ «قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافر است/ انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»/ از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است/ خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند/ هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است/ بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب/ بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگر است/ لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد/ غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است/ یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است/ الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر ‌است/ مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است/ مهربانی با اسیران شیوه‌ی پیغمبر است/ آیه‌الکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟/ گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است/ جدّ من قابیل و گندم ‌زار مویت پرثمر/ بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است/ یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری/ هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است/ خواهشی دارم... جسارت می‌شود... اما اگر/ موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است/"مهدی ذوالقدر"

* اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش/ که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم/"مهدی اخوان ثالث"

* گفت جای من کجا لایق بُوَد؟ گفتم به دل/ گفت می خواهم جز این جایِ دگر، گفتم به چشم/"هلالی جغتایی"

* بهار را اردیبهشت جلا می دهد/ پاییز را آبان/ عاشقی را تو/ در این میان فصلی هست که دلتنگی را پایان دهد؟/ "مِنا محبّی"

* جایی میان قلب هست که هرگز پُر نمی شود، یک فضای خالی و حتّی در بهترین لحظه ها می دانیم که هست، بیشتر از همیشه و ما در همان فضا انتظار می کشیم و انتظار می کشیم/"چارلز بوکوفسکی"

* ای روز آفتابی!/ ای مثل چشم های خدا آبی!/ ای روز آمدن!/ ای مثل روز، آمدنت روشن!/ این روزها که می گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم/ امّا با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟!/"قیصر امین پور"

* روز اوّل که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم/ که پریشانی این سلسله را آخر نیست/"حافظ"

هر موی زلف او یکی جان دارد/ ما را چو سر زلف پریشان دارد/ دانی که مرا غم فراوان از چیست؟/ زانست که او ناز فراوان دارد/"مولانا"  کیف کردم  :-)  

* امروز داشتم توی آسانسور عکس میگرفتم مدیر ساختمانمان با سرویس کار آسانسور رفته بودند بالای پشت بام توی موتور خانه ی آسانسور داشتند آسانسور را سرویس می کردند من هم داخل آسانسور هی می رفتم طبقه ی اول هی می آمدم طبقه ی آخر. خلاصه اینکه جانم را کف دستم گرفتم  امروز تا برایتان عکس بگیرم :-) 

* واقعا فکر کردید من الان با لباس آبی لاک آبی میزنم؟ :-)

* لاک از اختراعات خودم است :-)

"عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده ست/ که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد"

ثُمَّ خَفَّفَ اللّهُ عَلی الإنسانِ

فَأودَعَ فیهِ قُوَّةَ التَّخَیُّلِ

یَستَریحُ إلیها مِنَ الحَقائقِ

فَإذا ضجرَ اهلُ الخیالِ مِنَ الخیالِ

لَم یُصلِحهُم إلّا الحُبُّ....

*****************************

سپس خداوند به انسان ارفاق کرد

و در وجود او قدرت تخیّل را  قرار داد

تا با آن از واقعیّت ها خلاصی یابد

امّا اگر خیال پردازان از تخیّل خسته شوند 

تنها چاره ی کارشان عشق خواهد بود...

"الرافعی ترجمه ی خودم"



*  چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان/ چه خیالات دگر مست درآید به میان/ سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست/ همه در همدگر افتاده و در هم نگران/ "مولانا"

* عنوان پست از امیر سهرابی: آخرش درد دلت در به درت خواهد کرد/ مُهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد/ عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است/ که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد/ از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت/ جگر خون شده ام خون جگرت خواهد کرد/ ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذارد/ بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد/ جرم من خواستن دختر ارباب ده است/ مادر این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد/ همه ی شهر به آواز من عادت کردند/ وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد...

* دلتنگی/ خوشه انگور سیاه است/ لگدکوبش کن/ لگدکوبش کن/ بگذار ساعتی سربسته بماند/ مستت می کند اندوه.../ "شمس لنگرودی"

* و  گاهی زندگی خماری شرابی را نصیبت می کند که هرگز آن را ننوشیده ای و سهم تو چیزی جز درد نیست/ " امیرحسین قره سوفلو"

* عشق نوعی ناکامی جبری همراه خودش دارد/ اگر این را پذیرفتی/ به عنوان یک نشئه و خلسه ی بسیار لذّت بخش می توانی از آن لذّت ببری/ همه ی هنرت باید این باشد که بتوانی زمان این نشئگی را طولانی تر کنی همین./ "عباس کیارستمی"

* اجل که خواست تو را جان سِتانَد از رهِ کین/ چرا نخست نیامد به جان ستانی من/ چو در وفات نمردم چه لافِ مِهر زنم/ که خاک بر سر من باد و مهربانی من/"محتشم کاشانی"

* تو نه دوری تا انتظارت کشم/ و نه نزدیکی تا دیدارت کنم/ و نه از آن منی تا قلبم آرام گیرد/ و نه من محروم از توام تا فراموشت کنم/ تو در میانه ی همه چیزی/"محمود درویش"

* بگذار دوستت بدارم تا ز اندوه دور بمانم/"نزار قبّانی"

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام/اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟/"مولانا"

*  همین...


" درون آینه ی روبرو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟ "

أنظُرُ نَحوَ نَفسی فِی المَرایا

هَل أنا هُوَ؟!

***************

به خودم در آینه ها نگاه می کنم

آیا من اویم؟!

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی: درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟/ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-/ در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟/ تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود/ سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟/ به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای/ میان همهمه و های و هو چه می بینی؟/ به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید/ که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟/ در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است/ و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!

* نقش او در دل چه زیبا می نشست/ سنگدل آیینه ی ما را شکست/آینه صد پاره شد در پای دوست/ باز در هر پاره عکس روی اوست/ آینه در عشق بازی صادق است/ آینه یک دل نه صد دل عاشق است/"هوشنگ ابتهاج"

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه/ ما را نگاه در تو، تو را اندر آینه/ تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش/ تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه/ از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال/ زین روی نازها کند اندر سر آینه/"خاقانی"

* آیینه ای بگیر و تماشای خویش کن/ سوی چمن به عزم تماشا چه می روی؟/"هلالی جغتایی"

* باز آ و در آیینه ی جان جلوه گری کن/ ما را ز غم هستیِ بیهوده ، بَری کن/ وین تیره شب حسرت و نومیدی ما را/ از تابش خورشیدِ رُخِ خود، سپری کن/"غلامعلی رعدی آذرخشی"

* تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش/ دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست/ من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم امّا/ آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست/"هوشنگ ابتهاج"

* پرتقال ها را از هر طرف که می بُرم خونی اند/ چرا خدای بزرگ کاری برای قلب کوچکم نمی کند؟/ برای قلبم که از یک نیلوفر آبی کوچکتر است/ از یک ساقه ی بابونه تُردتر/ از یک انار ترک خورده، خونین تر/ تو دوستم داری امّا کاری از دستت برنمی آید/ آدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را تسلّی دهد؟/ آدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را آرام کند؟/"رؤیا شاه حسین زاده"

* همانطور که داشتم برای خودم مشروبی می ریختم ، فکر کردم ایراد مشروب خوری همین است. اگر اتّفاق بدی بیافتد، می خوری که فراموش کنی، اگر اتّفاق خوبی بیافتد، می خوری که جشن بگیری و اگر اتّفاقی نیفتد می خوری بلکه اتّفاقی بسازی/"چارلز بوکوفسکی"

*  در حیرتم که دیده از او برنداشتم/ دل را چگونه بُرد که چشمم خبر نداشت؟/"قدسی مشهدی"

* من تماشای تو می کردم و غافل بودم/ کز تماشای تو خلقی به تماشای منند/ گفته بودی که چرا محو تماشای منی/ و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی/ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود/ ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی/"هوشنگ ابتهاج"

تو جانان مایی، تو خاصان مایی/ ز هر جا برنجی از اینجا نرنجی/"مولانا"

* آینه ی جان شده چهره ی تابان تو/ هر دو یکی بوده ایم جان من و جان تو/ ماه تمام درست، خانه ی دل آنِ توست/عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو/"مولانا"


" قطار سوت کشید و به راه افتاد/ همه گوششان را گرفتند/ من قلبم را.../"

کُنتُ أعرِفُ مُنذُ البِدایةِ

أنَّ کُّلَّ حُبٍّ کبیرٍ 

هُوَ مَشروعُ فِراقٍ

********************

از همان ابتدا می دانستم 

که  همانا هر عشق بزرگی 

طرحی ست برای جدایی

"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مژده محمدیان

*  هر زمان می دیدمش نبض زمان می ایستاد/ آنچنانی که زبانم در دهان می ایستاد/ هر مژه مانند تیری بود ابرویش کمان/ پلک برمی داشت تیری در کمان می ایستاد/ عشق او از دل به عمق استخوانم رفته بود/ باز هم ای کاش توی استخوان می ایستاد/ کاش می مردم ولی هرگز نمی دیدم که او/ پیش چشم من کنار دیگران می ایستاد/ حرف از رفتن که می زد او نه تنها قلب من/ قلب هر گنجشک توی آسمان می ایستاد/ وقت رفتن حال من را باد می دانست چون/ کشتی اش می رفت امّا بادبان می ایستاد/ او خودش هم حال من را خوب می دانست کاش/ کاش با آن حال می گفتم بمان، می ایستاد/"کاوه احمدزاده"

* عشق هایی که می میرند چه می شوند؟/ طوفان هایی که آرام می گیرند چه می کنند؟/ ابرهای مُرده/ دریاهای مُرده/ بادهای مُرده را کجا دفن می کنند؟/ اگر همه ی خاطرات تلخی که به سختی از یاد برده ایم/ یک شب با هم به شهر حمله کنند ما چه کنیم؟/ "رؤیا شاه حسین زاده"

* تو با این دلنشینی کِی توانی رفت از یادم؟/ غباری کز تو در خاطر نشیند، دیر برخیزد/" بیگانه ی نیشابوری"

* در جهانی که عشق ممنوع است/ عاشقت می شوم خودآزاری ست/"سیّد احمد حسینی"

من آن درسم که روز امتحانش را نمی دانی/ همان آهنگ زیبا که زبانش را نمی دانی/ مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای امّا/ از این ارقام طولانی یکانش را نمی دانی/ نمازی بود در شهری میان راه دلبستن/ وضو داری ولی وقت اذانش را نمی دانی/ مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست/ به این عیدی که دل بستی زمانش را نمی دانی/ محبّت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران/ که وصفش را شنیدی و نشانش را نمی دانی/ به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ/ که ترکیب درست واژگانش را نمی دانی/"سعید صاحب علم"

* از بین تمام ضمایری/ که در کودکی آموختم/ تنها دلم برای" تو" تنگ می شود/"مهدی حبیبی"

* ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمی کنیم، بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات می کنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشتند/"زیگموند فروید"

* گل به گل، دریا به طوفان، من به انسان مبتلا/ من به انسان مبتلا، انسان به نِسیان مبتلا/"علی اکبر یاغی تبار"(نسیان یعنی فراموشی)

* در اوّل شراب غم انگیزم/ در آخر شراب غم انگیزم/ از من نخواه شور هم آغوشی/ من در رختخواب غم انگیزم/"سیّد مهدی موسوی"

* غمگینم و این هیچ ربطی به خیابان ولی عصر ندارد/ که درختانش سال هاست مرا از یاد تو برده اند/ غمگینم و این هیچ ربطی به تو ندارد/ که پسر همسایه ام نبودی/ تا هر صبح پنجره را باز کنم/ بی آنکه جواب سلامت را بدهم با بنفشه ای در گیسوانم/ کاش به زنی که عاشق است می آموختند چگونه انتقام بگیرد/ غمگینم که عشق این همه مهربان است/"مژگان عباسلو"

* این را هم بخوانید:  مِن أیِّ حَنانٍ حُزنُ عَینِک؟/ اندوه چشمانت از کدام مهربانی ست؟/ "مظفر النواب ترجمه ی خودم"

* می شود سخت ترین مسأله آسان باشد/ پشت هر کوچه ی بن بست خیابان باشد!/ می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود/ شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد/ گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات-/ بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!/ گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!/ گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد/ بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد/ تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد/ فرض کن حسرتِ پاییز، تو را درک کند/ روز برگشتنِ او "اولِ آبان" باشد!/ بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من/ مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد/ "امید صباغ نو"

* باز پاییز و خیابان و من و ای کاش تو/ لحظه های مهر و آبان و من و ای کاش تو/ چشم های تا سحر بیدار با حسّی غریب/ پرسه های زیر باران و من و ای کاش تو/ ازدحام توی مترو، پچ پچی از هر طرف/ ایستگاهی رو به پایان و من و ای کاش تو/ کافه ی دنجی و میزی و صدای چاوشی/ سرفه و سیگار و فنجان و من و ای کاش تو/ آن جوان که می زند گیتار، یادم رفته بود/ ضلع غربی، دور میدان و من و ای کاش تو/ کوچه های ساکت و تاریک امّا منتظر/ شورش آن عشق پنهان و من و ای کاش تو/ یک شبِ تبدار دیگر عطر آغوشت کجاست؟/ مستی و حال پریشان و من و ای کاش تو/ شعر می خوانم برایت حالم اصلا خوب نیست/ گوشه ای در بام تهران و من و ای کاش تو.../"محمودرضا خرازی فرد"

* من برگ بازمانده ی پاییز سابقم/ تو سنگ فرش کوچه ی برباد رفته ای/ با زائران صومعه ی کاج در پیِ/ آوازهای کولی از یاد رفته ای/ سهم مرا غیاب تو از چارفصل سال/ بن بست های کوچه ی تاریک می کند/ از شاخه ناامیدم و از مرگ ناگزیر/ آیا خزان مرا به تو نزدیک می کند؟/"احسان افشاری"

* بچه که بودم/ پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید/ بزرگتر که شدم/ پسر همسایه بود/ سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود/ مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد/ آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند/ کشیک می دادند.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* صبح امروز خبری خوش می رسد/ تو خواب مرا دیدی/"پل الوار"

* گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست/ اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست/"سعدی"

* من هنوز گاهی یواشکی خواب تو را می بینم/ یواشکی نگاهت می کنم/ صدایت می کنم/ بین خودمان بماند/ امّا من هنوز تو را یواشکی دوست دارم/"ناظم حکمت"

* هشیار سری بود ز سودای تو مست/ خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست/ بی تو همه، هیچ نیست در مُلک وجود/ ور هیچ نباشد چو تو هستی، همه هست/"سعدی"

* من عاشقی از کمال تو آموزم/ بیت و غزل از جمال تو آموزم/ در پرده ی دل خیال تو رقص کند/ من رقص خوش از خیال تو آموزم/"مولانا"

* تنهایی.../ به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد/ چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب/ دست به یکی کند با جمعه/ با پاییز...!/"رؤیا شاه حسین زاده"

* با همچون منی از دلتنگی نگویید/ من خود غربت غروب بارانی جمعه های پاییزم/"طاهره اباذری هریس"

تمامِ روزهای هفته سر درگم ام‎ / غروب جمعه که می شود‎/ سر از دلتنگی در می آورم/"نسترن وثوقی"

* همه ی روز های هفته فردند/ جمعه امّا/ دو نفر است/ یکی دلت را می فشارد/ یکی گلویت را/ با جمعه ها کنار آمدیم امّا/ روزهای قرمز این سررسید را چه کنیم؟/ شنبه ای را که جمعه است/ یکشنبه ای را که جمعه.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* امروز خیلی جمعه بود جمعه تر از همه ی جمعه های تاریخ تمام امروز را در خانه ماندم و فیلم تماشا کردم ...

* عشق کارِ نازکان نرم نیست/ عشق کار پهلوان است ای پسر/"مولانا"

* همین...

"تو می توانی تلخی های چای/ قهوه/ و شراب را بنوشی/ می دانی برای چه؟/ چرا که دختری چون من قند روی میز زندگی توست"

 إیّاکَ ...

وَ حُبَّ إمرأةٍ تَعشَقُ القهوةَ

فَهیَ تَعلَمُ أنَّ لذّةَ القهوةِ تَکمُنُ فی غَلیِها

سَتترُکُکَ تَغلِی علی مَهلٍ

************************

بر حذر باش

عاشق زنی نشوی که خودش عاشق قهوه است

چرا که او می داند لذّت قهوه در جوشیدن آن است

پس تو را هم به حال خودت رها می کند تا آرام بجوشی...

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از کژال احمد

* چای گیجی وسط کافه ی دنیا بودم/ قند لبخند تو پیش همه محبوبم کرد/ دور کردند تو را تا که مرا سرد کنند/ تلخی بی کسی ام قهوه ی مرغوبم کرد/"علیرضا آذر"

* شوم محو سخن چینی آن چشمان زیبایت/ همیشه قهوه ام را در کنارت سرد می نوشم/"محسن صحّت"

* نصف قهوه ات را که خوردی/ بیا فنجان هایمان را عوض کنیم/ در کافه های شهر نمی شود یکدیگر را بوسید/"محمد شفیع زاده"

* قالَ: تُریدُ القهوةَ أو مَن تَهوی؟ قُلتُ القهوةَ مِمَّن أهوی/ گفت: قهوه می خواهی یا آنکه دوستش داری را؟ گفتم قهوه از دست کسی که دوستش دارم.../ "عربیات ترجمه ی خودم"

با استکان قهوه عوض کن دوات را/ بنویس توی دفتر من چشم هات را/ بر روزهای مُرده ی تقویم خط بزن/ وا کن تمام پنجره های حیات را/ خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم/ پر رنگ کن به خاطر من این نکات را/ ما را فقط به خاطر هم آفریده اند/ آن گونه که خواجه و شاخ نبات را/ نام تو با نسیم نشابور می رود/ تا از غبار غم بتکاند هرات را/ یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!/ از نو بدل به بُتکده کن سومنات را/ حالا بایست! دور و برت را نگاه کن/ تسخیر کرده ای همه ی کائنات را/ تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند/ بر روی ما مبند کتاب نجات را .../ "علیرضا بدیع"

چون قهوه بدست گیرد آن حَبِّ نبات/ از عکس رُخش قهوه شود آبِ حیات/ عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم/ خورشید برون آمده است از ظلمات/"شاطرعباس صبوحی"

یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی/ می‌دونم قهوه‌تو مثل قدیما تلخ می‌نوشی/ یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده‌ توی شالم/ بازم ردت رو می‌گیرن همه تو فنجون فالم/ بدون حالا بدون ‌تو یکی دلتنگه این گوشه/ هنوزم قهوه‌شو تنها به عشقت تلخ می‌نوشه/ "یغما گلرویی"

درست مثل فنجان قهوه که ته می‌کشد/ پنجره کم‌کم از تصویر تو تهی می‌شود/ حالا من مانده‌ام / و پنجره‌ای خالی/ و فنجان قهوه‌ای که از حرف‌های نگفته پشیمان است/ "گروس عبدالملکیان"

کافه‌های شب/ نام داستانی غم‌انگیز است/ داستانی از رؤیا و رقص و ابر/ از گمشدگی/ از جوانی‌های خالکوبی شده/ و ما/ شکست‌خوردگان این داستانیم/ قهرمانانی/ ته ‌نشین‌شده در قهوه و شب/"رسول یونان"

* در چای های شیرین به دنبال تو می گردم/ و آن تفاله ی رو آمده/ مهمانی ست که همیشه وقتی من نیستم/ از راه می رسد/"سیّد مهدی موسوی"

قهوه دم می‌کنم/ نصف قاشق سیانور به فنجانت می‌ریزم/ لبخند که می‌زنی/ می‌گویم: قهوه‌ات سرد شده بگذار عوضش کنم!/ این کار هر شب من است/ سال‌هاست که می‌خواهم تو را بکشم/ ولی لبخندت را… چه کنم؟!/ "موریس مترلینگ"

احساس بدی دست می‌دهد/ با مشاهده‌ی مردمی که/ قهوه می‌نوشند و انتظار می‌کشند/ کاش می‌توانستم آن‌ها را در خوشبختی فرو برم/ آن‌ها به آن نیاز دارند/ آن‌ها بیش از من به آن نیاز دارند/ "چارلز بوکوفسکی"

* تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش‌بینی/ به بازی‌های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

عشقت‌ بدترین‌ عادات‌ را به‌ من‌ آموخت‌! بانوی‌ من‌!/ به‌ من‌ آموخت‌ شبانه‌ هزار بار فال‌ قهوه‌ بگیرم‌/ دست‌ به‌ دامن‌ جادو شوم‌ و با فال‌گیرها بجوشم‌/ عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جستجو کنم‌/ و دوست‌ بدارم‌/ کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم/ ‌"نزار قبانی"

* امّا من قهوه را شیرین دوست دارم با شکر فراوان  :-)

"گفتم ز کار بُرد مرا خنده کردنت/ خندید و گفت من به تو کاری نداشتم"

اُناقِشُها

اُعانِدُها

وَ أتَعَمَّدُ أن أخسرَ النِّقاشَ

لِأکسبَ إبتِسامَتَها...

***********************

با او جر و بحث می کنم

با او مخالفت می کنم

و عمداً در جر و بحث شکست می خورم

تا لبخندش را به دست بیاورم...

"عربیات ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از وحشی بافقی

* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

ضَحکَتُکِ قدسٌ اُخری نَسیَت اسرائیلُ إحتِلالَها/ لبخندت قدسی دیگر است که اسرائیل اشغالش را فراموش کرده..

آن چه تو داری قیامت است نه قامت/ وین نه تبسّم که معجزه ‌ست و کرامت/"سعدی"

* چون تو می خواهی جایی روی اوّل دلِ تو می رود و می بیند و بر احوال آن مطّلع می شود آنگه دل باز می گردد و بدن را می کشاند/"فیه ما فیه مولانا"

* دلم عاشق شدن فرمود و من بر حسب فرمانش/ در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش/"ادیب صابر"

* بیا لباس هم باشیم/ و دکمه دکمه روی تن هم بوسه بدوزیم/ دلم می خواهد دست من در آستین تو باشد/ دست تو در آستین من/ طوری که عطر تنمان گیج شود/ و آغوش نفهمد چه کسی آن یکی را بیشتر از آن یکی دوست دارد/ راستش را بخواهی من از این جنس سردرگمی ها که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود خوشم می آید/"رسول ادهمی"

* هر فردی در زندگی اش فصلی دارد که نمی خواهد آن را با صدای بلند بخواند/"جوان بازرگان"

* حضرت سعدی هم از دست مهمانی های خانوادگی عاصی بوده آنجا که گفته: " به همین دیده، سرِ دیدن اقوامم نیست"...

* تو درمان غم ها ز بیرون مجو/ که پازهر و درمان غم ها تویی/"مولانا"

* شما هم وقتی تام و جری با هم دوست می شدند ذوق می کردید یا من فقط طرفدار صلح جهانی ام؟! :-)

"راستی دنیا چه شکلی می شد اگر به جای اینکه در سینه ام گلوله ای بنشانی در قلبم گلی می کاشتی؟"

یا حُبُّ!

لا هدفٌ لنا

إلّا الهزیمةَ فی حُروبِک

************************

ای عشق 

ما هدفی نداریم

 جز شکست در جنگ های تو

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از عدنان الصائغ

* این را هم بخوانید:

لَو مَرَّ سیفٌ بینَنا

لم نَکُن نَعلَم هَل أجری دَمی أم دَمک

*********************************

اگر شمشیری بین ما فرود می آمد

 معلوممان نمی شد خون من است که  جاری شده است یا خون تو...!

 "بشارة الخوری ترجمه ی خودم"

* چون دلارام می زند شمشیر/ سر ببازیم و رُخ نگردانیم/"سعدی"

* باید عاشق شد/ سپس آنرا به زبان آورد/ زان پس باید از عشق نوشت/ و آن را بر روی لب ها، چشم ها و هر جای دیگر بوسه زد/"ویکتور هوگو"

* او رفته است/ و من به این باور رسیده ام که قوانین این کشور/ به هیچ دردی نمی خورند/ وقتی مهمان می تواند وقت رفتن/ خانه را نیز با خود ببرد/"سعاد الصباح"

* هست بی رنگی اصول رنگ ها/ صلح ها باشد اصول جنگ ها/"مولانا"

* همایون شجریان را دیدید چقدر باوقار چقدر صبور و چقدر خویشتن دار بود در مراسم خاکسپاری پدرش؟!!.  یک عکسی از او در اینستاگرام دیدم که خیلی دلم برایش سوخت زمانی که بر سر مزار پدرش لحظه ی خاکسپاری داشت گریه می کرد در حالیکه لنز تمام دوربین ها روی او زوم شده بود.

* مراسم خاکسپاری هنرمند آخرین اثر هنری او خواهد بود/"مارینا آبراموویچ"

* همین....

"صاحب صدا" صدا زد و صاحب صدا پرید/ از کدخدا گریخت به سوی خدا پرید"


لاتَعجبوا أنَّ القوافی حزینةٌ

فَکُلُّ بِلادی فی ثیابِ حدادٍ

******************************

تعجّب نکنید که قافیه ها غمگین اند

چرا که تمام سرزمینم لباس عزا به تن کرده است....

"محمدمهدی جواهری ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین جنتی عطایی: "صاحب صدا" صدا زد و صاحب صدا پرید/ از کدخدا گریخت به سوی خدا پرید/ شد آن که قفل و بند به کار آمدی رفیق/ اینک قناری از قفس اژدها پرید/سیلی اگرچه سرخ نگه داشت روی ما/ دستی برآورید که خود رنگِ ما پرید/ زین پس مجالِ عربده فرمایی شماست/ آری نوای مملکتِ بی نوا پرید/ غم را بگو فرود بیا! وقت، وقتِ توست/ خاکم به سر که باز محمدرضا پرید...

* خالق اثر بالا دیگر در میان ما نیست. نزدیک به 60 سال پیش در روستای رادکان مشهد، معلّمی جوان نقشه ی ایران را بر دیوار مدرسه ی نظام الملک روستا نقاشی کرد. دیوارنگاره ای که حالا به یک اثر ملّی تبدیل شده و امضای اثر، نام استادی بزرگ را یدک می کشد...

* کل دوران بچگی من تا زمانی که شهرام _برادر بزرگم_ ازدواج کند پُر شده است با آهنگ های شجریان و شهرام ناظری و مختاباد و افتخاری. برادرم سنتور می زد و تمام نوار کاست های این چند نفر را می خرید و گوش می کرد حتّی اگر هنرشان سلیقه ی من هم نبود توفیق اجباری بود که هر روز از مدرسه که برمی گشتم فضای خانه با آهنگ های آنها پُر شده بود. زمانی که تلویزیون آهنگ هایشان را پخش می کرد و برادرم توی اتاق خودش بود صدایش می کردیم که بیاید و گوش کند. حتّی اگر منِ نوعی با هنر ایشان مربوط نباشم امّا تردید در هنر و شکوه و وقار ایشان، خلاف انصاف است. این مدّت چندباری خبر مرگشان در اینستاگرام منتشر شد و بعد خیلی سریع تکذیب می شد. اینبار هم منتظر بودم تکذیب شود ولی خبر صحّت داشت...

* اگر جایی غلط تایپی دیدید یا هر اشتباهی در نام شاعر یا هر نوع اشتباه دیگری بعداً که به بازخوانی آنچه نوشتم پرداختم اشتباهات را اصلاح می کنم.

* از کامنت های پُر مهر شما سپاسگزارم خیلی خوشحالم که اینجا را دوست دارید. خواهش می کنم کامنت هایی که در شأن من و شما نیست برای من نگذارید. من متأهل هستم بارها و بارها اینجا از همسرم حرف زدم عکسش را گذاشتم به حریم تأهل آدم ها احترام بگذارید. من آدم زودرنجی هستم وقتی می رنجم سکوت می کنم ولی یک روز می بینید از اینهمه سکوت خسته می شوم و دکمه ی حذف اینجا را میزنم آنوقت دلتان نه برای من که برای اینجا تنگ می شود. دل من هم برای اینجا تنگ می شود...

"هر بار که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم/ قومم‌ بر من تاختند! که چرا برای میهن، شعری نمی‌سرایی؟/ و آیا زن، چیزی‌ به جز‌ وطن است؟!"


الحبُّ و الوطنُ توأمانِ سیامیّانِ مُتَشابهانِ

بِاستثناءِ أنَّ لِلوطنِ حدوداً

وَ لا حدودَ لِلحُبِّ...

**************

عشق و وطن دوقلوهای به هم چسبیده و شبیه هم اند

منتهی وطن حد و مرزی دارد 

و عشق هیچ حد و مرزی ندارد

"یحیی السماوی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبّانی

* هر زمانی حس کردید کسی را آنقدر دوست دارید که شبیه به حیثیت، اصالت، خانواده و وطنتان به این آسانی ها از آن دست نمی کشید، آنگاه اجازه دارید دوستت دارم را بیان کنید. آدم باید اینطور پایبند به دوستت دارم هایش باشد/"سیما امیرخانی"

* به فرزندانتان بیاموزید/ زن / دوست است/ وطن است/ زندگی ست .../"نزار قبّانی"

* عاشق زنی مشو که می خواند/ که زیاد گوش می دهد/ زنی که می نویسد/ عاشق زنی مشو که فرهیخته است/ افسونگر/ وهم آگین/ دیوانه/ عاشق زنی مشو که می اندیشد/ که می داند/ که داناست/ که توان پرواز دارد/ زنی که خود را باور دارد/ عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید/ که قادر است روحش را به جسم بدل کند/ و از آن بیشتر عاشق شعر است/ اینان خطرناک ترین ها هستند/ و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد/ و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد/ عاشق زنی مشو که پُر/ مفرّح/ هوشیار و جواب ده است/ که پیش نیاید که هرگز عاشق چنین زنی شوی/ چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی/ که با تو بماند یا نه/ که عاشق تو باشد یا نه/ از این گونه زن بازگشت به عقب ممکن نیست هرگز/" مارتا ریورا دلا کروز"

* جز عشق نمانده چیزی از او در پوست/ شیری که شکار خویش را دارد دوست/ در بیشه گرفته سُبحه ی اشک به دست/ مشغول به ذکر آهو آهو آهوست/"جلیل صفربیگی" (سُبحه یعنی تسبیح)

* گر ز مسیح پرسدت، مرده چگونه زنده کرد؟/ بوسه بده به پیش او بر لب ما، که، اینچنین!/"مولانا"

* این را قبلا برایتان نوشته بودم: 

بَعدَ نهایةِ الحَربِ وَجَدوا رسالةً فی جیبِ أحَدِ الجُنودِ یَقولُ فیها: "لَقَد کانت حَبیبتی أشَدَّ قَسوَةً مِنَ الحَربِ..."

بعد از پایان جنگ نامه ای را در جیب یکی از سربازان پیدا کردند که در آن می گوید: معشوقه ی من از جنگ هم بی رحم تر بود...

حالا پیرو متن بالا این سه شعر را بخوانید:

++ سرباز خسته و زخمی از راه رسید/ زن از خانه رفته بود/ زخمی که او را در قطار و جنگل و جاده نکُشته بود/ در خانه کُشت.../"رسول یونان"

++ تو که تنها امید انقلابی های تاریخی/ تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!/ تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند/ ولی در لشکرت سربازهای بیشتر داری/ تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی/ بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟/"حامد ابراهیم پور"

++ تفنگ نگاهت را سمت من نگیر/ این خانه دیگر بوی باروت نمی دهد/ سربازهای دلم عقب نشینی کرده اند/ و من آخرین ژنرالِ این جنگ سردم/ سلاحم را زمین گذاشته ام/ پرچم سفید پوشیده ام تا آرام آرام خودم را گوشه ی همین خانه دفن کنم/ تا شاید در سرزمین دیگری بهار شکوفه بزند/ از لوله ی تفنگ ژنرالی که سال ها برای شکفتنت جنگید/"سارا سهرابی"

* فیلم "از کرخه تا راین" یک دیالوگی داشت می گفت: چیکار کنم خوب شی؟ بگی برقص می رقصم! بگی بخون می خونم! بگی بمیر می میرم... فکر می کنم بیست و اندی سال از زمان ساخت این فیلم گذشته باشد شاید بالای ده بار دیده باشمش و هر بار بالای ده بار گریه کرده ام .. هنوز هم اگر ببینم گریه می کنم. اولین باری که از طرف مدرسه ما را به سینما بردند کلاس دوّم دبستان بودم فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله. سر آن سکانسی که آقای مجری حسابی کلاه قرمزی را دعوا کرد به خاطر خراب شدن دایناسور و کلاه قرمزی با حالتی غمگین رفت روی کاپوت پیکان نشست و چکمه هایش هم کنارش بود و می خواست به ولایتش برگردد آنقدر گریه کردم که داشتم کور می شدم. بعد از آن هم سه بار دیگر با پدرم رفتم به سینما و سه بار دیگر دیدمش و سه بار دیگر با چشمان اشک آلود از سینما در آمدم. یادم هست چقدر سر آن سکانس به آقای مجری فحش دادم...می خواهم بگویم اندوه هر بار برای من تازه تر می شود هر بار تازه تر... ربطی به دفعات تکرارش هم ندارد. ربطی به سن و سال هم ندارد. اندوه با تکرار عادی نمی شود... هر بار تازه می شود هر بار تازه تر...

می گویند عشق نتیجه ی یک احساس ویژه نسبت به انسانی معمولی ست احساسی که موجب متفاوت دیدن او می شود. مگر ما در زندگی عرصه و زمینه ای داریم که غیر از این باشد؟ مگر نگاه متفاوت مادر به فرزند غیر از این است؟ یا نگاه متفاوت شخص به وطن؟ یا دوست به دوست؟ یا فرزند به والدین؟ اگر محبّت نباشد کدام فرزند، منحصر به فرد و تافته ی جدا بافته است؟ یا کدام وطن؟ یا کدام والدین؟ یا کدام دوست؟ اگر عشق ناموجّه باشد همه ی اینها هم ناموجّه اند...

* آنجایی که شاملو می گوید:" چه بگویم ؟ سخنی نیست" دقیقاً همانجا هستم....


"چشم های تو/ تنها آینه ای ست /که مرا به خودم زیبا نشان می دهد"

لَو لَم أبصَر وَطنی الثّانی فی عَینَیکِ

 لَکانت هذی الدنیا کَذِباً

***************************

این دنیا دروغ می بود 

اگر وطن دیگر خویش را در چشم های تو  نمی دیدم...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رسول ادهمی

* چشمان تو با قلبم چه گفتند که اینگونه پذیرفت؟!/"عبدالمحسن الصوری"

* مثل یک معجزه ای، علّت ایمان منی/ همه هان و بله هستند و شما جان منی/" امیرحسین گرمابی"

* شال کشمیری بر شانه هایت، باغی از گل را تاب می دهد/ و دستت روی دستانم بزرگ ترین تاج هاست/ تا آن زمان که چشمانت سرزمین من است/ من پادشاه عالمم/"نزار قبّانی"

* روزهایی که باهمیم/ از سرنوشتم راضی ام/"محمد صالح علاء"

* امروز در رگ هایم خون تو جاری ست/ جریانی لطیف/ ساده و ابدی/"پابلو نرودا"

* دانی از زندگی چه می خواهم؟/ من تو باشم، تو، پای تا سر تو/ زندگی گر هزار باره بُوَد/ بار دیگر تو، بار دیگر تو/"فروغ فرخزاد"

* همیشه چای کم رنگ می نوشید/ اگر چای پر رنگ می شد از طرف دیگر لیوان نمی توانست مرا ببیند/ اینطور می گفت/"جمال ثریّا"

* می دانم گاهی تلخم، گس ام، بیشتر از معمولِ زندگی یکنواختم، بداخلاق و عُنُق هستم، می دانم روزهایی ست مثل پیچک یاس روی دیوار خانه های قدیمی در خودم می پیچم و هر چقدر در را بکوبند هیچ کسی را در خانه ی کوچکم راه نمی دهم امّا حتّی آن زمانی که خودم را دوست ندارم تو را بسیار دوست دارم بسیار.../"فرگل مشتاقی"

* تو را می خواهم ...!/ برای پنجاه سالگی...!/ شصت سالگی...!/ هفتاد سالگی ...!/ تو را می خواهم ...!/ برای خانه‌ای که تنهاییم .../ تو را می خواهم برای چای عصرانه .../ تلفن‌هایی که می زنند و جواب نمی دهیم !/ تو را می خواهم برای تنهایی ...!/ تو را می خواهم وقتی باران است !/ برای راهپیمایی آهسته‌ی دوتایی!/نیمکت های سراسر پارک های شهر ...!/ برای پنجره‌ی بسته ...!/ و وقتی سرما بیداد می کند ...!/ تو را می خواهم ...!/ برای پرسه زدن های شب عید ...!/ نشان کردن یک جفت ماهی قرمز ...!/ تو را می خواهم ...!/ برای صبح .../ برای ظهر .../برای شب .../ برای همه ی عمر ...!/"نادر ابراهیمی"

* صبحی که بوسه ام ندهی بی طلوع باد/ روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد/"فرامرز عرب عامری"

* باهم که باشیم سه تاییم/ من/ تو/ و بوسه/ بی هم چهار تاییم/ تو با تنهایی/ من با رنج/ "لطیف هملت" 

* مرا این زندگی از بوی یار است/ وگرنه جان بدین پیکر چه کار است؟/"فائز دشتی"

* چشم از پیِ آن دارم تا روی تو می بینم/ دل را همه میلِ جان با سوی تو می بینم/ تا جان بُوَدَم در تن،  رو از تو نگردانم/ زیرا که حیات جان با روی تو می بینم/"عطّار"

* وفاداری فقط آنجا که شادمهر می خواند: هر کسی راهش سمت من افتاد/ قلب من عمداً اسمتو لو داد/ راهشو بستم اگه حسی داشت/ پای تو موندن بیشتر ارزش داشت...

* بزرگ ترین اشتباه یک زن می تواند این باشد که برای به دست آوردن احترام و تعهّد یک مرد بجنگد درحالی که یک زن توانمند به دنبال تربیت یک مرد محترم نیست بلکه او مردی که محترمانه عمل نمی کند را ترک می کند و مردی را پیدا می کند که بلد است با او محترمانه و مهربانانه رفتار کند.../"آلن دوپاتن"

* در دل من عشق او گنجی ست در ویرانه ای/ گنج اگر خواهی بجو کنجِ دلِ ویرانِ من/"شاه نعمت الله ولی"

* دوستش دارم/ چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی/"شاملوی بزرگ"

* دوست داشتن!/ دنیا فقط همین یک لذّت را دارد/"هریت بیچر استو"

* کارم از تکیه گذشته/ دلم می خواهد توی بغلت بمیرم/"عباس معروفی"

زودتر از من بمیر/ تنها کمی زودتر/ تا تو آنی نباشی که مجبور است راه خانه را تنها برگردد.../" راینر کنسه"

* درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما/ مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما/"مولانا"

* در دل نگذارمت که افگار شوی/ در دیده ندارمت که بس خار شوی/ در جان کنمت جای نه در دیده و دل/ تا در نفس بازپسین یار شوی/"مولانا"( افگار یعنی آزرده، خسته، زخمی)

* چیزی که دوست دارم این است که با فردی ملاقات کنم که بتوانم کلاهم را به نشانه ی احترام به او، از سرم بردارم و بگویم "متشکرم که متولّد شدی، هرچه بیشتر زنده باشی بهتر است".../"ماکسیم گورکی"

* تو تنها کسی بودی که دیدم بدی های دنیا از او آدم بدی نساخت. به این اندازه خوب بودنت افتخار می کنم. هیچوقت دنبال آدمی نبودم که پولدار باشد چون چیزهایی که من می خواهم رایگان است: وقت، توجّه، ارزش، احترام، دوست داشتن. درست است که همه ی اینها رایگان است ولی فراهم کردنشان کار هر کسی نیست. همسر مهربانم! شریک صبور و صادق زندگی من! چقدر خوب شد که وسط شلوغی های این زندگی پیدایت کردم تا دوستت داشته باشم و این می ارزد به گم کردن همه. ممنونم که به دنیا آمدی و به زندگی من پا گذاشتی...  عمرت بلند باد و تنت سالم ...

* این پست برای پس فرداست به مناسبت تولّد همسرم چون می دانم فرصت به روز کردن اینجا را نخواهم داشت امروز برایتان نوشتم...

* همین...

"خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟!/ چرا اینگونه کافرگونه بی رحمانه می خندی؟"

سَأدرسُ و سَأصبَحُ صَیدَلیّاً

و سَأوصِفُ ضَحکَتَکِ علاجاً لِلمَرَضِ

****************

درس می خوانم و داروساز می شوم

و خنده ات را برای درمان بیماری تجویز می کنم

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صاحب عزیزی: تو زیباصورتی فامیل نزدیک خداوندی/ گمانم زاده ی رعدی و از پشتِ دماوندی/ به شورانگیزی ابری ولی در اوج آتشباد/ شر و شوری و امّا بر اصولی نیک، پابندی/ خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟!/ چرا اینگونه کافرگونه بی رحمانه می خندی؟/ میان چشم هایت ارتش نازی کمین کرده/ نگاهم را به تیر و شعله و سرنیزه می بندی/ شبی صدبار می گویم که آخر می کشیم امّا/ فریبم می دهی هر دفعه با تکرار ترفندی...

خنده ات طرح لطیفی است که دیدن دارد/ ناز معشوق دل آزار خریدن دارد/ فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق/ چشم سبز تو چه دشتی است؛ دویدن دارد!/ شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته/ بوسه ات میوه ی سرخی است که چیدن دارد/ عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی/ قلب، با دیدن تو شور تپیدن دارد/ وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن/ عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد/ عمق تو درهّ ی ژرفی است، مرا می خواند/ کسی از بین خودم قصد پریدن دارد/ اوّل قصّه ی هر عشق کمی تکراری استآخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد .../"کاظم بهمنی"

به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر است/ بخند! خنده ات از دیگران قشنگ تر است!/ ببین هنوز دهان هزار خنده تویی/ بخند! آخر این داستان برنده تویی/ به خود نگیر اگر شعر دلپسند نبود/ مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود!/ نگیر خرده بر این بیت های سر در گم/ که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم!/ دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو/ من و خیال شما و جهنّمی که نگو/ و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من/ گناه با تو نبودن فقط به گردن من/"حامد ابراهیم پور"

* میان قاب عکس، لبخند تو خالی ست/ کی می رسی میوه ی نارس پاییز؟/"رضا کاظمی"

* نه زمین/ نه آسمان/ هیچ نمی خواهم/ تنها تو را/ که بلند شوی بگویی برویم/ برویم پارک شهر را هفت بار دور بزنیم/ سرمان که گیج رفت/ بنشینیم جایی بستنی سفارش بدهیم/ و با خنده های همیشه ی تو راهمان را بکشیم تا خانه/"رضا کاظمی"

* همه می گویند چه مهربان است این مرد/ و کسی نمی داند لبخند توست روی لب هام/ وقتی آن سوی دریاها یادم می کنی/"رضا کاظمی"

از میوه ی حوّایی تو سیر نخوردیم و شد از یاد، بگو سیب/ در یاد تو مانده است بهشتی شده بر باد، بگو سیب/ من ماندم و این جرمِ قشنگ،آدم عاشق/ عشق من عجب معرکه ای کرد در آن واد، بگو سیب/ یکبار دگر باید از این ناله هراسید!!/ می گریم و آهم بکند عرش ز بنیاد، بگو سیب/ من دزد شدم با تو بمانم که تو رفتی…/ بیهوده تصوّر نکن از خاطر من می شوی آزاد، بگو سیب/ لبخند تو را چند صباحی ست ندیدم/  یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب…/"متین فروزنده"

پشت آن لبخند بهت‌آور فریبی بیش نیست/ آنچه آدم را به خاک افکند، سیبی بیش نیست/"حسین زحمتکش"

هرچند نداری تو ز احساس، نشانی/ من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی/ مغرور و بداخلاق بشو با همه، امّا/ با من به ازین باش که با خلق جهانی/"نفیسه سادات موسوی"

تو/ در تمامِ زبان‌ها/ ترجمه‌ی لبخندی/ هر کجای جهان که تو را بخوانند/ گُل از گُلشان می‌شکفد/"رضا کاظمی"

خداوندا/ تمام حرف‌های جهان یک طرف/ این راز یک طرف/ آیات شما چه قدر، شبیه به لبخند اوست/" شمس لنگرودی"

تو که می‌ خندی آلبومی قدیمی ‌ام/ در زیرزمین خانه ‌ای کلنگی/ که واحدهایش را پیش فروش کرده ‌اند/ در انتظار دستی جامانده در اعماقم/ که آجرها نمی ‌گذارند خاطره ‌ای فروریخته را ورق بزند/ نجاتم بده/  در من هنوز لبخندی هست که می ‌تواند چیزی یادت بیاورد/"لیلا کردبچه"

بر لب یار شوخ دلبندم/ خفته لبخند گرم زیبایی/ خنده نه، بر کتاب عشق و امید/ هست دیباچه ی فریبایی/ خنده نه، دعوتی ست، عقل فریب/ بهر آغوش آرزومندی/ قصّه ی محرمانه‌ای دارد/ ز خوشی‌های وصل و پیوندی/ چون شراب خنک به جام بلور/ هوس انگیز و تشنگی افزاست/ جام اوّل ز مِی‌ نگشته تهی/ جام‌های دوباره باید خواست/ نقش یک خواهش است و می ‌ریزد/ زان لبان درشت افسون ریز/ گرمی و لذّتی به جان بخشد/همچو خورشید نیمه ی پاییز/ پیش این خنده‌های مستی بخش/ دامن عقل می‌ دهم از دست/ چه عجیب از خطا و لغزش من؟/ مست را لغزش و خطا بایست/"سیمین بهبهانی"

من بنده ی تو بنده ی تو بنده ی تو/ من بنده ی آن لبان پر خنده ی تو/"مولانا"

کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم/ که پشت گریه و لبخندِ توأمان تو نباشی/"عبدالجبار کاکایی"

* حرف که می زنی انگار سوسنی در صدایت راه می رود/ حرف بزن/ می خواهم صدایت را بشنوم/ تو باغبان صدایت بودی/ و خنده ات دسته کبوتران سفیدی/ که به یکباره پرواز می کنند/ تو را دوست دارم/ چون صدای اذان در سپیده دم/ چون راهی که به خواب منتهی می شود/ تو را دوست دارم/ چون آخرین بسته سیگاری در تبعید/ تو نیستی/ و هنوز مورچه ها/ شیار گندم را دوست دارند/ و چراغ هواپیما در شب دیده می شود/ عزیزم/ هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد/ از ریل خارج نمی شود/ و من/ گوزنی که می خواست/ با شاخ هایش قطاری را نگه دارد/"غلامرضا بروسان"
تو لبخند می‌ زنی که مرا تسخیر کنی/ تو لبخند می ‌زنی و چشم من به جهان باز می‌ شود.../"پل الوار"
* إبتَسِم فَإنَّ العالَمَ لن یُغَیِّرَ بِحُزنِکَ/ لبخند بزن چرا که دنیا با اندوه تو دگرگون نمی شود/"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"
شاید او جذّاب ‌ترین یا زیباترین دختر نباشد ولی اگر تو عاشقش هستی و لبخند را بر لبانت می ‌آورد چه چیز دیگری اهمیت دارد؟/"باب مارلی"

* خدا قبول کند دوست دارمت هر روز/"سیّد علی میرافضلی"

* در انتظار تو نیستم/ در انتظارِ منم/ که با تو رفت/" محمد شریفی نعمت آباد"

* باز می گردی/ امّا آنقدر دیر/ مثلا در یک زندگی دیگر/ که پرنده ای شده باشم دوباره سرگردان جفت خویش/"رضا کاظمی"

* آنجا که اوحدی مراغه ای می گوید:" پنهان اگرچه داری چون من هزار مونس/ من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا"  با زبان بی زبانی خواسته بگوید می دانم که داری چه غلطی می کنی ولی من همچنان دوستت دارم  :-)

* ز دل جانا غمِ عشقت رها کردن توان؟ نتوان/"عراقی"

* و هنگامی که تو را درون خویش کُشتم نمی دانستم که خودکشی کرده ام/"غادة السمان"

ای جان جهان جان و جهان بنده ی تو/ شیرین شده عالم ز شکر خنده ی تو/ صد قرن گذشت و آسمان نیز ندید/ در گردش روزگار ماننده ی تو/"مولانا"

* بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست/"مولانا"

*  :-)

"کاش تنهایی، پرنده بود/ گاهی هم به کوچ فکر می کرد"

فَکم مِن مُنفردٍ لایشعُرُ بِالوَحدةِ

وَ کم مِن مُجتمعٍ ولکنَّهُ وحیدٌ

فَالوَحدةُ وَحدةُ وجدانٍ وَ لا أبدان...

**************************

چه بسا آدم های تنهایی که احساس تنهایی نمی کنند

 و چه بسا آدم هایی که در جمعند ولی تنهایند

تنهایی، تنهایی روح هاست و نه تنهایی تن ها...

"شمس تبریزی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نسترن وثوقی

تنهایی ِ یک درختم/ و جز این‌ام هنری نیست که آشیان تو باشم!/"احمد شاملو"

* در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز/ آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی/"فاضل نظری"

* تنهایی/ در اتوبوس چهل و چهار نفر است/ تنهایی/ در قطار هزار نفر/ به تو فکر می‌کنم/ در چشم‌های بسته، آفتاب بیشتری هست/ به تو فکر می‌کنم/ و هر روز به تعداد تمام دندان‌هایم سیگار می‌کشم/ ما چون بارانی هستیم که همدیگر را خیس می‌کنیم./ "غلامرضا بروسان"

* درِ این سلّول انفرادی را بشکن/ می خواهم از خودم فرار کنم!/ تو زندان بان خوبی نبودی/ برای اسیری که تمام نقشه های فرارش به آغوش تو ختم می شد!!!/"نسترن وثوقی"

* ببینید چه توصیف زیبایی از عشق دارد ویرجینیا وولف: آنها حواسشان به همدیگر است در وجود یکدیگر زندگی می کنند عشق غیر از این چیست؟

* در دولت میخانه مستی به چه کار آید؟/ جامِ مِیِ من چشمت، چشمت همه میخانه/"امید غلامی"

* گر زخم خورم ز دستِ چون مرهمِ دوست/ یا مغز برآیدم چو بادام از پوست/ غیرت نگذاردم که نالم به کسی/ تا خلق ندانند که منظور من اوست/"سعدی"

* پاسخم دادی به هیچ و دلخوشم کردی به هیچ/ دل نمی بندد به جز من در جهان مردی به هیچ/"حسن اسحاقی"

* به سوی من چو می آیی تمام تن تپش و بال می شوم/ چو در تو می نگرم زلال می شوم/"اسماعیل خویی"

* پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد امّا سوء استفاده نکردن از آن ها مقدار زیادی شعور.../"والت ویتمن"

* بر عشق توام نه صبر پیداست نه دل/ بی روی توام نه عقل برجاست نه دل/ این غم که مراست کوه قاف ست نه غم/ این دل که تراست سنگ خاراست نه دل/"رودکی"

* خوش به حال دل فرهاد که در مدّت عمر/ مزّه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است/"جواد مزنگی"

* اگر حسّ چشایی نیست کار چشم، پس از چیست/ که من تا دیدم آن بت را یقین کردم که شیرین است/"معنی زنجانی"

* من همان روز که روی تو بدیدم گفتم/ هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید/ هرچه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس/ آنکه محبوب من است از همه ممتاز آید/"سعدی"

* صبح فرشته ام/ ظهر آدمم/ شب شیطان/ خدایا مرا ببخش لباس تو را ندارم بپوشم/"جلیل صفربیگی"

* عاشقم اگر هستید مثل سعدی عاشق باشید که می گوید" تا نکند وفای تو در دل من تغیّری/ چشم نمی کنم به خود تا چه رسد به دیگری...

* بر لبانم نامی برای تمام فصل ها باش/"محمود درویش"

* یک جایی بنویسید: هنوز هیچ کس دوبار متولّد نشده  و روزی ده بار بخوانید...

* هرچقدر که بگویم از آمدن پاییز خوشحالم کم گفته ام. پاییز من، عزیزِ غم انگیزِ برگریز!

* ناف تو را با درد از روز ازل بستند/ اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی/"سید ایمان سیّد آقایی"

* عشق چون وافی ست وافی می خرد/ در حریف بی وفا می ننگرد/"مولانا" ( وافی یعنی با وفا، صادق، وفا کننده به عهد)

 واقعا امروز خسته ام بیشتر از این نمی توانم بنویسم... همین فعلا...

"چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد..."

تَعَلَّمتُ لِأجلِکَ لغةَ الصُّمتِ

کَی لااُعاتِبکَ

وَ أقول لکَ بِمَرارةٍ

إنَّکَ خَذَلتَنی...

*******************

به خاطر تو زبان سکوت را آموختم 

تا تو را سرزنش نکنم

و  با تلخی به تو نگویم 

که تو تنهایم گذاشتی...

" غادةالسمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هوشنگ ابتهاج: نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد/ زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد/ چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/  تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد...

بیزارم از زبان/ زبان تلخ/ زبان تند/ از زبان دستور/ از زبان کنایه/ با من به زبان اشاره سخن بگو ../ " عباس کیارستمی "

* این سیب های سرخ برای نچیدن است/ دل بستنم مقدّمه ی دل بریدن است/ حتّی کلاف کهنه ی نخ هم نمی دهم/ بالای یوسفی که برای خریدن است/ زیباترین نبودی و من ماه خواندمت/ این است عشق، عشق، بدی را ندیدن است/دنیا پُر از صداست تو گاهی سکوت کن/ گاهی سکوت، گامِ نخستِ شنیدن است/ بی دوست آسمان قفسی می شود وسیع/ ای دوست! عشق لذّت با هم پریدن است/""مجید ترکابادی"

* من آغوشی برای تو نداشتم/ تمام عشّاق زندگی من افسانه های کهن بودند/ می آمدند/ می جنگیدند/ و می مردند/ تو هم به این آغوش نمی رسی/ زیرا نیامده مرده ای/ این واقعیّت عشّاق من است/"غادة السمان"

* درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟/ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-/ در آن دو چشم پُر از گفت و گو چه می بینی؟/"حسین منزوی"

* چقدر می توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی/ و زندگی ام یخ کرده و منجمد است/ چقدر؟/ تا کی؟/ تا کجا؟/"از نامه های فروغ به ابراهیم گلستان"

* حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت/ وای اگر چشم بخواند غم ناپیدا را/"مهدی فرجی"

* آدم خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است/ امپراطوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش/ و سلاح او گریه است/ "فاضل نظری"

* منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس/ خلیفه ای که از آغاز تاج و تخت نداشت/"فاضل نظری"

* من از تو یادگار ندارم/ غیر از همین جنون تماشا/ غیر از مسیرهای نرفته/ غیر از قرارهای مبادا/"احسان افشاری"

* علاج درد مشتاقان، طبیبِ عام نشناسد/ مگر لیلی کند درمان، غمِ مجنونِ شیدا را/"سعدی"

* بارها و بارها کسی توی این دریاچه غرق شده است/ آدم ها امّا پشت به دریا می ایستند/ لبخند می زنند به لنزها و عکس می گیرند/ همیشه پشت همه ی عکس های دو نفره ی دنیا/ چند نفر مرده اند/"رؤیا شاه حسین زاده"

* یک نفر هست که از تمام عکس ها رفته است/ یک نفر که جای دست هایش روی تمام لباس ها درد می کند/ یک نفر که لبخند را از آینه برده است/ یک نفر که یک نفرِ دیگر شده../"جلال حاجی زاده"

* شعار سازمان بهداشت جهانی در سال 2017 "افسردگی بیداد می کند با هم حرف بزنید" با هم حرف بزنید، با هم حرف بزنیم، با هم حرف ...

* ای که نزدیک تر از جانی و پنهان زِ نِگَه/ هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران/"اقبال لاهوری"

* ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست/ صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت/"منسوب به سعدی"

* به روز حشر اگر اختیار با ما بود/ بهشت و هرچه در او از شما و یار از ما/"شهریار"

* چه اجباری چه تحمیلی و چه استیصالی در این جمله هست آنجا که رضا براهنی می گوید: مرا به او بخواهانید شخصا مرا نمی خواهد...

عباس کیارستمی: این دیالوگ رو عصبانی نگو با دلخوری بگو. ژولیت بینوش: فرقشون چیه؟ کیارستمی: دلخوری توش عشق داره...

* هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش/ نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش/"سعدی"

* صبحی که بوسه ام ندهی بی طلوع باد/ روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد/"فرامرز عرب عامری"

* ای دو چشمت سبب و علّت پیدایش صبح/ دیده بگشا که جهان منتظر آغاز است/"کبیر قزوینی"

* سال ها رو به قبله بودم و می گفتم /دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید/ آمدی/ رد شدی/ بند دلم پاره شد/ کاش می فهمیدی چه لذّتی دارد پاره شدنِ طناب یک اعدامی/"لیلا کردبچه"

* همه ی ما قاتل هستیم/ به جرمِ کُشتنِ کسی در خودمان/ خلاص کردن بخشی از خودمان/ و همه ی ما دست کم صدبار مُرده ایم/ در کسی یا برای کسی/"مریم قهرمانلو"

* برخی آدم ها تو را خوب بلدند/ مثلاً می دانند کدام آجر نصفه ی دیوار دلت را بیرون بکشند/ تا دیوارت یکسره فرو  بریزد/"محمدهادی فرج اللّهی"

* من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام/ چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد/"ژوزه ساراماگو"

* خریدی خانه ی دل را، دل آنِ توست می دانی؟/ هر آنچه هست در خانه از آنِ کدخدا باشد/"مولانا"

* من همه را می بخشم به جز آن ناظمی که ساعت 7 و نیم صبح مرا دم در دفتر نگه می داشت و دوتا قند به دستم می داد و مجبورم می کرد لاکم را پاک کنم و با سرزنش به من می گفت از همه انتظار داشتم جز تو :-) 

* دیروز از بابل که بر می گشتم وسط جاده توی پمپ بنزین از این خانم هایی که به طور سیّار کتاب می فروشند یک کتاب خریدم به نام حکایت های منطق االطیر عطّار هنوز فرصت نکردم بخوانمش وقتی خواندم بخش هایی از آن را حتماً اینجا برایتان می نویسم. شما را به خدا از اینها کتاب بخرید اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید. از قیافه اش معلوم بود چند سالی از من بزرگتر است وقتی به من رسید گفت: سلام خانم خوشگله کتاب نمی خوای؟ من هم طبق معمول همیشه که فکر می کردم کتاب کودک دارد در جواب گفتم نه ممنونم من بچّه ندارم. او هم گفت: کتاب بزرگسالان است. وقتی داشتم کتاب هایش را نگاه می کردم در حالی که مقنعه اش را درست می کرد و موهایش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار می داد با دلخوری گفت: اعصابم را خرد کردند. وقتی پیگیر شدم دیدم گویا مسافری از قم آمده بود و خانم به حالت ارشاد به فروشنده ی کتاب گفت موهایت را بپوشان. باور کنید اینها اگر اهل کار دیگری بودند بزک دوزک می کردند و کنار خیابان می ایستادند و خیلی راحت تر پول در می آوردند. به نظرتان چه چیزی یک زن را وادار می کند در آن ساعت از روز آنجا باشد؟ در ساعتی که باید در کنار همسر و فرزندانش باشد در اوج گرما با کوله پشتی پُر از کتاب و آغوش پُر از کتاب. غمِ نان . حتّی اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید...

* چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من/ نی تن کشاند بار من، نی جان کند پیکارِ من/ چندان طوافِ کان کنم، چندان مصافِ جان کنم/ تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من/" مولانا"

"خواست دختر را ببیند زیردست/ اتفاقاً دختر اندر مکتب است"

سیمون دوبوار در سال 1949 به نوشتن کتابی دوجلدی به نام جنس دوّم دست زد. قبلا هم بخش هایی از این کتاب را اینجا برایتان نوشته بودم و گفته بودم یکی از کتاب های مورد علاقه ی من است. این کتاب هفتصد صفحه ای جنبه های زیست شناسی، فیزیولوژیکی ، روانشناسی، آسیب شناسی، روانکاوی و همچنین تاریخی، اجتماعی، اخلاقی، مذهبی، اقتصادی و سیاسی زندگی زن را مورد بررسی قرار می داد. ویل دورانت تم اصلی کتاب جنس دوّم را اینگونه می بیند که از نظر زیست شناسی، جنس مؤنّث، جریان اصلی زندگی را تشکیل می دهد؛ جنس مذکّر وجودی فرعی دارد که اغلب نااستوار و گذرا و گاهی بی اهمیّت است. پیگردی و تلاش جنس مذکّر برای به دست آوردن غذا توانایی های بیشتری را در او توسعه داده و در انواع تکامل یافته تر موجب برتری اقتصادی و ذهنی او شده است. ناتوانی جنس مؤنّث به سبب عادت ماهیانه، حاملگی، زایمان، بیماری های تناسلی و خانه نشینی، رشد او را از نظر تأمین خود، کُند و حوزه ی علائق و درگیری های او را تنگ و تکامل ذهن او را محدود کرده است. اما تفاوت های روانشناسانه ی دو جنس بیشتر به تاریخ و حقوق مربوط می شود نه به ویژگی های موروثی. در صورت برخورداری از فرصت های مساوی با مردان، زن ها توانایی های فکری ای از خود نشان می دهند که با توانایی های فکری مردان همسان است.

دکتر عبدالحسین فرزاد مترجم آثار غادة السمان در رابطه با همین مسئله می گوید: به خاطر دارم در سال هایی که تازه به دانشگاه وارد شده بودم(1347) در میان دانشجویان پسر و حتی برخی از دختران این پندار رایج بود که دخترها یا درس می خوانند یا ازدواج می کنند. معنای این حرف این است که دخترانی که از زیبایی کم تری برخوردارند به تحصیل روی می آورند. به بیان دیگر اگر به قدر کافی زیبا بودند درس نمی خواندند. یعنی زن نازیبا مرد انگاشته می شود. من از سخن بالا این گونه برداشت می کنم که میراث تاریخ، زن را به گونه ای  از همه سو در تنگا قرار داده است که برای ورود به حوزه ی مردان باید از شخصیت زنانه ی خود صرف نظر کند. به بیان دیگر کسی که دوران بارداری، قاعدگی ، شیردادن به بچه و سایر امور (صد در صد طبیعی) از این دست را دارد نمی تواند با مردان برابر باشد.

بنابراین در تلقیات اجتماعی نسبت به دو جنس باید تجدید نظر گردد. متأسّفانه این تلقی منفی آنقدر ریشه دار است که حتی فیلسوفان و متفکران بزرگ جهان نیز آن را باور کرده اند.

مثلا افلاطون هرگز در بهبود وضع زن نیندیشیده است و در صدد آموزش اخلاق و کشف میزان عقلی و استعدادهای زن برنیامده است. افلاطون زندگیش را با این تأسف و اندوه گذراند که فرزندِ زن است. او به صراحت، مادرش را تحقیر می کرد و معتقد بود هر مردی که در این دنیا بزدل و ترسو باشد در هنگام تولد دوباره، روحش در کالبد جانور یا زنی وارد می شود.

افلاطون نمی دانست که به زودی زنی در مدرسه ی اسکندریه، فلسفه ی نوی افلاطونی را تدریس خواهد کرد و زیبایی و طراوت شگفت انگیز این زن مانع از این نمی گردد که اعلم علمای روزگار خود شود. آن دختر، هیباثیا، دختر ثیونوس، ریاضیدان مشهور بود.

هیباثیا را در خیابان های اسکندریه سنگسار کردند (قرن 4 میلادی). او جان داد در حالیکه شهید علم و رغبت به انتشار آن و اخلاص خودش به بلند آوازه گردانیدن تعالیم  نوی افلاطونی بود.



* عنوان پست از مولانا

* برجسته ترین چهره ی ریاضی قرن اخیر یک زن ایرانی به نام مریم میرزاخانی بود حالا عکس دختران را از روی جلد کتاب ریاضی کلاس سوم حذف کرده اید به بهانه ی اینکه تصویر شلوغ بود خلوت شد؟ 

* چون تو غم روی زرد را کس نشناخت/ تنهایی روح مرد را کس نشناخت/ مانند تو در سینه‌ی تاریخ قرون/ جغرافی شهر درد را کس نشناخت/"حمیدرضا واحدی فر"

* زن آهویی‌ ست خسته که با تیر می ‌خورَد/ خونِ دلی که در قفسِ شیر می ‌خورَد/ زن آن مسافری ‌ست که احساس می ‌کند/ از هر طرف نرفته به تقدیر می ‌خورَد/ از عشق که گفته ‌اند که خون ‌ریز و... غافلند/ زن، زخمِ تشنه ‌ای ست که شمشیر می ‌خورَد/ زن نیستی که بعدِ من این ‌گونه زنده‌ ای/ زن بوده ‌ام که غصه مرا سیر می‌ خورَد!/ دیگر چه جایِ شِکوه؟ که کج آفریده ‌اند/ منقارِ آن پرنده که انجیر می‌ خورَد.../ "مژگان عباس‌لو"

"در سرم تویی، در چشمم تویی، در قلبم تو/ من / عکس دسته جمعی توأم"


عِندما أحبَبتُکِ 

تَمَنَّیتُ 

أن تکسرَ مَخاوِفی 

وَ لیسَ قلبی...

***********************

وقتی عاشقت شدم

آرزو داشتم

ترس هایم را بشکنی

و نه قلبم را..

"مشعل حمد ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ...تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو/ می توانم مایه ی گه گاه دلگرمی شوم/ میل میل توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم.../"مهدی فرجی"

* من/ یک جای دنیا خیلی خوشبختم/ در چارچوب قاب عکس دونفره مان/"نسترن وثوقی"

* برایم شعر بفرست/ حتّی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو می گویند/می خواهم بدانم دیگران که دچار تو می شوند/ تا کجای شعر پیش می روند/ تا کجای عشق/ تا کجای جاده ای که من در انتهای آن ایستاده ام/"افشین یداللهی"

* ای دل ز عبیرِ عشق کم گوی/ خود بو بَرَد آنکه یار باشد/"مولانا"

* چشمه ها با رود می آمیزند و رودها با اقیانوس/ بادهای آسمان با حسّی دل انگیز تا ابد با هم پیوند می گیرند/ در جهان هیچ چیز تنها نیست/ همه چیز بنا بر اصلی آسمانی در یک روح دیدار می کنند و می آمیزند/ من و تو چرا نه؟!/"پرسی بیش شیلی"

* اندوه های یک مرد را/ گاهی چند نخ سیگار هم می تواند به هم بدوزد و از لب هایش بشکافد و بیرون ببرد از پنجره/ اندوه های زنانه امّا خانگی تر از این حرف ها هستند/ درست مثل شیشه های مربّا/ مثل سبزی های خشک معطّر/ که می کوشند یک تکّه از بهار را برای زمستان کنار بگذارند/"رؤیا شاه حسین زاده"

نشئه ی شعرم ولی دارم خماری می کشم/ گوشه ی دنج اتاقم بی قراری می کشم/ تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام / پشت عکس یادگاری، یادگاری می کشم/ روزگارم را اگر یک روز نقاشی کنم / یک قفس با خاطرات یک قناری می کشم/ مثل گربه، دور دیزی، بی قرار و با حیا/ با همه دارایی ام درد نداری می کشم/ خواب دیدم ماه بانوی دیار مادری/ آذری می رقصد و من هم هزاری می کشم/ بس که می سازد خرابم می کند با خاطرش / حسرت یک استکان زهر ماری می کشم/ بی جوابم هر که می پرسد (کفن پوشی چرا) / حبس سنگینی به جرم راز داری می کشم/ از ازل با من غریبی کرد، حالا غرق خواب / ملحفه روی تن بخت فراری می کشم/ باز هم پایان بازی های تکراری رسید/ شب سحر شد همچنان دارم خماری می کشم/ "مجتبی سپید"

این را هم بخوانید:

عندَما تَغضبُ المَرأةُ

تَفقِدُ رُبعَ جمالِها

وَ نصفَ أنوثَتِها

وَ کُلَّ حُبِّها

********************

وقتی زن خشمگین شود

یک چهارم زیبایی اش

و نصف زنانگی اش

و تمام عشقش را از دست می دهد...

"نجیب محفوظ ترجمه ی خودم"

* جانا به هلاک بنده مستیز و بیا/ رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا/ ای مکر در آموخته هر جایی را/ یک مکر برای من درانگیز و بیا/"مولانا"

*...

"شاخه های درختم من/ به آمدنت معتادم...."

شجرةٌ یابسةٌ أنا

وَ بِعِنادٍ 

أحفرُ إسمَ حبیبی علی جِذعی

کَی یورقَ الحبُّ فیَّ مِن جدیدٍ

***********************************

درختی خشکیده ام من

 و با اصرار 

نام معشوقم را بر تنه ام حک می کنم

تا که عشق دوباره در من جوانه بزند...

"نور طلال نصرة ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از شمس لنگرودی: بی آن که بوی تو را بشنوم/ ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند/ فریاد می زنند: بهار، بهار/ شاخه های درختم من/ به آمدنت معتادم....

* دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای در کلمه ای انگار/ در عین/ در شین/ در قاف/ در نقطه ها../"مصطفی مستور"

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست/"حافظ"

* مَرد چشم و گوش بسته مشکلاتش کمتر است/ شاه بزدل احتمال کیش و ماتش کمتر است/ خوش به حالش وصف گیسوی تو را نشنیده است/ هر که با دیوان حافظ ارتباطش کمتر است/"ایمان زعفرانچی"

* اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست/ حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم/"حافظ"

* مِی کرده ز اختلاطِ مَردم سیرم/ از غصّه اگر مِی نخورم می میرم/ گیرد چو غمِ دهر گریبان مرا/ من نیز گلوی شیشه را می گیرم/"ضیاء قزوینی"

* عاشقی را شرط، تنها ناله و فریاد نیست/ تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست/ "میرزاده ی عشقی"

* عمری که صرف عشق نگردد بطالت است/ راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است/"فروغی بسطامی"

* فریاد من از دست طبیب است که دانست/ درمان دلِ ریشم و مرهم نفرستاد/ گفتم قدمی رنجه کند بهر عیادت/ مُردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد/"جلال یزدی"

* زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب؟/ ما بِه نمی شویم و تو بدنام می شوی/" شریف قزوینی"

* گفتی که درمانت دهم/ بر هجر پایانت دهم/ گفتم کجا، کِی خواهد این؟/ گفتی صبوری باید این/"مولانا"

* مرغ دل ما را که به کس رام نگردد/ آرام تویی! دام تویی! دانه تویی! تو.../"حبیب خراسانی"

* کسی از خرابه ی دل نگرفته باج هرگز/ تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی/"فروغی بسطامی"

* اینکه روی همه را می نگرم هیزی نیست/ خواستم دیده بفهمد تو فقط زیبایی/" احمد جم" چه شاعر رندی :-) 

* تو را زیر بالشم پنهان می کنم شبیه کتابی ممنوعه/ چرا غ ها خاموش می شوند و صداها می خوابند/ سپس تو را بیرون می آورم و حریصانه می بلعم/"مرام المصری"

*هیچ راهی نمانده جز رفتن/ چتر بردار آسمان ابر است/ من قطارم تو رود می بینی؟/ ما همیشه مسیرمان جبر است/ همه ی انتظار من از تو/ خلوتی با دو استکان چای است/ شرط داری قبول خواهم کرد/ عشق پیمان ترکمنچای است/ آهِ من گوشه ی دلم خشکید/ خوب شد شیشه ها کدر نشدند/ درد شاعر کجاست؟ بین همان/ شعرهایی که منتشر نشدند/"سعید صاحب علم"

* نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!/ نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی/ سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم/ فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی/ تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم/ تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی/ نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم/ اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟/ اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی/ که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی/ تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن/ پس از من آنچه می مانَد به جا؛ خاکسترم یعنی/ نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم/ اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!/"مهدی فرجی"

* دوستت دارم در زبان مردان شکل های مختلفی دارد/ بعضی ها با یک شاخه گل/ بعضی ها با یک چشمک در یک مهمانی شلوغ/ برخی با بوسه ی آتشین در نیمه های شب/ عدّه ای با گفتنِ " خانم آستینم را تا می زنی؟"/ امّا فقط تعداد کمی از آنها به جای گفتن دوستت دارم برای معشوقه شان شعر می سرایند/ با این تفاوت که می خواهند تمام دنیا از این دوست داشتن باخبر شوند/"فریبرز پور شفیع"

* اوج عشق و علاقه ی دو نفر را می توان در این شعر باباطاهر خلاصه کرد: بیا قسمت کنیم دردی که داری/ که تو کوچک دلی طاقت نداری...

* به نظرم محمود درویش خیلی خوب به مکر زندگی پی برده آنجا که گفته: و سرانجام زندگی ما را بازیچه ی خود قرار داده و به ریش ما می خندد/ پس بیا امروز تو را بیشتر دوست داشته باشم...

* یک جرعه ز جام تو تمام است تمام/ جز عشق تو در دلم کدام است کدام؟/ در عشق تو خون دل حلال است حلال/ آسودگی و عشق حرام است حرام/ "مولانا"

* لازم دانستم یک توضیحی بدهم در جواب آنهایی که در کامنت به رنگ لاک من اعتراض کردند که چرا همیشه قرمز است؟ باور کنید من حدود سی عدد لاک دارم که همه ی شان قرمز است تازه از بعضی هایشان دوتا دوتا دارم خیلی که بخواهم تنوّع به خرج بدهم چندتایی شان را با هم ترکیب می کنم و قرمزهای جدید اختراع می کنم که در هیچ کاتالوگ رنگ و در هیچ فروشگاهی پیدا نمی شود تفاوتشان را هم فقط خودم می فهمم همسرم هم خیلی تلاش می کند که یاد بگیرد ولی تاکنون موفّق به این مهم نشده عادت کنید به رنگ قرمز لاک ها و رژهای من :-)

* فکر می کنم همه ی چیزهایی که می خواستم را نوشتم...

* پس همین ...

"نام من عشق است آیا می شناسیدم؟"


الحبُّ فی جسدِکِ قدیمٌ وَ أزلیٌّ...

کَما المِلحُ جزءٌ مِن جسدِ البحرِ...

*****************************

عشق در تن تو قدیمی و ازلی ست ...

همان گونه که نمک جزئی از تن دریاست...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی:  نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟/ زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟/ با شما طی ‌کرده‌ام راه درازی را/ خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟/ راه ششصدساله‌ای از دفتر "حــافظ "/ تا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟/ این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده ‌است/ من همان خورشیدم امّا، می‌شناسیدم/ پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر/ اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم/ می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را/ همچنانی که شماها می‌شناسیدم/ اینچنین بیگانه از من رو مگردانید/ در مبندیدم به حاشا!، می‌شناسیدم!/ من همان دریایتان ای رهروان عشق/ رودهای رو به دریا! می‌شنـاسیدم/ اصل من بـودم بهانه بود و فرعی بود/ عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌شناسیدم؟/ در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!/ من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم/ مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایّام/ با همین دیدار حتّی می‌شناسیدم/ من همانم مهربان سال‌های دور/ رفته‌ام از یادتان!؟ یا می‌شناسیدم!؟..

* التجاعیدُ ترسمُ بِفَقدِ الأحِبَّة لا علاقةَ لِمرورِ الزَّمنِ بِها/  چین و چروک ها در اثر نبود عزیزان نقش می بندند، ربطی به گذر زمان ندارند/" کرار صالحی ترجمه ی خودم"

* خسته و کوفته همین الان رسیدم عکس مال همین ساعت است چشمانم را به زور باز نگه داشته ام. عکس بهتر از این نشد :-)

* همین...

" با وفا خواندمت از عمد که تغییر کنی/ گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن"

أ ماتری ألیومَ ماأحلی شمائلهُ

صَحوٌ وَ غیمٌ و إبراقٌ و إرعادٌ

کَأنَّهُ أنتِ یا من لا نظیرَ لهُ

وَعدٌ و خُلفٌ و قریبٌ و إبعادٌ

**********************

امروز را نمی بینی که چه صفات زیبایی دارد

صاف و ابری است رعد و برقی دارد

درست مانند تو ، تویی که نظیر نداری

در وعده دادن، در بی وفایی، در وصل و  در هجران

"علی بن جهم ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از کاظم بهمنی

* باوفا یارا جفا آموختی/ این جفا را از کجا آموختی؟/"مولانا"

* شد از جفای تو مُلکِ دلم خراب و هنوز/ در این غمم که از این هم خرابتر نکنی/ جفا که با من دل خسته می کنی سهل است/ غرض وفاست که با مردمِ دگر نکنی/"هلالی جغتایی"

* بسیار خلاف عهد کردی/ آخر به غلط یکی وفا کن/"سعدی"

* با آنکه چو عمر بی وفایی/ دارم همه عمر آرزویت/"عذاری"

* من بنده ی آن کسم که بی ماش خوش است/ جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است/ گویند وفای او چه لذّت دارد/ ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است/"مولانا"

* اگر جایی غلط تایپی دیدید بعدا اصلاح می کنم...

* همین...

"سال وصال با او یک روز بود گویی/ و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی"

الزمنُ بَطیءٌ جِدّاً لِمَن یَنتظِرُ

سریعٌ جِدّاً لِمَن یَخشی

طویلٌ جِدّاً لِمَن یَتَألَّمُ

قصیرٌ جِدّاً لِمَن یَحتَفِلٌ

لکنَّهُ الأبدیَّةُ لِمَن یُحِبُّ

*************************

زمان برای فرد منتظر کُند

برای هراسان سریع

برای دردمند طولانی

برای  شاد کوتاه می گذرد

ولی برای آنکه عاشق است به سان ابدیّت است

"شکسپیر ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعدی

* این را هم بخوانید:

فی وصلِها عامٌ لَدَیَّ کَلَحظَةٍ

وَ ساعةُ هِجرانٍ عَلیَّ کَعامٍ

*********************

سال در وصالش به لحظه می مانَد

و ساعت در هجرانش به سال..

"ابن فارض ترجمه ی خودم"

* با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم/ حکم آنچه تو فرمایی من بنده ی فرمانم/"سعدی"

* کشان کشان به بهشتم بَرَند و من نروم/ که دل نمی کشد ای دوست جز به سوی توأم/"منصور حلّاج"

* از ستم روزگار پناه بر شعر/ از جورِ یار پناه بر شعر/ از ظلم آشکار پناه بر شعر/"عباس کیارستمی"

* عشق بینایی را تار می کند امّا وقتی فرونشست، همه چیز را از هر زمان دیگری شفاف تر می بینی. درست مثل موجی که عقب نشسته باشد هرچه در آن پرت یا غرق شده نمایان می شود/"مارگارت اتوود"

* عشق از دست رفته هنوز هم عشق نامیده می شود، فقط کمی شکلش عوض می شود و رنگ سابق را ندارد. نمی توانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی. نمی توانی او را دور زمین رقص بگردانی. ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود، حسِّ دیگری قوی می شود. حسّی به نام خاطره! خاطره شریک تو می شود. آن را می پروانی. آن را می گیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود امّا عشق نه.../"کتاب مردی به نام اُوِه /فردریک بکمن"

* در عزاداری او رسمِ چهل روز کم است/ یادِ چشمش همه ی عمر سیه پوشم کرد/"کاظم بهمنی" 

* و آنچنان دوستت دارم که نمی دانم کدام یک از ما غایب است/"پل الوار"

* جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند. در راه حلوایی یافتند. گفتند بی گاه است. فردا بخوریم و این اندک است. آنکس خورَد که خواب نیکوتر دیده باشد. غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نیمه شب برخاست و جمله حلوا را بخورد. بامداد عیسوی گفت: دیشب عیسی فرود آمد و مرا برکشید به آسمان. جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت بُرد. مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت: ای بیچاره یکی را عیسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت. تو محروم بیچاره برخیز و این حلوا را بخور. آنکه من برخاستم و حلوا را خوردم. گفتند: واللّه خواب آن بود که تو دیدی، آنِ ما همه خیال بود و باطل/"مثنوی معنوی مولانا"  عجب ناقلایی بودا :-)

* بی زحمت تو با تو وصالی ست مرا/ فارغ ز تو با تو حسب حالی ست مرا/ در پیش خیال تو خیال است تنم/ پیوند خیال با خیالی ست مرا/"خاقانی"

* هلمر: هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبروی خودش را فدای عشق کند! نورا: این کاری ست که صدها و هزارها زن کرده اند/" کتاب خانه ی عروسک/ هنریک ایبسن"

* تمکین و قرار من که دارد در عشق/ مستی و خمار من که دارد در عشق/ من در طلب آب و نگارم چون باد/ کار من و بار من که دارد در عشق/"مولانا"

* من عاشقِ عشق و عشق هم عاشقِ من/ تن، عاشقِ جان آمد و جان، عاشقِ تن/"مولانا"

* میثم بشیری می گوید: بی هوا اوّل صبح سخت هوایت کردم :-)

* فعلا فقط همین...

"بیروت/ در آتش می سوزد/ و من / دوستت دارم"

عِندَما کانَت بَیروتُ تَحتَرِقُ 

وَ کانَ کلُّ واحدٍ یُفَکِّرُ فی إنقاذِ ما تَبقی لَهُ مِن ثروةٍ شخصیٍّ

تَذَکَّرتُ فجأةً

أنَّکِ لاتزالینَ حبیبتی

وَ أنّکِ ثروتی الکُبری الّتی لم أصرَح عَنها 

وَ أنّنی مُضطرٌّ  

وَ لَو کَلَّفَنی ذلک حیاتی

لِإنقاذِ تُراثِنا المشترکِ و مُمتَلِکاتنا العاطفیةِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی نائمةً أو صاحیةً

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی عاریةً أو نصفَ عاریةٍ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن أعرِفَ مَن یُشارِکُکِ الفراشَ

هذه کُلُّها اشیاءُ هامشیةٌ

امّا القضیّةُ الکُبری فَهِیَ إکتشافی

 أنّنی لاأزالُ أحِبُّکِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی مَن تحبّینَ الآنَ 

وَ بِماذا تُفکّرینَ

فَهذه امرٌ تَتَکلّمُ عَنها فیما بَعدُ

فالقضّیةُ المَصیریَّةُ الآن

هِیَ أنّنی أحِبّکِ 

وَ أعتَبِرُ نَفسی مَسؤولاً عَن حِمایةِ أجملِ بَنَفسَجَتَینِ فِی العالمِ

انتِ... وَ بَیروت...

لا تُؤاخِذینی 

إذا إقتَحَمتُ بابَ غرفتِکِ دونَ موعِدٍ سابقٍ

ضَعی أیَّةَ خِرقَةٍ تُصادفینَها عَلی جَسَدِکِ

وَ لا تَسألینی لماذا؟

إنَّ بَیروتَ تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

إنَّ بَیروتَنا تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

وَ أنا عَلی رغمِ کُلِّ حِماقاتِکِ وَ کلِّ إساءاتِکِ الماضیةِ

لاازالُ اُحِبُّکِ...

******************************

وقتی بیروت در آتش می سوخت

و هر کس به فکر این بود که باقی مانده ی ثروت شخصی اش را نجات دهد

ناگهان به یاد آوردم 

که تو هنوز معشوقه ی منی

و تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز آشکارش نکرده ام

و من ناچارم 

اگر زندگی چاره ای برایم بگذارد

میراث مشترکمان و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم

برایم مهم نبود خواب باشی …یا بیدار…

برایم مهم نبود برهنه باشی ….یا نیمه برهنه…

برایم مهم نبود بدانم چه کسی هم بستر توست

همه ی این ها مسائل حاشیه ای ست 

امّا مسئله ی سرنوشت ساز این کشف من است

که  همیشه دوستت داشته ام...

برایم مهم نبود اکنون چه کسی را دوست داری 

و به چه می اندیشی

درباره ی اینها بعداً حرف می زنیم 

مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است

 که من تو را دوست دارم

و خودم را مسؤول حمایت از زیباترین بنفشه های جهان می دانم

تو … و  بیروت ...

مرا سرزنش نکن

اگر سرزده وارد اتاقت شدم

هر لباسی دم دستت بود بر تنت بینداز

و از من نپرس چرا ؟

بیروت، آن بیرون می سوزد

بیروت ما، آن بیرون می سوزد

و من  علی رغم همه ی نادانی ها و همه ی بدی های سابقت

هنوز دوستت دارم...

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* بلقیس رفته بودی انار بگیری/ دانه هایت برگشت/ آن ها بیروت را رها کردند و غزالی را کشتند/ چشم هایت که بسته شد دریا استعفا داد/ بلقیس کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند / فهمیدم که با رنگین کمان زندگی می کردم.../ "نزار قبّانی"

* حادثه ی اخیر انفجار بیروت مرا به یاد حادثه ی بمب گذاری سفارت عراق در بیروت انداخت که منجر به کشته شدن بلقیس _ همسر نزار قبّانی _ شد...تصویر هم متعلّق به نزار و بلقیس است...

* این عشق کمال است و کمال است و کمال / وین نفس خیال است و خیال است و خیال/ این عشق جلال است و جلال است و جلال/ امروز وصال است و وصال است و وصال/"مولانای دوست داشتنی تر"  :-)

* نیست... ندارد...

"از زلزله و عشق خبر کس ندهد/ آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای"

فَسَاَلَتهُ بِنَبرَةٍ حائِرَةٍ: هَل یأتی الحُبُّ فَجأَةً؟

فَأجابَ واثِقاً: هُوَ لایأتی إلّا فَجأةً

وَ أجملُ ما فِی الحُبِّ المُفاجَأةُ المُدهِشَةُ..

****************************

با لحنی حیرت زده از او پرسید: آیا عشق ناگهانی می آید؟

با اطمینان جواب داد: فقط به صورت ناگهانی می آید

و زیباترین چیز در عشق، غافلگیری شگفت آور آن است...

"یوسف زیدان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از شفیعی کدکنی

عقل، درسِ حَذَر از عشق به دل ها می داد/ زیر لب گفت دلم: خسته نباشی استاد!/"سعید سلیمان پور"

* باز مستی و بیدارخوابی ست/ باز هم رنگ خونم شرابی ست/ هر که از ما سراغی بگیرد/ نام آبادی ما خرابی ست/ زَمهریری ست دنیا که در آن/ عشق یک فرصت آفتابی ست/"حسین منزوی"

* تلخی عشق از تظاهرهای شیرین بهتر است/ سیلی مادر کجا و بوسه ی نامادری!/"زهرا بسی خاسته"

* و من/ این دستانم را هر کجا گذاشتم/ زیبا نشد/ گفتم همان بهتر که در آغوش تو باشد/"تورگوت اویار"

* یک رفیقی چند روز پیش یک حرف قشنگی زد گفت: "خیال آدم راحته زیر سایه ی فلانی همه چیز آرومه" زیر سایه ی فلانیتان آرام باشید!

* پروفسور آنه ماری شیمل آلمانی، مولوی شناس معروف می گوید: اگر از من سؤال شود که کدام بیت از ابیات مولانا هست که طی 50 سال اخیر در عمق عمیق ترین غم هایی که احساس می کردم بارها به من تسلّی خاطر داده است؟ این بیت را می خوانم: اگر بر تو بندد همه ره ها و گُذَرها/ رهِ پنهان بنماید که کَس آن راه نداند...

* در جوابِ دخترم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟/ زیرا سال‌هایِ جنگ بود و من نیازمندِ عشق بودم/ برای چشیدنِ طعمِ آرامش/ زیرا بالای سی سال داشتم و می ‌ترسیدم از پژمردن/ پیش از شکفتن و غنچه دادن/ زیرا طلاق واژه‌ای‌ است/ تنها برای مرد و زن/ نه برایِ مادر و فرزند/ زیرا تو هرگز نمی‌ توانی بگویی مادرِ سابقِ من/ حتّی وقتی جنازه‌ام را تشییع می‌کنی/ و هیچ‌چیز، هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند/ میانِ مادر و فرزند جدایی افکند/ نفرت یا حتّی مرگ/ و تو بیزاری از من/ زیرا تو را به دنیا آورده‌ام/ تنها به‌ خاطرِ ترسم از تنها ماندن/ و هرگز مرا نخواهی بخشید/ تا زمانی که خود فرزندی به ‌دنیا آوری/ ناتوان از تابِ آوردنِ خاکسترِ سوزانِ رؤیاها و آرزوهایِ دور و درازت!/"فریده حسن‌زاده "

* غمگین نباش فرزندم، من هیچ‌گاه ترا به دنیا نخواهم آورد/ حتّی اگر از تنهایی بمیرم/حاضر نیستم رنجِ زنده ماندن را تحمّل کنی/ می‌بینی چقدر دوستت دارم؟/"نسترن وثوقی"

* من چگونه به این جماعتی که از من بچّه می خواهند و خیلی جدّی دو ساعت و نیم راجع به مزایای بچّه دار شدن با من صحبت می کنند و در نهایت من خیلی نامحسوس صحنه را ترک می کنم تا ادامه ندهند، حالی کنم که دلیل قانع کننده ای برای بچّه دار شدن ندارم؟ چگونه برایشان توضیح دهم که اگر روزی پسر یا دخترم از من پرسید برای چه مرا به دنیا آوردی ؟ نمی خواهم در جوابش بگویم به خاطر ترس از تنهایی... جدای از همه ی اینها من برای آن لحظه ای که بچّه ام از مدرسه می آید و کلّی تمرین ریاضی دارد و می خواهد از من بپرسد و قرار است بفهمد که مادرش -علی رغم تمام مطالعاتی که دارد- هیچی از ریاضی حالی اش نیست اصلا آمادگی ندارم... :-)

* عقل، تا تدبیر اندیشه کند/ رفته باشد عشق تا هفتم سما/"مولانا"

* همین

"رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم"

البقاءُ مَعَ شَخصٍ تُحِبُّهُ و أنتَ تَعلَمُ أنَّکَ سَتُفارِقُهُ
کَاللَعِبِ تَحتَ المَطرِ 
مُمَتِّعٌ لکنَّکَ تَعلَمُ أنَّکَ سَتمرضُ لاحِقاً
**********************************
بودن با کسی که دوستش داری در حالیکه می دانی از او جدا خواهی شد
به بازی کردن زیر باران می ماند
لذّت بخش است ولی می دانی که بعداً مریض خواهی شد...
"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از میرنجات اصفهانی

* تکلیف عشقتان را از همان ابتدا روشن کنید. افتادن از طبقه ی اوّل زخمیتان می کند ولی سقوط از طبقه ی دوازدهم شما را خواهد کُشت/"فرزانه صدهزاری"

* هنوز زنده ام از عشق و هفت جان دارم/ که می شود بروم هفت بار قربانت/"امیرحسین الهیاری"

خویش فَربِه می‌نماییم از پی قربان عید/ کان قصّاب عاشقان بس خوب و زیبا می کُشد/"مولانا" (فَربِه یعنی چاق)

* ذبح منا کنیم ما تا ببریم از او لقا/ نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی/"فیض کاشانی"

* در منای قُرب یاران، جان اگر قربان کنند/ جز به تیغِ مِهر او در پیش او بِسمِل مباش/"سنایی غزنوی"(بِسِمل در اینجا یعنی قربانی)

* من آن پرنده را که در سر من می خوانَد و مدام می گوید که دوستم داری/ و مدام می گوید که دوستت دارم/ من آن پرنده ی پُرگوی پُرملال را صبحِ فردا خواهم کُشت/"ژاک پره وه"

* عشق شیری ست قوی پنجه و می گوید فاش/ هرکه از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما/"ادیب نیشابوری"

* از قدوم آن مسیحادم نویدِ جان به تن/ می رسد امّا به این بیمار کی خواهد رسید؟/"محتشم کاشانی"

* عشق راز است ولی فرصت ابراز گذاشت/ آنکه در بست ولی پنجره را باز گذاشت/" یاسر قنبرلو"

* مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی/ چه نسبت است؟ بگویید قاتل و مقتول/"سعدی"

* ابرهایی که در این عکس اند تا حالا باید جایی باریده باشند/ بی گمان گل های زیادی را رویانده اند/ یکی از آن گل ها را کسی برای معشوقه اش برده است/ و معشوقه باید لبخندی زده باشد از شادی/ بی آنکه بداند ما در این عکس چقدر غمگین بوده ایم/"رؤیا شاه حسین زاده"

* بابالنگ دراز عزیزم! از تو آموختم زندگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم. زندگی قلب هایی است که جذب می کنیم/"جین وبستر"

* همچون دالانی بلند تنها بودم/ پرندگان از من رفته بودند/ شب با هجوم  بی مروّتش سخت تسخیرم کرده بود/ خواستم زنده بمانم/ و فکر کردن به تو تنها سلاحم بود/ تنها کمانم/ تنها سنگم/"پابلو نرودا"

اگر عظمت فرد دیگری را تحسین می ‌کنید، آنچه می ‌بینید عظمت خودتان است. اگر شما این عظمت و خصلت را نداشتید نمی توانستید این ویژگی را در دیگری تشخیص دهید و جذب آن شوید../" کتاب نیمه ی تاریک وجود اثر دِبی فورد"( یادم هست اولین باری که این کتاب را خواندم سال 91 یا 92 بود. هنگام خواندنش یک یأس فلسفی بر من غالب شد، و دچار یک نوع دگردیسی شدم از اینکه چقدر خودم را نمی شناسم، چقدر با خودم غریبه ام و چقدر به خودم ظلم کرده ام. نامزد که بودم شب ها قبل خواب چند صفحه ای از این کتاب را برای همسرم می خواندم او هم با دقّت گوش می کرد. تقریبا آخرای کتاب بود یک روز که در کشوی کنار تخت همسرم دنبال دوربین عکاسی اش بودم همین کتاب را پیدا کردم، از روی کنجکاوی بازش کردم و دیدم داخل کتاب خیلی جاها یادداشت برداشته و بعضی سطور را بولد کرده. با یک دستم دوربین را برداشتم و با دست دیگرم کتابش را. رفتم و به او گفتم این کتاب توست یا مال پدرت؟ - پدر همسرم خیلی اهل مطالعه بود و یک کتابخانه ی بزرگ داشت، هنوز هم کتابخانه اش سر جایش هست و یکی از برنامه های من هم این است که در خانه ی جدیدم جایی را برای کتابخانه اش اختصاص دهم _ همسرم گفت کتاب من است. با تعجّب نگاهش کردم و گفتم پس چرا نگفتی این کتاب را خواندی؟ گفت اگر گفته بودم باز هم شب ها برایم می خواندی؟ :-)

*  این را هم بخوانید از کتاب شیطان و دوشیزه پریم اثر پائولو کوئیلو( هرچه بیشتر کتاب های پائولو کوئیلو را می خوانم بیشتر به او علاقه پیدا می کنم لعنتی دوست داشتنی) لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد او می بایست خیر و نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا ( که از یاران عیسی بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان یافت... جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت... تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود، اما داوینچی برای یهودا هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال، مسؤول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. داوینچی پس از مدتها جست و جو، جوان شکسته، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست تا او را به کلیسا آورند چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و در همان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد.. وقتی کار تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشم هایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من تابلو را قبلا دیده ام!!! داوینچی شگفت زده پرسید: کجا؟ جوان ژنده پوش گفت: سه سال پیش قبل از اینکه همه چیزم را از دست بدهم، موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر از رؤیایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره ی عیسی شوم!!

* خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، امّا بازگشت ها بدترند. حضور عینی انسان نمی تواند با سایه ی درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند/"مارگارت اتوود"

* مرا از هیبت روز قیامت چند ترسانی؟/ چو یار از یار دور افتد قیامت آن زمان باشد/"میلی مشهدی"

* باران که آمد بعد از آن خیرات می بارد/ خیر کسی را خواستی اوّل بگریانش/"اکبر لطیفیان"

* بهترین شیوه ی زندگی آن نیست که نقشه هایی بزرگ برای فردا بکشی.. آن است که وقتی آفتاب غروب می کند لذّت یک روز آرام را چشیده باشی/" دونالد بارتلمی"

* سعدی یک مصراعی دارد که می گوید: نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم... به نظرم خیلی زیباست که آدم فقیر نگاه کسی باشد...

* من شعر می شوم که بگردم به دور تو/"علیرضا آذر"

* اندرون با تو چنان اُنس گرفته ست مرا/ که ملالم ز همه خلق جهان می آید/"سعدی"

* فاصله ی ما تا مرگ گاهی فقط به اندازه ی یک نفر است/ این یک نفر را که بردارید فقط می ماند مرگ/"مارگریت یورسنار"

* می گویند همیشه از هر چیز کمی باقی می ماند/ در شیشه کمی قهوه/ در جعبه کمی نان/ و در انسان کمی درد/"تورگوت اویار"

* آدم را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار. چرا که بیشتر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند/"فیثاغورث"

* یک بار موقع خداحافظی یک نفر به جای تعارفات معمول و آرزوی موفقیت خیلی ساده گفت: غمت کم... و این قشنگ ترین جمله ای بود که شنیدم... :-)

* انسان یگانه موجودی ست که می داند تنهاست و یگانه موجودی ست که در پی یافتن دیگری ست/"اکتاویو پاز"

* تهدید کردن را هم از سعدی یاد بگیرید آنجا که گفته: دشنام همی دهی به سعدی؟؟/ من با دو لب تو کار دارم  :-)

* بر عشق گذشتم من، قربان تو گشتم من/ آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد/"مولانای دوست داشتنی"

* از صبح چند بار خواستم اینجا را به روز کنم و هر بار گوشی موبایلم زنگ خورد و مشغول صحبت شدم به مدت طولانی و نتوانستم به روز کنم خیلی چیزها بود که می خواستم بنویسم ولی فراموششان کردم اینبار آخر هم خودم نفهمیدم چی نوشتم. دفعه ی بعد با تمرکز بیشتری برایتان می نویسم :-)

* بالاخره نوشتم :-)

"اندیشه ی معشوق نگهبان خیال است/ عاشق نتواند به خیال دگر افتاد"

أنتَ تُعانی مِن مرضٍ نَفسیٍّ

تُشیرُ إلی أشیاء غیرِ موجودةٍ

هکذا قالَ لی الطبیبُ

حینما أَشَرتُ إلیکِ...

********************

تو از بیماری روانی رنج می بری

به چیزهایی اشاره می کنی که وجود خارجی ندارند

پزشک به من اینگونه گفت

هنگامی که به تو اشاره کردم...

"احمد صباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صائب تبریزی

* نبودنت/ نقشه ی خانه را عوض کرده است !/ و هرچه می گردم آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را پیدا نمی کنم/ احساس می کنم/ کسی که نیست/ کسی که هست را از پا در می آورد .../"گروس عبدالملکیان"

* آن طبیبی که مرا دید در گوشم گفت/ درد تو دوری یار است به آن عادت کن /"مهدی گلچینی"

لازم نیست دنیادیده باشد/ همین که تو را خوب ببیند/ دنیایی را دیده است/ از میلیون‌ها سنگ همرنگ که در بستر رودخانه بر هم می‌ غلتند/ فقط سنگی که نگاه ما بر آن می ‌افتد زیبا می‌ شود/ تلفن را بردار/ شماره‌اش را بگیر/ و مأموریت کشف خود را در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر به او واگذار کن/ از هزاران زنی که فردا پیاده می‌شوند از قطار/ یکی زیبا/ و مابقی مسافرند./"عباس صفاری"

* در لحظه ای که به او فکر می کنم او را بیشتر دوست دارم/ او از آدم هایی بود که فکر کردن به آن ها دیدن آن هاست/"یدالله رؤیایی"

* بهترین رابطه/ رابطه ای ست که با داشتن شناخت و آگاهی از همه ی موانع/ هنوز میل به حفظ آن زنده باشد/"اسکات فیتز جرالد"

* آنقدر که از دست دادن چیزی ما را افسرده می کند/ از داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمی کنیم/ و این ذاتِ آدمیزاد است/"ژان پل سارتر"

* عشق/ حضور دائم نیست/ حس مشترک دور شدن هاست/"مژده ناصری"

* اگر لب ها دروغ می گویند/ از دست های تو راستی هویداست/"احمد شاملو"

* از طاعتم مپرس که من در تمام عمر/ غیر از نمازِ عشق نکردم عبادتی/"محمد قهرمان"

* نمی توانید آنچنان به شیوه ی معمولی دوستش بدارید، زنی را که شعر می فهمد/"آه وهسین اونلو"

* عشق/ همان گروه خونینی است/ که وقت زخمی بودن به هیچ وجه گیرش نمی آورید/"درمان اسکندر اوور"

* چه کسی می داند که سیّد مهدی موسوی چه کشیده واقعا؟ آن لحظه ای که گفته:" بگذار تا مویی بماند از تو بر تختم/ با هر که بودی باش من با درد خوشبختم..." 

* به اعتقاد مردم ژاپن هر آدمی سه چهره دارد: چهره ی اوّلش را به همه نشان می دهد، چهره ی دوّمش را به دوستان نزدیک و خانواده اش و چهره ی سوّمش را به هیچ کس، این چهره ی سوّم شخصیت واقعی اوست...

* آدمی هر آنچه که می دهد باز پس می گیرد! پندار، گفتار و کردار انسان دیر یا زود با دقتی حیرت انگیز به خودِ او باز می گردد/"اسکاول شین"

* رازی ست در دلم که عیانش نمی کنم/ بر لب رسیده ست و بیانش نمی کنم/ ایمان خویش را که به فقر آزموده ام/ بازیچه ی دو لقمه ی نانش نمی کنم/ عشق است سکّه ای که در این خانه رایج است/ آلوده ی ریال و قِرانش نمی کنم/ کِی می رسم به او و کجا می رسم به او؟/ محدود در زمان و مکانش نمی کنم/ سودِ کم و فروش فراوان سیاست است/ تا یار، مشتری ست گرانش نمی کنم/ جایی که مَسکَن است تجارت نمی کنم/ دل، خانه ی من است دُکانش نمی کنم/"یاسر قنبرلو"

پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟ درونم ویرانه است. خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است. تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه می کشد/"عباس معروفی"

* تو ایستاده ای امّا توان دم زدنت نیست/ خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست/ چه تلخ خورده ای از دست روزگار که دیگر/ چنان گذشته ی شیرین، لبِ شِکَر شکنت نیست/ چه جای غم که ندارم تو را که در نظر من/ سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست/ چگونه می سپری تن به بوسه های رقیبم؟/ نشان بوسه ی من در کدام سوی تنت نیست؟/ من از تو اصل تو را برگزیده ام که همیشه/ دلت مراست –تو خود گفته ای اگر بدنت نیست/ چنین که عطر تنت ره به هر نسیم گرفته است/ تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست/"حسین منزوی"

* در کتاب بیداری تاریخی اثر ناظم الاسلام کرمانی آمده: در زمان قاجار خانواده های تهی دست برای پرداخت مالیات، دختران خود را به حکّام هوس باز می فروختند! از آنجایی که وضع اقتصادی مردم ایران در دوران قاجاریه بسیار بد بود و شاهزادگان و والیان زندگی را بر مردم تنگ کرده بودند، هر خانواده در پی کم کردن نان خورهایش بود و طبق معمول قدرتمندان هم هوس باز بودند...و خانواده ها برای رها شدن از این تنگنا از دخترانشان مایه می گذاشتند. ناظم الاسلام کرمانی از مشروطه خواهان به نام، در کتاب بیداری تاریخی از شرایط دختران در اواخر حکومت مظفرالدین شاه می نویسد: " حکایت قوچان را مگر نشنیده اید که پارسال زراعت به عمل نیامد و مردم پول مالیات نداشتند و حاکم 300 دختر را در عوض مالیات گرفت و هر دختری را در عوض 36 کیلو گندم به ترکمانان فروخت! گویند بعضی دختربچه ها را در حالت خواب از مادرهایشان جدا می کردند... ناظم الاسلام در ادامه می گوید تا زمانی که حکّام هوس بازی پیشه کنند و حافظ مردم نباشند کشور رنگ پیشرفت نخواهد دید...

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم/ مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم/ تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن/ تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم/ مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم/ یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم/ کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم/ تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم/ تو آهوی رهای دشت های سبزی امّا من/ پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم/"فاضل نظری"

* یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت/ خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت/ از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم/ زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت/ پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت/ در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت/ لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مِی بوسه زد/ ساقی اندیشه ام , پیمانه بوی گل گرفت/ عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد/ تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت/ از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان/ ساقی و ساغر، مِی و میخانه بوی گل گرفت/"علی آذرشاهی"

* می گویند موها تا چند روز بعد مرگ همچنان رشد می کنند/ موها دیرتر از قلب باور می کنند مرگ را.../ پس مرگ چقدر ناتوان است وقتی نمی تواند به گیسوان ما حکم کند/ حتّی اگر یک عمر کسی کشیده باشدشان.../"رؤیا شاه حسین زاده"  

* موهایم را کوتاه کردم! عاشق موهایم شدم ! چرا تا حالا این کار را نکردم؟ :-)

* مغازه دار هر روز صبح زود ماشینش را در پیاده رو پارک می کند و مردم مجبورند از گوشه ی خیابان رد شوند ...سوپر مارکتی نصف بیشتر اجناسش را بیرون چیده راه برای رفت و آمد سخت است. کارمند اداره وسط ساعت کاری یا صبحانه میل می کند یا به نهار و نماز می رود و یا همزمان با مراجعه ی ارباب رجوع کانال های تلگرام و اینستاگرامش را چک می کند. بساز بفروش تا چشم صاحب آپارتمان را دور می بیند لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب می زند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است. کارمند بانک از وسط جمعیّتی که همه در نوبت هستند، به فلان آشنای خود اشاره می زند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیفتد.استاد دانشگاه هر جلسه بیست دقیقه دیر می آید و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام می کند. جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ می کند. دانشجو پول می دهد تحقیق و پایان نامه را کپی شده می خرد و تحویل دانشگاه می دهد تا صاحب مدرک شود. پزشک بیمار را در بیمارستان درمان نمی کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس می دهد تا بیمار با جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه ی اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز می کنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن می گویند و در اینستاگرام، پست های روشنفکری را لایک می کنند. همه هم در ستایش از نظم و قانون مداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند امّا وقتی نوبت خودشان می رسد آن می کنند که می خواهند...

* روزت بستودم و نمی‌دانستم/ شب با تو غُنودَم و نمی‌دانستم/ ظَن بُرده بُدم به خود که من، من بودم/ مَن جمله تو بودم و نمی دانستم.../"مولانا"( غُنودن یعنی به خواب رفتن، خوابیدن)

"هم سری، هم در سری، هم دردسرهای سری/ پادشاهی می کنی ای عشق تاجت برقرار"

مِن أکاذیبِ الکلامِ

مِن أکاذیبِ الرَّوائحِ

مِن أکاذیبِ الاصواتِ

مِن أکاذیبِ العالَمِ

الکِذبَةُ الوحیدةُ الّتی تَستَحِقُِّ التَّصدیقَ 

هِیَ الحُبُّ...

**********************

از دروغ های سخنان

از دروغ های عطرها

از دروغ های صداها

از دروغ های جهان

تنها دروغی که شایسته ی باور کردن است

عشق است...

"ریاض الصالح الحسین ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمد حسین بیگدلی

* گهی بر سر، گهی در دل، گهی در دیده جا دارد/ غبار راه جولان تو با من کارها دارد/"بیدل دهلوی"

* تو را می خواستم/ همسری ندارم/ نخواستم که داشته باشم/ تو را می خواستم که هر روز از این خیابان به اداره می رفتی/ و از همین خیابان به خانه ات باز می گشتی/ یک روز این خیابان را مثل قالیچه ای جمع می کنم/ به خانه می آورم و در اتاقم می اندازم/ تو هر روز از این قالیچه به اداره خواهی رفت/ و از همین قالیچه به خانه ات بازخواهی گشت/ همسری ندارم/ نمی خواهم داشته باشم/ تو را می خواهم/ که هر روز از این خیابان به اداره می روی/ و از همین خیابان به خانه ات باز می گردی/"حسین صفا"

* با دویست و چند تکّه استخوانم دوستت دارم/ و چند سال باید بگذرد؟ تا استخوان ها ی آدم بپوسند و همه چیز را فراموش کنند/ با من بگو/ بگو قلب ها فراموشکارترند یا استخوان ها؟/ با من بگو/ بگو مثل خواب که گاهی از دست هایم شروع می شود گاهی از پاهایم/ فراموشی از قلبم آغاز می شود یا استخوان هایم؟/"لیلا کردبچه"

* صبح تو را در فروشگاه دیدم/ هلو و زردآلو سوا می کردی/ گفتی برای یک مهمان است/ تمام روز در انتظار زنگ تلفن بودم/"گئورک امین"

* نه زمزمه ام کن و نه آوازم کن/ نه داد بزن مرا نه ابرازم کن/ عشقم، ممنوعم، تریاکم، جرمم/ در سینه ی خود قشنگ جاسازم کن/"جلیل صفربیگی"

* تا در دل من قرار کردی/ دل را ز تو بی قرار دیدم/ از ملک جهان و عیش عالم/ من عشق تو اختیار دیدم/"مولانا"

* توصیف اقای محمود دولت آبادی از عشق : عشق، یک حال خوب است برای تابِ زخم های وامانده...

* جوکر در یک قسمت از دیالوگ فیلم می گفت: می دونی چرا از چاقو استفاده می کنم؟ تفنگ ها خیلی سریعن. با تفنگ نمی تونی تمام اون حس طرفت رو درک کنی! آخه آدم ها تو لحظه های آخر نشون میدن که واقعا کی هستن...

* باز آمدم و برابرت بنشستم/ احرام طواف گرد رویت بستم/ هر پیمانی که بی تو با خود بستم/ چون روی تو دیدم همه را بشکستم/"مولانا"

* این روزها خیلی خسته ام زیاد دل و دماغ به روز کردن اینجا را ندارم متأسفم بابت اینهمه تأخیر...

* فعلا فقط همین...

دستِ هر نااهل بیمارت کند/ سوی مادر آ که تیمارت کند"

لَیتَنی کُنتُ حینَما کانَت أُمّی طِفلةً حزینَةً 

تَحتاجُ إلی صَدیقَةٍ فی مِثلِ حُزنِها

لَیتَنی کُنتُ هناکَ أُقاسِمُها وَحدَتَها، یُتمَها

وَ لیتَنی کُنتُ أکبرَ مِنها قلیلاً

لِأکونَ أُمَّها!

********************

کاش وقتی مادرم دخترکی غمگین بود

و به دوستی احتیاج داشت تا غمگسارش باشد من می بودم

کاش من آنجا بودم تا شریک تنهایی و یتیمی اش می شدم

کاش کمی از او بزرگ تر بودم تا مادرش باشم!

"سوزان علیوان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا

* هر زن/ شعری ست که جهان را لطیف تر می کند/"رضا دستجردی"

هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته ای/ تمام دنیای مردی بوده اند.../ همین زن که از اتوبوس پیاده شد/ با چشم های معمولی/ و کیفی معمولی تر/ و تو معصومش پنداشتی/ روزی/ جایی/ کسی را آتش زده.../ با همان ساق های معمولی/ و انگشت های کشیده/ شک ندارم مردی هست/ که هنوز/ در جایی از جهان/ منتظر است آن زن/ خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه ی  او ببرد.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* تو مثل هر زن دیگر ملال هم داری/ برای گریه شدن احتمال هم داری/ تو هم اسیر نخ و سوزنی عزیزدلم/ شبیه هر زن دیگر زنی عزیزدلم/ لباس شویی ات از پرده های مُرده پُر است/ اتاق کوچکت از رَختِ سالخورده پُر است/ موظّفی که در اندوه خود کلافه شوی/ به خطِّ تازه ی پیشانی ات اضافه شوی/ سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی/ خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی/ بایستی به طلبکاری از ضریح خودت/ خودت صلیب خودت باشی و مسیح خودت/"احسان افشاری"

* عطر تنش شبیه کس دیگری نبود/ کارش به غیر غمزه و جز دلبری نبود/ از آب و گِل نبود و به عطرِ تنش قسم/ او یک فرشته بود اگر که پَری نبود/ یک شب طلوع کرد و رُخَش از تمام شهر/ سَر بود منتها به سرش روسری نبود/ جز شعر جز غزل که به قلبش اثر گذاشت/ تا فتحِ چشم و روح و دلش مَعبری نبود/ تا بود کار و بار غزل ها ردیف بود/ تا رفت حالِ گفتنِ شعرِ تری نبود/ فهمیده ام که جهان پس از او بدون شک/ جز طعم احمقانه ی خوش باوری نبود/ لب های سرخ و طُرّه افشان که جای خود/ دنیا غزل نداشت اگر دختری نبود/"محمد مهدی درویش زاده"

* دختر...زن... مادر...

"یک زندگی کم است/ برای آنکه تمام شکل‌های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم "

أُفَتِّشُ عَن ذلکَ البَنکِ

 الّذی یُقرِضُنی عُمراً جدیداً

لِأَعیشَهُ مَعَکَ 

ثُمَّ أُعلِنُ بَعدَ ذلکَ إفلاسی...

*****************************

دنبال آن بانکی می گردم 

که عمری دوباره به من وام دهد

تا با تو زندگی کنم

سپس اعلام ورشکستگی کنم...

"غادة السمّان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از روزبه سوهانی: یک زندگی کم است/ برای آن‌که تمام شکل‌های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم/ می ‌خواهم هر صبح که پنجره را باز می ‌کنی/ آن درخت روبه‌رو من باشم/ فصل تازه من باشم/ آفتاب من باشم/ استکان چای من باشم/ و هر پرنده‌ای که نان از انگشتان تو می‌گیرد/ یک زندگی کم است/ برای شاعری که می‌خواهد/ در تمام جمله‌ها دوستت داشته باشد!...

* درست مثل آنکه جنازه ی کارگران معدن را از خاک بیرون بکشی تا دوباره به خاک بسپاری چیزی میان ما تغییر نخواهد کرد...امّا اصرار دارم که بدانی دوستت دارم/"زانیار برور"

* گفتیم که عقل از همه کاری به درآید/ بیچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد/"سعدی"

* تا میل نباشد به وصال از طرف دوست/ سودی نکند حرص و تمنّا که تو داری/"سعدی"

* عشق، یگانه پاسخ کافی و عاقلانه به مسأله ی هستی انسان است، پس هر جامعه ای که از تکامل عشق جلوگیری کند به ناچار در نتیجه ی تضادش با نیاز ضروری طبیعت بشری محکوم به فناست/"اریک فروم"

* نه راضی‌ام به تظاهر، نه شیوه‌ام این است/ هرآنچه می‌کشم از عقلِ مصلحت‌بین است/ چه باک اگر به منِ مست تازیانه زدند؟/ که حرفِ راست بهایش همیشه سنگین است/ شکست اگر دل عاشق، به عشق خرده مگیر/ مگر گناه مسلمان به گردن دین است؟!/ به شادی و غم دنیا نمی‌توان دل بست/ در این زمانه که لبخندها نمادین است/ ببخش اگر غزل تازه‌ای نمی‌گویم/ که معنی غم تو برتر از مضامین است.../"نفیسه سادات موسوی"

* ای که صد سلسله دل، بسته به هر مو داری/ باز دل می‌بری از خَلق، عجب رو داری/ خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو/ که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری/ از گل و لاله و سروِ لب جو، بیزارم/ تا تو بر سرو قدت روضه ی مینو داری/ تو پریزاده نگردی به جهان، رام کسی/ حالت مرغ هوا، شیوه ی آهو داری/ این خط سبز بود سر زده زان شکّر لب/ یا که در آب بقا، سبزه ی خودرو داری/ جای مستان همه در گوشه ی محراب افتاد/ تا که بالای دو چشمت خم ابرو داری/ گر صبوحی شده پا بست تو، این نیست عجب/ تا که صد سلسله دل، در خم گیسو داری/"شاطر عباس صبوحی"

هرچه کردم نشدم از تو جدا، بدتر شد/ گفته بودم بزنم قید تو را، بدتر شد/ مثلا خواستم این بار موقّر باشم/ و به جای "تو" بگویم که "شما"، بدتر شد/ آسمان وقت قرار من و تو ابری بود/ تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد/ چاره دارو و دوا نیست که حالِ بدِ من/ بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد/ گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی/ زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد/ روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت/ آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد/"شادی صندوقی"

* همیشه منتظر بودم که خدا از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچ وقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم/" no country for old men"

باغ را آوازهای سار بهتر می کند/ حال عاشق را حضور یار بهتر می کند/ گریه کردن پیش چشم آشنایان خوب نیست/ بغض سر واکرده را سیگار بهتر می کند/ عاشق ‍ِ دردآشنا هم مثل ِ طفلی بی پدر/ هق هق اش را کُنج ِ یک دیوار بهتر می کند/ وعده ها ، دلواپسی های مرا کمتر نکرد/ حال و روزم را فقط دیدار بهتر می کند/ گفته بودم از تو دیگر شعر ننویسم ، ولی/ نظم شعرم را همین انکار بهتر می کند/ دوستت دارم، و میخواهم تو را دیوانه وار/ حس و حالم را همین اقرار بهتر می کند/ خسته ام از قرص های تلخ ِ اعصاب و روان/ این مرض را یاد تو بسیار بهتر می کند/ من یقین دارم که زخم طعنه های خلق را/ بوسه های ممتد و کشدار بهتر می کند/ حرف ها در سینه دارم با تو ،اما نیستی.../ این رسالت را گلم خودکار بهتر می کند/"هخا هاشمی"

* این سر که ز اندیشه مرا بر سرِ زانوست/ گر بر سرِ زانوی تو می بود، چه می بود؟/"طالب آملی"

* اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد/ کسی کز طاقِ دل افتاد از جا بر نمی خیزد/"صائب تبریزی"

شرمی ست در نگاه من؛ اما هراس نه/ کم ‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!/ چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت/ درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!/ از بی‌ستارگی ست دلم آسمانی است/ من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه/ من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما/ با هم موازی است ولیکن مُماس نه/ پیچیده روزگار تو ، از دور واضح است/ از عشق خسته می شوی امّا خلاص نه…!/"کاظم بهمنی"

* هیچ قلبی صرفاً به واسطه ی هماهنگی با قلب دیگر وصل نیست. زخم است که قلب ها را عمیقاً به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد/"هاروکی موراکامی"

رنجِ تو بر جانِ ما بادا، مبادا بر تنت/"مولانای جان"

* چند دقیقه دخترانتان را نکُشید شاید با صحبت حل شد...

"نیست در قاموسِ رندان، صحبت از عاقل شدن !/ ما اطاعت می‌ کنیم از آنچه دل فرموده است"


إستَمِع إلی قلبِک

فَالقلبُ أدُقُّ آلةٍ فی جسدِنا

تُسَجِّلُ الصِّدقَ...

***********************

به قلبت گوش کن

زیرا قلب دقیق ترین ابزار در بدن ماست

که راستگویی را ضبط می کند...

"توفیق حکیم ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سجّاد شهیدی

* از تو همه چیزت را دوست دارم/ تا دکمه های پیراهنت/ حتّی بند کفش هایت/ از خودم امّا/ تنها قلبم را دوست دارم/ که برای تو و هرچه متعلّق به توست می تپد/"محیا طاهرنژاد"

* بیدل منم که سخت دلم مانده پیش تو/ من جای خالی همه دل های عالمم/ "معصومه صابر"

قلب‌ها/ مانند دزدانی هستند که چیزی که پیش آنها بماند را پس نمی‌دهند!/  "آستور یاس"

* می توانی از دوست داشتنم برگردی؟ دوست داشتن که خیابان نیست تاکسی بگیری بنشینی پیشانی ات را به شیشه بچسبانی آه بکشی و برگردی به پیش از آن. .. نه!.. نمی شود! با دوست داشتنم کنار بیا مثل پیرمردها که با لرزش دست هایشان.../ "رؤیا شاه حسین زاده"

* وجودِ عشق برای آن نیست تا ما را خوش حال کند من اعتقاد دارم وجود دارد که به ما نشان دهد چقدر می توانیم تحمل کنیم!/"هرمان هسه"

تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس/ نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را/ "فروغی بسطامی"

* به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟/ به چه حیله واستانم دل خود ز چنگِ او من؟/ "عراقی"

* ابرهای روی خانه ات / پرنده های روی بام ات / همان گیلاس های به درخت رو به پنجره ات/ من، از حسادت همین ها خواهم مُرد/" محمد برقعی"

* من همیشه به تصمیم اوّل احترام می گذارم/ تصمیم اوّلی که به ذهنت می رسد با همه جان گرفته می شود/ تصمیم دوّم با عقل/ و تصمیم سوّم با ترس/ از تصمیم اوّل که رد شدی باقی اش مزّه ای ندارد/ "رضا امیرخانی"

هر کسی در عمیق‌ ترین جای ذهنش، یک پستویی دارد که در مواقع بحرانی به آن ‌جا پناه می‌ برد. آن ‌جا می تواند بدترین احوال و سهمگین‌ ترین و کمرشکن‌ ترین حوادث را پشتِ سر بگذارد مثل پناه ‌گاه‌های دوران جنگ. بعد از بمباران بیرون می‌آیی، شهر سوخته، خانه ‌ات خراب شده امّا خودت زنده ‌ای. دود از زنده و مرده‌ ی شهر برمی‌ خیزد امّا تو فرصت داری تا دوباره بسازی ‌اش/ "زهرا عبدی"

* آنتیگونه: تو تا حالا عاشق شدی؟ تیرسیاس: عشق خطرناکه خانوم! آنتیگونه: چرا؟ تیرسیاس: چون نمی ذاره از چیزای خطرناک بترسی/ "سوفوکل / آنتیگونه" 

* پرنده های پشت بام را دوست دارم، دانه هایی که هر روز برایشان می ریزم! در میان آنها یک پرنده ی بی معرفت هست که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت و برنمی گردد. من او را بیشتر دوست دارم/"گروس عبدالملکیان"

* من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم/ چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم.../"سعدی"

* چرچیل دنیای سیاست را این طور توصیف کرده بود" از دختر یکی از دوستانم پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟ گفت: می خواهم نخست وزیر شوم. پرسیدم اگر نخست وزیر شوی اوّلین کاری که دوست داری انجام بدهی چیست؟ جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک می کنم. گفتم: نمی توانی منتظر بمانی که وقتی نخست وزیر شدی این کار را انجام بدهی، می توانی از فردا به خانه ی من بیایی و چمن ها را بزنی، درخت ها را وجین کنی و پارکینگ را جارو کنی. آن وقت من به تو 50 پوند می دهم و تو را می برم به جاهایی که بچّه های فقیر هستند و تو می توانی این پول را به آنها بدهی تا برای غذا و خانه ی جدید خرج کنند. مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت: چرا همان بچّه های فقیر را نمی بری به خانه ات تا این کارها را انجام بدهند و همان پول را به خودشان بدهی؟ نگاهی به او کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش آمدی..."

 * زیباترین آدم هایی که می شناسیم کسانی هستند که شکست، رنج، مبارزه و خسران را شناخته و راه خود را از اعماق یافته اند. این افراد قدردان زندگی اند و نسبت به آن حسّاسیّت و درکی دارند که آنها را از همدردی، مهربانی و عشقی عمیق سرشار می کند. آدم های زیبا اتفاقی به وجود نمی آیند/ "الیزابت کوبلر راس"

* امواج زندگی را بپذیر / حتّی اگر گاهی تو را به عمق دریا ببرند/ آن ماهی آسوده که بر سطح دریا می بینی مُرده است/ "نلسون ماندلا"

* دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش/ در دیده تویی و گرنه جیحون کنمش/ امید وصال توست جان را ورنه/ از تن به هزار حیله بیرون کنمش/"ابوسعید ابوالخیر"

* پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی/ بلبل سر مست تویی، جانب گلزار بیا/"مولانا"

"بیا / و مرا برگردان/ به جایی که قبل از تو بودم/ اینجا بعد از تو/ تمامش تنهایی ست"

عُد بی إلی حَیثُ کُنتُ

قَبلَ أن ألتَقیکِ 

ثُمَّ إرحَل..

******************

مرا بازگردان 

به جایی که بودم

قبل از دیدارت

سپس سفر کن...

 "محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهران قدیری

* مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر/ سپس رها کن و برگرد من نمی آیم/" احسان پرسا"

* مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت؟/ "روزبه بمانی"

* گاهی سراغم را بگیر/ حالم را بپرس/ نگذار فکر کنم چه پیش پا افتاده بودم/ که بعد از آنهمه خاطره فراموش شدم/"شقایق اسماعیلی"

* تا مدّت ها دل شکسته بودم عزیزم، دل شکسته/ این کلمه را توی اون دفترچه بنویس/ با توجّه به تجربه ام از زندگی می تونم بهت بگم که این کلمه غمگین ترین کلمه ایه که تو زبان انگلیسی وجود داره/ به هر حال من بالاخره از پسش بر اومدم/ نمی دونم حکیمی این حرف رو زده یا پیرزن زهواردررفته یا کس دیگه ای که: زمان موجود بزرگواری است/"ریموند کارور"

* چنتا مانده؟ از آن دروغ/ از آن دروغ عزیزی که یک بار گفتی!/ دارایی ات آیا به درد باقی عمرم می خورد؟/ دوباره بگو/ بگو هنوز جوانم و جوانی می تواند مثل غازهای وحشی بکوچد و برگردد/ برگردد و برم گرداند/ بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت/ و مرا حتّی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت/"رؤیا شاه حسین زاده"

* وقتی که رفتی دلتنگی نوزادی بود که پشت سرت گریه می کرد/ نیستی ببینی حالا مردی شده است برای خودش/ وقتی نگاهش می کنم به یاد تو می افتم/ چشم هایش به تو رفته/"سیّد تقی سیّدی"

* هیچ کس اندازه ی داریوش امیدوار به فردایی بهتر نیست اونجا که میگه: یه حسّی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم/ واسه برگشتنت هر شب درارو باز می ذارم..

* ز دست عشق عالم در هیاهوست/ تمام فتنه ها زیر سر اوست/"قیصر امین پور"

* نمی خواستم دل ببازم به بازی/ دلی را که در عمق بُردم تو بودی/ به نام خدا گفتم و سر کشیدم/ نخستین شرابی که خوردم تو بودی/ دوتا و یکی کردم آن پلّه ها را/ که راهِ رسیدن به میخانه ات بود/ نخستین خدایی که دیدم تو بودی/ که معراج من پلّه ی خانه ات بود/"یاسر قنبرلو"

* لئوناردو : یه کار بدی کردم. شلدون: رو منم تأثیری داره؟ لئوناردو: نه. شلدون: پس در سکوت رنج ببر!/" the big bang theory"

* نه سیب نه گندم است بین من و تو/ بین من و تو گم است بین من و تو/ این عشق که دیگران از او می گویند/ یک سوء تفاهم است بین من و تو/"جلیل صفربیگی"

* مگو پرنده در این لانه ماندنش سخت است/ بمان که مهر تو از سینه راندنش سخت است/ چگونه دل نسپاری به دیگران؟ که دلت/ کبوتری ست که یک جا نشاندنش سخت است/ چه حال و روز غریبی که قلب عاشق من/ اسیر کردنش آسان، رهاندنش سخت است/ زبان حال دلم را کسی نمی فهمد/ کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است/ هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام/ حدیث شوق به پایان رساندنش سخت است/"سجّاد سامانی"

* شانه بالا کردنت را دوست دارم عشق من/ نازِ آن خندیدنت را دوست دارم عشق من/ چای خوش رنگی تو از لب های سرخت ریختی/ آن بفرما گفتنت را دوست دارم عشق من/ قهوه دارد چشم هایت کافه برپا کرده ای؟/ چشم های روشنت را دوست دارم عشق من/ بوسه بر نامحرمان ممنوع می باشد ولی/آن بلور گردنت را دوست دارم عشق من/ خیره می مانند مردم بس که زیبایی به چشم/ نازک اندامِ تنت را دوست دارم عشق من/ می شود دریا نرفت و غرق شد در عطر تو/ حسّ خوب بودنت را دوست دارم عشق من/"آرش مهدی پور"

* با عطر تو در یک اتاق تنها مانده ام/ این عذاب را نمی توانی تصوّر کنی/"ایلهان بَرَک"

* چشمی دارم همه پُر از صورت دوست/ با دیده مرا خوش است چون دوست در اوست/"مولانا"

* ندارد...

"زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست/ وگر که هست پسندیده ی دل من نیست"

أنتِ مُختلفةٌ عَنِ النِّساءِ الاُخریاتِ...

حتّی فُستانِ الّذی تَرتدینُهُ...

الوَردُ المَرسومُ علیهِ

لایذبلُ..!

*****************

 تو با زنان دیگر فرق می کنی...

حتی پیراهنی که می پوشی...

گلی که بر آن نقش بسته

پژمرده نمی شود...

"فارس کامل ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی

* این را هم بخوانید:

المَرأةُ توجَدُ مَرَّةً واحدةً فی عُمرِ الرَّجُلِ

وَ کَذلکَ الرَّجُلُ فی عُمرِ المرأةِ

وَ عَدا ذلِکَ لیسَ إلّا مُحاوَلات للتَّعویضِ

************************************

زن  یک بار در زندگانی مرد پیدا می شود 

و همچنین مرد در زندگانی زن

و غیر از آن چیزی نیست جز تلاش هایی برای جبران

" غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"

* و این را:

أشهدُ أن لا امرأةَ

قَد غَیَّرَت شرائِعَ العالَمِ إلّا أنتِ 

وَ غَیَّرَت خریطةَ الحَلالِ وَ الحرامِ

إلا أنتِ

أشهدُ أن لا امرأةَ

قَد أَخَذَت مِن إهتمامی

نصفَ ما أَخَذتِ

وَ  استَعمَرَتنی مِثلَما فَعَلتِ

وَ حَرَّرَتنی مِثلَما فَعَلتِ

أشهدُ أن لا إمرأةَ

تَجتاحُنی فی لحظاتِ العِشقِ کَالزِلزالِ

تُحرِقُنی .. تُغرقُنی

تُشعِلُنی .. تُطفِئُنی

تُکسِرُنی نِصفَینِ کَالهِلالِ

أشهدُ أن لا إمرأةَ

تَحتَلُّ نَفسی أطولَ إحتِلالٍ

وَ أسعَدَ إحتلالٍ

أشهد أن لا إمرأةَ 

جاءَت تماماً مِثلَما إنتَظَرتُ 

*************************************

شهادت می دهم  جز تو زنی نیست

که سنت‌های جهان را

و مرزهای راستی و ناراستی‌ را

دگرگون کند...

شهادت می دهم جز تو  هیچ زنی

حتّی نیمی از توجه و سعی ام را به خودش جلب نکرده است!

و به مانند تو به اسارتم نکشیده 

و به مانند تو آزادم نکرده است

شهادت می دهم جز تو زنی نیست

که در لحظات عاشقی به سان زمین لرزه ویرانم ‌سازد

 بسوزاندم ...غرقم کند

 به آتشم کشد ...خاموشم کند

 مرا همچو هلال به دو نیم کند

شهادت می دهم جز تو زنی نیست

 که این گونه به مدتِ طولانی مرا به اِشغال خودش در آوَرَد

و چه شیرین است این اِشغال!

شهادت می دهم جز تو زنی نیست

که همانگونه باشد که همیشه انتظار داشته ام

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید روزگاری در بلخ یا قونیه/ و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز/ سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید در بزم پادشاهان جوان/ و یا تمام رؤیای یک سرباز رومی در چکاچک شمشیرهای جنگ/ به گمانم بازرگانی از همه ی بندرها و خلیج ها و بار اندازها عبورم داده در سینه اش زمانی/ به گمانم چوپانی برای همه ی برّه های معصومش در درّه های دور یادم را نِی زده روزی/ شک دارم که مرا تنها تو زاده باشی مادر/ معشوق مرا روزی راهزنان به غارت برده اند/ معشوق مرا روزی، دریایی در خود غرق کرده است/ معشوق مرا روزی چکاچک شمشیرها .../  با آخرین مکتوب عاشقانه ی من در جیبش/ بی گمان یک بار سر زا رفته ام/ بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است/ بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام/ بی گمان یکبار در زمین لرزه ای .../ با اولین نطفه ی یک انسان در تنم / یقین که اینهمه دلتنگی نمی تواند فقط مال همین عصر باشد/ مال همین غروب چهارشنبه ی دی ماه .../"رویا شاه حسین زاده"

* همه آبادنشینان ز خرابی ترسند/ من خرابت شدم و دم به دم آبادترم/"لاادری"

* صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی/ که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی/"مولانا"

"تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس ها به داس سخن گفته ای..."

أضُرُّ شیءٍ عَلی الإنسان هُوَ الجَهلُ

وَ أضُرُّ آثارِ الجَهلِ عَلی الإنسانِ هُوَ الخَوفُ...

******************************

زیان بارترین چیز برای انسان نادانی ست 

و زیان بارترین آثار نادانی بر انسان همان ترس است...

عبدالرحمن کواکبی ترجمه ی خودم



* عنوان پست از احمد شاملو

* ما گناه را نمی بینیم مگر آنکه زنی مرتکب آن شود/"غادة السمان"

* دموکراسی این نیست که مرد نظرش را درباره‌ی سیاست بگوید/ و کسی هم به او اعتراض نکند/ دموکراسی این است که زن نظرش را درباره‌ی عشق بگوید/ و کسی هم او را نکشد!/"سعاد الصباح"

در میان اشک ها پرسیدمش:/ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»/ شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت/ جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند/ گفت:/  «لبخندی که عشقِ سربلند وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»/  "هوشنگ ابتهاج"

* فعلا فقط همین...

"عید نمی دهد فَرَح بی نظر هِلال تو/ کوس و دُهُل نمی چخد بی شرف دوال تو"

ما مَرَّ ذِکرُک إلّا وَ إبتسمتُ لهُ

کَأنَّک العیدُ وَ الباقون ایّامُ...

***************************

هربار که به یادت افتادم لبخند زدم

گویا تو خود عیدی و دیگران ایّام اند...

"مولانا ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا:عید نمی دهد فَرَح بی نظر هِلال تو/ کوس و دُهُل نمی چخد بی شرف دوال تو/ من به تو مایل و تویی هر نفسی ملول تر/ وه که خِجِل نمی شود میل من از ملال تو...

"خلایق در تو حیرانند و جای حیرت ست الحق/که مَه را بر زمین بینند و مَه بر آسمان باشد"

تو ماه را بیشتر از همه دوست داشتی

و حالا ماه هر شب تو را به یاد من می آورد

می خواهم فراموشت کنم

اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجره ها پاک نمی شود..

*******************

انتِ کُنتِ تُحِبّینَ القمرَ أکثرَ مِن کُلِّ شیءٍ

وَ ألآنَ فی کُلِّ لیلةٍ یُذَکِّرُنی القمرُ فیکِ

اُریدُ أن أنساکِ

لکنَّ هذا القمرَ لاینمحی بِأیِّ مَندیلٍ مِنَ النَّوافِذِ...

"رسول یونان برگردان به عربی از خودم"



* عنوان پست از سعدی

* به بام آمدم و قرص ماه را دیدم/ شکوه مسجد و میدان شاه را دیدم/ به بام آمدم و چشم دوختم به غروب/ به خون تپیده ترین بی گناه را دیدم/  به بام آمدم و در مسیر آمدنت/ کبوتران سپید و سیاه را دیدم/ تو خواب بودی و من پشت میله های قفس/ ستاره های شبِ راه راه را دیدم/ تو خواب بودی و من دست گرگ را خواندم/ به بام آمدم و قعر چاه را دیدم/ به مِی فروش بگو سی شب است منتظرم/ بیا که گوشه ی ابروی ماه را دیدم !/" سعید بیابانکی"

* ندارد...

"من صورتِ چون ماهِ تو را دیده ام امشب/ دیگر چه نیازی ست به اعلامِ مَراجع؟!"

أحیاناً اللَّیلُ یَستَیقِظُ بِداخِلی

 وَ لیسَ بِإمکانی عَمَلُ شَیءٍ

 سِوى أَن أکُونَ قَمَراً...

***************************

گاهی شب در من بیدار می شود

و  من کاری از دستم برنمی آید

جز آنکه ماه باشم...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از انسیه آرزومندی

* دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم است/ روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست/"سعدی"

گیرند همه روزه و من گیسویت/ جویند همه هلال و من ابرویت/  از جمله ی این دوازده ماه تمام/ یک ماه مبارک است،آن هم رویت/"واعظ خوانساری"

* هر کس که روی ماه تو را دیده ،دیده است/ فرقی که بین دیده و بین شنیده ها ست/ "حامد عسگری"

بگیر فطره‌ام، اما مخور، برادر جان! / که من در این رمضان، قوتِ غالبم غم بود!/"مهدی اخوان ثالث"

رمضان است و تو هستی چه کنم با این درد ؟/ ماه ِ من یک طرف و مـاه خدا یک طرف است./"یاسر قنبرلو"

* ماه من! طائفه ی روزه بگیران چه کنند؟/ شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی/"مهدی فرجی"

* افسوس که ایّام شریف رمضان رفت/ سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت/ افسوس که سی پاره ی این ماه مبارک/ از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت/ ماه رمضان حافظ این گلّه بُد از گرگ/ فریاد که زود از سر این گلّه شَبان رفت/ شد زیر و زبر، چون صف مژگان، صف طاعت/ شیرازه ی جمعیت بیداردلان رفت/ بی قدری ما، چون نشود فاش به عالم؟/ ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت/ برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان/ آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت/ تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت/ از نامه ی اعمال، سیاهی چو دُخان رفت/ با قامت، چون تیر درین معرکه آمد/ از بارِ گُنَه با قد مانند کمان رفت/ برداشت ز دوش همه کس بارِ گُنَه را/ چون باد، سبک آمد و، چون کوه، گران رفت./ چون اشک غیوران به سراپرده ی مژگان/ دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت/ از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب/ آن‌ها که به صائب ز وداع رمضان رفت/ "صائب تبریزی"

منجّمان به شبیه تو؛ ماه می گویند/ به باز کردن چشمت! پگاه می گویند/ به صاحبِ دل تو در میان عاشق ها/ امیر و خسرو و سلطان و شاه می گویند/ به لحظه لحظه ی عمری که بی تو سر شده از/ هرآنکه روی تو دیده ؛ تباه می گویند/ به اینکه مهر کسی جز تو در دلم باشد/ بنا به حکم شریعت گناه می گویند/ تو آمدی و جهانی سیاه لشکر شد/ به حُسن های تو! اکنون سپاه می گویند/ مرا به جنگ مخوان؛ چون که در برابری ات/ به مرد ِ مثل منی بی ( سلاح ) می گویند/ مرا مران که به هر کس که از تو رانده شده/ رجیم نه! که کنون روسیاه می گویند/ نرو ! که مردم اینجا غریب کش هستند!/ به من ؛ غریبه و بی سرپناه می گویند !/ "سیّد عباس محسن زاده"

* زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد/ به تو ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد/ کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم/ کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد!/ تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی .../ چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!/ بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور/ به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد/ چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند/ چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد/ کنون کشیده کنار و نشسته در حجله/ کسی که راه شما را همیشه سد می کرد ./ "کاظم بهمنی"

عید بر عاشقان مبارک باد/ عاشقان عیدتان مبارک باد/ عید ار بوی جان ما دارد/ در جهان همچو جان مبارک باد/ بر تو ای ماه آسمان و زمین/ تا به هفت آسمان مبارک باد/ عید آمد به کف نشان وصال/ عاشقان این نشان مبارک باد/ روزه مگشای جز به قند لبش/ قند او در دهان مبارک باد/ عید بنوشت بر کنار لبش/ کاین می بی‌کران مبارک باد/ عید آمد که ای سبک روحان/ رطل‌های گران مبارک باد/ چند پنهان خوری صلاح الدّین/ بوسه‌های نهان مبارک باد/ گر نصیبی به من دهی گویم/ بر من و بر فلان مبارک باد/"مولانا"

* همین...

"چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز/ از صبح که برخاسته ام ابری ام امروز"

علی قلقٍ کَأَنَّ الرّیحَ تَحتی

اُوَجِّهُها

 جَنوباً او شَمالاً 

***********************************

چنان مضطربم که گویی بر باد سوارم

هر سو که خواهم می برمش 

جنوب یا شمال

"مُتنبّی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از شفیعی کدکنی

* پیرو شعر بالا این را هم بخوانید:

هم بی خبرم به طرز طوفان/ هم مضطربم به شیوه ی برق/ بر باد سوارم و به هر سو/ خواهم بَرَمش به غرب یا شرق/ "رضا طهماسبی"

* روی تختی که پُر از دلهره ی بیداری ست/ زندگی تازه ترین حالت ناهنجاری ست/ بارها خورده به صخره سرِ امواجِ بلند/ عشق سرخورده ی یک عمر ندانم کاری ست/ بعد یک عمر رسیدم ولی افسوس چه دیر/ دل سپردن سرِ پیری خودِ خودآزاری ست/"پیمان سلیمانی"

* مانند فرزندی که محتاج نگهداری ست/ این گریه های بی دلیل از روی ناچاری ست/ رنج بیابان دیدن و با کوه جنگیدن.../ عاشق شدن زیباترین نوع خودآزاری ست/"حسین دهلوی"

* گیرم در این میانه به جایی رسیده ای/ گیرم که زود دَکّه دُکان می کنی رفیق/ روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد/ حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق/"حسین جنتی"

* آه از این روزگار برگشته/ که ز من لحظه لحظه برگردد/ گر فلک را به کام خود خواهم/ او به کامِ کسِ دگر گردد/ ور ز جامِ نشاط باده خورم/ باده خونابه ی جگر گردد/ ور قدم بر بساط سبزه نهم/ سبزه در حال نیشتر گردد/ لیک با این خوشم که طالع من/ نتواند از این بَتَر گردد/ "هلالی جغتایی"

* رنج نباید که تو را غمگین کند. این همان جایی ست که اغلب مردم اشتباه می کنند. رنج قرار است که تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی ات نیاز به تغییر دارد. چون انسان ها زمانی هوشیارتر می شوند که زخمی شوند، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنجت را تحمّل نکن، رنجت را درک کن! این فرصتی ست برای بیداری، وقتی آگاه شوی بیچارگی ات تمام می شود/"کارل گوستاو یونگ"

* به گریه کردن بی های های معتقدی؟/ و در غروب کسالت به چای معتقدی؟/ به سر بریدن بغضی فشرده سرگرمی/ به آب دادن گل های مُرده سرگرمی/ موظّفی که در اندوه خود کلافه شوی/ به خطّ تازه ی پیشانی ات اضافه شوی/ سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی/ خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی/"احسان افشاری"

* به هرکه گفتم دوستت دارم رفت!/ من در کاهش جمعیّت این شهر دخیلم/"رسول ادهمی"

* ما را نتوان پخت که ما سوخته ایم/ آتش نتوان زد که برافروخته ایم/ ما را نتوان شکست آسان ای دوست/ هرجا که دلی شکست ما دوخته ایم/"بیدل دهلوی"

* کدام بیشتر سنگینی می کند بر کمر آدم؟/ غم ها یا خاطرات؟/"پابلو نرودا"

* حسادت/ حمله ای کاملا مستقیم به هر میزان اعتماد به نفسی ست که توانسته اید برای خودتان جمع کنید/"آن لاموت"

* هرقدر فقر درونی شدیدتر باشد، نمایشات بیرونی هم بیشتر است/" جیدو کریشنا مورتی"

دخترِ همسایه در ظاهر حلیم آورده بود/ باطناً یک کاسه شیطانِ رجیم آورده بود/ زندگی جبر جهنّم بود تا در باز شد/ آه گویا عطرِ جنّت را نسیم آورده بود/ دست و پا گم کرد تا آن دست و پا را دید دل/ ظاهرش مصراع نابی از کلیم آورده بود/ زیر چادر توری اش اموال دیروز مرا/ لُعبَتِ همسایه با یادِ قدیم آورده بود/ مهربانی بود سوغاتش برای مهربان/ زیره بر کرمانیِ در قم مُقیم آورده بود!/ همسر دوران خوب کودکی آن شوخِ شنگ/ تحفه را با لحنِ بانویی فهیم آورده بود/ بین شیطان من و من ریخت آتش بس به هم/ طبلِ جنگش را در اوضاعی وخیم آورده بود/ نذر دارد یا نظر اللّهُ اَعلم هر چه هست/ بار کج را از صراط المستقیم آورده بود!/ /"مجتبی سپید" گفته بودم اشعار مجتبی سپید را دوست دارم؟ :-)

* ماه هم ماه خدا سی روز همراه خداست/ ماه ما یک روز می آید دو سالی می رود/"مجتبی سپید"

* آدم هایی پیدا می شوند سی روز ماه رمضان را روزه می گیرند. عید که شد برای کفّاره ی گناهانشان گوسفند حنا بسته سر می برند به حجّ تمتّع و عمره می روند...روزی پنج بار سر به سجّاده می گذارند امّا دلشان نه جایی برای محبّت است نه جایی برای مرحمت! مرد حسابی پس برای چه اینهمه زحمت می کشی؟ مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن می شود ایمان آورد؟ اگر عشق نباشد، "عبادت" هم کلمه ای خشک و خالی می شود/"ملّت عشق الیف شافاک"

سعدی در همین مضمون می گوید: مُسلَّم کسی را بُوَد روزه داشت/ که درمانده ای را دهد نانِ چاشت/ وگرنه چه حاجت که زحمت بری؟/ ز خود بازگیری و هم خود خوری!

و در آخر مولانا در همین مضمون می گوید: ای که مسجد می روی بهر سجود/ سَر بجنبد دل نجنبد این چه سود؟


"بادها پرده ها را می لرزانند/ زمین لرزه ها سرزمین ها را/ یادِ تو امّا/ فقط قلب مرا!"

لا نهایات لِلحُبِّ

الحُبُّ الّذی یَنتهی لم یَکُن حُبّاً....

******************************

عشق را پایانی نیست

 عشقی که پایان پذیرد اصلا عشق نبوده است...

"احمد خالد توفیق ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رویا شاه حسین زاده

* از تو گذشتم جای تو در سینه ام خالی ست/ از خود گذشتن، خصلتِ عشقِ میانسالی ست/"رؤیا ابراهیمی"

* کدام جای جهانم؟ چه فرق دارد این؟/ که عشق می کِشَدَم هر طرف تو آنجایی/"خدیجه نصیری"

* این را در توییتر خواندم: "پدربزرگم می گفت: اگر یک زمانی یکی رو دوست داشتی و بعد از اینکه از هم جدا شدین ازش بدت نمیومد یعنی اون دوست داشتن واقعی بوده..."

* به غیر از عاشقش بودن ندانم چیستم اصلا/ منِ اویم! اگر اویی نباشد کیستم اصلا؟/ چنان می بینم او را هر کجا گویی به جز او نیست/ چنان نادیده می گیرد که گویی نیستم اصلا/"یاسر قنبرلو"

* مرا در سر هوای نازنینی ست/ کز او تاراج شد هرجا که دینی ست/"امیرخسرو دهلوی"

* انگار همیشه جای یک تن خالی ست/ این بار کسی نیست نه اصلا خالی ست/ یک نیمکتِ نشسته دارم در خود/  جای دو نفر همیشه در من خالی ست/"جلیل صفربیگی"

* ملوانی شوریده/ خلبانی سر به هوا/ شاعری عاشق/ قصّابی دل رحم/ کارگری ساده/ آدم های زیادی در من هستند/ که عاشق هیچ کدامشان نیستی/"جلیل صفربیگی"

* من جفت کسی نیستم و درد همینجاست/ طوفانم و جامانده ام از کشتی ات ای نوح/ ای سینه چه می خواهی از این قلب شکسته؟/ ای قلب چه می خواهی از این سینه ی مجروح؟/ "احسان افشاری"

* باور کن درخت هم اگر که ریشه نداشت/ به پای پرنده نمی نشست!/ پرنده پای پریدن دارد/ آدم پای رفتن!/ و این شعرها به خاطر این است که هر شب قبل گریه کردن، خوابمان بگیرد/ و دل خوش کنیم که هنوز هم کسی هست/ که پای رفتن دارد ولی می ماند!/"نسترن وثوقی"

* هر شیء ای که معشوق لمسش کرده باشد/ جزئی از تن او می شود و عاشق/ آن را مشتاقانه نزد خود نگه می دارد/"رولان بارت"

* من اگر پیامبر بودم/ رسالتم شادمانی و آزادی بود/ و معجزه ام خنداندن کودکان/ نه از جهنّمی می ترساندم/ و نه به بهشتی وعده می دادم/ و انسان بودن را می آموختم/"چارلی چاپلین"

* هر دوست که در جهان گرفتیم/ دشمن بِه از آن گرفت ما را/ هرچند که راستیم چون تیر/ او همچو کمان گرفت ما را/ گفتیم که بشکنیم توبه/ ماهِ رمضان گرفت ما را/"رضی الدین آرتیمانی"

* روزه هایم پیش تو افطار شد قبل اذان/ بس که هر کس دیده ات الله اکبر گفته است/"امید غلامی"

* گویند که ماهِ روزه نزدیک رسید/ مِن بَعد به گِردِ باده نتوان گردید/ در آخر شعبان بخورم چندان مِی/ کاندر رمضان مست بِخُسبَم تا عید/"جلال عضد یزدی"

* پسرخاله: آزمایش الهی رو یه بار ناشتا باید داد یه بارم بعد افطار! آقای مجری: این چه حرفیه پسرخاله داری مسخره می کنی؟ پسرخاله: جدی میگم، آخه میزان اعتقاد یه آدم گرسنه با یه آدم سیر فرق میکنه...!/"کلاه قرمزی و پسرخاله"

* میدان فراخ و مردِ میدانی نی/ احوال جهان چنانکه می دانی نی/ ظاهرهاشان به اولیا مانَد لیک/ در باطنشان بوی مسلمانی نی/"مولانا"

* روزی به عشق ایمان می آوری/ روزی که دیگر رسولانش را از دست داده است/"سیّد امید قدسی زاده"

* کس نیست انیس دلِ غم پرور من/ تا پاک کند اشک ز چشمِ ترِ من/ سویم همه آبِ چشم می آید و بس/ آن نیز روان می گذرد از سرِ من/"هلالی جغتایی"

* من باده به مردمِ خردمند خورم/ یا از کفِ خوبانِ شکرخند خورم/ هرگز نخورم ز باده خوردن سوگند/ حاشا که به جای باده سوگند خورم/"هلالی جغتایی"

* گفتم:"آباد توان ساخت دلم را؟" گفتا:/ حُسن این خانه همین است که ویران باشد/"فروغی بسطامی"

* زَر اندودگان را به آتش برند/ پدید آید آنگه که مس یا زَرند/ اگر مشکِ خالص نداری مگوی/ورت هست خود فاش گردد به بوی/"شیخ ابوالحسن خرقانی"

* من بنده ی آن کسم که بی ماش خوش ست/ جفتِ غمِ آن کسم که تنهاش خوش ست/ گویند وفاهاش چه لذّت دارد؟/ زانم خبری نیست، جفاهاش خوش ست/"مولانا"

* این را دیروز پشت پراید خواندم: اگه بابات دید بگو اسنپ بود :-)

"روز اوّل که به استاد سپردند مرا / دیگران را خِرَد آموخت مرا مجنون کرد"


عَلَّمَنی حُبُّکِ
أن أتَصَرِّفَ کَالصِّبیان
 بِأن أرسمَ وجهَکِ بِالطَّبشورِ عَلی الحیطانِ

*******************************

عشقت به من آموخت

 که مانند کودکان رفتار کنم

که عکست را با گچ روی دیوارها نقاشی کنم

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حافظ

* معلّمت همه شوخی و دلبری آموخت/ جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت/ ‫غلام آن لبِ ضحّاک و چشم فتّانم/ که کید سحر به ضحّاک و سامری آموخت/ ‫تو بُت چرا به معلّم رَوی که بُتگرِ چین/ ‫به چینِ زلف تو آید به بُتگری آموخت/ ‫هزار بلبل دستان سرای عاشق را/ بباید از تو سخن گفتن دری آموخت/ برفت رونق بازار آفتاب و قمر/ از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت/ همه قبیله ی من عالمان دین بودند/ مرا معلّم عشق تو شاعری آموخت/ ‫مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه/ که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت/ ‫مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من/ ‫وجود من ز میان تو لاغری آموخت/ بلای عشق تو بنیادِ زُهد و بیخ وَرَع/ ‫چنان بکند که صوفی قلندری آموخت/ ‫دگر نه عزم سیاحت کُنَد نه یاد وطن/ کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت/ ‫من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش/ ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت/ ‫به خون خلق فرو برده پنجه کاین حناست/ ندانمش که به قتل که شاطری آموخت/ ‫چنین بگریم از این پس که مرد بتواند/ در آبِ دیده ی سعدی شناوری آموخت/"سعدی"

* ای نور خدا در نظر از روی تو ما را/ بگذار که در روی تو ببینیم خدا را/ تا نکهت جان‌بخش تو همراه صبا شد/ خاصیت عیسی‌ست دم باد صبا را/ هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند/ حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را/ پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم/ هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را/ می‌خواستم آسوده به کنجی بنشینم/ بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را/ آن روز که تعلیم تو می‌کرد معلّم/ بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟/ گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست/ شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟/" هلالی جغتایی"

* یک ضرب المثل انگلیسی هست که می گوید: اشتباه یک پزشک زیر خاک دفن می شود، اشتباه یک مهندس روی خاک سقوط می کند، امّا اشتباه یک معلّم روی خاک راه می رود و جهانی را به فنا می دهد...

* هوشم نماند با کس/ اندیشه ام تویی بس/"سعدی"

* ای جهانی محو رویت محو سیمای که ای؟/ ای تماشاگاه عالم در تماشای که ای؟/ عالمی را روی دل در قبله ی ابروی توست/ تو چنان حیران ابروی دلارای که ای؟/ "صائب تبریزی"

* من کاغذهای مصر و بغداد ای جان/ کردم پر ز آه و فریاد ای جان/ یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد/ صد جان به فدای عاشقی باد ای جان/"مولانا"

* به مناسبت 12 اردیبهشت روز معلّم...

* هنوز 24 سالم نشده بود که در دانشگاه تدریس می کردم. از آن زمان 11 سال گذشته است. اولین روزی که قرار بود سر کلاس حاضر شوم قند توی دلم آب شد وقتی فهمیدم می توانم به کسی چیزی یاد بدهم و این لذّت هر روز ریشه دارتر و قوی تر می شود . من یک معلّم هستم وظیفه ام آموزش علم و اخلاق است فرقی نمی کند با گچ و ماژیک باشد یا " آیلاند" ولی حتما با عشق است...