"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

" شناسنامه ی من یک دروغ تکراری ست/ هنوز تا متولّد شدن مجالم هست"

مگر تولد توست امروز

 که اطلسی ها گل داده اند؟

**********************

 تَفَتَّحَت زُهورُ بتونیا

 أ لَیسَ الیومُ عیدَ میلادِکِ؟

"رضا کاظمی برگردان به عربی از خودم"



 * عنوان پست از محمدعلی بهمنی

* هنوز بچه ام و می فروشم از آغاز/ تمام فلسفه ها را برای یک شکلات/ تو زنده ای وسط سال های پیش از این/ تو زنده ای وسط سالگردهای وفات/ تو  زنده ای و جهان مُرده و شنیده نشد/ به دست هیچ سکوتی نشانه های حیات/"سید مهدی موسوی"

*  تو پیرتر شده ای این که عیب نیست عزیز/ شراب کهنه که گیرایی اش شدیدتر است/"بنیامین دیلم کتولی"

* امسال هم گذشت، کمی پیرتر شدم/ از دیدنِ جهان شما سیرتر شدم/ هرقدر شاخه‌ شاخه رسیدم به آسمان/ در خاک ریشه‌ ریشه زمین‌ گیرتر شدم/ گفتی به عکس‌ های جوانی نگاه کن/ دیدم رفیق…دیدم و دلگیرتر شدم/ رودم که در مسیر سراشیب زندگی/ در پرتگاه عشق سرازیرتر شدم/ فرقی نداشت بود و نبودم برای تو/ امسال هم گذشت و کمی پیرتر شدم/"مجید ترکابادی"

من همانم که مرده بود/ فقط کمی سالخورده تر شده ام/"حسین صفا"

خوابِ سیاه تو، زدن گرگ در رَمِه/ کابوس های دائمیِ یک مجسّمه/ ترسیدن از قیافه ی خود توی آینه/ انسان منهدم شده در وسعت «همه»/ نوزادهای بی سر و ته با پیام مرگ/ آغازهای غم زده ای فکر خاتمه/ بر سر در ورودی دنیا نوشته است:/ تو حق اعتراض نداری به محکمه/ یک لحظه حسّ مضطربی در تو می دود/ و پرت می شوی به جهان، بی مقدّمه/ هی جیغ می کشی که بگویی که من هنوز.../ گم می شود صدای تو در بین همهمه/ پایان شعر، جشن تولّد، صدای دست/ بر کادوی تولّد تو: عکس جمجمه!!/"سید مهدی موسوی"

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟/ وقتی امید نیست به هیچ استجابتی/ جشن تولّدی که مبارک نمی ‌شود/ دیدار چشم ‌هات که در هیچ ساعتی/ حال مرا نپرس در این روزها اگر/ جویای حال خسته ‌ام از روی عادتی/ از ترس این ‌که باز تو را آرزو کنم/ خط می ‌کشم به دل‌خوشی هر زیارتی/ تو شاهزاده ‌ی غزلی! پرتوقّعی ‌ست/ این‌ که تو را مخاطب این شعر پاپتی/ حالا بیا و بگذر از این شاعری که بود/ تسلیم چشم ‌های تو بی ‌استقامتی/ مثل تمام جمعیّت این پیاده ‌رو/ با او غریبگی کن و بگذر به راحتی/ بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر/ گاهی اگر گلایه ‌ای، حرفی، شکایتی/ باور کن از نهایت اندوه خسته بود/ می ‌رفت بلکه در سفر بی ‌نهایتی/ این سال‌ ها بدون تو شاعر نمی ‌شدم/ هر چند وَهمِ شاعری ‌ام هم حکایتی/ دستی به لطف بر سر این شعرها بکش/ من شاعر نگاه توام ناسلامتی/"رؤیا باقری"

* انصاف نیست یکبار دنیا آمدن و این همه مُردن/"فروغ فرخزاد"

هستم که می‌ نویسم بودن به جز زبان نیست/ هرکس نمی‌ نویسد انگار در جهان نیست/ من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد/ من در میان اویم، اویی در این میان نیست/ آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن/ حرفی‌ ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست/ لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید/ بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست../"مریم جعفری آدرمانی"

* چیزی از این بهار در آغوش من کم است/ تو نیستی و یکسره اردی جهنّم است.../ "فاطمه شمس"

* فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست/ اردی جهنّم است زمانی که یار نیست/ "علیرضا بدیع"

 * سرد مثل روزهای زمستان شده ای/ اردیبهشت هایت کو؟/ "سارا شاهدی"

 * راه می روی و شهر اردیبهشت می شود/ کمی رحم کن لامصّب/ اینگونه که راه می روی به ناز/ شهر بیچاره می شود/ "رضا کاظمی"

 * مراقب شمعدانی هایت باش/ اردیبهشت/ ماه عاشقی های بی ملاحظه ست/"مجتبی تقوی زاد "

 * چمن حکایت اردیبهشت می گوید/ "حافظ"

 * می فهمی داری پیر می شوی/ وقتی قیمت شمع های روی کیک از خود کیک بیشتر است/ "باب هاپ"

 * ققنوس من دردا که پرپر، پرپرت کردم/ وقتی به دنیا آمدم خاکسترت کردم/ قول بهشت زیر پا نقل جهنّم بود/ آتش شدم دامن گرفتم مادرت کردم/ نُه ماهِ کامل از دلِ خونِ تو خون خوردم/ تو ماهِ کامل بودی و من لاغرت کردم/ با تاءِ تانیثِ تهِ اسمم سند خوردم/سی سال محکومِ عذابِ دیگرت کردم/ ای رفته از خود سال ها تا آمده با من/ تنهاتر و تنهاتر و تنهاترت کردم/ آتش گرفتم زیر خاکستر حلالم کن/ افتادم از پای نفس دیگر حلالم کن/ حرفی نمانده جز حلالم کن حلالم کن/ صدبار بخشیدی مرا از سر حلالم کن/آه این نهنگ مرده قصد خودکشی دارد/ آبیِ اقیانوس پهناور حلالم کن/ آغوش می خواهم برای گریه ی سی سال/ هق هق تر از آنم که آرامم کنی مادر/ من زهر مارم تلخ کردم روزگارت را/ با بندِ نافم کاش اعدامم کنی مادر/ "طاهره خنیا"

* پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم/ شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام/"محمدعلی بهمنی"

* تولّد/ تنها روزی ست که مادر در برابر گریه های شما لبخند می زند/ "دکتر عبدل"

* دلرُبا ماه من/ اردی بهشت من / اردی بعشق من/" زهرا اسلامی"

* نهال قامت من داشت قابلیت طوبی/ ولی ز تربیت روزگار بید برآمد/"صیدی تهرانی"

* مرگ از محبّت تو خلاصم نمی کند/ در زیر خاکم دل من پای بست توست/ لوح طلسم هستیِ عاشق، دل است دل/ تا پیش توست بود و نبودم به دست توست/"صیدی تهرانی"

* بیداری اش نصیب نشد در تمام عمر/بخت مرا به یاد که در خواب کرده اند؟/ صیدی تهرانی"

* در هرچه خوب می نگرم اعتبار نیست/ حق با دل من است که امیدوار نیست/"صیدی تهرانی"

* انسان موجود عجیبی ست هر سال پیر شدنش را جشن می گیرد...

* اگر گفتید دختر کوچولوی توی عکس کیست؟  :-)

* 35 سالگی...

* بیا آرزو کنیم.... آرزو کنیم که تمام آن هایی که قدهایشان تا نصف سطل آشغال های بزرگ توی خیابان هم نیست، تا کمر توی سطل آشغال های شهر آویزان نباشند! آرزو کنیم بچه ای که تعریف مزّه ی خوب پنیر پیتزا را فقط از همکلاسی هایش شنیده و تا به حال هم خودش تجربه نکرده، دیگر برایش مزّه ی هیچ غذایی معمّا نباشد و این همه فقر، زورش به ایمان ما غالب نباشد! بیا آرزو کنیم که هیچ آغوشی سرد نباشد، دور نباشد، بسته نباشد و گوش ها و زبان های آدم ها، دیگر این همه با عشق، غریبه نباشد. آرزو کنیم که هیچ کس از ملیّت و جنسیّت و اقلیّت خودش شرمنده نباشد! و هیچ کس حتّی یک بار هم در انتهای کوچه پس کوچه های ذهنش، با خودش فکر نکرده باشد و با خودش نگفته باشد که ای کاش اصلاً اهل اینجا نبودم! بیا آرزو کنیم هیچ لب و دهان و زبانی با هم هماهنگ نشود و نچرخد تا که بگوید:" من دارم درد می کشم" و اگر لب و دهان و زبان هم چرخید و این چنین گفت، تمام دوستان و آشنایان و رُفَقا و آدم ها، با هم هماهنگ شوند و دور آن آدم بچرخند تا دیگر درد نکشد...!  بیا آرزو کنیم...! برای ما آرزو تنها چیزی ست که هنوز هم مجّانی ست، هنوز هم مجاز است! هنوز هم اختیارش دست خودمان است... بیا آرزو کنیم...

* این پست برای فرداست 4 اردیبهشت چون می دانم فرصت به روز کردن اینجا را نخواهم داشت امروز برایتان نوشتم ولی شما فردا بخوانید...

"از قیدِ خط و زلف، امیدِ نجات هست/ بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم"

عَیناک 

کانَ جَمالُها مَوتاً لَنا

وَ الموتُ فی عینیک خَیرُ مَماتٍ...

*********************************

زیبایی چشمانت

 باعث مرگ ما بود

و مردن در چشمانت بهترین مرگ است...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



*  عنوان پست از صائب تبریزی

 یا تمنّای وصال تو مرا خواهد کشت/ یا تماشای جمال تو مرا خواهد کشت/ باز در جلوه ی ناز آمده ای همچو نهال/ جلوه ی ناز نهال تو مرا خواهد کشت/ روز وصل است تو در کُشتن من تیغ مَکِش/ که شبِ هجر خیال تو مرا خواهد کشت/ چند پرسی که تو را زار کُشَم یا نَکُشَم؟/ جهد کن ورنه خیال تو مرا خواهد کشت/ شاه من تا به کی این سرکشی و حشمت و ناز؟/ وه! که این جاه و جلال تو مرا خواهد کشت/ گم شدی باز هلالی به خیال دهنش/ این خیالات محال تو مرا خواهد کشت/"هلالی جغتایی"

* باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم/ که تو با لشکر چشمانت و ... من یک نفرم !/"محسن نظری"

* از تو/ فقط چشم هایت را دیده ام/ همین کافی ست/"رضا کاظمی"

* من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام/ چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟!/"سید حسن حسینی"

* تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم/ ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم/  "کلیم کاشانی" 

به من می گفت: "کم حرف می زنی..." باور کنید هر کس چشمانش را می دید الفبا یادش می رفت...!/"آیدین دلاویز"

شیفتگی آن است که شما چشمان زنی را دوست بدارید بی آنکه رنگ آن  را به یاد آورید/ "گوته"

* و چشم های تو/ همان کافه ی دنجی ست که قهوه هایش/ حرف ندارد/"سوسن درفش"

تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

* با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن/ تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی/ "سعدی"

* خاورمیانه را آفرید از روی چشم های شرقی ات/ پرآشوب/ رنجور/ خسته/ زیبا/ "عباس معروفی"

* من گمانم کشف الکل منشأش چشم تو بود/ تا نگه کردی به "رازی" باب شد مِی خوارگی/ "مهدی خداپرست"

* دیده رخسار تو را دیده و خواسته است/ حق گواه است در این حادثه ما بی گنهیم/ "ادیب برومند"

* توی شاهنامه ی فردوسی آمده که گرز رستم 900 مَن وزن داشت با یک حساب و کتاب سرانگشتی هر من معادل 3 کیلوگرم است یعنی به اعتباری می شود 2 تن و 700 کیلوگرم اصلا قبول رستم، پهلوان، تنومند، نیرومند، درشت هیکل ولی خداییش اسبش که دیگر اسب بود نیسان آبی که نبوده  :-)

* باور می کنید من امروز ماشین عروس دیدم توی این شرایط ؟؟!! من دیروز بعد از دو ماه رفتم  به دیدن پدر و مادرم آخرین باری که دیدمشان برای روز مادر بود که به دیدن مادرم رفتم. حتی برای روز پدر به دیدن پدرم نرفته بودم حتی برای سال نو به دیدنشان نرفته بودم یک ساعت نشستم سریع بلند شدم برگشتم به خانه ی خودم.

"هر کسی را همدمِ غم ها و تنهایی مدان/ سایه دنبال تو می آید ولی همراه نیست"


نحنُ بِحاجةٍ إلی شجاعةِ الحذفِ

حذفِ التَّفاصیلِ، حذفِ الماضی

حذفِ الرّسائلِ، حذفِ الأصواتِ

حذفِ الحنینِ و حذفِ بعضِ الأشخاصِ ایضاً

********************

ما محتاجیم به شجاعت حذف کردن

حذف جزئیات، حذف گذشته

حذف نامه ها، حذف صداها

حذف دلتنگی و همچنین حذف بعضی نفرات

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رضا خادمه مولوی

* از وفای تو نوشتم سرِ شب تک بیتی/ مانده یک مثنوی از جور تو گویم تا صبح!/"مهدی خداپرست"

* ای هِجر مگر نهایتی نیست تو را؟/ وی وعده ی وصل غایتی نیست تو را؟/ ای عشق مرا به صد هزاران زاری/ کُشتی و جز این کفایتی نیست تو را/"انوری"

* به ضعف و قوّت بازوی عشق حیرانم/ که کوه می کَنَد و دل نمی تواند کَند/"تأثیر تبریزی"

* قشنگ ترین خواهشی هم که شاعر از معشوقه ی دوری گُزینِ دریغ کننده ی رمنده می کند آنجا که شهریار گفته: تنگ مپسند دلی را که در او جا داری...

* هر ﮐﻪ زد ﺑﺎزی ﺗﻘﺪﯾﺮ ﭘَرَت را ﺑﻪ ﭘَﺮَش/ ﺑﺎﯾﺪ از داغِ  ﺗﻮ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﺴﻮزد ﺟﮕﺮش/ ﺑﯽ ﮔﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ی ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد/ صرف ﺷﺪ ﭘﺎی ﺗﻮ ﺍﻧﮕﺎر ﺗﻤﺎم هنرش/ در دﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻣﺮگ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ولی/ ﮐﺎش هر ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ دل ﺑﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮش/ آرزو ﮐﺮده ام  از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺸﻮم/ هر ﮐﻪ از هرﭼﻪ بدش آﻣﺪه ، آﻣﺪ ﺑﻪ ﺳﺮش / هر ﮐﺴﯽ از دل ﻣﻦ سهم ﺧﻮدش را  ﺑﺮده/ آه از ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ روی همه باز ﺍﺳﺖ درش/"نیما شکرکردی"

* بخوابان چشم شاید یار را این بار هم دیدی/ و حتی شاید او را با کمی اصرار بوسیدی/ تو که از دست دل عمری ست شب تا صبح می گریی/ به لطف چشم شاید لحظه ای در خواب خندیدی/ "غلامرضا طریقی"

*مجری خطاب به کیانو ریوز: چه اتفاقی میفته وقتی می میریم؟ کیانو ریوز: می دونم اونهایی که دوستمون دارن دلشون برامون تنگ میشه...

* افسردگی به انسان فرصت اندیشیدن نمی دهد. بنابراین برای اینکه انسان نادان بماند، باید اندوهگینش کرد/"فردریش نیچه" 

* ویلیام شکسپیر نمایشنامه ی " شاه لیر" را وقتی نوشت که در قرنطینه ی طاعون در خانه حبس شده بود. من هم توی قرنطینه کلی غذای جدید یاد گرفتم حتی آمادگی این را دارم که در مسابقه ی آشپزی شرکت کنم کلا هرچه زحمت برای کاهش وزن و رژیم کشیده بودم همه اش بر باد رفت  :-)

* اینجوری که سعدی دلجویی می کرده هیچ بشری نمی توانسته دلجویی کند: ای سرو خوش بالای من، ای دلبر رعنای من/ لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟

* سرایی را که صاحب نیست ویرانی ست معمارش/ دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته/"صائب تبریزی"

* گرچه تو دوری از بَرَم، همره خویش می بَرَم/ شب همه شب به بسترم یاد تو را به جای تو/"حسین منزوی"

* به تو وابسته ام مانند یک شاعر به تنهایی/ همانقدری که تو وابستگی داری به زیبایی/ اگرچه کهنه ای امّا همیشه تازگی داری/ تو عشق حافظی که در دلِ اشعار نیمایی/ شرابی ناب می خواهم که مرد افکن بُوَد زورش/ شراب ناب تو یعنی همان یک استکان چایی/ تو در ماهی و من در چاه امّا دوستت دارم/ دلم را بُرده ای دیگر چه پایینی؟ چه بالایی؟/ جدایی صبر می خواهد نه من دارم نه تو داری/ نه من مانند مجنونم، نه تو مانند لیلایی/ نیایی حال و روزم بدتر از این می شود حالا/ بگو با من چه خواهی کرد؟ می آیی؟ نمی آیی؟/ "حسین طاهری"

* مردم اغلب از اهمیت زندگی در لحظه ی اکنون حرف می زنند و غبطه می خورند به اینکه کودکان بی آنکه به گذشته فکر کنند یا نگران آینده باشند از لحظات شاد اکنونشان لذّت می برند. باشد موافقم امّا این تجربه - تجربه ی زندگی سپری شده - است که به ما امکان می دهد لحظات شاد را به خاطر بیاوریم و دوباره احساس شادی کنیم. این از توانایی های ماست که لحظه ای را که به ما قدرت و توان می دهد، دوباره زندگی کنیم. بقای ما به توانایی به خاطر آوردن بستگی دارد( کدام نوع توت را نخوریم، از حیوانات بزرگ درنده دور بمانیم، نزدیک آتش چمباتمه بزنیم ولی به آن دست نزنیم) امّا نجات ما از خودِ درونیمان به خاطره ها بستگی دارد./ "بخش هایی از کتاب تولستوی و مبل بنفش اثر نینا سنکویچ"( یکی از پرفروش ترین کتاب ها در ایران است به شدت توصیه به خواندنش می کنم)

* لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود/ حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت/ سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم/ سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت/ تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد/ گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت/ من و تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگز/ دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت/ درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که/ از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت/"مهدی جوینی"

* یکی از بزرگان تعریف می کرد که ما یک گاریچی در محلمان بود که نفت می بُرد و به او عمو نفتی می گفتند، یک روز مرا دید و گفت: سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ گفتم بله! گفت: فهمیدم! چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم گفتم یعنی چه؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود خوب مرا تحویل می گرفتی حالم را می پرسیدی! همه اهل محل همینطور بودند..! هر کس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام علیک او تغییر می کند.... از آن لحظه فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می داد! عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاق بدهد... سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم خیال می کردم اخلاقم خوب است... ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم! یادمان باشد سلاممان بوی نیاز ندهد../"محمد مسعود نخستین"

* چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستأصل شد...از دور بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی منِ بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: چه کشکی؟ چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد./"کتاب کوچه؛ احمد شاملو"

گفت معشوقی به عاشق کای فتی!/ تو به غربت دیده ای بس شهرها/ پس کدامین شهر زان ها خوش تر است؟/ گفت آن شهری که در وی دلبر است/"مولانا"(فتی با الف بخوانید یعنی مرد جوان- زن جوان می شود فتاة)

* همین...


"می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی/ حسرتت سر می گذارد بی تو بر بالین من"

الصّباحُ الّذی لاتَسمَعُ فیهِ صَباحَ الخَیرِ مِمَّن تُحِبُّ 

یَبقی لیلاً حتّی إشعار آخر...

***************************************

صبحی که در آن، صبح بخیر را نشوی  از کسی که دوستش داری 

تا اطّلاع ثانوی شب باقی می ماند...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی: روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!/ تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من/ می شوم بیدار و می بینم کنارم  نیستی/ حسرتت سر می گذارد، بی تو بر بالین من/ خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست/ جز تو از عشق و امید و آرزو ، تبیین من/ رنج ، رسوایی ، جنون ، بی خانمانی ، داشتم/ مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من/ از تو درمانی نمی خواهم به وصل ، اما به مهر/ مرهمِ زخم دلم باش از پی تسکین من/ یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!/ با دلم پیمان من این ست و جان ، تضمین من/ من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار/ شعر هایم  آیه های مهر و مهرت دین من/ شِکوه از یار؟ آه ، نه! این قصه بگذار ، آه ، نه!/ رنجش از اغیار هم ، کفرست در آیین من...

* از خواب می پرم خوابی که درهم است/ آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است/"سیّد مهدی موسوی"

* نی با تو دمی نشستنم سامان است/ نی بی تو دمی زیستنم امکان است/ اندیشه در این واقعه سرگردان است/ این واقعه نیست درد بی درمان است/"مولانا"

* در دل معشوق جمله عاشق است/ در دل عذرا همیشه وامق است/ در دل عاشق به جز معشوق نیست/ در میانشان فارق و فاروق نیست/"مولانا"

* حقیقت این است/ فرودگاه ها/ بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند/ و دیوار بیمارستان ها/ بیشتر از عبادت گاه ها دعا شنیده اند/ همیشه اینگونه ایم/ همه چیز را موکول می کنیم به زمانی که چیزی در حال از دست رفتن است/"چارلی چاپلین"

* کسی که در اثر یک بیماری از 19 ماهگی به بعد نه می توانست ببیند و نه بشنود، به کمک معلّم وفادارش، اوّلین انسان ناشنوا و نابینای تاریخ شد که توانست از دانشگاه فارغ التحصیل شود. زندگی هلن کلر چیزی کم از یک معجزه نداشت! "آب" اوّلین کلمه ای بود که "آن سالیوان" معلّمِ کم بینای "هلن" به او آموخت. با ریختن آب و همزمان نوشتن کلمه ی آب بر کف دستانش هلن برای اوّلین بار دانست که هر چیزی اسمی دارد. 3 سال بعد او خواندن و نوشتن را آموخته بود! او کسی بود که با دست هایش می شنید! از 10سالگی به کمک آموزگارش از روی لرزش گلو و تحرّکات و شکل لب های دیگران سخن گفتن را آموخت به طوری که پس از 2 سال همگان حرف هایش را می فهمیدند. در 24 سالگی در رشته ی ادبیات فارغ التحصیل شد، در طول عمرش 12 کتاب نوشت و از برجسته ترین فعّالان حقوق زنان و سیاهپوستان دوران خود بود./ بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نمی توان با چشم دید و یا حتّی لمس کرد، آن ها را باید با قلب خود احساس کنید/"هلن کلر"

* غمبارترین، موجزترین و در عین حال کامل ترین توصیف فراق همه در یک مصراع خاقانی گفته شده : ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت...

* هنگامی که می رویم، هرگز نمی دانیم می رویم/ مزاح می کنیم و در را می بندیم/ سرنوشت به دنبال ما در را چفت می کند/ و دیگر با کسی حرف نمی زنیم/"امیلی دیکنسون"

* هیچوقت به جنگ نرو، حتّی اگر برنده شوی، نبرد در درون تو هیچگاه پایان نمی گیرد/"جک گانتوس"

* اسکار بهترین نصیحت پدرانه هم می رسد به غسّان کنفانی آنجا که می گوید: به کسی که برایت نمی نویسد، مزاحم روزهایت نمی شود، درباره ات نمی خواند، مهم ترین تاریخ های تو را حفظ نمی کند و زندگی ات را پُر از کارهای شگفت انگیز نمی کند وابسته نشو...

* نیامدی و دوباره به خویش رو کردم/ شبانه با لب لیوان بگو مگو کردم/ تمام شب به کفایت شراب خوردم و بعد/ اذان صبح که شد با همان وضو کردم/ نخواستی به زبانم بیایی امّا من/ حروف نام تو را خارِ در گلو کردم/ نیامدی که بدوزم به چشم های تو چشم/ نشستم و جگر خویش را رفو کردم/ نواخت عقل به گوشم کشیده ای که ببین!/ دو چشمه اشک شدم حفظ آبرو کردم/ چه جای خُرده بر او اشتباه از من بود/ که عقل ناقص را با تو روبه رو کردم/ تو آرزوی بزرگی نمی توانم گفت/ که با نیامدنت ترک آرزو کردم/"غلامرضا طریقی"

سایه ی سنگ بر آینه ی خورشید چرا؟/ خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟/ نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن/ طعن و تردید به سرچشمه ی خورشید چرا؟/ طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن/ آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟/ طالع تیره ام از روز ازل روشن بود/ فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟/ من که دریا دریا غرق کف دستم بود/ حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟/ گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم/ دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟/ آمدم یک دم مهمان دل خود باشم/ ناگهان سوگ شد این سورِ شب عید چرا؟/"قیصر امین پور"

* در عشق دو چیز است که پایانش نیست/ اوّل سر زلف یار و آخر شب ماست/"حزین لاهیجی"

* پُر است شهر زِ نازِ بُتان، نیاز کم است/ مکن چنانکه شَوَم از تو بی نیاز مکن/"وحشی بافقی"

* دل یادِ تو آرَد برود هوش از هوش/ مِی بی لبِ نوشینِ تو کِِی گردد نوش/ دیدارِ تو را چشم همی دارد چشم/ آواز تو را گوش همی دارد گوش/"مولانا"

* آغوش تو یک مکان معمولی نیست/ هذا البَلَدِ الأمینِ آرامش هاست/" فردین اروانه"

* در دیده ی من جمله خیال اند و تو نقشی/ بر خاطر من جمله فراموش و تو یادی/"امیرخسرو دهلوی"

* نه به خاکِ در بِسودم نه به سنگش آزمودم/ به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت؟/"بیدل دهلوی"

* وقتی از دانش آموزان و آموزش های مجازی در این شرایط حرف می زنیم باید حواسمان باشد که همه ی دانش آموزان این سرزمین شرایط یکسان آموزشی ندارند چه رسد به اینکه اینترنت در دسترسشان باشد. از دانش آموزانی بگوییم که هنوز کلاس درسشان سقف ندارد...

* دلم می خواهد به سبک وحشی بافقی رو کنم به دنیا و به او بگویم: ما را چه بی گناه گرفتار کرده ای...

* از خواب چو برخیزم اوّل تو به یاد آیی.../"مولانا"

"عیدِ من با غم دیدار تو آخر شد و باز/ سیزده با هوست سبزه به هم می بافم"


کُلُّ الطُّرُقِ تُؤَدّی إلیکِ

حتّی تِلکَ الّتی سَلَکتُها لِنِسیانِکِ

****************************************

همه ی راه ها به تو ختم می شوند

حتّی آنهایی که برای فراموش کردنت پیموده ام

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از پروانه حسینی

* هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی/ ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی/ " سعدی"

* سیزده را همه عالم به در امروز از شهر/ من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم/"شهریار"

* سبزه ها را گره زدم به غمت/ غمِ از صبر، بیشتر شده ام/ سال تحویل زندگیت به هیچ/ سیزده های در به در شده ام/ سفره ای از سکوت می چینم/ خسته از انتظار و دوری ها/ سال هایی که آتشم زده اند/ وسط چارشنبه سوری ها/ بچه بودم... و غیر عیدی و عشق/ بچه ها از جهان چه داشته اند؟!/ در گوشم فرشته ها گفتند/ لای قرآن «تو» را گذاشته اندخواستی مثل ابرها باشی/ خواستم مثل رود برگردی/ سیزده روز تا تو برگشتم/ سیزده روز گریه ام کردی/ ماه من بود و عشق دیوانه/ تا که یکدفعه آفتاب آمد/ ماهی قرمزی که قلبم بود/ مُرد و آرام روی آب آمد/ پشت اشک و چراغ قرمزها/ ایستادم! دوباره مَرد شدم/ سبزه ای توی جوی آب افتاد/ سبز ماندم اگرچه زرد شدم/ و إنْ یکادی که خواندم و خواندی/ وسط قصّه ی درازی ها!!باختم مثل بچه ای مغرور/ توی جدّی ترین بازی ها/ سبزه ها را گره زدم اما/ با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟/ مثل من ذرّه ذرّه می میرند/ همه ی سال های بی تحویل/ "سید مهدی موسوی"

* موهایم را می بافی/ به آرزوهایم گره کور می زنی/ حالا تو بهار را تا سیزده بشمار/ من بهار را در آخرین سطر همین شعر به در می کنم/ " تکتم آقابالا زاده"

* عاشقی که گاهی فراموش نکند/ از آکندگی/ انباشتگی/ و فشار حافظه خواهد مُرد/"رولان بارت"

* مرورِ عکس تو زیباترین یقین من است/ همیشه یادِ تو در چشمِ دوربین من است/ ببین منم زن رسمی، زن محافظه کار/ همیشه گفتن اسم تو نقطه چین من است.../"مریم جعفری آذرمانی"

* هر انسانی که نمی توانم دوستش بدارم سرچشمه ی اندوهی ست ژرف برای من/ هر انسانی که روزی دوستش داشته ام و دیگر نمی توانم دوستش بدارم/ گامی ست به سوی مرگ برای من/ آن روز که دیگر نتوانم کسی را دوست بدارم خواهم مُرد/ ای شمایان که می دانید شایسته ی عشق منید/ مراقب باشید/ مراقب باشید/ تا مرا نشکنید/"ژئو بگزا"

* بردن اسم تو آنقدر دهانم را شیرین می کند/ که مورچه ها بعد مرگ نامت را از زبانم بگیرند و به لانه ببرند/ می ترسم بمیرم و کسی تو را نشناسد/ و نداند این همه دیوانگی در درخت پرتقال برای که بود/ بردن نام تو که قتل نیست/ دزدی نیست/ نام تو نام توست/ غمی در حروف الفبا/"جواد گنجعلی"

* روزی که سر زلف تو بر شانه ی من بود/ جذّاب ترین جای جهان خانه ی من بود/ ای نیمه ی گمگشته ی من عطر تنت کو؟/ گرگ دهن آلوده شدم پیرهنت کو؟/"احسان افشاری"

* تو در عالم نمی گنجی ز خوبی/ مرا هرگز کجا گُنجی در آغوش؟/"سعدی"

* مذهب باید از انسان موجودی صبورتر، مهربانتر، آزادتر و دلیرتر بسازد. اگر مذهبی نتوانست این کار را انجام دهد چیزی جز شر و پلیدی و حقّه بازی نیست/"آلبرت انیشتین"

* دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست/ دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت/"صائب تبریزی"

* و چشم های تو/ همان کافه ی دنجی ست که قهوه هایش/ حرف ندارد/"سوسن درفش"

* آنقدر جای خالیت اینجاست که کنارم دراز می کشد/ برایم قصّه می گوید/ سر بر شانه ام می گذارد/ و گاه با هم گریه می کنیم/ آنقدر به نبودنت عادت کرده ام که اگر یک روز بیایی/ دلم برای جای خالی ات تنگ می شود/"چیستا یثربی"

* یک سخن قدیمی سامورایی می گوید: درباره ی خودت حرف بدی نزن چون به گوش جنگجوی درونت می رسد و به آن عمل می کند...

* کِی غم خورَد آنکه با تو خرّم باشد/ ور نور تو آفتاب عالم باشد/ اسرار جهان چگونه پوشیده شود/ بر خاطر آنکه با تو مَحرم باشد/"مولانا"

* سیزده نَه در...

"از قرنطینه به تبعید ببر مختاری/ تو که نمرودترین آتش این بازاری/ مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی/ مرگ با له شدگان تو ندارد کاری"

إنَّ قضیّةَ الموتِ

 لَیسَت علی الإطلاقِ قضیّةَ المَیِّتِ

إنَّها قضیَّةُ الباقینَ

*****************************

یقینا مرگ

 دیگر مسأله ی انسانِ درگذشته نیست

بلکه مسأله ی کسانی است که باقی مانده اند...

"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"



* این را هم بخوانید :

کُلَّمَا زادَ العُمر

أیقَنَّا أنَّ تِلکَ الحَیاةَ لا تَستَحِقُّ کُلَّ هذا الألم

تَرحَلُ مَتاعِب وَ تَأتی غیرها

تَموتُ ضحکاتٍ وَ تولدُ أخرى

یَذهَبُ البَعضُ وَ یَأتِی آخَرُون

 مُجَرَّدُ حَیَاةٍ..

***********************

هرچقدر سن بیشتر می شود

به یقین می‌ رسیم که زندگی شایسته ی این‌ همه درد نیست

مشکلات می‌ روند و دوباره می‌ آیند

لبخندها می‌ میرند و دوباره متولّد می‌ شوند

بعضی ها می‌ روند و بعضی دیگر می‌ آیند

زیستنی بیش نیست..

"غازی القصیبی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از احسان افشاری: از قرنطینه به تبعید ببر مختاری/ تو که نمرودترین آتش این بازاری/ مُردم از بس که نمُردم ! کفنم خیس نشد/ ابر من بر سر چتر چه کسی می باری ؟/ تو فقط خاطره ای باش و به من فکر نکن/ من خوشم بر لب این پنجره با سیگاری/ من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم/ تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری؟/ آه از این وحشت یک عمر به خود پیچیدن/ در زمستان پتو این همه شب بیداری/ گسلی زیر همین فرش برایم بگذار/ نامه نه خاطره نه، زلزله ای آواری !/ مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی/ مرگ با له شدگان تو ندارد کاری...

* مأمور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم. دامدار با اشاره به بخشی از مرتع می گوید باشد ولی آنجا نرو. مأمور فریاد می زند آقا من از طرف دولت فدرال اختیار دارم ، بعد هم دستش را می برد به سمت جیب پشتش نشان خود را بیرون می آورد و با افتخار به دامدار نشان داده و می گوید: این را می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هر کجا دلم می خواهد بروم، در هر منطقه ای بدون پرسش و پاسخ می فهمی؟ دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود. کمی بعد دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مأمور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مأمور راه فراری ندارد و قبل از اینکه به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت می کند، با سرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: نشان، نشانت را نشانش بده. این روزها مردمی که با غرور و تمسخر به کرونا راهی سفر می شوند دقیقا پایکوبان به سمت گاو وحشی و نامرئی کرونا می روند. پایان تعطیلات باید دید چگونه برای خلاصی خود از این گاو وحشی به هر دری می زنند! افسوس که نه فقط خود که همه ی ما را به زحمت خواهند انداخت....


* همین تمام قصّه همین است...

"پشت نقاب ماسک‌ها شد ماه پنهان/ حیف از نگاه آشنایی که نکردیم/ یکباره دستور قرنطینه رسید و/ ما مانده‌ایم و بوسه‌‌هایی که نکردیم!"

عَلی هذِهِ النُّقطةِ الّتی لا تَکادُ تُری

یَتَصارَعُ البشرُ مَعَ فیروسٍ لایُری

**********************************

بر این نقطه ای که به سختی دیده می شود

بشر در نبرد با ویروسی است که دیده نمی شود...

"نقل قول ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از اصغر عظیمی مهر: لب های ما ماند و دعایی که نکردیم!/ لعنت به آن عشق و صفایی که نکردیم!/ «پشت نقاب ماسک‌ها» شد ماه، پنهان!/ حیف از نگاه آشنایی که نکردیم!/ فرصت برای هر گناهی رفت از دست!/ لعنت به ما و هر خطایی که نکردیم!/ آنها که عمری ادّعا کردند، رفتند!/ ثابت شد امّا ادّعایی که نکردیم!/ معشوق ما ناآشنا از کوچه رد شد!/ لب های ما ماند و صدایی که نکردیم!/ یکباره «دستور قرنطینه» رسید و/ ما مانده‌ایم و بوسه‌‌هایی که نکردیم!...

چشمان تو مضمون غزل های حماسی/ تدوین شده در قالب قانون اساسی/ دنبال تو هفتاد و دو ملّت سر جنگند/ لبخند تو سر خط خبر های سیاسی/ در مدرسه ی دل همه پیگیر تو هستند/ دیوانه شدم من ز سؤالات کلاسی/ یکروز بیا تا که بفهمی چه کشیدم/ استاد پژوهشکده ی عشق شناسی/ چادر به سرت کرده ای و تفرقه افتاد/ در مکتب بی پایه ی اسلام هراسی/ پاریس و رم و ترکیه و کاخ کرملین/ پیش تو روانی شده در دیپلماسی/ لبخند بزن شهر بپای تو بمیرد/ بیماری ویروسی لبخندِ تماسی…/"کیانوش سفری"

توی هر ضرر باید استفاده ای باشه/ باخت باید احساس ِ فوق العاده ای باشه/ آه فاتح ِ قلبم فکرشم نمی کردی/ رام کردن این شیر کار ساده ای باشه../ آه چشمه ی طوسی آه چشم ویروسی/ بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه/ مبتلا بشم مُردم مبتلا نشم مُردم/ از تو درد لذت بخش هرچی می کشم خوبه/ من یه بچه ی شیطون توی کوچه ها بودم/ عشق تو بزرگم کرد عشق تو هلاکم کرد/ جیک جیک ِ مستونم بود و عشقِ بازیگوش/ مثل ِ جوجه ی مُرده توی باغچه خاکم کرد../ آه چشمه ی طوسی آه چشم ویروسی/ بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه/ مبتلا بشم مُردم مبتلا نشم مُردم/ از تو درد لذت بخش هرچی می کشم خوبه/ آفرین به این زور و آفرین به این بازو/ آفرین به این چشمو آفرین به این ابرو/ آفرین به هر شب که بی گدار می باره/ با جنون در افتادن خیلی آفرین داره/ با تو هیچکس جز من بی سپر نمی جنگه/ با تو هیچکس از این بیشتر نمی جنگه/ با جنون در افتادن باز کار دستم داد/ آه فاتح قلبم عشق ِ تو شکستم داد../ با صدای محسن جان چاوشی فوق  العاده ست...

* ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست/ یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست/ دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟/ جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست/ فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه/ هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست/ سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار/ حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست/ خندید صبح بر من و بر انتظار من/ زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست/ دیشب لبش چو غنچه تبسّم به من نمود/ اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست/ فرهاد یاد باد که چون داستان او/ شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست/ ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن/ ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست/ برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم/ کان یار یار نیست که اندر کنار نیست/ امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است/ گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست/ بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار/ فکری به حال خویش کن این روزگار نیست/ بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش/ صیّاد من بهار که فصل شکار نیست/"عماد خراسانی"

وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را.../ ملافه های گُلبهی چارخانه را..../ حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میز/ روبان و گوشواره و موگیر و شانه را.../ وقتی قرار نیست بیایی برای کی/ این رُژهای صورتی دخترانه را؟.../ اصلا خودم در آینه کوتاه می کنم/ موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را/ با گریه پاک می کنم از روی صورتم/ این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را/ من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو/ دیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟/ یک روز با تو من همه ی شهر را... ولی/ حالا که نیستی در و دیوار خانه را.../"پانته آ صفایی"

* ببین چه خانه خرابم! چهارخانه بپوش/ بگو اجاره ی یک خانه از تو روزی چند؟/"نرگس میرفیضی"

* بی یارترم گرچه وفادارترم/ آزرده ترم گرچه کم آزارترم/ با هر که وفا و مردمی بیش کنم/ سبحان اللّه به چشم او خوارترم/"صحبت یزدی"

* از غربت این خانه دلم سخت گرفته/ غیر از من و تنهایی من هیچ کسی نیست/"طاهره اباذری هریس"

* بوسه گر نیست دلِ خسته به پیغام خوش است/"صائب تیریزی"

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را/ ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا/ دست خود بر سر رنجور بنه که چونی/ از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا/ آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست/ گستران بر سر او سایه احسان و رضا/ این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست/ لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا/ آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی/ مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا/ تا تو برداشته‌ ای دل ز من و مسکن من/ بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا/ تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی/ سپه رنج گریزند و نمایند قفا/ به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات/ از همان جا که رسد درد همان جاست دوا/ همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه/ کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا/ ای تو سرچشمه ی حیوان و حیات همگان/ جوی ما خشک شده‌ ست آب از این سو بگشا/ جز از این چند سخن در دل رنجور بماند/ تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا/"مولانا"

* که چو دردم از تو آید، ز تو نیز چاره باید/"حسین منزوی"

* وقتی که رگ گردن تو تیغِ بُرَنده است/ کافی است برقصی که همین رقص کُشنده است/ از ریشه مرا کندی تا جامه دریدی/ اینگونه مرا هیچ زنی ریشه نکنده است/ دودی است که از سوختن یک زن هندوست/ مویی است که آویخته تا ساق، بلند است/ تن نیست که خورشیدی مخلوط به برف است/ زن نیست که سردسته ی گرگان درنده است/ این پیرهن توری افتاده به جانت/ بر تنگی اندامِ تو تُنگی شکننده است/ آن جنبش پنهان شده در زیر لباست/ مانند هم آغوشی یک جفت پرنده است/ لب دوخته ام، چشم به چشم تو گرفتار/ در پیش تو این شاعر، تنها شنونده است/ مادینه ی آرام من این حسِّ غرورت/ زیبایی وحشی تو را رام کننده است/ یا حلقه ی انگشت تو یا حلقه ی مویت/ زندان من اینقدر چرا بند به بند است/"علیرضا الماسی"

* با تمام زنان می توان خوابید... امّا با تعداد محدودی از آنان می توان بیدار ماند/"برتراند راسل"

* شب ها گذرد که دیده نتوانم بست/ مَردم همه از خواب و من از فکر تو مست/ باشد که به دست خویش خونم ریزی/ تا جان بدهم دامن مقصود به دست/"سعدی"

* چنین شب های بی پایان و من بر بستر اندوه/ از آن پهلو به این پهلو، از این پهلو به آن پهلو/"امیرخسرو دهلوی"

* تفاوت بین انسانی که هم اکنون هستید و کسی که قرار است پنج سال بعد باشید در مردمی است که در این مدّت با آن ها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این زمان مطالعه می کنید/"جان مکسول"

* یکی می گفت: افغان ها به همراه مریض می گویند نگران، چقدر زیباست مثلا از یکی بپرسند کسی نگرانت هست؟ نگرانت کجاست؟ یا بگویند من نگرانت می شوم یا یکی بگوید خیالم راحت است فلانی نگرانم است..

* برای همه ی ما همه ی روزها فراموش می شوند/ به جز همان یک روز/ که نشانی اش را به هیچ کس نگفتیم/"محمدرضا عبدالملکیان"

* مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می میرم/ و امّا فردا چطور؟/ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته ام/"نزار قبّانی"

* استرس می تواند تمام روزهای زندگی ات را نابود کند/ ولی مُردن فقط یک روزت را خراب می کند/"شرلوک هولمز"

* عمری دگر بباید بعد از وفات ما را/ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری/"سعدی"

* هرگز از دماغ بنده بوی تو نرفت/ وز دیده ی من خیال روی تو نرفت/ در آرزوی تو عمر بردم شب و روز/ عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت/"مولانا"

گل بی رُخِ یار خوش نباشد/ بی باده بهار خوش نباشد/"حافظ"

* خبرت هست که جان مست شد از بوی بهار؟/ "مولانا"

"عشق را راه گریزی نیست پیگیرش مباش/ خواه مجنون خواه عاقل می چشد این زهر را"


- ﺗَﻘﻮلُ ﻏﺎدةُ ﺍﻟﺴَّﻤّﺎﻥ ﻟِﻐَﺴّﺎن ﻛﻨﻔﺎﻧﻲ:

أﻋﻠَﻢُ ﺃﻧَّﻚ ﺗَﻔﺘَﻘﺪُﻧﻲ

ﻟﻜﻨَّﻚ َﻻ ﺗَﺒﺤَﺚُ ﻋﻨّﻲ؛

وَ ﺇﻧَّﻚَ ﺗُﺤِﺒُّﻨﻲ وَ ﻻ ﺗﺨﺒﺮُﻧﻲ؛

وَ ﺳَﺘَﻈِﻞُّ ﻛَﻤﺎ ﺃﻧﺖ..

ﺻُﻤﺘُﻚَ ﻳَﻘﺘُﻠُﻨﻲ..

- ﻳَﺮِدُّ ﻏﺴّﺎن:

وﻟﻜﻨَّﻨﻲ ﻣُﺘﺄﻛّﺪٌ ﻣِﻦ شئءٍ وﺍﺣﺪٍ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻷﻗَﻞِّ هُوَ ﻗﻴﻤﺘُﻚِ ﻋِﻨﺪی..

ﻛُﻞُّ ﻣﺎ ﺑِﺪﺍﺧﻠﻲ ﻳَﻨﺪَﻓِﻊُ ﻟﻚِ ﺑِﺸﺮﺍهةٍ؛ ﻟﻜﻦَّ ﻣَﻨﻈﺮی ﺛﺎﺑﺖٌ..

*************************

- غادة السمان به غسان کنفانی می‌ گوید:

می‌ دانم که مرا کم داری

امّا دنبالم نمی‌ گردی

دوستم داری ولی به من نمی‌ گویی

و تو آنگونه که هستی، خواهی ماند..

این سکوت تو مرا می‌ کُشد

- غسّان کنفانی در جواب می‌ گوید:

من امّا لا اقل از یک چیز مطمئنم

و آن ارزش تو نزد من است

سراپای وجودم با حرص و ولع

به سمت تو خیز برمی‌ دارد

اما ظاهرم ثابت است..

"از نامه های غادة السمان به غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از علیرضا سهرابی: می کشد دل در فراقت همچو مسکین درد را/ می کند رَم می کشد سر همچو اسبی شهر را/ تا که شاید مرهمی بر قلب او بتوان گذاشت/ گوشه چشمی، زلفکی تسکین دهد این زخم را/ عشق را راه گریزی نیست پیگیرش مباش/ خواه مجنون خواه عاقل می چشد این زهر را/ عشق را تشبیه مرگ و درد و مردن جایز است/ار که چون مردن شود، من می پرستم مرگ را/ تا تو باشی حال دل از خوش خوشان خوشتر بُوَد/در کنارت با رضایت می چشم این شهد را...

* گرچه سخت است به فکری هوس نان نرسد/ قصّه ای نیست که با عشق به پایان نرسد/ عشق احساس خطر کردن و رفتن به رهی است/ که در آن هیچ سری ساده به سامان نرسد/"غلامرضا طریقی"

* نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق/ آب دریا در مذاقِ ماهی دریا خوش است/"صائب تبریزی"

* نشاط این بهارم بی گلِ رویت چه کار آید/ تو گر آیی، طرب آید، بهشت آید، بهار آید/"بیدل دهلوی"

* با خیالش سیب و سبزه می گذارم روی میز/ سفره ی هفت سین من پُر می شود از عطر یار/"پروانه حسینی"

* با توام میوه ی ممنوعه ای عشقِ محال/ پیش تو ای کاش بودم لحظه ی تحویل سال/" جواد الماسی"

* کاری به سرد و گرم بهار و خزان نداشت/ این پنجره فقط به هوای تو باز بود/"فرامرز عرب عامری"

* باد بهار می دمد و من ز یار دور/ با غم نشسته دایم و از غمگسار دور/ "اوحدی مراغه ای"

* آب و جارو زده ام کل خیابان ها را/ سال من نو نشود تا تو نیایی امسال/"الهه سلطانی"

* گرچه غمگین! گرچه زخمی! گرچه در بند!/ سرزمینم! وطنم! نوروز است چند روزی تو بخند/"داوود جهانوند"

* صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام/ ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم/"وحشی بافقی"

* احسن الحال منی باید بخندی تا که من/ سین به سین سفره ام با خنده ات کامل شود/"امید غلامی"

* ما سال هاست غیر زمستان ندیده ایم/ تقویم ها دروغ نوشتند از بهار/"نفیسه سادات موسوی"

* به زن ها بگویید برای نظامی هایشان آرایش غلیظ کنند/ برقصند و آواز بخوانند/ و جلوی ریختن خونِ هزاران هزار آدم بی دفاع را بگیرند/بگویید موهایشان را باز کنند و در خانه برهنه راه بروند/ تا عطر زنانگی شان همسرانشان را گیج کند/ و از فکر جنگ بیایند بیرون/ به زن ها بگویید زیبایی شما از هر فرمانده ای فرمانده تر است/ زیبا بگردید/ و با زیبایی تان دستور بدهید از فرمان سرپیچی کنند/ به زن ها بگویید زیبایی شما حتّی مرگ را هم می کُشد/"سیاوش شمشیری"

* سیّاره ی ما دیگر نیازی به آدم های موفّق ندارد/ این سیّاره به شدّت نیازمند افراد صلح جو/ درمانگر/ ناجی/ قصّه گو/ و عاشق است/ "دالایی لاما"

* شعر در روزگار دشواری/ گلی ست بر مزاری/"محمود درویش"

* کلمات/ قوی ترین دارویی ست که توسط بشر به کار گرفته شده است/"رودیارد کیپلینگ"

* یک روح غمگین می تواند زودتر از یک میکروب آدم را بکشد/"آل پاچینو"

* وقتی به خودمان این فرصت را می دهیم که بی خیال همه ی تنش ها شویم، بدن می تواند با استفاده از توانایی ذاتی اش خود را درمان کند/"تیچ نات هان"

* مردی که به عمری نبینیم غمش را/ زیبایی چشم تو درآرَد پدرش را/ یک عمر به دنبال کسی مثل تو بودم/ آنگونه که جوید شب تاریک مَهَش را/ آشفته بُدَم با تو به آرام رسیدم/ آنگونه که یابد شب تاریک مَهَش را/ بی رحم ترین حالت ممکن شده چشمت/ از سینه ی مظلوم شنیدم سخنش را/ ای وای از آن روز که در اوج تمنّا/ لیلا بپسندد دلِ یارِ دگرش را/"ابراهیم صالحی تبار"

* اگر صد قرن تنهایم نمی نالم ز بی مهری/ که مِهرِ چشمِ تو شاید پس از پایان به دست آید/ خداوندا مگیر از ما به سختی فتح کردن را/ که شاهی هم نمی ارزد اگر آسان به دست آید/" ابراهیم صالحی تبار"

* این را هم بخوانید:
یأتی علی النّاسِ زمانٌ یکونُ فیهِ أحسنُهم حالاً مَن کانَ جالِساً فی بَیتِهِ/ روزگاری می رسد که بهترین مردم کسانی هستند که خانه نشین باشند/ "علی ابن ابی طالب"
 
+ طالب آملی در همین مضمون گفته: خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم/ منزلی امن تر از گوشه ی تنهایی نیست...

* باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز/ هر که در عید نیامد به مبارک بادم/" صائب تبریزی"

* زمانی نیز/ باید به دور از مردم با خودم خلوت کنم/ تا آنچه در همنشینی آنها بر دلم نشست/ از دل بردارم/"توفیق الحکیم"

* این را هم بخوانید:
 أحبِبنی 
بعیداً عَن بِلادِ القهرِ وَ الکبتِ
بعیداً عَن مدینتِنا الّتی شبعت مِن الموتِ...
*******************************
مرا دوست بدار
به دور از سرزمین خشم و سرکوب
 به دور از شهرمان که از مرگ سیراب شده است...
"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

* بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو/"مولانا"

* ندارد...

" اگر عالم همه عید است و عشرت/ برو عالم شما را، یار ما را "

 

کلَّ عامٍ وَ أنتِ حبیبتی

 کلَّ عامٍ وَ أنا حبیبُکِ

 أنا أعرِفُ أنَّنی أتَمنّى أکثرَ مِمّا یَنبَغی

 وَ أحلمُ أکثرَ مِنَ الحدِّ المَسموحِ بِهِ

 ولکن

 مَن لَهُ الحقُّ أن یُحاسِبَنی عَلى أحلامی؟

 مَن یُحاسِبُ الفقراءَ؟

 إذا حَلموا أنَّهُم جَلَسوا عَلى العَرشِ

 لِمُدّةِ خَمسِ دقائقَ؟

 مَن یُحاسِبُ الصَحراءَ إذا تَوحَّمتْ على جدولِ ماءٍ؟

 هُناکَ ثلاثُ حالاتٍ یُصبِحُ فیها الحُلمُ شرعیاً:

 حالةُ الجنونِ

 وَ حالةُ الشِّعرِ

 وَ حالةُ التَّعَرُّفِ عَلى إمرَأةٍ مُدهِشَةٍ مثلکِ

 وَ أنا أعانی لِحُسنِ الحَظِّ

 مِن الحالاتِ الثَّلاثِ..

 *****************************

 هر سال معشوقه ی منی

 هر سال محبوب توام

 می‌دانم بیش از آنچه که باید آرزو می‌ کنم

 و بیش از حد مجاز رؤیا می پرورانم

 ولی چه کسی حق دارد

 مرا به خاطر رؤیا پردازی‌ ام مؤاخذه کند؟

 چه کسی حق دارد تهیدستان را مؤاخذه ‌کند؟

اگر حتی برای پنج دقیقه رؤیای نشستن  بر تخت سلطنت داشته باشند

 کویر را چه کسی بازخواست می‌کند؟

 اگر ویارِ رود کوچکی شود

 تنها سه حالت  وجود دارد که در آن رؤیا شرعی ست

 در حالت دیوانگی

 شاعرانگی

 و  آشنایی با زنی شگفت انگیز همچون تو

 و خوشبختانه 

من از هر سه حالت برخوردارم....!

 "نزار قبانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانای دوست داشتنی

* یادت همه روز خوشتر از عید/ کاین منشأ شادی جهان است/"وحشی بافقی"

* اندر دل من مها دل‌افروز توئی/ یاران هستند لیک دلسوز توئی/ شادند جهانیان به نوروز و به عید/ عید من و نوروز من امروز توئی/"مولانا"

* من نام کسی نخوانده ام إلّا تو/ با هیچ کسی نمانده ام إلّا تو/ عید آمد و من خانه تکانی کردم/ از دل همه را تکانده ام إلّا تو/"جلیل صفربیگی"

* نوروز رُخت دیدم خوش اشک بباریدم/ نوروز چنین باران باریده مبارک باد/"مولانا"

* ز مهجوران نشاط ماه و سال نو چه می پرسی؟/ که عاشق را به غیر از وصل، نوروزی نمی ماند/"صیدی تهرانی"

* کاﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮز بهاری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ در ﺑﻐﻠﺖ راه فراری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ از همه ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮد ﺍﻳﻦ شادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ وﺻﻞ ﺷﻮد ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ آزادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮد ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎز ﺑﺨﻮﺍبیم ... وﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ .../"سید مهدی موسوی"

* خانه ی دل را تکاندم خانه ی دل را تکاند/ من به دور انداختم بدخواه او را، او مرا/ "علیرضا بدیع"

* تو بیایی همه ی ثانیه ها، ساعت ها/ از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند/ "قیصر امین پور"

* آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟/ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد/ " مهدی کمانگر"

* حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند/ ای مثل من غریب در این روزها بهار/" محمدعلی بهمنی"

* ارغوان/ این چه رازی ست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید/ "هوشنگ ابتهاج"

* شکفتن از در این خانه تو نمی آید/ بهار منتظر من همیشه پشت در است/" حسین منزوی"

* که ام؟ مبارز سستی که در میانه ی جنگ/ به دست دشمنم افتاده است شمشیرم/ بهار بی تو رسیده ست و من چو مُشتی برف/ اگرچه فصل شکوفایی است می میرم/ "سجاد سامانی"

* در حیرتم از این همه تعجیل شما/ از این همه صبر و طول و تفصیل شما/ ما خیر ندیده ایم از سال قدیم/این سال جدید نیز تحویل شما/ "جلیل صفربیگی"

* دیرگاهی است که افتاده ام از خویش  به دور/ شاید این عید به دیدار خودم  هم  بروم/"قیصر امین پور"

* بس که بد می گذرد زندگی اهل  جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند/"صائب تبریزی"

* نوشتی سال خوبی را برایت آرزو دارم/ چه می دانی از این بغضی که بی تو در گلو دارم/" امیر اکبرزاده"

* مرا هر گه بهار آید به خاطر یادِ یار آید/ به خاطر یادِ یار آید مرا هرگه بهار آید/" شهریار"

* دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی/ مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من/"کاظم بهمنی"

* من چگونه بروم در ورق سال جدید؟/ که همه بودن تو مانده به تقویم قدیم/"ساناز یوسفی"

* موش و خرگوش و خروس و خوک و مار و اژدها/ کاش سالی هم برای آدمیّت داشتیم/"محمود افهمی"

* دنبال پاییز اگر گشتی هیچ جا نرو به جز دل من/ دنبال بهار اگر می گردی هر جا می خواهی برو به جز دل من/"شیرکو بیکس"

* آدم که عاشق شد گرما نمی فهمد/ آدم که عاشق شد من، من نمی فهمد/ طوفان نمی فهمد/ سرما نمی فهمد/ چیزی نمی فهمد/ اصلا نمی فهمد/"علیرضا آذر"

* الهی که سیاه نمانَد این شوریده بخت/ این چروکیده دل/ این پلاسیده حال/"نسرین هداوندی"

* احمد شاملو: اهمیّت و ارجِ زندگی در همینه که موقّته... تو باید جاودانگی خودت رو در جای دیگری دنبال کنی. محمود دولت آبادی: اونجا کجاست؟! شاملو: انسانیت...

* می گویند برایت خواب های خوشی را آرزومندیم/ خواب زیبا به چه کارمان می آید؟ وقتی ما گرفتار بیداری دردناکی هستیم!/"محمود درویش"

* عید من آن روزی ست که زحمت یک سال دهقان، شام یک شب پادشاه نباشد/"ارنستو چگوارا"

* هرچند عیان کردی این عشق نهانی را/ برهم زده این قصّه یک نظم جهانی را/ هر نقطه از این خانه یک خاطره است از تو/ بگذار کنار امسال این خانه تکانی را/ ما را که به کم دادی خود را نفروش ارزان/ این گونه تکان دادی بازار گرانی را/ بوی نم گیسویت برده ست حواسم را/ مشغول تو بودم که بردند جوانی را/ می گفت که در قلبم غیر تو کسی هرگز../ هرچند که در دل داشت او عشق فلانی را.../ " صادق ابراهیم زاده"

* ماجرای شاد باد و بید را باور ندارم/ عطر موهایت نباشد عید را باور ندارم/ عید باید لا‌به‌لای جنگل موی تو باشم/ عید در آبادی تبعید را باور ندارم/ من به گرمای تو محتاجم، به خورشید حضورت/ بی حضورت گرمی خورشید را باور ندارم/ با تو می‌پنداشتم زیباترین صبح جهان را/ آه، این نوروز بی امید را باور ندارم/ من شهید بوسه های تلخ و شیرین تو هستم/ دیگری جز من تو را بوسید را باور ندارم/ " ناصر حامدی"

* امسال هم گذشت کمی پیرتر شدم/ از دیدن جهان شما سیرتر شدم/ هرقدر شاخه شاخه رسیدم به آسمان/ در خاک ریشه ریشه زمین گیرتر شدم/ گفتی به عکس های جوانی نگاه کن/ دیدم رفیق... دیدم و دلگیرتر شدم/ رودم که در مسیر سراشیب زندگی/ در پرتگاه عشق سرازیرتر شدم/ فرقی نداشت بود و نبودم برای تو/ امسال هم گذشت کمی پیرتر شدم/"مجید ترکابادی"

* بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود/ بر سر من عید چون آوار می‌آید فرود/ می‌دهم خود را نوید سالِ بَهتر، سال‌هاست/ گرچه هر سالم بَتَر از پار می‌آید فرود/ در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است/ می‌رسد وقتی به منزل، بار می‌آید فرود/ رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟/ می‌گریزد سایه، چون دیوار می‌آید فرود/ شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم/ شب چو آید، پرده خمّار می‌آید فرود/ بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب/ گاه تیغ مرگ هم دشوار می‌آید فرود/ وارثم من تختِ عیسی را، شهید ثالثم/ وقت شد، منصور اگر از دار می‌آید فرود/ بر سر من عید چون آوار می‌آید، امید!/ بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود.../"مهدی اخوان ثالث"

* شهرِ خاموش من آن روح بهارانت کو؟/ شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟/ می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان/ نُکهَتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟/ کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن/ شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟/ زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟/ دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟/ سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند/ نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟/ چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم/ روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟/ آسمانت همه جا سقف یکی زندان است/ روشنای سحر این شب تارانت کو؟/"شفیعی کدکنی"

* با مژده و وعده و وعید آمده است/ این دزد که با دسته کلید آمده است/ از عمر عزیز بُرد سالی دیگر/ ما هم دلمان خوش است عید آمده است/ تقویم تو چارفصل جز ماتم نیست/ تحویل گرفتن تو غیر از غم نیست/ کو بانگ مقّلب القلوبت ای عشق؟/ بر سفره ی تو سکّه ی قلبی هم نیست/ تأثیر نمی کند دعایم ای عید/ شد بسته به غم دست و پایم ای عید/کو شادی و کو بهار و کو آزادی؟/ من جای تو باشم نمی آیم ای عید/ دل ها همه از بهار شد سرد ای عید/شد سبزه ی آرزویمان زرد ای عید/ امسال گرفته ست حال دلمان/ لطفا برو سال بعد برگرد ای عید/ دلخسته و ناامید از اینجا رفت/ پرپر شد و پر کشید از اینجا رفت/ ای چلچله ها چلچله ها چلچله ها/ دیر آمده اید عید از اینجا رفت/ خالی ست ز سیب و سمنو  زنبیلش/ غم ریخته توی کاسه ی آجیلش/ از راه رسیده ست سال تازه/ امّا نگرفته ست کسی تحویلش/ پیکی نفرستاد کسی دنبالت/ بدجور گرفته ست از ما حالت/ ای سال جدید عذرمان را بپذیر/ امسال نیامدیم استقبالت/ نه برگ گلی نه زرق و برقی با تو/ زنده نشده ست غرب و شرقی با تو/  بی شعر و شکوفه ای و بی بار بهار!/ پاییز نداشت هیچ فرقی با تو/ "جلیل صفربیگی"

* شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد/ چون کودکان زِ خوش دلی روز عید خویش/ "نظیری نیشابوری"

* مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت؟/ روزبه بمانی"

* حال مرا نپرس بدحالم/ خوب شو خوب می شود حالم/"حسین صفا" 

* این بهار یک اتفاق خوب کم دارد/ رخ بده/"نسرین بهجتی"

* هر لحظه دلم را غم یک حادثه لرزاند/ سال " نود و درد" عجب سال بدی بود/"محمد مهدی درویش زاده"

* تنهایی/ جایِ دوری نمی رود/ فقط از آغوش یک فصل/ به آغوشِ فصلِ دیگری کوچ می کند/ حالا هم که بهار می آید/ تا خودش را در آغوشِ زمستان بیندازد/ و برف ها از خجالت آب شوند/ تنهایی، هم چنان جای دوری نمی رود!/"نسترن وثوقی"

* خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم/ راه رود جاری احساسمان را سد کنیم / عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب/ پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم / دل به دریا می‌ زنم... دل را به دریا می‌ زنی؟/ تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم/ جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم/ پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم/ می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن/ باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم/ زندگی جاری ست؛ بسم اللّه... از آغاز راه... / نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم/ آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد/ پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم/ "رضا احسان‌پور"

* نه شوق داشتنِ برگ و بار دارم من/ نه هیچ سنخیتی با بهار دارم من/ بهار و فصلِ نو ارزانی خودت ای عشق!/ درون سینه غمی ماندگار دارم من/ غمی شبیه غم مولوی بعد از شمس/ دلی به غصه‌ی عالم دچار دارم من/ به جبر زندگی‌ام داده، آنکه فرموده/ برای زندگی‌ام اختیار دارم من/ چقدر عمرِ نکرده به خود بدهکارم/ چه خنده‌ها طلب از روزگار دارم من/ میان بستر اندوه، عالمی کوچک/ به لطف منزوی و شهریار دارم من/ همین که شعر بگویم برای من کافی‌ست/ به کار مردم دنیا چه کار دارم من/ "محمد پورمرادی"

* دنیای من! تمام جهانم از آن توست/ جان مرا بگیر، که این نیز جان توست/ اندوه داستان مرا کاش حس کنی/ دشمن‌ترین رقیب من از دوستان توست/ تنها نه از ملامت مردم در آتشم/ آتش‌بیارِ معرکه زخم زبان توست/ مشکن دل مرا که به خود ظلم می‌کنی/ این شیشه‌ای که می‌شکنی آشیان توست/ تاثیر اشک‌های مرا روی او ببین/ این فرق سنگ با دل نامهربان توست/ گفتم به گریه از تو شبی دست می‌کشم/ گفتی به نیشخند اگر در توان توست/"سجاد سامانی"

* دریاست دو چشم تو چه مشکی و چه آبی/ زیباست لبان تو چو یاقوت مذابی/ باغی ست تنت سبزتر از سبزی جنگل/ هر میوه اش آغشته به دریای شرابی/ برهم زده ای جاذبه ی روی زمین را/ هر ذرّه به سوی تو رود با چه شتابی!/ بر آن شدم از وحشت چشمت بگریزم/ مهر تو ولی بسته به پاهام طنابی/ یکبار تو را دیدم و صد بار دلم را/ با دوری خود کُشتی و دیگر چه حسابی؟/ چون سیل شدی آمدی و ولوله کردی/ چون زلزله بستی کمرت را به خرابی/ گیسو بتکان دختر زیبای غزل ها/ آب از سر من رفته و دیگر چه حجابی؟/ دیشب زدم از خواجه پی هر دومان فال/ می گفت:«حلال است به ایّام شبابی»/ آزاد و  رها گشتنم از بند تو سخت است/ ورنه که حبسِ قفسِ تو چه عذابی!؟/ زندان اگر آغوش تو، سلول تو بازوست/ به به... که چه بندی، چه قرنطینه ی نابی/"حمید چشم آور"

* اسکار مخ زنی فوق پیشرفته هم می رسد به جناب سعدی آنجا که می فرماید: لعل است یا لبانت؟ قند است یا دهانت؟/ تا در برت نگیرم، نیکم یقین نباشد!/  :-)

* شاید شعر هم همین باشد/ برای خودت می نویسی اما/ درمان دل هایی خواهد شد که نه می شناسی/ و نه دیده ای/"اردوان انوشه"

* آنجا که هوشنگ ابتهاج می گوید: "مرا که مست توام این خمار خواهد کُشت" نشان می دهد که دلتنگی آدم را تا سر حدّ مرگ می برد ولی نمی کُشد که نمی کُشد...

* یک افسانه ی ژاپنی می گوید چهره ی حال حاضر شما چهره ی کسی بوده که در زندگی قبلیتان بیشتر از همه دوستش داشتید درست است که افسانه است ولی به نظرم زیباست...عشق و احترام به چهره ی فعلی را آموزش می دهد...

* هرچه گشتم به جهان نیست کسی همدم من/ چیده ام سیب، کجا رفته ای ای آدم من؟/ "فرانک فردوسی"

* به حکمِ توست بگریانی و بخندانی/ همه چو شاخ درختیم و عشقِ تو چون باد/ به بادِ عشقِ تو زردیم هم بدان سبزیم/ تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد/ کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر/ بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد/ در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی/ ندا ز عشق برآید که هرچه بادا باد/"مولانا"

تا به حال از مرز چشمانش فراتر رفته ای؟/ توی  میدانی به جنگی نابرابر رفته ای؟/ لشکرت وقتی که از دشمن اطاعت می کنند/ ناگزیر از دستِ احساسِ خودت در رفته ای؟/ بارها و بارها هی التماسش کرده‌ای؟/ بی سبب آیا به سنگرهای  دیگر رفته‌ای؟/ هی فریبت داده اند اما تو باور کرده‌ای/ اشتباه آیا مسیری را مکرّر رفته‌ای؟/ مرگِ یک فرمانده از دردِ اسارت بهتر است/ با فشنگِ آخرِ یک اسلحه ور رفته ای؟/ ضربه های بیشتر معمولا آدم می خورد/ هر زمان از راه های مطمئن تر رفته ای!!/ "مجید پارسا"

* مهم ترین بیماری همه گیر تاریخ قبل از کرونا طاعون ژوستینین بود که همزمان با دوران ساسانیان در قسطنطنیه آغاز شد و دو قرن ادامه یافت و جان دست کم 25 میلیون نفر را گرفت حدود 26 درصد جمعیت جهانِ آن زمان! طاعون سیاه یا مرگ سیاه بین 75 تا 200 میلیون کشته بر جای گذاشت و موش ها نقش مهمّی در شیوع آن داشتند. طاعون سیاه ابتدا همانند ویروس کرونا در استان هوبی چین شیوع یافت. تخمین زده شده که یک سوم جمعیّت ایران هم درآن زمان کشته شدند. در دوران اوج جنگ جهانی اوّل بیش از نیم میلیارد نفر به آنفلوآنزای اسپانیایی مبتلا شدند که از این تعداد بین 20 تا 50 میلیون نفر جان خود را از دست دادند. بسیاری ایالات متحده ی آمریکا را منشأ این بیماری می دانند. شیوع ویروس آنفلوآنزای آسیایی که در سال 1956 میلادی آغاز شد، در چین، سنگاپور، هنگ کنگ و آمریکا جان 2 میلیون نفر را گرفت. شیوع ویروس ایدز از سال 1981 تا کنون جان 36 میلیون نفر را گرفته است. این بیماری از قارّه ی آفریقا آغاز شد و یکی از مهم ترین عامل جلوگیری از پاگیری اقتصادها و حکومت های پایدار در این قارّه جلوه گر می شود. اینها مهم ترین موارد پاندمی یا همه گیری بیماری ثبت شده در طول تاریخ بود. همه گیری جهانی یا دنیاگیری یا پاندمی به حالتی از همه گیری یک بیماری گفته می شود که از مرز چند قارّه فراتر رفته باشد...

*  گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار مانَد؟/ کاری که بی‌ تو گیرم والله که زار ماند/ گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرّین/ جمله صداع گردد جمله خمار ماند/ در کارگاه عشقت بی‌ تو هر آنچ بافم/ واللّه نه پود ماند واللّه نه تار ماند/ تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی/ حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند/ عالم چهار فصل ست فصلی خلاف فصلی/ با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند/ پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی/ تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند/"مولانا"

* تصویر متعلق به نزار قبانی و همسر دوّمش بلقیس است. نزار قبانی دو بار ازدواج کرد. اولین همسر او زنی دمشقی از «آل بیهم» به نام «زهره» بود. حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های «توفیق» و «هدباء» بود؛ اما ازدواج آن‌ها دوام پیدا نکرد و آن‌ها در سال ۱۹۷۰ میلادی از یکدیگر جدا شدند. «بلقیس الراوی» همسر دوّم نزار بود. زنی عراقی که عربی تدریس می‌کرد. نزار بلقیس را عاشقانه دوست داشت و او مخاطب اغلب شعرهای عاشقانه ی نزار است. عمر این رابطه هم زیاد نبود و بلقیس در بمب‌گذاری سفارت عراق در سال ۱۹۸۱ میلادی در بیروت کشته شد. «زینب» و «عمر» فرزندان نزار از بلقیس هستند. بعد از درگرفتن جنگ‌های داخل لبنان، بلقیس در حادثه‌ی بمب‌گذاری جلوی سفارت عراق در بیروت کشته شد. 

* پایان امسالتان سبز ...آرزویم برایتان این است که در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم بردارید برای زندگی کردن... خیلی مراقب خودتان باشید./ سپیده متولی 29/12/1398

"مزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبرها/ خدایا کی به پایان می بریم این مرگ سالی را؟"

 

چرا مردم به قرنطینه تن نمی دهند؟ در کنار عوامل متعددی که در مورد عدم تن دادن مردم به قرنطینه ی خانگی وجود دارد یکی هم غمِ نان است... چرا فکر می کنید مردم آنقدر پول و پس انداز دارند که می توانند گوشه ی خانه بنشینند و از جیب بخورند؟ قبول دارم که حفظ جان در این شرایط مهم ترین کاری است که باید انجام بدهیم ولی جمع کثیری از مردم این کشور برابر آمار خودتان زیر خط فقر و مستحقِّ دریافت کمک هزینه و سبد معیشتی هستند! این افراد اگر یک روز سر کار نروند ممکن است لنگِ نانِ شب بمانند... مفهوم نان شب را می دانید؟ اصلا می توانید تصور کنید چطور ممکن است یک خانواده در ماه نتواند یک کیلو گوشت بخرد؟ به خدا اگر می دانستید و می توانستید رنج مردم را تصور کنید از شرم می مردید! بخشی از این توصیه درمانی ها ریشه در عدم شناخت واقعی شما از جامعه دارد. درست مثل ملکه ماری آنتوانت همسر لوئی شانزدهم که وقتی خبردار شد جمعی از زنان پشت در قصر جمع شده اند و فریاد می زنند نان برای خوردن ندارند، با تعجب گفت: خُب به جایش بیسکوییت بخورند... اشتباه نکنید این تشویق مردم به حضور در خیابان  نیست. همانطور که معتقدم ویروس کرونا جایی تعهد نداده که به کارمندِ دولت و شرکت خصوصی رحم کند، آنها به ناچار و بر اساس دستور سر کار می روند و هر روز تن و بدن خودشان و خانواده هایشان می لرزد... امّا کارگر روزمزد و دستفروش و مغازه دار خُرده پا چطور؟ اجاره خانه اش را می دهید؟ چکش را پاس می کنید؟ در عصر مدرن، مشکلات را جزیره ای نمی توان حل کرد. مردم عادی در جنگ با کرونا می میرند. امید که شما از این فاجعه برای کشورداری درست درس بگیرید...



* عنوان پست از فاضل نظری: به خواب ظلمت آلودیم شب‌های زلالی را/ دریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را/ به جای شمعدانی‌های سرشار از شکوفایی/ کنار یکدگر چیدیم گلدان‌های خالی را/ مزار از دشت می‌سازند و تابوت از صنوبرها/ خدایا کی به پایان می‌بریم این مرگ‌سالی را؟/ کسی با نغمه‌ی اللّه‌اکبر برنمی‌خیزد/ مؤذّن بی‌سبب آشفت خواب این اهالی را/ جهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می‌گردد/ مگر در هم بریزد رادمردی این توالی را...

* هرچه مرهم می گذارم بند می آید مگر؟/ ای وطن خونِ تو از اروند می آید مگر؟/"یاسر قنبرلو"

* این روزها به دلیل شیوع ویروس کرونا بارها نام بیمارستان مسیح دانشوری را شنیده ایم ولی کمتر گفته شده که چرا این بیمارستان به این نام است و مسیح دانشوری کیست و چه خدماتی به جامعه ی پزشکی ایران کرده است؟ در سال1278 علی دانشوری پزشک مشهور دوران قاجار معروف به مَجدُالحُکَما، در دوران بارداری همسرش تفألی به دیوان حافظ زد تا از سرنوشت فرزندش مطلع شود و پاسخ این غزل بود:" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید..." مجدالحکما از این غزل امیدوارکننده خوشحال شد و به همه گفت اسم فرزندم را مسیح خواهم گذاشت. مسیح در کاشمر تحصیلات ابتدایی را گذراند و به دلیل هوش بسیارش او را برای ادامه ی تحصیل به تهران فرستادند. در آن زمان بیماری سل بسیار شایع بود و هر سال عدّه ی زیادی را به کام مرگ می کشاند و این مسیح را علاقه مند کرد که در این رشته درس بخواند. به همین دلیل و بعد از گذراندن دبیرستان در فرانسه در رشته ی سل و بیماری های ریه تخصص گرفت. او که اولین متخصص بیماری های ریه در ایران بود برای خدمت به مردم کشورش بازگشت اما تأسیس این بیمارستان با سرفه ی شاه همیشه بیمار- مظفّرالدین شاه- آغاز شد. سال ها قبل از اینکه دکتر دانشوری این بیمارستان را تأسیس کند مظفّرالدین شاه به دلیل استفاده ی بیش از حد از قلیان و مشکلات ریوی حاصل از آن به توصیه ی پزشکان فرانسوی به بالاترین نقطه ی تهران شاه آباد( دارآباد کنونی) رفت و در کاخی که برایش ساخته شد روزگار گذراند. او هرگز نمی دانست که کاخ محل سکونتش تبدیل به بیمارستانی می شود و خودش اوّلین بیمار آن خواهد بود...29 سال بعد مسیح دانشوری دانش آموخته ی بیماری های ریه به ایران بازگشت و با پشتکارش توانست استراحتگاه شاه قاجار را به مرکزی برای بیماران ریوی تبدیل کند. 29 مرداد سال 1316 این بیمارستان به طور رسمی افتتاح شد. به تدریج پزشکان و متخصصان بسیاری از جمله دکتر محمد صادق قاضی که از اولین جراحان ریه در ایران بود به این مرکز آمدند و باعث گسترش آن شدند. بعدها این بیمارستان به قطب اصلی بیماران ریوی در ایران تبدیل شد. دکتر مسیح دانشوری در سال 1347 از دنیا رفت امّا نامش به عنوان شخصی تأثیرگذار در جامعه ی پزشکی باقی ماند. امروز هم بیمارستان او قطب اصلی درمان بیماران مبتلا به کرونا در ایران است و پزشکان زیادی راه او را ادامه می دهند.

* معلّمی با خواهر فرّاش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات که معلّم غیبت می کرد از فرّاش که برادر زنش بود می خواست به جایش به کلاس برود. آنقدر این کار تکرار شد که فرّاش شده بود آقا معلّم. بعد از مدّتی آقا معلّم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدّتی معلّم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر زنش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر زنش را به مدیر کلی منصوب کرد. چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحّص درباره ی مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فرّاش که مدرک ابتدایی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدایی بیشتر نخوانده ام و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم. شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحّص منصوب کرده ام!... / قصّه ی آشنایی ست مگر نه؟

* معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد! مدّتی گذشت امّا قحطی نیامد. موسی علّت را از خدا پرسید، خدا به او گفت: من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند! من چگونه به این قوم رحم نکنم؟ به همدیگر رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کند...

* اگر یک گام تنها می توان برداشت در هر راه/ چه فرقی می کند سرباز این شطرنج ها با شاه؟/ خودم را خاک پای دوستان کردم در این دنیا/ تو هم یک گام مهمان کن مرا ای عشق بی اکراه/ دلم را سیب سرخی بر سرم کردم، کمانت کو؟/ اگر پایین تر از آن هم زدی خوب است بسم اللّه/ تمام عمر را دنبال خوشبختی تلف کردم/ و خوشبختی همین جا بود بین خنده ای کوتاه/ رفاقت مثل آهنگی است خوش در ضبط یک ماشین/ دقیقا نقطه ی اوجش به مقصد میرسی ناگاه/ من از این زندگی چیزی نمی خواهم به غیر از عشق/ نمی دانم چرا دنیا خطابم می کند خودخواه؟/"سعید صاحب علم"

* عشق را لای در و دیوار پنهان کرده ای/ باغِ گُل را پشتِ مشتی خار پنهان کرده ای/ ای لبانت کار دست نازنینان بهشت/ راز بگشا از چه رو رخسار پنهان کرده ای؟/ آسمان تار است می گویند امشب ماه را/ زیر آن پیراهن گلدار پنهان کرده ای/ صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش/ آنچه را در لحظه ی دیدار پنهان کرده ای/آن لبِ تب دار را یک بار بوسیدن شفاست/ وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای/ روزگار ای روزگار آن روزیِ نایاب را/ در کدامین حُجره ی بازار پنهان کرده ای؟/"ناصر حامدی"

* وقتی مریض میشم باارزش ترین چیز دنیارو سلامتی می دونم، بعد از اینکه خوب شدم نظرم دوباره به پول تغییر می کنه/"کلاه قرمزی- فامیل دور" چقدر دلم برای این خنگا تنگ شده  :-) 

* ولی هیچ کس مثل عبید زاکانی در رساله ی تعریفاتش دنیا را خوب معنی نکرد: الدنیا= آنچه که هیچ آفریده ای در وی نیاساید...

* هر که شود صیدِ عشق، کِی شود او صیدِ مرگ؟/"مولانا"

* در این عمری که می دانی/ فقط چندی تو مهمانی/ به جان و دل تو عاشق باش/ رفیقان را مراقب باش/ مراقب باش تو به آنی/ دل موری نرنجانی/که در آخر تو می مانی/ و مشتی خاک که از آنی/ "مولانا"

* فعلا فقط همین...

"گفته ام بارها و می گویم / بی وجودش حیات مکروه است/ همه ی عمر تکیه گاهم بود/ پدرم نام کوچکش کوه است/"

مطرقةٌ وَ منجلٌ وَ عمامةٌ
سَنَفتحُ هنا
سَنَسدُ هناکَ
 سَنَحفرُ
 سَنطمرُ
 سَنَنکشُ
 سَنعزقُ
 سَنَزرعُ
 سَنَحصدُ
 وَ أنتَ کش الدجاجاتِ
 وَ  أنتِ احلبی البقرةَ
 وَ أنتَ اسلق الذرةَ
 انزع
 اقلع
 ادهن
 اکنس
 الصق
 افتح
 اغلق
 هذا هُوَ أبی فی بِضعة ِسُطورِ
یَعشقُ الفرقعةَ وَ الطقطقةَ مِن أیِّ مَصدرِ کانَ!
وَ لِذلک عِندما أسلمَ الروحَ: 
المطرقةُ بِیَدِه وَ المَسامیرُ فی فَمِهِ
وَ مدد فی تابوتٍ شعبیٍ مُستعمل ٍ
اِنفَکَحت إحدى خَشباتِه
فَسارَعَ أحدُهم وَ عالَجَها بِالمِطرَقَة ِ
عَلقت أُختی مریمُ باکیةً مُزغرِدةً:
أبی الآنَ فی قِمَّةِ السَّعادةِ
 مِطرقة ٌوَ مَسامیر مِن حَولِه
 إنَِها الجنةُ الّتی طالَما عَمِلَ وَ صَلّی لِأجلها
 ************************************
چکش و داس و عمامه
اینجا را باز می‌ کنیم
آن‌ جا را می‌ بندیم
گودال می‌ کَنیم
گودال را پر می‌ کنیم
بیل می‌ زنیم
خاک را زیر و رو می‌ کنیم
می‌ کاریم
درو می‌ کنیم
تو مرغ‌ ها را کیش کن
تو گاو را بدوش
تو ذرت‌ ها را آب‌ پز کن
جدا کن
بیرون بکش
روغن‌ مالی کن
جارو بکش
به هم وصل کن
باز کن
ببند
این پدرم بود در چند سطر
عاشق سر و صدا و ترق‌ و‌ تروق از هر منبعی
برای همین وقتی جان داد
چکش در دستش بود و میخ در دهانش
در تابوت کهنه‌ ای دراز کشیده بود
که یکی از چوب هایش جدا شده بود
یکی پیدا شد و سریع تعمیرش کرد
خواهرم مریم گریه کنان و هلهله‌ زنان می‌ گفت:
پدر الان در قلّه ی سعادت است
چکش و میخ‌ها دورو برش 
همان بهشتی که مدّت ها برایش کار می کرد و دعا می خواند...

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از امید صباغ نو

* پنهانی اندوه به یادم آمد/ یک طاقت نَستوه به یادم آمد/  من تکیه به او کردم و او تکیه نداشت/ گفتی پدر و کوه به یادم آمد/"علیرضا آذر"

* هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه پدر نیست/"کریستین بوبن"

* هر کجا لنگ شدم یا که کسی رنجم داد/ پدرم گفت ولش کن تو برو من هستم/" امید غلامی"

* مباش جانِ پدر غافل از مقام پدر/ که واجب است به فرزند احترام پدر/ اگر زمانه به نام تو افتخار کند/ تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر/"رهی معیری"

* پدرم بوی خاک و گندم داشت/ دست در دست های مردم داشت/ روی لب های خسته اش یک عمر/ تاولِ زندگی تبسم داشت/شطّی از آفتاب در چشمش/ تا دَمِ واپسین تلاطم داشت/ با دهانِ سپیده می خندید/ او که با سوختن تفاهم داشت/ یاد باد آن سپیده آن امید/ آفتابی که بوی گندم داشت/"محمد باقر نقوی"

* در جهان هزار چهره، پدر/ نام و ننگی نداشتی هرگز/ در سیاه و سفید زندگی ات/ عکس رنگی نداشتی هرگز/ قدر یک پلک قدر یک آغوش/ استراحت نداشتی پدرم/ تو چنان موج در گریز از خود/ خواب راحت نداشتی پدرم/ آه ای دست پینه بسته پدر/ آه ای صورت شکسته پدر/ عابر کوچه های خسته پدر/ دست های مرا بگیر گم نشوم/ منم و پرسه زیر باران ها/ منم و شهر راهبندان ها/ بی تو می ترسم از خیابان ها/ دست من را بگیر گم نشوم/ چه غرور و نجابتی پشتِ/ اشک پنهانی تو بود پدر/ آخرین سطر نانوشته ی عشق/ خط پیشانی تو بود پدر/"احسان افشاری"

* عهد طفلی چو به یاد آرم و دامان پدر/ بارم از دیده به دامن همه دُرهای یتیم/"شهریار"

* نیم ساعت پیش خدا را دیدم/ که قوز کرده با پالتوی  مشکی بلندش/ سرفه کنان/ در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت/ و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد/ آواز که خواند تازه فهمیدم پدرم را با او اشتباهی گرفته ام/"حسین پناهی"

* در چشم های پدر/ خدا زندگی می کرد/ هیچ وقت نمی شد در چشم هایش نگاه کرد/ و با او حرف زد/ هیچ وقت نمی شد به چشم هایش خیره شد/" علیرضا اسفندیاری"

* مانند همیشه چشم هایم به در است/ بر سفره ی ما جگر نه، خونِ جگر است/ ته مانده ی سفره ی شما را آورد/ آری پدرم مورچه ی کارگر است/" جلیل صفربیگی"

* با سمباده هایی که روی صورتم کشیدی تمام شدم/ سلام پدر/ من آمدم تا پینوکیوی دروغگوی تو باشم./ قلبم را درست کار گذاشته بودی/ مثل ساعت کار می کرد/ زود به زود عاشق می شد/ حتی عاشق فرشته‌‌ی مهربانی که همیشه مواظبم بود/ مثل فانتزی هایی که در هالیوود هم مخاطب نداشت/قصه ی من شروع شده بود پدر!/ خیال های شیرینم را فروختم/ تا برای تو قند رژیمی بخرم/ تا دیابت دست از سرت بردارد/ و شماره ی عینکت هی بالا نرود/ غصه نخور پدر!/ درست است که من هیچوقت آدم نمی شوم/ و دماغم هر روز بزرگ تر می شود/ اما قول می دهم/ وقتی که سردت شد/ خودم/ خودم را/ توی شومینه بیاندازم/ "بهاره رضایی"

* در فیلم love اثر گاسپار نوئه در آخر مورفی فرزندش را در آغوش می کشد و با گریه به او می گوید: " من رو ببخش، زندگی خیلی سخته!" سال هاست فکر می کنم هر والدی در جهان حداقل یک چنین عذرخواهی به فرزندانش بدهکار است! 

* با بندگان ناتنی و بت پرستت/ هر دم غمی نو می فرستی نازِ شَستت/ با فهم و سهم ما غریبان فرق دارد/ بیش و کمت، زیر و بمت، بالا و پستت/ عاشق شدی هرگز؟ دلت را برده یادی؟/ یا چشم ها از اشکِ حسرت پُر شدستت؟/ لطف تو تنها باعث دلتنگی ماست/ از یاد خود ما را ببر قربان دستت/ از کارزارِ وَهم دلگیریم تا کی/ برعکس باشد قصّه ی فتح و شکستت؟/ در سجده دیشب کافری با گریه می گفت/ با نیستی آخر چه فرقی داشت هستت؟/ "عبدالحمید ضیایی"

* انسان برای به دست آوردن دارایی ها "خودش را می فروشد" تا آنچه دیگری دارد را صاحب شود ولی هیچ وقت نمی فهمد که هر چه بیشتر به دست می آورد از خودش کمتر باقی می ماند/"کارل ماکس"

* به من می گفت کم حرف می زنی/ باور کنید هر کس چشمانش را می دید/ الفبا یادش می رفت/" آیدین دلاویز"

* می گویند همسر حمید مصدّق لاله خانم روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: "حمید بیماری قلبی دارد. لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید" خود حمید مصدّق هم می آمد بیرون و سیگار می کشید و می گفت : به احترام لاله خانم است! 

* مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن ولی فرق است/ که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم/"مولانا"

* ناچار بودم/ دست های کسی را با دست های تو اشتباه بگیرم/ چرا که تو نبودی و تنهایی در زمستان/ ماموت ها را هم از پا در می آورد/"لیلا کردبچه"

* "هیچی سلامتی" این همان جمله ی کوتاهی ست که تا همین ده روز پیش در جواب " چه خبر؟" خیلی راحت به زبان می آوردیمش.. امّا حالا شاید متوجه شده باشیم که سلامتی واقعا مهم ترین چیز است. شاید حالا متوجه شده باشیم که همان دور زدن ساده با ماشین به همراه خانواده خیلی خوب بود و قدرش را ندانستیم ... همان قهوه ای که توی کافه بی خیال دنیا سفارش می دادیم خیلی می چسبید... همان پیتزایی که یهویی هوس می کردیم و با یک تلفن می آوردند دم در خانه چه لذتی داشت ... همان لواشک های کثیفی که بدون نگرانی از مغازه می خریدیم و می خوردیم چه دلخوشی خوبی بود....همین چرخ زدن الکی توی پاساژ و خیابان نعمت بزرگی بود...  اینکه راحت خرید می کردیم و می آوردیم توی خانه چه قدر خوب بود... سیمین دانشور در جایی در کتاب سووَشون می گفت: "خوب که فکرش را می کنم همه ی ما در تمام عمرمان بچه هایی هستیم که به اسباب بازی هایمان دل خوش کرده ایم. وای به روزی که دلخوشی هایمان را از ما می گیرند یا نمی گذارند به دلخوشی هایمان برسیم".  حال و روزمان این روزها همانی شده که سوتلانا الکسیویچ  گفته: "ناگهان خودت را در دنیایی شگفت انگیز می بینی که در آن آخرالزمان و عصر حجر با هم تلاقی کرده بودند"... شاید اگر از دل این بحران خوب و خوش بیرون بیاییم دیگر وقتی حوصله مان سررفته نگوییم ای بابا اینم شد زندگی؟ یا سر یک ناراحتی کوچک به زمین و زمان بد و بیراه نگوییم... شاید اگر این روزهای سخت بگذرد از این به بعد در جواب چه خبر؟ بگوییم: "خدا را شکر سلامتی"

* حسین پناهی چه خوب وضع و حالمان را توصیف کرده: اوضاعی که من می بینم مجازات خوردن یک سیب نیست... این وضع حاصل غارت یک باغ بوده!!!

* برادرم پدرم اصل و فصل من عشق است/ که خویشِ عشق بمانَد نه خویشی نَسَبی/" مولانا"

"از دشمنان برند شکایت به دوستان/ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟"

لا تَخشی مِنَ الأعداءِ

فَالّذین سَیَخونونَکَ

 هُمُ الأصدِقاءُ..

*************************

از دشمنانت نترس

آنان که به تو خیانت خواهند کرد

همان دوستانت هستند...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعدی: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم/ شوق است در جدایی و جور است در نظر/هم جور بِه که طاقت شوقت نیاوریم/ روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/ بازآ که روی در قدمانت بگستریم/ ما را سریست با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم/ گفتی ز خاک بیشترند اهلِ عشقِ من/ از خاک بیشتر نَه که از خاک کمتریم/ ما با توایم و با تو نِه‌ایم اینت بُلعجب/ در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم/ نه بوی مهر می‌ شنویم از تو ای عجب/ نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم/ از دشمنان برند شکایت به دوستان/ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟/ ما خود نمی‌ رویم دوان در قفای کس/ آن می‌ برد که ما به کمند وی اندریم/ سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند/چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم...

* نه هر قصّابِ ماهر می کَنَد پوست/ نه هر نون و نمک خور می شود دوست/" احمد مزیدی"

* مثل دیوانه زل زدم به خودم/ گریه هایم شبیه لبخند است/ چقَدَر شب رسیده تا مغزم/ چقَدَر روزهای ما گند است !/ من که مفتم ! اگرچه ارزانتر!!/ راستی قیمت شما چند است؟!/ از تو در حال منفجر شدنم/ در سرم بمب ساعتی دارم/ شب که خوابم نمی برد تا صبح/ صبح، سردردِ لعنتی دارم/ همه از پشت خنجرم زده اند/ دوستانی خجالتی دارم!!/ قصّه ی عشق من به آدم ها/ قصّه ی موریانه و چوب است/ زندگی می کنم به خاطر مرگ/ دست هایم به هیچ، مصلوب است !/ قهوه و اشک ... قهوه و سیگار .../ راستی حال مادرت خوب است ؟!/ اوّل قصّه ات یکی بودم/ بعد، آنکه نبود خواهم شد/ گریه کردی و گریه خواهم کرد/ دیر بودی و زود خواهم شد/ مثل سیگار اوّلت هستم/ تا تهِ قصّه دود خواهم شد/ مادرم روبروی تلویزیون/ پدرم شاهنامه می خواند/ چه کسی گریه می کند تا صبح؟!/ چه کسی در اتاق می ماند؟!/ هیچ کس ظاهرا نمی فهمد !/ هیچ کس واقعا نمی داند / دیدنِ فیلم روی تخت کسی/ خواب بر روی صندلی و کتاب/ انتظارِ مجوّزِ یک شعر/ دادنِ گوسفند با قصّاب !!/  «آخر داستان چه خواهد شد ؟!»/ خفه شو عشق من! بگیر و بخواب / مثل یک گرگِ زخم خورده شده/ ردّ پای به جا گذاشته ات/ کرم افتاده است و خشک شده/ مغز من با درخت کاشته ات !/ از سرم دست برنمی دارند/ خاطراتِ خوشِ نداشته ات/ سهم من چیست غیر گریه و شعر/ بین «یک روز خوب» و «بالأخره» !/ تا خودِ صبح ، خواب و بیداری/ زل زدن توی چشم یک حشره/ مشت هایم به بالشِ بی پر !/ گریه زیر پتوی یک نفره/ با خودت حرف می زنی گاهی/ مثل دیوانه ها بلند، بلند .../ چونکه تنهاتر از خودت هستی/ همه از چشم هات می ترسند/ پس به کابوسشان ادامه نده/ پس به این بغض ها بگیر و بخند/ ساده بودیم و سخت بر ما رفت/ خوب بودیم و زندگی بد شد/ آنکه باید به دادمان برسد/ آمد و از کنارمان ... رد شد!/ هیچ کس واقعا نمی داند/ آخر داستان چه خواهد شد!/ صبح تا عصر کار و کار و کار/ لذت درد در فراموشی/ به کسی که نبوده زنگ زدن/ گریه ات با صدای خاموشی/ غصّه ی آخرین خداحافظ/حسرتِ اوّلین هماغوشی/ از هرآنچه که هست بیزاری/ از هرآنچه که نیست دلگیری/ از زبان و زمان گریخته ای/ مثل دیوانه های زنجیری/ همه ی دلخوشیت یک چیز است : / اینکه پایان قصّه می میری .../" سید مهدی موسوی"

* تمام پرایدها سه آینه دارند: آینه ی سمت راست، آینه ی سمت چپ، آینه ی عقب جز پراید من که چهار آینه دارد: آینه ی سمت راست، آینه ی سمت چپ، آینه ی عقب و آینه ی ملیحه در داشبورد!/ "اکبر اکسیر" :-)

* با فلسطین نسبت دیرینه دارد قلب من/ چون از آن روزی که یادم هست در اشغال توست/"علی فردوسی"

* شادی طلاق داده ی صد ساله ی من است/ با او مرا چه نسبت و او را به من چه کار؟/"نجدی یزدی"

* اسکار بهترین حسادت هم می رسد به سعدی آنجا که گفته" رَشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند"

* رسید خوش خبری، گفتمش چه پیکی؟ گفت:/ خَدَنگِ غَمزه ی یارم، نشانه می طلبم/"طالب آملی"

* حقیقت دارد تو را دوست دارم/ در این باران/ می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی/ من عبور کنم/ سلام کنم/ لبخند تو را در باران می خواستم/ می خواهم تمام لغاتی را که می دانم/ برای تو به دریا بریزم/ دوباره متولد شوم/ دنیا را ببینم/ رنگ کاج را ندانم/ نامم را فراموش کنم/ دوباره در آینه نگاه کنم/ ندانم پیراهن دارم/ کلمات دیروز را امروز نگویم/ خانه را برای تو آماده کنم/ برای تو یک چمدان بخرم/ تو معنی سفر را از من بپرسی/ لغات تازه را از دریا صید کنم/ لغات را شست و شو دهم/ انقدر بمیرم تا زنده شوم/"احمدرضا احمدی"

* شخصی هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد، مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت، همه برای درمان او تلاش می کردند. یکی نبض او را می گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می پاشید...و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند امّا این درمان ها هیچ سودی نداشت. حالِ مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند امّا تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است. با خود گفت: من درد او را می دانم. برادرم دبّاغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است! او به بوی بد عادت کرده و مغزش پُر از بوی سرگین و مدفوع است و با استشمامِ بوی خوب عطرها بیهوش شده است! سپس کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و به بازار آمد... مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن مدفوع بدبو  را جلوی بینی برادر گرفت. چند لحظه بعد دبّاغ به هوش آمد!/"مثنوی معنوی مولانا" ( در مَثَل مناقشه نیست وگرنه هر شغلی برای خودش باارزش و قابل احترام است منظور این داستان این است که هر شخص یا هر جامعه ای که به بوی گند زشتی ها عادت کند، تحمّل بوی خوش زیبایی ها را نخواهد داشت).

* هَدی: بابا تو و مامان یه قرار مدار عجیب غریبی با همدیگه گذاشتین که عیب های همدیگه رو به روی هم نیارین؟ آدام: آره عزیزم، اسمش ازدواجه!!!/ "دیالوگ فیلم PARENTHOOD"

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار/ چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار؟/ زمین از آمدن برف تازه خشنود است/ من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار/ قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز/ قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار/ اگرچه می گذریم از کنار هم آرام/ شما ز من متنفر، من از شما بیزار/ به مسجد آمدم و نا امید برگشتم/ دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار/ صدای قاری  و گلدسته های پژمرده/ اذان مرده و دل های از خدا بیزار/ به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است/ سکوت می کند از زندگی مرا بیزار/ تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!/ از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار/" فاضل نظری"( یک جوری شده که انگار مردم از دیدن یکدیگر بیزارند. با احتیاط از کنار هم رد می شوند. حوصله ی خانه نشینی هم نیست ماجرایی داریم این روزها).

* یک نفر دستش خورد/ چای ریخت روی تقویم/ تمام روزها تلخ شد/"آبا عابدین"

* آنتوان چخوف چقدر زیبا گفت: از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند، تنها کسانی که با خود چتر می برند به کارشان ایمان دارند...

زمین نیزار زوبین ها ،فضا خونین چرا باید؟/ زمین و آسمان من ، بدین آیین چرا باید؟/ به چشمم پلک ها هر دم،درِ شادی چرا بندد؟/ ز اشکم مخمل مژگان، بلور آجین چرا باید؟/ به همّت سروری ها را، اگر امکان نمی بینم/ به خواری بندگی ها را چنین تمکین چرا باید؟/ نگاهم  نور در آیینه ی گردون نشد باری؛/ غبار خفته بر دیوار پولادین چرا باید؟/ مجالِ تاختن حاصل نشد کُرسی سواران را/ سمندِ دولتِ نام آوران، چوبین چرا باید؟/ ز امواج فضا گویی غبارِ سُرب می ریزد/ هوای زیستن یارب! چنین سنگین چرا باید؟/ ثنا  چون جامه تن پوشِ ریا کاری چرا گردد؟/ دعا  چون ریشه در خونابه ی نفرین چرا باید؟/ کلامم گر توانبخشِ اَبَر مردی نشد باری؛/ سرودم نوحه ای بر لاشه ای خونین چرا باید؟/ سخن در سینه می میرد، زبان در کام می پوسد/ فغان بر لب نمی آید، خدایا  این چرا باید؟/"سیمین بهبهانی"

* روزم چون روزِ دیگران می گذرد امّا شب که در می رسد، یادها پریشانم می کنند. با چه اضطرابی روز را به سر می برم امّا شبانگاه من و غم یکجا می شویم/"محمود دولت آبادی"

* بیاییم به کرونا احترام بگذاریم...! کرونا اگرچه ویروسی کُشنده است امّا همین ویروس کُشنده توانست ویروس های کُشنده تری را به ما نشان بدهد که تا به حال ندیده ایم. ویروس هایی که همسایه ی ما هستند و از جنس خود ما... میوه فروشی که تنها به این بهانه که سیر بازدارنده ی کرونا هست_ که آن هم هنوز هیچ قطعیت علمی ندارد_ سیر 20 هزار تومانی را 60 هزار تومان فروخت، داروخانه ای که ماسک 500 تومانی را 20 هزار تومان فروخت، کالای طبی که دستکش 600 تومانی را 5 هزار تومان فروخت، سوداگری که مواد ضدعفونی را انبار کرد تا گران تر بفروشد، کرونا ویروس نیست..، کرونا آمد تا به ما ویروس خودمان را نشان بدهد، آمد که بگوید ویروسی خطرناک تر و ریشه دارتر درون خود شماست که شما را از ریشه خشک می کند. کرونا هشداری است که هویّت و ماهیّت مردمانی را بشناسیم که برای پول شرف و وجدان خویش را به حراج می گذارند..! "نگران نباشید کرونا فقط در میان سالمندان و افراد بیمار منجر به مرگ می شود." به نظرم این جمله بندیِ سنگدلانه خودش مصداق سالمندآزاری است. حواسمان باشد به عزیزانی که این را می شنوند و به روی خودشان نمی آورند و حتی می گویند "خب خدا را شکر" سالمندی خیلی قوا را از کار می اندازد ولی احساسات را نه...

* بالا منشین که هست پستی خوشتر/ هشیار مشو که هست مستی خوشتر/ در هستیِ دوست، نیست گردان خود را/ کان نیستی از هزار هستی خوشتر/"مولانا"

*  من تا کی نباید لواشک کثیف بخورم؟ :-)

"دل چیست؟ درون سینه سوزی و تفی/ تن چیست؟ غم و رنج و بلا را هدفی/ القصه به قصد جان ما بسته صفی/ مرگ از طرفی و زندگی از طرفی"


أیُّها السُجَناءُ فی کلِّ مکانٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما عِندَکُم
مِن رُعبٍ وَ عَویلٍ وَ ضَجرٍ
أیُّها الصَّیادونَ على کُلِّ شاطیءٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما لَدَیکُم
 مِن شُبّاکٍ فارغةٍ وَ دوارِ بَحرٍ
 أیُّها الفَلّاحونَ فی کُلِّ أرضٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما عِندَکُم
مِن زُهورٍ وَ خرقٍ بالیةٍ
بِکُلِّ النُّهودِ الّتی مزقت
وَ البُطونِ الّتی بُقِرت
وَ الأظافِرِ ِالّتی اقتلعت
إلى عُنوانی.. فی أیِّ مَقهى
فی أیِّ شارِعٍ فی العالمِ
إنَّنی أعِدُّ مِلَفّاً ضَخماً عَن ِالعذابِ البَشریِّ
لِأرفَعَهُ إلى اللّهِ
فَورَ تَوقیعِهِ بِشَفاهِ الجیاعِ
وَ أهدابِ المُنتَظِرینَ
و لکن یا أیُّها التعساءُ فی کُلِّ مکانٍ
جّلَّ ما أخشاهُ
أن یَکونَ اللهُ أمّیاً
**********************************
شما ای زندانیان جهان
هر وحشت و ضجه و ملالی دارید
برای من بفرستید
شما ای صیّادان ساحل‌
هر چه تور خالی و دریازدگی دارید
برای من بفرستید
شما ای کشاورزان دنیا
هر چه گُل و لباس کهنه دارید
برای من بفرستید
سینه‌ هایی که شکافته شدند
شکم‌ هایی که دریده شدند
ناخن‌ هایی که کشیده شدند
همه را به آدرس من بفرستید
به همه ی قهوه خانه ها
در هر خیابانی در هر جای دنیا
من پروند ی مفصلی از عذاب‌ های بشری جمع‌آوری کرده‌ ام
و می‌ خواهم بلا فاصله پس از امضای آن با لب‌ های گرسنگان
و پلک‌ های منتظران
آن را نزد خدا ببرم
اما ای مستمندان جهان
بزرگترین ترسم این است 
که نکند خدا سواد نداشته باشد..

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از مؤمن یزدی

* این را هم بخوانید: 

إنّا حَمَلنا الحُزنَ اعواماً

و ما طَلَعَ الصَّباحُ...

********************

سال هاست بار غم بر دوش می کشیم 

و همچنان طلوعی در کار نیست...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* ایرانِ زخم دیده ی غمگین کمی بخند/ دف می زنم برای تو با من دَمی بخند/ زانوی غم گرفته در آغوش تا به کی؟/ یک دم بدون هیچ ملال و غمی بخند/ تا چشم دشمن تو شود کور، شاد باش/ بگذار تا نگاه کند عالمی بخند/ ای سرو باستانی من کم نمی شود/ چیزی زِ  ریشه ات که زِ بُن محکمی بخند/ با بته جقه های لباست چو دختران/ چرخی بزن، به نغمه ی زیر و بَمی بخند/ دنیا اگر به قصد تو برخاست غم مخور/ ایران من تو کشور جام و جمی بخند/ اوج و نشیب های فراوان چو دیده ای/ از پیچ و خم نترس به پیچ و خمی بخند/ هر شادمانی و طربی ابتذال نیست/ مهدِ بنان و پایور و خرّمی، بخند/ تا چند انتظار گشایش بلند شو/ تا کی به یادِ حادثه و ماتمی؟ بخند/ خواهی که انتقام بگیری ز غم، برقص/ خواهی به زخم خویش نهی مرهمی؟ بخند/ دیدی اگرچه داغ جوانان بیشمار/ چون غرقِ عشرتند شهیدان همی بخند/ پیراهن سه رنگ برای تو دوختیم/ با نقشِ خوش نگارِ چنین پرچمی بخند/"افشین علا"

* هر کجا رفتم غبار زندگی در پیش بود/ یا رب این خاک پریشان از کجا برداشتم؟/ "بیدل دهلوی"

* امام جمعه ی قم: ما این حرم مقدس را دارالشفا می دانیم. واقف هندی: دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما/ آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما..

* به فراقی که سوزَدَم کُشتی/ به وصالی که سازَدَم دریاب/"خاقانی"

* با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند؟/ بر مرادِ دانه هرگز آسیا گردیده است؟/ "کلیم کاشانی"

* به هر که می رسم از روزگار می نالد!/ در این زمانه ندانم که کامرانی کرد؟/"صیدی تهرانی"

* آسان مگیر تجربه ی ما به هجر خویش/ این آزمایشی ست که با خون برابر است/"صیدی تهرانی"

* و جهنّم/ تنها جای کسانی ست که فهمیدند دوستشان داریم امّا رفتند.../ الباقی را خدا می بخشد/"عاطفه گلریز"

* از چپ و راست بلا پشت بلا می آید/ و شگفت آنکه فقط بر سر ما می آید/ شُکر گفتیم پس از هر غمی امّا این شُکر/ چون نمازی است که از ترس به جا می آید/ چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده/ گفته بودند به تاثیر دعا می آید؟/ این همه باغ پس از باغ چرا می خشکد؟/ این همه داغ پس از داغ چرا می آید؟/مادرم گفت: به تاوان گناهان بزرگ/ این جزایی است که از سوی خدا می آید/"مسلم محّبی"

جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند/ اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند/ به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی/ که آن اوضاعِ دِی، در فصل فروردین نمی ماند/ همانگونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز/ به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند/ ببین امروز مردم را به خون یکدگر تشنه/ که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند/ بیاید روزگار صافی و صلح و صفا روزی/ به جان دوستان آنروز، دیگر کین نمی ماند/ همانا خوی حیوانی ست این آئینِ خودخواهی/ اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند/ مگو یاسین بُوَد در گوشِ این خلقِ خر، آوازم/ که گر آدم شوند از اصل، این یاسین نمی ماند/ تو در این خَلقِ عامی، عارفی گر، زان که اینان را/ تمیزی شد، حنایت نزد کس رنگین نمی ماند/"میرزاده ی عشقی "

* سؤال پرسیدن را از ییلماز اردوغان یاد بگیرید آنجا که گفته: در دست های چه کسی اسراف می شوی تو اکنون که من به ذرّه ذرّه ات محتاجم؟

* لئوناردو دی کاپریو در فیلم گرگ وال استریت یک دیالوگ دارد که می گوید: "حواست به آدم هایی که وقتی برنده می شوی تشویقت نمی کنند باشد"

* قلب ما روزی پس از این روزها/ گوی سرخ پیشگویان می شود/ قطره های خون ما در پای عشق/ نقطه چین بعد پایان می شود/ پیله کردم در خودم دیوانه وار/ چهره ام حالا به مجنون می زند/ تور پیدا کن که از رگ های من/ جای خون پراونه بیرون می زند/ سال هایی دور در جایی که نیست/ از خزانی زرد برگشتم به تو/ از میان گرگ و میش عابران/ در غروبی سرد برگشتم به تو/ سال هایی دور در جایی که نیست/ رو به آوار جدایی سد شدیم/ در غبار جاده پیچیدیم و بعد/ با نگاهی سرد از هم رد شدیم/ رد شدیم و سایه هامان رد نشد/ رد شدیم اما صدامان رد نشد/ از میان کوچه های همهمه/ رد شدیم و جای پامان رد نشد/ پشت سر آغوش ما جامانده بود/ ساعت خاموش ما جامانده بود/ دوستت دارم شبیه پنبه ای/ تا ابد در گوش ما جا مانده بود/ پشت سر من با تو در میدان شهر/ پشت سر من با تو در یک خانه ام/ پشت سر داری نه یعنی داشتی/ دست می انداختی بر شانه ام/ دختر شرقی ترین رؤیای من/ دختر عود و ترنج و روسری/ دختر منظومه ی بی آفتاب/ دختر سیّاره ی بی مشتری/ شک ندارم در کتابی سوخته/ قهرمان قصه های دیگریم/ در میان کوچه های انزوا/ کاشفان بوسه های لب پریم/ در زمانی دورتر نایاب تر/ با تو روی پله های سنگی ام/ باغی از پروانه های زخمی ام/ شهری از فوّاره های رنگی ام/ پشت سر مَرد تو در آغوش تو/ مثل قایق تن به دریا داده است/ روسری بر موی تو تشبیهی از/ بادبان روی موج افتاده است/ پشت سر از ایستگاهی در غبار/ خورد و خندان باز می گردم به تو/ پشت سر من در خیابانی که نیست/ زیر باران باز می گردم به تو/ می توان با این تصور شاد بود/ قلب های ما اگر بیگانه اند/ نسخه های دیگری از ما هنوز/ در جهان دیگری هم خانه اند/ در جهانی دور یا نزدیک، تو/ چشم می دوزی به رقص فرفره/ شعر می خوانی برای باغچه/ شال می بافی کنار پنجره/ حتم دارم پشت دیوار زمان/ روزگار بهتری داریم ما/ با زبان دیگری هم صحبتیم/ نام های دیگری داریم ما/ قصّه ی ما قصّه ی امروز نیست/ پیش از اینها اتفاق افتاده ایم/ از میان قطعیت های جهان/ ما فقط یک احتمال ساده ایم/ ما که با هم سال های بی شمار/ زندگی کردیم و دنیا ساختیم/ در جهانی دیگر آیا چند بار/ یکدگر را دیده و نشناختیم/ مطمئنم بار اول نیست که/ در همین بن بست ترکم می کنی/ شرط می بندم نمی دانی خودت/ چندمین بار است ترکم می کنی/ روی دست لحظه های بی شمار/ عکسی از آوار خود هستیم ما/ رو به هر آیینه ای پرسیده ام/ چندمین تکرار خود هستیم ما؟/"احسان افشاری"

* تو می توانی هر چیزی را پاره کنی و دور بیاندازی/ امّا روزی یک نامه و یا یک عکس که لای یک کتاب پنهان نگاهش داشته ای/ بی هنگام به تو شلیک می کند/ فراموش نکن/ تو می روی اما خاطره ها جاودانه اند/"کادیر آی دمیر"

* تعریف تو از عقل همان بود که باید/ عقلی که نمی خواست سرِ عقل بیاید/ یک عمر کشیدی نفس امّا نکشیدی/ آهی که از آیینه غباری بزداید/ از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن/ جانکاه تر آهی ست که از دوست برآید/ کوری که زمین خورده و مَنَش دست گرفتم / در فکرِ چراغی ست که از من برباید/ با آنکه مرا از دلِ خود راند بگویید/ مُلکی که در آن ظلم شود دیر نپاید/"فاضل نظری"

* شعله ی انفس و آتش زنه ی آفاق است/ غم، قرار دل پر مشغله ی عشاق است/ جامِ مِی نزد من آورد و بر آن بوسه زدم/ آخرین مرتبه ی مست شدن، اخلاق است/ بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم/ لبِ ساقی به دعاگویی من مشتاق است/ بعد یک عمر قناعت دگر آموخته ام:/ عشق، گنجی است که افزونی اش از اِنفاق است/ باد مُشتی ورق از دفتر عمر آورده ست/ عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است/"فاضل نظری"

* گرچه می دانم دلم از عشق ناخشنود نیست/ عشق جز دردی عمیق و زخمِ بی بهبود نیست/ عشق، دنیایی که هر کس آمد و گفتش درود/ دیگرش جز مرگ هرگز فرصتِ بدرود نیست/ شادمانی را گرفت از من به جایش شعر داد/ شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست/ شعر می گویم مگر یادم بماند زنده ام/ رود نیز روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست/ ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:/ نوشداروی توام... با طعنه گفتم: زود نیست؟/ دیر شد در من اگر هم شور و شوقی بود مُرد/ دیر شد، این مَرد آن مردی که سابق بود نیست/"سجّاد رشیدی پور"

* گَبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش/ قبله ای دارند و ما زیبانگارِ خویش را/"سعدی"

* 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند. پیرزنی از آنجا رد می شد. ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: به نظرم مناره ی مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت! چوب بیاورید، کارگر بیاورید، چوب را به مناره تکیه دهید، حالا همه با هم فشار دهید، فشاااااااااار... و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد. کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می توان جلوی شایعه را گرفت.!! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم می گفت مناره کج است و شایعه ی کج بودن مناره بالا می گرفت دیگر هرگز نمی شد مناره را در نظر مردم صاف کرد! ولی من الآن با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم... اگر به موقع وارد عمل شوید به راحتی مناره ی زندگی تان صاف خواهد شد...

* ترس از مرگ/ زندگی را تباه می کند/ آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می برند/ امّا آگاهی به مرگ چیز دیگری ست/ به شدت زیستن را بیشتر می کند/ و سبب می شود که آدمِ مرگ آگاه/ هر لحظه را شدیدتر و علی رغم مرگ زندگی کند/"شاهرخ مسکوب"

* وقتی بیماری "سیفلیس" در دنیا فراگیر شد، در انگلستان به مرض فرانسوی، در فرانسه به مرض اسپانیایی، در روسیه به مرض لهستانی، در لهستان به مرض ترکی، در ترکیه به مرض مسیحی و در ژاپن به آبله ی چینی معروف شد.  زمان های قدیم اینگونه بود که هر کشوری سعی می کرد ننگِ منشأ بیماری بودن را از خودش دور کند. امّا این روزها شهرها و کشورهای منشأ بیماری به راحتی مشخص می شوند ولی فرقی هم نمی کند همه انسانیم و برای مبارزه با آن باید دست به دست بدهیم...

* چیست که هر دمی  چنین می کِشَدم به سوی او؟/ عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او.../"مولانا"

"من نمی دانم چه باید کرد امّا دوستان/ هر چه افزون شد مصیبت، دوستی افزون کنید"

یا أصدقاء!

لَشَدَّ ما أخشى نهایةَ الطریقِ

وَ شَدَّ ما أخشى «تَحیَّةَ المَساءِ» «إلى اللّقاء»

ألیمةٌ «إلى اللّقاءِ» وَ «أصبِحوا بِخَیرِ!»

وَ َکلُّ ألفاظِ الوِداعِ مُرَّةٌ

وَ المَوتُ مُرَّةٌ

وَ کُلُّ شَیءٍ یَسرُقُ الإنسانَ مِن إنسانٍ!...

*****************************************

ای دوستان!

من از پایان راه به‌ شدت می‌ ترسم

و از «شب به‌ خیر» و «به امید دیدار»

«به امید دیدار» و «شب به‌ خیر» دردناک اند

همه ی واژه‌های خداحافظی تلخ اند

مرگ هم تلخ است

و هر آنچه که انسانی را از انسانی بدزدد...

"عبدالمعطی حجازی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سمانه کهرباییان

* ز تندباد حوادث نمی توان دیدن/ در این چمن که گلی بوده ست یا سمنی/ از این سموم که بر طرفِ بوستان بگذشت/ عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی/مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ/کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟/ "حافظ"

* تو امّا وارد رگ هایم شدی و همه چیز تمام شد/ خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم/"غسان کنفانی"

* امروز در رگ هایم خون تو جاری ست/ جریانی لطیف ساده و ابدی../ "پابلو نرودا"

* ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من/ چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم/ "سعدی"

* اندر دل من درون و بیرون همه اوست/ اندر رگ من جان و تن و خون همه اوست/""مولانا"

علّت بوسیدن اجبار, می دانی که چیست!/ تو موافق نیستی، این کار می دانی که چیست!؟/ این جنون هر وقت می بینم تو را سر می زند/ بوسه می خواهد دلم، اصرار می دانی که چیست!؟/ مثل داروهای کم پیدا، نبودت فاجعه ست/ من پر از درد توام، بیمار می دانی که چیست!؟/ دست هایم را بگیر و چشم هایم را ببین/ لااقل یک مرتبه، یک بار می دانی که چیست!؟/ بی جوابی، پاسخ دردآور چشمان توست/ از سکوتت خسته ام، بیزار می دانی که چیست!؟/ من فقط بوسیدمت اینقدر نفرینم نکن/ منطقی رفتار کن، رفتار می دانی که چیست!؟/ آمِرانه، ظالمانه، جاهلانه، هرچه هست/ دوستت دارم تو را، بسیار می دانی که چیست!؟/ "مجتبی سپید"

بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد/ ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد/ ما توکّل کرده بودیم این ولی کافی نبود/ نیل، تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد/ از چه می خواهی بدانی؟ هیچ یک از ما نماند/ دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد/ از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند/ تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد/ مُشت هامان را گره کردیم اما ای دریغ/ مُشتی از ما سست پیمان مُشت دیگر نابلد!/ گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش/ دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد/ نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب/ باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد/ کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید/ ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد/ "حسین جنّتی"

* زندگی می گذرد و هر کس سهمی از عمر دارد/ تا آنجا که از دست بر آید باید چنان زندگی کرد که تلخ نباشد و برای دیگران هم تلخی نیاورد/که زندگی همه اش شوخی است/"احمد محمود"

* بیا بنشین بر  روبه رویی ترین صندلی/ بگذار کافه چی بداند دختری که با خودش حرف می زند/ دیوانه نیست/"سیما قربانی"

* عشق/ امری کاملا باطنی و ذاتی و مربوط به نفس خود ماست/ و ما موجوداتی را که حقیقی باشند، دوست نداریم/ بلکه موجوداتی را دوست داریم که خود، آنها را  آفریده ایم/"مارسل پروست"

* دین: خوشگلی زن ها با دیوونگی شون ارتباط مستقیم داره! هرچقدر خوشگل ترن دیوونه ترن! سیندی: توهین قشنگی بود خوشم اومد.../ "دیالوگ فیلم Blue valentine"

* عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش/ داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش/ ای که می‌ گویی طبیب قلب‌ های عاشقی!/ کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش/ دشمنانت در پی صلح اند اما چشم تو/ دوستان را هم فدا کرده‌ ست، آنها پیشکش/ بس‌ که زیبایی اگر یوسف تو را می‌ دید نیز/ چنگ بر پیراهنت می‌ زد، زلیخا پیشکش/ ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت/ برکه‌ ای کوچک به من می‌ داد، دریا پیشکش !/ "سجاد سامانی"

* پادشاهی را گفتند: شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد، دستور داد که او را حاضر کنند. او را آوردند شاه با تمسخر از او پرسید: با این شباهت زیاد آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده؟ گفت: خیر امّا پدرم باغبان کاخ مادرتان  بوده../"عبید زاکانی"   :-)

* وقتی نتیجه ی انتخابات اعلام شد یعنی رأی بالاترین مرجع اعلام شده است/"ویکتور هوگو"

* چون موسی به وعده گاه آمد عرض کرد: پروردگارا "أرِنی" معشوق فرمود: "لن تَرانی"( أرِنی: یعنی خودت را به من نشان بده- لن تَرانی یعنی هرگز مرا نخواهی دید) حالا تفاوت دیدگاه شاعران را نسبت به این ماجرا ببینید:

+ سعدی با دیدگاهی عاقلانه به ماجرا نگاه کرده و گفته: چو رسی به کوهِ سینا "أرنی" مگو و بگذر/ که نیرزد این تمنا به جوابِ "لن ترانی"

+ حافظ هم طبق معمول عاشقانه دیده این قضیه را و گفته: چو رسی به طورِ سینا "أرنی" بگو و بگذر/ تو صدای دوست بشنو نه جوابِ "لن ترانی"

+ و اما مولانا هم که به قضیه عارفانه نگاه کرده و گفته:"أرنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد/ تو که با منی همیشه چه "تری" چه " لن ترانی"

* من سر به تنم زیاد بود از اوّل/ شالوده ام از تضاد بود از اوّل/ ابعاد مرا عشق به هم ریخته بود/ روحم به تنم گشاد بود از اوّل/"جلیل صفربیگی"

* همینجا لازم دانستم که هفتم اسفند_ روز وکیل _ را به همه ی وکلای کشورم مخصوصا به همسرم تبریک بگویم و البته کاش می شد به پدر همسرم _ که همیشه به من می گفت تو دختر بی پروای منی _ هم تبریک بگویم امّا متاسفانه دیگر در میان ما نیست و خاطرنشان شوم که من به عنوان کسی که دارد با یک وکیل زندگی می کند، خیلی خوب می دانم که چه کار پرمسؤولیت و پراسترسی دارند ... آرزو دارم همیشه برقرار باشند و  جانب حق را نگه دارند و دادخواه و مدافع حقوق مظلومانی باشند که حقی از ایشان ضایع شده است...

* از ویروس کرونا که بگذریم جالب است بدانید قرار گرفتن ایران در لیست سیاه FATF  در زمان ریاست چین اتفاق افتاد و این کشور هیچ تلاشی برای جلوگیری از آن نکرد. اینجاست که شعر نظامی بیشتر معنا می گیرد: زِ چینی به جز چینِ ابرو مخواه/ ندارند پیمانِ مَردم نگاه/ سخن راست گفتند پیشینیان/ که عهد و وفا نیست در چینیان...

* یک چیز دیگری که لازم دانستم اینجا توضیح دهم این است که لطفا بوتیمار نباشید. بوتیمار در افسانه های ایرانی پرنده ای است که بر لب دریا می نشیند و از آب آن نمی نوشد مبادا که کم شود. بوتیمار مدام غصه ی کم شدن آب را می خورد و به همین دلیل نام دیگرش را غم خورک نهاده اند. این روزها همه ی مردم عصبی اند، همه نگران و مضطرب اند و توی صورت هم چنگ می اندازند و مدام غصه ی این را می خورند که آب دریا کم می شود. جوکر در یک قسمت از دیالوگ فیلم می گفت: وقتی یک وضعیت بحرانی پیش بیاید، همین مردم به ظاهر متمدن حاضر می شوند حتی همدیگر را بخورند. با همه ی این اوصاف من به شما می گویم خودتان را کمتر آزار بدهید، کتاب بخوانید، در همان خانه کمی ورزش کنید، اگر ضرورتی ندارد از خانه بیرون نروید، اگر بیرون می روید فاصله تان را با افراد حفظ کنید، یک چای دم کنید، یک کتاب تازه را برای خواندن انتخاب کنید، یک فیلم خوب ببینید، چند ساعتی در روز از اینستاگرام و خبرهای راست و دروغش _که اغلب برای جذب فالوور به بزرگنمایی حوادث می پردازند _ فاصله بگیرید. نظافت شخصی تان را رعایت کنید، مدام دستتان را با آب و صابون بشویید، نیاز به هیچ محلول ضدعفونی کننده ی دیگری نیست. صابون بافت های چربی ویروس را از بین می برد، آب فراوان بنوشید. انقدر خودتان را اذیت نکنید، از زندگی لذت ببرید، از آنچه مانده از زندگی تان از همین ته مانده هایش حتی اگر چند ساعت باشد، با بدترین شرایط. زندگی تنها چیزی است که ما دست به نقد داریم، بقیه نسیه است. لطفا بوتیمار نباشید...( امیدوارم دفعه ی بعد از قرنطینه برایتان پست نگذارم آخر همه ی آنهایی که دلداری دادند و گفتند جای نگرانی نیست کمتر از 48 ساعت بعد از قرنطینه با مردم سخن گفتند)  :-)

* خود را شکفته دار به هر حالتی که هست/ خونی که می خوری به دلِ روزگار کن/"صائب تبریزی"

* من شیفته ی خوشی های ساده ام/ آنها تنها پناهِ جان های محزون اند/"اسکار وایلد"

* دوست داشته نشدن تنها یک بداقبالی محسوب می شود/ امّا دوست نداشتن، بدبختی است/ امروز همه ی ما از این بدبختی در حال جان دادنیم/ خون و نفرت، قلب را می خشکاند/"آلبر کامو"

* یک آیه از آیات قرآن را نمی فهمد/ آنکس که درد یک مسلمان را نمی فهمد/"مهدی صحّتی"

* هستی اثری زِ نرگسِ مستِ تو بود/ آبِ رُخِ نیستی هم از هستِ تو بود/ گفتم که مگر دستِ کسی در تو رسد/ چون به دیدم که خود همه دستِ تو بود/"مولانا"

* رُخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد/ ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی/"مولانا"

* کامنت های شما را تا جایی که آدرس ایمیل و وبلاگتان را درست نوشتید، پاسخ دادم. شرمنده ی محبتتان هستم. خیلی ممنونم از اینهمه لطف شما به این صفحه. امّا آنهایی که جوابی نگرفتند، باید بگویم یا آدرسشان اشتباه بوده یا پیامی بوده که در خور پاسخ نبوده. همه ی آنهایی که اینجا را دنبال می کنند، یک غم مشترک دارند و یک دغدغه ی مشترک، دغدغه ی شان ادبیات است امّا آنهایی که دغدغه های دیگری دارند، می توانند به کسان دیگر و به شبکه های اجتماعی دیگر مراجعه کنند... نه اینجا جای این کارهاست و نه من آن آدم هستم. . کمی بزرگ شوید...

* اگر جایی غلط تایپی دیدید، بدانید سر فرصت که دوباره به بازخوانی آنچه نوشتم پرداختم، غلط ها را اصلاح می کنم. معمولا چون همیشه ضیق وقت دارم، سریع تایپ می کنم و در این بین اشتباهات تایپی هم رخ می دهد..

"خطر در آبِ زیرِ کاه بیش از بحر می باشد/ من از همواریِ این خَلقِ ناهموار می ترسم"


کُلَّما إبتَعَدتُ عَنِ الکُتُبِ

عاقَبَنی اللّهُ بِالنّاسِ...

*************************

هر بار که از کتاب دور شدم

خدا مرا با مردم مجازات کرد...

"هند الغریب ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صائب تبریزی


* من با خدا در صلح و دوستی هستم/ مشکل من، انسان ها هستند/"چارلی چاپلین"

* ما به جرم ساده لوحی اینچنین تنها شدیم/ مردمان این زمانه با دو رنگی خوشترند/"مسیح مسیحا"

* کتابی که می خوانی نباید به جای تو بیندیشد/ باید تو را به اندیشیدن وا دارد/"شارل دو مونتسکیو"

* در زندگی دو موهبت وجود دارد: کتاب و دوست/ این دو باید از لحاظ تعداد، دقیقا عکس هم باشند/ تعداد زیادی کتاب/ و عدّه ی انگشت شماری دوست/"الیف شافاک"

* امروز می دانیم که اگر فرزند من و شما درس خوان شود/ احتمالا در اولین فرصت از درس خواندن باز می ایستد در حالی که اگر کتاب خوان شود/ تا آخر عمر کتاب را به عنوان دوست و رفیق بسیار با ارزش با خود خواهد داشت/"دکتر فرهنگ هولاکویی"

* بیرونتان را مرتب نکنید/ درونتان را مرتب کنید/ و سپس خواهید دید که بیرونتان نیز مرتب خواهد شد/ آشفتگی بیرونی انعکاس آشفتگی درونتان است/"اُشو"

* هرچه بی سوادی، جهل، فقر، ناامنی، بی قانونی و بی اخلاقی در یک جامعه بیشتر شود/ بازار مذهب پر رونق تر می شود/"اُشو"

* به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید/ زیرا شخصیت شما جوهر وجود شماست/ و آبرویتان تصورات دیگران نسبت به شما است/"جان وودن"


* خونِ خود، ما به دو چشمِ تو نمودیم حلال/ باده از مردمِ مخمور گرفتن ستم است/"صائب تبریزی"


* با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا/ شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما/ بهلول وار فارغ از اندوه روزگار/ خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما/ کاری به کار عقل ندارم به قول عشق/ کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا/ گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست/ ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟/ فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست/ چون رود بگذر از همه سنگ ریزه ها/"علیرضا بدیع"


* گرچه بیزارم از آن هَمبَسترِ بازاری اش/ آرزو دارم بماند بر سرِ دلداری اش/ اشک می ریزم ولی شادم که می ریزد رقیب/ اشک های جاری ام را در حسابِ جاری اش!/ کاش کمتر باشم از او در تمام عمر خویش/ تا نبیند ضربه از خود بیشتر پنداری اش/ من که خود صد داستان در سینه دارم ، خسته ام/ خسته ام از عشق از این قصه ی تکراری اش/ تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهر/ دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!/ "یاسر قنبرلو"

* سعدی یک جوری تنهایی را معنی کرد که بعد از این همه سال هیچ کس نتوانست حتی به او نزدیک شود: " ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می شود"

* آقای مجری: تنبلی مادرِ همه ی بدبختیاست! پسر عمه زا: باشه به هر حال مادره احترامش واجبه  :-)

* تو می روی و دل ز دست می رود/ مرو که با تو هرچه هست می رود/"هوشنگ ابتهاج"

* پاره ی دل تا به دل بند است فکر چاره کن/ برگ گل چون ریخت نتوان دگر پیوند کرد/"صیدی تهرانی"


* هر که یک دم با تو در این راه‌ بندان مانده است/ چند ساعت آن حوالی در خیابان مانده است/ چشم و ابروی تو از بس دور میدان کشته داد/ این زمان تندیس فردوسی‌ ست حیران مانده است/موی ناخوانای تو با شیوه‌ ی تلفیق تو/ گیسوان لیقه با ابروی نستعلیق تو/ نسخه‌ ای خطی که دور از دست دوران مانده است/ آن تن نازک میان آن قبای ارجمند/ برگ گل گفتی که در اوراق قرآن مانده است/ کور خواهد کرد چشم شهر را زیبایی‌ ات/ لشکر آغا محمدخان به کرمان مانده است/ جان به لب گشتیم و با این حال عشق از دل نرفت/ میزبان از خانه بیرون رفته مهمان مانده است/ نصف عمرم صرف شد در بای بسم الله دوست/ از پی تفسیر خالت چند دیوان مانده است/"علیرضا بدیع"

* یک زندگی کم است/ برای آنکه تمام شکل های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم/ می خواهم هر صبح پنجره را که باز می کنی آن درختِ روبه رو من باشم/ فصلِ تازه من باشم/ آفتاب من باشم/ استکان چای من باشم/ و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو می گیرد/"روزبه سوهانی"

* کمتر از تو کتاب خوانده ام/ سفر رفتم/ فیلم دیدم/ زیبایی ام خیلی کم است/ درست مثل صفرهای حساب بانکی ام/ جز نام تو چند کلمه ی دیگر هم بلدم/ سلام، بوسه، باران/ و بعد باز نام تو/ برای شما که شاملو می خوانی شعرهای من خیلی کم هستند/ امّا دیوانگی های زیادی دارم به سرم بزند/ درست شبیه مردی می شوم که بیشتر از همه دوستش داری/ که بیشتر از همه دوستت دارد/"منوچهر بلیده"

* گرچه دوری می کنم بی صبر و آرامم هنوز/ می نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز/"وحشی بافقی"

* سعی کن کسی که تو را می بیند آرزو کند مثل تو باشد/ از ایمان سخن نگو/ بگذار از نوری که بر چهره داری آن را احساس کند/ از اخلاق برایش نگو/ بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد/ بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند/"احمد شاملو"

* وقتی به دردمان نخورد راه چاره‌ ها/ دیگر چه فرق می‌کند این استخاره‌ ها/ من پای دل‌ سپرده‌گی‌ ام ایستاده‌ ام/ اما تو هم‌ چنان به هوای سواره‌ ها/ دارید بی‌ محاکمه محکوم می‌ کنید/ دیگر بس است خسته‌ ام از این اشاره‌ ها/ بر من مگیر خرده اگر سرنوشت من/ غمگین‌ تر است از همه سوگواره‌ ها/ هر قدر پیش‌ تر بروی غیرممکن است/ پیدا کنی شبیه مرا در دوباره‌ ها/"الهام دیداریان"

* دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست/ جانا به خدا من به خدا من به خدا من/"سیمین بهبهانی"

هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود/ همّتم را رود اگر مى داشت اقیانوس بود/ رد شدى از بین ما دیوانگان و مدّتى ست/ بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟/ خواب دیدم دست هایم خالى از گیسوى توست/ خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود/ عطر گیسوى رهایى آمد و آزاد کرد/ پادشاهى را که در زندان خود مـحبوس بود/ هر زمان از عشـق پرسیدند، گفتم: آه، عشق…/ خاطرات بى شمارى پشت این افسوس بود/" سجاد سامانی"

* فتبارک گفتن اللّه بی حکمت نبود/ شدّت زیبایی ات رَب را به وجد آورده بود/"علی لشکری"

* بوسه ای که قلبت را لمس نکند فقط دهانت را کثیف کرده!/"آل پاچینو"

* انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند و آن شخص برایش یک غریبه باشد/ می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند و تا آخر عمر فراموشش نکند/"اوریانا فالاچی"

* وقتی تحصیل کرده هستید/ که بتوانید تقریبا هر حرفی را بشنوید بدون آنکه عصبانی شوید یا اعتماد به نفستان را از دست بدهید/"رابرت فراست"

* بی شعوری ربطی به سواد ندارد/ به رفتار آدم ربط دارد/ حتی بعضی از بی شعور ترین افراد کسانی هستند که متخصص محسوب می شوند و دیگران را راهنمایی می کنند/"خاویر کرمنت"

* هیزم انبارها می شدم/ به بوی سر انگشت های تو بود که جوانه کردم/ چه بود زندگی اگر تو نمی رسیدی؟/"شمس لنگرودی"

* بگذار که این سوخته پَر مالِ تو باشد/ دل بارِ گران است ببر مالِ تو باشد/ دنیای مرا پس بده ای آخرت ناب/ حیف است که این زودگذر مالِ تو باشد/"سیّد مهدی موسوی"

* تو خوبی/ مثل خاطره ی یک بار سفر به شمال برای یک خانواده ی فقیر/ تو همیشه در یادِ منی/"علیرضا روشن" 

* چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد/"مولانا"

* دانی که از چه خندم؟ از همّت بلندم/ زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم/"مولانا"

* من وقتی یک آهنگ جدید بیرون می آید آنقدر گوش می دهم که نه تنها از آن آهنگ بلکه از آن خواننده و حتی از موسیقی و یک مدت از خودم و تا مدتها از جامعه ی جهانی بیزار می شوم. آهنگ "خوابتو دیدم" بهنام بانی را چند وقت پیش که گوش دادم ناخودآگاه مثل ابر بهاری اشک می ریختم آنقدر گریه کردم که کلا خط چشم و رژ لب و همه ی آرایشم قاطی شد مجبور شدم صورتم را دوباره بشورم و آرایش کنم. توی ماشین تمام طول مسیر از آمل تا بابل همین آهنگ را گوش می دادم و گوشه ی چشمم را پاک می کردم. دیروز وقتی توی ماشین داشت پلی می شد سریع ردش کردم و توی دلم گفتم  چقدر از این آهنگ بدم می آید؟ :-)


"من برای خودم کسی هستم دور و بر خُرده عشق هم کم نیست/ آنکه دل از تو بُرد هر کس هست، بندِ انگشتِ کوچکم هم نیست"

لا تُحِب مِن بَعدی شخصاً عادیّاً

علی الاقلِّ أهزِمنی بِشخصٍ أفضل منّی

حتّی لا أموت مَرَّتَینِ

 ********************

بعد از من عاشق یک فرد معمولی نشو

حداقل مرا با کسی بهتر از من شکست بده

تا دوبار نمیرم...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



 * عنوان پست از علیرضا آذر: خاطرت هست روزگارم را؟ جایگاه مقدسی بودم/ وزنِ یک عشق روی دوشم بود من برای خودم کسی بودم/ من برای خودم کسی هستم دور و بر خُرده عشق هم کم نیست/ آنکه دل از تو بُرد هر کس هست، بندِ انگشتِ کوچکم هم نیست/"علیرضا آذر"

* پرسیدی: "از عُشّاق من مانده کسی دیگر؟"/ گفتم : "خدا برکت دهد؛ آری بسی دیگر"/ عاشق تر از من در جهان اما نخواهی یافت/ بیهوده می‌ گردی به دنبال کسی دیگر/ لب‌ های تو آماده‌ ی جنگ و ستیزی نو/ لب‌ های من در حسرت آتش بسی دیگر/ افتاده‌ ام از بند مویت در شب چشمت/ افتاده‌ ام از محبسی در محبسی دیگر/ ای عشق! می‌ بینی که چون اسباب بازی، باز/ افتاده‌ ای در دست طفل نورسی دیگر.../"رضا یزدانی"

* آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد/ با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد/ با من شکوهی داشتی با او نخواهی داشت/ قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد/ افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند/ گمنامی بدبختی ام افسانه خواهد شد/ پنهان شدی تا مثل از ما بهتران...آری/ کرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد/ هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت/ از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد!/"مهدی فرجی"

* مرا خود کُشتی امّا یادِ من بسیار خواهی کرد/ "صیدی تهرانی"

* می روم نم نم و جهانم را ساکت و سوت و کور خواهی کرد/ لهجه ی کفش هات مُلتهب اند بی شک از من عبور خواهی کرد/ در همین روزهای بارانی یک نفر خیره خیره می میرد/ تو بدی کردی و کسی با عشق از خودش انتقام می گیرد/"علیرضا آذر"

* چه گویمت که به دل بی رُخَت چه حال گذشت؟/ غمت مباد اگر غم، وگر ملال گذشت/"خضری لاری"

* یکی از گوشه نشینانِ زُهد، من بودم/ به باد داد هوای تو نام و ننگ مرا/"صیدی تهرانی"

* من می‌ روم جایی که جای دیگری باشد/ از شانه‌ های تو پناه بهتری باشد/ زندان تاریک تو راه چاره‌ای دارد؟/ پس من چطوری آمدم‌؟ باید دری باشد/ یک عمر «صرف‌»ات کرده‌ ام دیگر نخواهم کرد/ غیر از تو شاید مثل «رفتن‌» مصدری باشد/ عیبی ندارد هرچه می‌خواهی ببارانم‌/ بگذار این پایان گریه آوری باشد/ آنکه تمام هستی‌ اش را سوخت پای تو/ نگذاشتی یکبار مرد دیگری باشد/ پرواز را از تخم چشمانم درآوردی/ حالا چه فرقی می‌کند بال و پری باشد…/"مهدی فرجی"

* پیدا بکن یک آدم آدم‌ تری را/ و شانه‌ های محکم و محکم‌ تری را/ آقای خوبی که دلش سنگی نباشد/ معشوق‌ های دوستت دارم‌ تری را/ من را رهاکن، هرچه ‌می‌ خواهی تو داری/ از دست خواهی داد چیز کمتری را/ با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید/ و زد رقـم آینده‌ ی درهم‌ تری را/ تو آخر این داستان باید بخندی/ پس امتحان کن عاشق بی‌ غم‌ تری را/ من می‌ روم آرام آرام از همه‌ چیز/ هرروز می‌ بینی من مبهم‌ تری را/ من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا .../ پیدا نکردم واژه‌ ی مرهم‌ تری را/ "سیدمهدی موسوی"

* عمری است از آن سوی عدم می آیم/ گاهی به سر و گه به قدم می آیم/ هرچند به باد می دهند اجزایم/ تا یادِ تو می کنم به هم می آیم/ "بیدل دهلوی"

* عشّاق تو مُردند و غم و درد تو بُردند/ این طایفه چیزی نگذارند به وارث/"فیضی دکنی"

* وصالم خجلت یار است و هجرم آتش هستی/ همان نسبت که گل با خار دارد او به من دارد/"صیدی تهرانی"

* نمی دانم که را قاصد کنم از مَحرمان یا رب/ به سویش شوق را گر می فرستم دیر می آید/"صیدی تهرانی"

* از قیدِ خط و زلف امید نجات هست/ بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم/"صائب تبریزی"

* اینجا دلی به یاد دلی بی قرار نیست/ اصلا کسی به شوق تو در انتطار نیست/ بیهوده می روی به تماشای روی ماه/ در خانه های شهر کسی روزه دار نیست/ رفتم کنارِ تربتِ مجنون ولی دریغ/ دیدم که هیچ دسته گلی بر مزار نیست/ رسوا شدن طبیعت عشق است غم مخور/ پایان این مسیر به جز چوبِ دار نیست/ گفتی چگونه دل به تو دادم عجیب بود/ گفتم که در محبت تو اختیار نیست/ باید برای بُردنِ او عاشقانه باخت/ وقتی که عشق قاعده اش جز قمار نیست/ حالا چه چیز مانده از او گریه کرد و گفت/ جز حسرتی عمیق از او یادگار نیست/"مجید ابوفاضلی"

* جلال آل احمد در سال های دور از سیمین دانشور برایش نوشت: با هر کس حرف می زنم اولین کاری که می کنم این است که حلقه ام را طوری به رُخش بکشم که او از من بپرسد که ازدواج کرده ای؟ و من حرفم را به تو بکشانم و بعد عکس تو را نشانش بدهم :-)

* شعر هم مثل قرص برای مریض قطع امید شده بی فایده است/ باید ببینمت/"پویا جمشیدی"

* آخرین چیزی که انسان محکم نگه می دارد/ اغلب دستِ کسی است/"پوستین گردر"

* این را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

 بَعدَ نهایةِ الحَربِ وَجَدوا رسالةً فی جیبِ أحَدِ الجُنودِ یَقولُ فیها: "لَقَد کانت حَبیبتی أشَدَّ قَسوَةً مِنَ الحَربِ..."

بعد از پایان جنگ نامه ای را در جیب یکی از سربازان پیدا کردند که در آن می گوید: معشوقه ی من از جنگ هم بی رحم تر بود...

و پیروش این شعر را بخوانید :

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی/ تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!/ تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند/ ولی در لشکرت سربازهای بیشتر داری/ تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی/ بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟/"حامد ابراهیم پور"

* اگر محسن چاوشی نبود من با کی زمزمه می کردم: "مطمئن باش کسی قادر نیست منو از عشق تو برگردونه" واقعا اگر چاوشی نبود قرار بود چی زمزمه کنیم؟ این خارجی ها چکار می کنند چاوشی ندارند؟ :-)

 * چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها/ پایِ برهنه دل به در آید که جان کجاست؟!/"مولانا"

"هر که به من می رسد بوی قفس می دهد/ جز تو که پر می دهی تا بپرانی مرا"

أنا وَحدی..

دُخانُ سَجائری یضجرُ

وَ منّی مَقعدی یضجرُ

وَ أحزانی عصافیرٌ..

تفتشُ – بَعدُ- عَن بیدرٍ

عَرفتُ نساءَ أوروبا..

عَرفتُ عواطفَ الإسمنت وَ الخَشبِ

عَرفتُ حضارةَ التعب..

وَ طُفتُ الهندَ، طُفتُ السِندَ، طُفتُ العالمَ الأصفرَ

وَ لم أعثر..

على إمرأةٍ تَمشطُ شَعری الأشقرَ

وَ تَحملُ فی حَقیبتِها إلیَّ عَرائسَ السُکَّرِ

وَ تَکسونی إذا أعرى

وَ تنشلُنی إذا أعثر

أیا أمی..

أیا أمی..

أنا الولدُ الّذی أبحَرَ

وَ لا زالت بِخاطرِه

تَعیشُ عروسةُ السُکَّرِ

فَکَیفَ.. فَکَیفَ یا أمی

غَدَوتُ أباً..

وَ لَم أکبر؟

********************************

 تنهایم..

دود سیگارم خسته است

و صندلی ام از من خسته است

و غم هایم گنجشکانی اند

که دنبال سرزمینی برای کوچ می گردند

زنان اروپا را شناختم

عواطف سیمان و چوب را هم

با تمدن فرسوده شان آشنا شدم

هند را گشتم

و سند را

و جهان زرد ها را

ولی هیچ کجا ...

زنی را پیدا نکردم که موهای طلایی ام را شانه کند

زنی که در کیفش برایم آبنبات قایم کند

زنی که وقتی عریانم بپوشاندم

و وقتی که زمین می خورم بلندم کند

آی مادرم ...

آی مادرم ...

من آن پسر بچه ام که دریاها را سفر کرده

و هنوز دلبسته ی آن آبنبات است

پس چگونه ...  مادرم!

چگونه پدر شوم

در حالی که بزرگ نشدم؟

"نزار قبانی دوست داشتنی ترجمه ی خودم"



* این شعر را هم بخوانید:

 مِن کثرةِ الأزهارِ و الألوانِ و روائحِ الّتی أحاطَت بِطُفولتی

 کُنتُ أتَصَوَّرُ أنَّ أُمّی

 هِیَ مُوَظَّفَةٌ فی القِسمِ العُطورِ بِالجَنَّةِ...

 *************************************

 از فراوانی شکوفه ها و رنگ ها و عطرهایی که کودکی ام را در بر گرفته بود

 با خودم فکر می کردم که مادرم

 کارمند عطرخانه ی بهشت است...

 "نزار قبانی ترجمه ی خودم"

 ////////////////////////////////////////

* عنوان پست از حبیب الله بخشوده

* به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد/"حسین پناهی"

من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم/ من منم، من مادرم، دوستم، رفیقم، همسرم/ شیره ی جانت ز من، چادر مینداز بر سرم/ روبهک من شیر زنم ، خاموش تو ، من روشنم/ با سلاح دین دگر آتش مزن بر خرمنم/ تاب گیسویم سرابی بیش نیست/ نقش بیهوده بر آبی بیش نیست/ این لب لعل و حدیث چشم مست/ بر لب مست خرابی بیش نیست/ وصف ابروی کمان و تیر مژگان سیاه/ حربه و افزار جنگ شعر نابی بیش نیست/ من منم، من یک زنم، عطر هوس دارد تنم/ نطفه ی هستی درم از جان و از دل می تنم/ تا بدانی چیست جان و جوهرم/ دستی انداز و تو دریاب گوهرم/ نیمه ی تنها، مرا از خود بدان/ من برابر با تو، جنس دیگرم/ بال و پر بگشا که اندر راه عشق/ بال پرواز گر تویی، من شهپرم/ من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم./ "زیبا شیرازی"

* گرگم و در به در خصلت حیوانی خویش/ ضرر اندوختم از این همه "چوپانی" خویش/ تا نفهمند "خلایق" که چه در "سر" دارم/ سالیانی زده ام "مهر" به "پیشانی" خویش!/ منم آن ارگ! که از خواب غرور آمیزش/ چشم واکرده "سحرگاه" به ویرانی خویش/ رد شدی از بغل مسجد و حالا باید.../ یا بچسبیم به "تو" یا به "مسلمانی" خویش/ گاه دین باعث دل "سنگی" ما آدم هاست/ "حاجیان" رحم ندارند به "قربانی" خویش/ توبه گیریم که باز است درش! سودش چیست؟!/ من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!/ مُهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم/ سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!/ "حسین زحمت کش"

* به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم/ همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟/ تو آن لیلا که لیلا هم بیابان گرد عشقت شد/ من آن مجنون که مجنون نیز حیران مانده در کارم/ برای هر طبیبی قصه ام را شرح دادم گفت:/ چه می خواهی؟ که من خود عاشقم من خود گرفتارم!/ از آن گیسو که در دستِ رقیبان رایگان می گشت/ اگر یک تار مو هم می فروشی من خریدارم!/ زمانی سایه ام بر خاک و حالا سایبانم خاک!/ مرا در آسمان می جویی و من زیر آوارم/"سجاد سامانی"

* کنار خودم می نشینم کنارم شلوغ است/ و از سفره ی زندگی هر چه خوردم دروغ است/ خودم با خودم پشت میزم غریبه م مریضم/ اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم/ خودم با خودم گوشه ای از غمم می نویسم / هنوز عشقِ شعرم برای نوشتن مریضم/"علیرضا آذر"

* من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟/ قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟/ یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟/ رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟/"احسان افشاری"

* از زمانی که تو را بین خلایق دیدم/ مثل یک فاتح مغرور به خود بالیدم/ عشق یک بار به من گفت برو گفتم چشم/ عقل صد بار به من گفت نرو نشنیدم/ پدرم هی وصیت کرد عاشق نشوم/ تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم/ سال ها درد کشیدم که به دردم بخوری/ آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم/ تشنه بودم که از این خانه به راه افتادی/ حیف از آن آب که پشت سر تو پاشیدم/ از دهانم که پُر از توست بدم می آید/ تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم/ آه ای کعبه ی از چشم خدا افتاده/ کاش اینقدر به دور تو نمی چرخیدم/ از خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردید/ از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم/ اینکه بخشیده اَمت فرق میان من و توست/ من اگر مثل تو بودم که نمی بخشیدم/ داستان من و زیبایی تو یک خط است/ بچگی کردم و از لای لجن گُل چیدم/"حسین طاهری"

* بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم/ نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم/ تا صبح من و خدا نشستیم و فقط/ درباره ی تنهایی هم حرف زدیم/"جلیل صفربیگی"

* هر روز از این مسیر بر می گردم/ از رفتن ناگزیر بر می گردم/ تو شام بخور بخواب تنهایی جان!/ من مثل همیشه سیر بر می گردم/"جلیل صفربیگی"

* دلبری نیست به ابروی کج و قامتِ راست/ بی کماندار  چه از تیر و کمان برخیزد؟/"صائب تبریزی"

* موی سر کردم سفید اما خیالت در سَر است/ آتشی پنهان تهِ این توده ی خاکستر است/"غنی کشمیری"

* برای تشخیص زنده یا مُرده بودن یک انسان به شرف او نگاه کنید نه به نبض او/"ارنستو چگوارا"

* نبودنت نقشه ی خانه را عوض کرده/ و هرچه می گردم آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را پیدا نمی کنم/ احساس می کنم کسی که نیست کسی که هست را از پا در می آورد/"گروس عبدالملکیان"

* اما پاهایت را دوست دارم/ تنها از این رو/ که زمین را گام می نهند/ تا تو را به من برسانند/"پابلو نرودا"

* گفتند: داروی دل چیست؟/ گفت: از مردمان دور بودن/"عطار"

* چه دنیای عجیبی است/ من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم/ اما همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو شوند/"فروغ فرخزاد"

* مرا ز روز قیامت غمی که هست این است/ که روی مردم عالم دوبار باید دید/ "صائب تبریزی"

* اگر بوسیدنت جرم است می بوسم که در این راه/ چه حسی بهتر از اینکه امیرالمجرمین باشم/"فردین اَروانه"

* با رقیبان سخن از کُشتن ما می گوید/ کُشتن آن است که با غیر سخن می گوید/"شوقی"

* از رابطه ی عاطفی تنها یک نفر زنده بیرون می آید، همان که زودتر رفته است/"سام رسولی"

* آغوش تو دلچسب ترین حلقه ی دنیاست/ زین حلقه مکن رحم به من، تنگ ترش کن/"آذر قاسمی"

* برای دوست داشتن وقت لازم است ولی برای نفرت، گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی ست/"اسماعیل فصیح"

* به روزگارِ بایزید بسطامی، مردی مجوسی را گفتند مسلمان شو! گفت اگر مسلمانی آن است که بایزید دارد، مرا تاب آن نیست و اگر آن است که دیگران دارند،خواهان آن نیستم/"تذکرة الاولیاء"

* اگر جای مروّت نیست با دنیا مدارا کن/ به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن/ دل از اعماق دریای صدف‌ های تهی بردار/ همینجا در کویر خویش، مروارید پیدا کن/ چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم/ نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن/ من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌ آید/ به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسىٰ کن/ خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌ کند با مرگ/ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن/ "فاضل نظرى"

* با اینکه به جز یاد تو در دل هوسی نیست/ سرخورده تر از من به خدا هیچ کسی نیست/ تا آمدم از معجزه ی عشق بگویم/ گفتند به جز مرگ که فریادرسی نیست/ ای غم تو کجایی که در این شهر به جز تو/ با هیچ کسی حوصله ی هم نفسی نیست/ امروز که در دام تو افتاده ام ای عشق!/ گفتی که در این باغِ پُر از گل قفسی نیست/ تعریف من از عشق همان است که گفتم/ در بند کسی باش که در بند کسی نیست/"محمد حسن جمشیدی"

* فردا کودکِ تا به ابد نداشته ام را به آغوش می کشم/ تو را از دور نشانش می دهم/ و با بغض می گویم/ ببین در تمام آرزوهایم او پدرت بود/"سبا جزایری"

* مست عشقم روز و شب ناخورده مِی، نادیده کام/ خلق پندارند مستی از مِی و جام است و بس/"هلالی جغتایی"

* این دیوار نوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

عیدُ الحُبِّ لِلمُترفین نَحنُ لَیسَ لَنا عیدُ العُمّالِ/ ولنتاین مال پولداراست ما جز عید کارگرا عیدی نداریم  :-)

* دم آخر که مرا عمر به سر می آید/ گر تو آیی به سرم عمر دگر می آید/"هلالی جغتایی"

* بر زلف تو گر دست درازی کردم/ والله که حقیقت نَه مجازی کردم/ من در سر زلف تو بدیدم دلِ خویش/ پس با دلِ خویش عشقبازی کردم/"مولانا"

* بیار آن جام خوش دَم را/ که گردن می زند غم را/ "مولانا"

* بدادم به تو دل، مرا توبه از دل/ سپارم به تو جان، که جان را تو جانی/ "مولانای جانی"

* این پست برای پس فرداست به مناسبت روز مادر و روز زن. چون می دانم فرصت نخواهم داشت اینجا را به روز کنم امشب برایتان نوشتم .

* شما هم وقتی مجرد بودید مادرتان وقتی از دستتان عصبانی می شد می گفت: " من نمی دونم تو می خوای کدوم اسیری رو بدبخت کنی" یا فقط مادر من اینطوری بود؟ یکی از آرزوهای مادر من این بود که من هرچه زودتر ازدواج کنم تا از شر کتاب های من راحت شود ولی الان پنج سال است که ازدواج کردم و 90 درصد کتاب هایم هنوز در خانه ی پدری و در اتاقم هست... :-)

* همین...

"وقتی دلم از دوری آغوش تو تنگ است/ هر دکمه ی پیراهنت انگیزه ی جنگ است"

الّذی إبتَکَرَ العِناقَ کانَ أخرَساً

لِأنَّهُ أرادَ أن یَقولَ کُلَّ شَیءٍ دفعةً واحدةً...

*************

آنکه آغوش را کشف کرد لال بود

می خواست همه چیز را به یک باره بیان کند...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهیا غلامی

* رو به این آینه هر پیرهنی پوشیدم/ غیر آغوش تو چیزی به تنم جور نشد/"فرامرز عرب عامری"

* این را هم بخوانید:

خُذنی الیکِ و 

خُذ ما شِئتِ مِن عُمری

إلّا الرَّحیل...

فَإنّی لَستُ أقواهُ...

************************

مرا نزد خود ببر

و هر آنچه خواستی از جانم بگیر

مگر رفتن را...

که در قدرتم نمی گنجد...

"محمد المقرن ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////////

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند/ چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!/ بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما/ تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند/ برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست/ برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند/ همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری/ برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند/ اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!/ برای دست های تنگ، ایمانی نمی ماند…/ اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت/ به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند/ بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …/ که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند/"حسین زحمت کش"


* ای که در دل جای داری بر سرِ چشمم نشین/ کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو/"سعدی"

* گفتم تو شیرین منی/ گفتا تو فرهادی مگر؟/ گفتم خرابت می شوم /گفتا تو آبادی مگر؟/ گفتم ندادی دل به من/ گفتا تو جان دادی مگر؟/ گفتم ز کویت می روم/ گفتا تو آزادی مگر؟/ گفتم فراموشم مکن/ گفتا تو در یادی مگر؟/"مجتبی عدالتی"

* همچون دالانی بلند تنها بودم/ پرندگان از من رفته بودند/ شب با هجوم بی مروّتش سخت تسخیرم کرده بود/ خواستم زنده بمانم و فکر کردن به تو / تنها سلاحم بود../ تنها کمانم../ تنها سنگم../"پابلو نرودا"

* روزی که خطِ چشم تو دادند نشانم/ من یک شبه قادر شدم از حفظ بخوانم/ هر روز در آغوش حرا، زمزمه کردم/ تو وحی شدی آیه به آیه، به لبانم/ شاعر شده ام از، اَ اَ از... از تو بگویم/ در وصف تو بند آمده اینطور زبانم/ ارکان رسیدن به تو در دین من این است/ باید بتوانم... بتوانم... بتوانم.../ درمان تبم، بوسه ای از توست که عمریست/ ویروس ترین عشقِ تو افتاده به جانم/ من با تو بهشتی شدنم در خطر افتاد/ آتش بکش آغوش و به دوزخ بکشانم/ مرداب منم، غرق شو در من که ببینند/ نیلوفر آبی ست شکفته ست میانم/ فرق است میان همه با آنکه تو داری/ من آمده ام، تا همه ی عمر بمانم.../ "آریا صلاحی"

* دوستت دارم/ و این یعنی گلوله مرا نمی کشد/ مگر تو شلیکش کرده باشی/ یعنی شبی که خوابت را نبینم/ کابوس دیده ام/ یعنی دست تو که نباشد/ نمی دانم با دستانم چه کنم.../"احسان نوکندی"

* چنان پروانه ای غمگین خوشا در پیله افسردن/ خوشا از بی وفایان، آشنایان ضربه ها خوردن/ پریشان مثل امواجم نمی خواهم بفهمد عشق/ که عمری را هدر دادم به جان از مرگ در بُردن/ در این سلول تنهایی که نام دیگرش دنیاست/ چه باید کرد از دستش؟ به جز از درد غم خوردن/ چنان گل های تصویرم که بر هر چین دامانت/ نه می سوزم نه می سازم بلا تکلیف پژمردن/ مرا از خویش رنجاندی ولی در جمعِ لوطی ها/ مرامم چیست ای دلبر؟ تو را از خود نیازُردن/" صادق احمدی ورسی"

* هر کسی گفته که این سطح, پر از زیبایی ست/ جایگاهِ نظرش آن طرفِ بی جایی ست / دردِ نوزادِ خیابانی و من مشترک است/ در دل هر دویِ ما، ماتمِ بی فردایی ست/ خوردن غصّه ی مخلوق، خرابم کرده ست/ چون شرابی که ورایِ صفتِ گیرایی ست/ خانه ای پر شده از کودکِ کار، آنسوتر/ کشته خود را زنِ تنها که غمش نازایی ست/ بغض دارم که در این سوزِ گدا کُش دیدم/ پوششِ پای پسر بچه فقط دمپایی ست/ هفت میلیارد نفر دور هم اند اما باز/ برترین دغدغه ی نوع بشر تنهایی ست!/ آه ، آنان که مرا "آنِ" غزل می نامند / درکِ شان از قلمم کشفِ غلط املایی ست...!!!/"مجتبی سپید "


به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد/ اگر مرد است، بغض گاه گاهش را نگه دارد/ پریشان است گیسویى در این باد و پریشان تر/مسلمانى که می خواهد نگاهش را نگه دارد/ عصاى دست من عشق است،عقلِ سنگدل بگذار/ که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد/ به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم/ خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد/ دلم را چشم هایش تیر باران کرد تسلیمم/ بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد/"سجاد سامانی"

می گویم اما درد دل  سربسته تر بهتر/ بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر/ وقتی که چای چشمِ پر رنگِ تو دم باشـد/ مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر/ در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را/ ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر/ سخت است فتح کشوری که متّحد باشد/ موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر/ از دور می آیی و شعرم  بند می آید/ موی تو وا باشد، دهانم بسته تر... بهتر/"حسین زحمت کش"

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است/ اگر هستی که بسم اللّه، در تأخیر آفات است/ مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست/ تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است.../ ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن/ شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است/ میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم/ که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است/ اگر در اصل دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک/ به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است/ "فاضل نظری"

* رفیق راهی و از نیمه راه می گویی/ وداع با منِ بی تکیه گاه می گویی/ میان اینهمه آدم میان اینهمه اسم/ همیشه نام مرا اشتباه می گویی/ به اعتبار چه آیینه ای عزیزدلم/ به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی/ هنوز حوصله ی عشق در رگم جاری ست/ نمرده ام که غمت را به چاه می گویی/دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو/ به این ملامت ِسنگین نگاه می گویی/"محمد تقی فکورزاده"

مات چشمان توأم، اما دلم درگیر نیست/ از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست/ این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد/ هیچ کس در ماجرای عشق بی تقصیر نیست/ از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی "رفیق"/ آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست!/ هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان/ در پریشان بودنت این آه بی تأثیر نیست/ قلب من، با یک تپش برگشت گاهی ممکن است/ آنقدرها هم که می‌ گویند گاهی دیر نیست/ "حسین زحمتکش"

اگر روزی بمیرم تمام کتاب هایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد! قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پُر خواهم کرد! و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم، بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم! دراز می کشم، سیگاری روشن می کنم و برای همه دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم گریه می کنم! اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است... ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید: بلند شو سابیر باید برویم سر کار...! می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم/"سابیر هاکا"

* انسان وقتی به مرز سی سالگی می رسد باید بیشتر مراقب نمک مصرفی باشد و دوری از دو گروه برایش ضروری ست: اول نمکدان ها، دوم نمک نشناس ها/"چارلز دیکنز"

* گفت مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟/ مُردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو؟/"حافظ"

* آنکه در نیمه ی شب ها الکی بیدار است/ ظاهراً خوب ولی حال دلش بیمار است/"حمید پوربهزاد"

* یک زن هیچ آسیبی نمی تواند به تو برساند جز آنکه تو را نادیده بگیرد/"ژان لوک گدار"

* چیزی به من بگو/ که فراتر از حرف باشد و جانم را لمس کند/چیزی بگو/ مثلا بگو کنارت هستم/"تورگوت اویار"

* فراموش نکردن/ کمترین رسالتِ عشق است/"رعنا رهبر"

* در مقابل درد/ هیچکس نمی تواند قهرمان بماند/"جرج اورول"

* چرا ننویسم زیباست زندگی؟/ وقتی دو کرکس را در عشق بازی شان دیده ام/ چرا ننویسم زیبا نیست زندگی؟/ وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.../"شمس لنگرودی"

* فکرت را که می کنم، مثل این است که توی قلبم دارند طبل می زنند، هر ضربه را هزاران بار قوی تر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره پاره می شود/" از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان" 

* مدت هاست که برایت چیزی ننوشته ام... زندگی مجال نمی دهد، غمِ نان! با وجود این خودت بهتر می دانی نفسی که می کشم تو هستی، خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم... امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز... و این ضعف من نیست، قدرت توست.../" از نامه های احمد شاملو برای آیدا"

* از تمام چیزهایی که دیده ام/ تنها تویی/ که می خواهم به دیدنش ادامه بدهم/"پابلو نرودا"

* شاید باورت نشود/ گاهی از شدت دلتنگی راضی به هرچه بودن می شوم/ به جز خودم/ مثلا همین امروز/ آرزو می کردم شاپرک گرفتار در تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشم/ همان قدر نزدیک/ همان قدر بیچاره/"هستی دارایی"

* گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم/ چون غمزه ی تو عربده ساز است چه تدبیر؟/"عطار نیشابوری"

* میر شکار من که مرا کرده ای شکار/ بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار/ دلدار من تویی سر بازار من تویی/ این جمله جور بر منِ مسکین روا مدار/ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق/ من در جهان فکنده که ای یار یار یار/ در دِه از آن شراب که اوّل بداده ای/ زان چشم های مست تو بشکن مرا خمار/ از آسمان فرست شرابی کز آن شراب/ اندر زمین نماند یک عقل هوشیار/ روزی هزار کار برآری به یک نظر/ آخر یکی نظر کن و این کار را برآر/ "مولانای جان"

* من مِهر تو بر تارک افلاک نهم/ دستِ ستمت بر دلِ غمناک نهم/ هر جا که تو بر روی زمین پای نهی/ پنهان بروم  دیده بر آن خاک نهم/" مولانای جانِ جانان "

* اگر حوصله داشتید این را هم بخوانید امروز مشغول خواندنش بودم خلاصه اش را برایتان نوشتم: 

ویس و رامین از شاهکارهای ادبی ایران و سروده ی فخرالدین اسعد گرگانی در قرن پنجم هجری است. داستانی عاشقانه مربوط به دوران اشکانیان که در 9000 بیت سروده شده است. این داستان به دلیل پرداختن به روابط بی حد و مرز زنان و مردان ِ پیر و جوان و مطابق نبودن با معیارهای اخلاقیِ آن دوران، به اندازه ی داستان هایی چون  لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد مشهور نشد و مخالفان بسیاری داشت. تا آنجا که عبید زاکانی در قرن هشتم هجری می گوید: از جوانی که بنگ( حشیش) مصرف می کند و دختری که "ویس و رامین" می خواند توقع پاکدامنی نداشته باشید.

 داستان از این قرار است که در زمان اشکانیان "شاه موبد" که هم روحانی بود و هم پادشاه مَرو (ترکمنستان امروزی) عاشق "شهرو" ملکه ی میانسال اما زیباروی ماه آباد شد. شهرو که متأهل بود به بهانه ی اینکه این هوسبازی ها از سن و سال او گذشته به شاه جواب رد داد. شاه موبد که شیفته ی زیبایی او شده بود از شهرو می خواهد که حداقل یکی از دخترانش را به او بدهد اما شهرو دختری ندارد و چون گمان می کند که از سن باردار شدنش گذشته است به شاه وعده می دهد که اگر صاحب دختری شد او را به عقد شاه در آورد.

 از قضا بعد از مدتی شهرو دختری زیباتر از خود زایید که او را "وِیس" نام نهادند. وقتی ویس به سن ازدواج رسید، شاه موبد پیکی را به نزد شهرو فرستاد و عهدی که بسته بودند را به او یادآوری کرد ولی نه ویس راضی به ازدواج با یک پیرمرد بود و نه شهرو بر سر پیمان خود ایستاد. چنین شد که جنگی بین دو حکومت در گرفت و اگرچه جنگ، پیروزی نداشت اما کشته شدن شوهر شهرو در جنگ باعث ترس او شد و شاه موبد نیز دست بردار نبود. با فرستادن هدایای بسیار و خواستگاری دوباره ی ویس عهد قدیم را یادآور شد و این بار ملکه تن به ازدواج دختر داد. شاه موبدِ پیر  برادرِ جوانِ خود رامین را برای آوردن عروس به ماه آباد می فرستد. هنگام حرکت به سوی مرو، ناگهان باد پرده ی کالسکه ی ویس را کنار می زند و با دیدن چهره ی او رامین یک دل نه صد دل عاشقِ نامزدِ برادرِ بزرگترِ خود می شود.

موبد و ویس ازدواج می کنند اما ویس به بهانه ی مرگ پدرش اجازه ی نزدیک شدن شوهرش را نمی دهد و در فکر چاره ای برای رهایی از اوست. از این رو به دایه ی خود که اکنون پیرزنی جادوپیشه است پناه می برد و دایه طلسمی می سازد که به طور موقّت توان جنسی موبد از بین برود. این طلسم که در کنار رودی چال شده است در اثر طوفان از بین می رود و دایه دیگر نمی تواند آن را باطل کند و موبد برای همیشه ناتوان می شود!

 رامین هم برای به دست آوردن دلِ ویس که اکنون زن برادرش است دست به دامان دایه می شود و حتی برای راضی کردن دایه از جوانی و زیبایی خود بهره می برد و با پیرزن هم آغوش می شود. سرانجام وسوسه های دایه نتیجه می دهد و ویس نیز دل به رامین می بازد. دایه دیگر بار اصول سنتی را زیر پا می گذارد و در فرصتی ویس را به وصال برادر شوهرش رامین می رساند. این رابطه ی مخفیانه ادامه پیدا می کند تا اینکه روزی در یک مهمانی که خانواده ی ویس نیز در آن شرکت داشتند خبر این رسوایی به گوش موبد می رسد و آن ها را تهدید می کند که اگر رابطه شان را ادامه دهند، آن ها را مجازات می کند اما ویس بدون ترس از عشقش به رامین دفاع می کند و در آخر ویس و رامین از شهر فرار می کنند و مخفی می شوند. تا اینکه رامین نامه ای به مادرش می نویسد و مادر محل اختفای پسرِ کوچک را به پسرِ بزرگش لو می دهد و ویس و رامین دستگیر می شوند. موبد قصد مجازات آن ها را دارد اما با پا در میانی بزرگان آن ها را می بخشد اما رامین را به شهر دیگری تبعید می کنند. 

رامین در تبعید سعی می کند با ازدواج با دختری به نامِ "گل" عشقِ ویس را از یاد ببرد اما این کار هم نتیجه نمی دهد و آنقدر پیش گل از ویس می گوید و حسادتش را تحریک می کند تا ازدواجشان به هم می خورد! رامین دوباره مکاتباتش را با ویس آغاز می کند و دایه پیشنهاد می کند در زمانی که موبد برای شکار به بیرون شهر می رود، رامین با حمله ای شهر را تصّرف کند. با نقشه ی دایه زمانی که موبد برای شکار رفته، ویس هم زنان قصر را برای قربانی و عبادت به آتشکده ی خورشید می برد و رامین با چهل جنگجو به دژ حمله کرده و آن جا را تصرّف می کند. از قضا همان زمان، گُرازی هم به لشکرگاه موبد حمله کرده و با گذر از همه به موبد حمله برده و شکمش را از بالا تا پایین می درد و شاهِ مَرو کشته می شود! رامین با کشته شدن موبد هم ویس را به دست می آورد و هم حکومت مَرو را... رامین و ویس سرانجام به هم رسیده و سال ها زندگی می کنند. ویس در پیری از دنیا می رود و رامین برایش دخمه ای باشکوه می سازد. خود در آتشکده ای در جوار دخمه به عبادت می پردازد و بعد از 3 سال از دنیا می رود و در همان دخمه دفن می شود... 

"وقتی تو دلخوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من"


کُلُّ ما یَشغلُ بالی یا حَبیبةُ..

أن تَکونی أنتِ فی خَیرٍ... 

وَ عَیناکِ بِخَیرٍ...

**************************

نازنینم! تمام چیزی که فکرم را مشغول کرده 

این است که حال تو خوب باشد...

و حال چشمانت خوب باشد...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نجمه زارع: خورشیدِ پشت پنجره ی پلک های من/من خسته ام! طلوع کن امشب برای من/ می ریزم آنچه هست برایم به پای تو/ حالا بریز هستی خود را به پای من/ وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من/ تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز/ تکرار می کنند تو را در صدای من/ آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس/ در شهر نیست باخبر از ماجرای من/ شاید که ای غریبه تو همزاد با منی.../ من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

* کاش می شد فکرم را برای تو بفرستم که یک روز تمام پُر از تو بوده است/" آلبر کامو از خلال نامه اش خطاب به ماریا کاسارس"

* آینه ی اتاقم را با آینه ی اتاقت عوض می کنی؟/ این فقط مرا نشان می دهد/ من می خواهم تو را ببینم/"رضا زنده جاه"

* همیشه از ذوق و علاقه ای که مردم به دیدن اشخاص مشهور دارند متعجب و متحیر شده ام. اینکه شناختن اشخاص مشهور را افتخار و سربلندی بدانی و به دوستانت بگویی حضوراً آن ها را دیده ای، فقط ثابت می کند که خودِ تو آدم کوچکی هستی/"سامرست موآم"

* در هر اجتماعی که بیشتر قسم خورده شود آن اجتماع خراب تر و مردمش دروغگوترند/"والتر اسکات"

* اسکار غم انگیزترین بیت ادبیات فارسی با اختلاف تعلق می گیرد به این بیت سعدی آنجا که گفت: ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن/ تو بارِ جانان می بری من بارِ هجران می برم...

* تنها چیزی که ما از تاریخ می آموزیم این است که مردم چیزی از تاریخ نمی آموزند/"فردریش هِگِل"

* در کتاب خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه آمده که: ناصرالدین شاه برای اینکه از اوضاع حرمسرای خود باخبر باشد و بداند کدام زنان با هم دوست و کدام دشمن هستند، بازی به نام "چراغ خاموش کنی" اختراع کرده بود! او زنان حرمسرا- اغلب جوان ترها- را یک جا جمع می کرد و وقتی همگی مشغول صحبت بودند، ناگهان همه ی چراغ ها را خاموش می کرد! با شروع تاریکی انجام هر کاری آزاد می شد! زنان اجازه داشتند همدیگر را ببوسند، کتک بزنند، گاز بگیرند، کور کنند، سر بشکنند و دست بشکنند! چراغ ها که خاموش می شد صدای داد و فحش و ناسزا و کتک کاری بلند می شد و بعد از چند دقیقه شاه چراغ ها را روشن می کرد اغلب سر و صورت ها خونی و لباس ها پاره و زنان عریان بودند! جالب آنکه با روشن شدن چراغ، همگی شروع به خندیدن می کردند. این بازی معمولا دو ساعت ادامه داشت و آنهایی که زخمی شده بودند یا لباس هایشان پاره شده بود مورد لطف شاه قرار گرفته و پولی دریافت می کردند!/  معلوم نبود حرمسرا بود یا باغ وحش :-)

* شخصی به دارالحکمه رفت و گفت: از کسی پولی طلب دارم که پس نمی دهد... گفتند: آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا، گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!/"عبید زاکانی"

* در کتاب تهران قدیم نوشته ی جعفر شهری آمده است که: "سیّد غشی" از روضه خوان های تکیه دولت در زمان ناصرالدین شاه بود که وقتی روضه به اوج می رسید، شیون کنان و به حالت غش خود را روی زنانی که معمولا جلو منبر بودند می انداخت. به همین خاطر به او لقب سیّد غشی داده بودند! در این حالت که با صدای دلکشِ خود جمعیت را به هیجان آورده، شیون را به نهایت می رساند، سربند از سر خود بر می داشت و نوحه خوانان و سینه کوبان به میان زن ها به راه می افتاد. با دیدن زنی خوش رو نوحه را به اوج می رساند و جیغ و ویغ کنان و بر سر و سینه زنان غش کرده خود را روی او می انداخت و ضمناً چون خود سید غشی رویی زیبا و اندامی مناسب داشت، اطرافیان زن نیز بر رویش ریخته سیاه از نیشگون و گازش می کردند.../  عجب ناقلایی بودا  :-)

* در کتاب امثال و حکم علی اکبر دهخدا آمده: شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. مردی روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگهان اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لگد زد.شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سؤال کرد. شیخ همچنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ روستایی جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مَثَل گشت: جواب ابلهان خاموشی است...

* می خواستم رازهایم را به تو  بگویم/ اما دیدم تو خودت/ یکی از آن ها هستی/"ادگار آلن پو"

* شازده کوچولو: تو سواد داری؟ روباه: سواد مال آدماس، من شعور دارم.../"آنتوان دوسنت اگزوپری"

* انسان می تواند در تنهایی همه چیز به دست بیاورد إلّا شخصیت. اگر دیگرانی در اطرافمان نباشند که به ما نشان بدهند چگونه ایم، نمی توانیم به حس کامل خودمان برسیم. شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.../"استاندال"

* عشق فقط وقتی دل انگیز است که محبوب، خودِ تو را دوست داشته باشد، نه وجهی از تو/"رابرت نوزیک"

* جراحتِ دلِ ما بر طبیب، ظاهر نیست/ که تیرِ غمزه ی او هر چه کرد پنهان کرد/"هلالی جغتایی"

* من آرزوی بال نخواهم کرد/ اندیشه ی محال نخواهم کرد/ خورشید را خیال نخواهم کرد/ یک ذرّه قیل و قال نخواهم کرد/ هر کار خواستی بکن اصلا تو!/ من خسته ام سؤال نخواهم کرد/"سید مهدی موسوی"

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق/ زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق/ روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است/ طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق/ دستهایت را خودت "ها" کن اگر یخ کرده اند/ از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق/ هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه/ آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق/ یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان/ هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق/ التیام دردهای ما فقط مرگ است و بس/ حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق /"سجاد صفری اعظم"

* مهدی اخوان ثالث چه دل بزرگ و صبر زیادی داشت که توانسته اوج مظلومیت یک عاشق را اینطور بیان کند:  تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید/ دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید...

* یک گیره گرفتم که به موهات ببندی/ اینگونه دخیلِ حرمِ زلفِ تو هستم/"محمد مهدی درویش زاده"

* گیسوانت ریخته نظم خیابان را به هم/ آمدی گردش کنی یا کودتای مخملی؟/"میلاد تقوایی راد"

* لبخند می زنی/ عکس می گیری/ سفر می روی/ اما مرا نداری/ آیا هنوز هم خوشبختی؟/"ریحانه کریمانی"

مرد گاهی با غرور خویش بد تا می کند/ سفره ی درد دلش را هر کجا وا می کند/ عاقبت با اخم خود را از دلت بیرون کشد/ هر کسی با خنده خود را در دلت جا می کند/ راه دور و قسمت و این ها بهانه بود و بس/ کفتری که جلد باشد راه پیدا می کند/ قحطی گندم کجا و قحطی یک جو مرام/ شهر کنعان را همین یک دانه رسوا می کند/ رفتن یوسف ولی با مردم کنعان نکرد/ آنچه که معشوقه دارد با دل ما می کند/ صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی/ شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند/ "ماشا الله دهدشتی"

* در قیامت نمازها را بیاورند و در ترازو نهند و روزه ها را همچنین امّا چون محبّت را بیاورند، محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است/"مولانا"

* اگر ویروس کرونا به ایران هم آمده باشد از این مسؤولان و مجموعه که آبی گرم نمی شود فعلا سیر بخورید تا کسی سمتتان نیاید تا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم. آیة الکرسی و چهارقُل هم فراموش نشود  :-)

"تا در دلِ من عشقِ تو اندوخته شد/ جز عشقِ تو هرچه داشتم سوخته شد"


کَیفَ أنساکَ؟

وَ قَد قاسَمتُکَ الحُبَّ مَرَّةً

وَ المَوتَ مَرّاتٍ...

***********************

چگونه فراموشت کنم؟

که من این عشق را یک بار با تو قسمت کرده ام 

و مرگ را بارها...

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا

* چشم و دل دانی چه خواهند این حوالی؟/ بودنت را.. دیدنت را... قانعم حتی کمی/"سید علی صالحی"

* گیسوی تو قصّه ای پُر از تعلیق است/ جمعی ست که حاصلش فقط تفریق است/ موهات چلیپایی و ابرو کوفی/ خط لب تو چقدر نستعلیق است/ "جلیل صفربیگی"

* کم کن هیجان دلبری هایت را/ دیوانگی و سبک سری هایت را/ دنبال تو می دوند ماه و خورشید/ تحویل بگیر مشتری هایت را/"جلیل صفربیگی"

* گر کند میل به خوبان، دلِ من عیب نکن/ کاین گناهی ست که در شهر شما نیز کنند/"سعدی"

* بیا/ با هم رفت و آمد نکنیم/ مثلا وقتی می آیی/ نرو/"سید مهدی مشتاقیان"

* عشق به راه رفتن می ماند روی طناب سیرک/ توضیح دیگری ندارد/ مگر اینکه بندبازی بدانی خودت/"رضا کاظمی"

* با هیچ‌کس به کشتنِ من مشورت نکن/ ترسم خدا نکرده پشیمان کند ترا!/ "فروغی بسطامی"

* دیشب خواب دیدم که باردارم . تمام امروز مضطرب و آشفته بودم. همش به این فکر می کردم که چرا توی فیلم ها خانم ها وقتی می فهمند باردارند خوشحال می شوند؟ من حتی از خوابش هم آشفته شدم. به نظرم بچه دار شدن توی این شرایط خودش نوعی کودک آزاری ست. مادر شدن مسؤولیت بزرگی ست. 

* الان که داشتم اینجا را به روز می کردم به این فکر کردم که آیا یک روز جسارت این را خواهم داشت که این وبلاگ را حذف کنم؟

* روز خوبی نداشتم فعلا فقط همین...

"هر که آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب/ زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟"

 

زارَ الرئیسُ المؤتمنُ بعضَ ولایات ‏ِالوطنِ

وَ حینَ زارَ حَیَّنا قالَ لَنا:

هاتوا شکاواکُم بِصِدقٍ فی العَلَنِ

وَ لا تَخافوا أحداً فَقَد مَضی ذاک الزمنُ

فَقالَ صاحبی «حسن»:‏

یا سَیِّدی أینَ الرَّغیفُ وَ اللَبَنُ؟

وَ أینَ تأمینُ السَکَنِ؟ وَ أینَ تَوفیرُ ‏المِهَنِ؟

وَ أینَ مَن یوفِرُ الدواءَ لِلفقیرِ دونَما ‏ثَمَنٍ؟

یا سَیِّدی لَم نَرَ مِن ذلک شیئاً أبداً

قالَ الرئیسُ فی حُزنٍ:

أحرق ربّی جسدی

أ کُلُّ هذا حاصلٌ فی بلدی؟!

شکراً على صِدقِکَ فی تَنبیهِنا یا ولدی

سَوفَ تَرى الخیرَ غداً

بعدَ عامٍ زارَنا وَ مَرَّةً ثانیةً قالَ لَنا:

هاتوا شکاواکم بِصِدقٍ فی العَلَنِ

وَ لاتَخافوا أحداَ

فَقَد مَضى ذاکَ الزمنُ

لَم یَشتَکِ النّاسُ!

فَقُمتُ مُعلِناً

أینَ الرغیفُ وَ اللَبَنُ؟

وَ أینَ تأمینُ السَکَنِ؟ وَ أینَ تَوفیرُ المِهَنِ؟

وَ أینَ مَن ‏یوفِرُ الدواءَ لِلفقیرِ دونَما ‏ثَمَنٍ؟

معذرةً یا سَیِّدی

وَ أینَ صاحبی «حسن»؟!

*******************************************

رئیس‌ جمهور به استان‌ های کشور سفر کرد

به محله ی ما که رسید گفت:‏

‏صادقانه مشکلاتتان را در ملأ عام بگویید

و از کسی هم نترسید

که آن زمان‌ ها گذشته

رفیقم حسن بلند شد و گفت :‏

قربان ‏گندم و شیر چه شد؟

مسکن و کار چه شد؟

آنکه می‌ گفت دارو و درمان برای نیازمندان ‏رایگان است کجاست؟

قربان ما که هیچ یک از این ها را ندیدیم ‏

رئیس با ناراحتی گفت:‏

خدا من را بکشد

این چیزها در کشور من اتفاق می‌ افتد؟!‏

‏ممنون که مرا آگاه کردی پسرم

آینده ی خوبی در انتظار توست

یک سال بعد دوباره رئیس به دیدنمان آمد و  گفت:‏

صادقانه مشکلاتتان را در ملأ عام  بگویید ‏

از کسی هم  نترسید

که آن زمان ها گذشته است

کسی چیزی نگفت

من بلند شدم و گفتم:‏

گندم و شیر چه شد؟

‏مسکن  و کار چه شد؟

آنکه می‌ گفت دارو و درمان برای نیازمندان رایگان است کجاست؟

معذرت می خواهم قربان

رفیقم حسن کجاست؟

"احمد مطر ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهدی اخوان ثالث

* هر وعده که دادند به ما باد هوا بود/ هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود/ چوپانی این گله به گرگان بسپردند/ این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود؟/ رندان به چپاول سر این سفره نشستند/ این ها همه از غفلت و بیحالی ما بود!/ خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند/ هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود/ گفتند چنینیم و چنانیم دریغا .../ این ها همه لالایی خواباندن ما بود!/ ای کاش درِ دیزی ما باز نمی ماند/ یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!!/"ایرج میرزا"

* خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست/ تا غمت پیش نیاید غمِ مردم نخوری/ "سعدی"

* حاکمانی که نمی دانند شبِ مردمانشان چگونه به صبح می رسد، دیگر چه فرقی می کند که به شراب نشسته باشند یا به نیایش/"خاویر کرمنت"

* جماعتی که نظر را حرام می گویند/ نظر حرام بکردند و خونِ خلق حلال/"سعدی"

* آهای آیندگان ! شما که از دلِ طوفانی بیرون می جهید که ما را بلعیده است/ وقتی از ضعف های ما حرف می زنید/ یادتان باشد که از زمانه ی سخت ما هم حرف بزنید/"برتولت برشت"

* بستگی دارد که از زندان چه تعریفی کنیم/ هیچ کس در هیچ جای این جهان آزاد نیست/"اصغر عظیمی مهر"

* دلِ آدمی به هنگام بهار، زمستان را می خواهد/ و به وقت زمستان، بهار را/ دلتنگ می شود برای هر آنچه که دور است.../ آیا باید همیشه به هم رسید؟/ بی خیال شو/ بعضی چیزها وقتی که نیستند زیبایند/"ازدمیر آصف"

* سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام/ فصل تنهایی سر آمد یار پیدا کرده ام/"بیدل دهلوی"

* بر انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری/ که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجاست/"بیدل دهلوی"

* همانگونه که مغروران چگونه دل سپردن را/ نمی فهمند ماهی ها درون آب مُردن را/ میان این همه اشعار غمگین بر سر آنم/ بیاموزم به انسان ها اصولِ غصّه خوردن را/"سیّد تقی سیّدی"

* در باور من عشق همین حالِ خراب است/ جویا شدم از بختم و گفتند که خواب است/ من دلزده از شهوتِ پیروزی و تاجم/ بالا ببرم جامی و آن جام شراب است/ دلسردی معشوق نماینده ی عشق است/ دلتنگی من بیشتر از حدّ نصاب است/ پرسید که دیوانه چرا عاشق اویی؟/ گفتم که سؤال تو خودش عین جواب است/ از بازی تقدیر برایت چه بگویم؟/ لب وا بکنم زحمتِ صد جلد کتاب است/"سیّد تقی سیّدی"

* شاملو قبل از آشنایی با آیدا می خواست خودکشی کند. بعد از آمدن آیدا نوشت: آیدا فسخِ عزیمت جاودانه بود...

* شاملو در مصاحبه ای گفته بود: من پیش از آیدا اصلا زنی را نمی شناختم! این را در حالی گفت که آیدا همسر سوم او بود...زیبا نیست؟ اینکه ناگهان کسی به زندگی آدم بیاید و تمام آدم های دیگر را یک توهّم بخواند؟...

* اگر هنوز بعد از سال ها/ هرزگاهی دلت می گیرد/ و بی آنکه خودت بدانی چرا/ بغضی خفیف حتی برای ثانیه ای راه گلویت را می بندد/ بدان که من/ هر آنچه را که باید به تو می گفتم/ هیچ وقت نشد که بگویم.../"بهرنگ قاسمی"

* از بهار/ تقویم می ماند/ از من/ استخوان هایی که تو را دوست داشتند.../"الیاس علوی"

* لاف زدم که هست او همدم و یارِ غارِ من/ یارِ منی تو بی گمان خیز بیا به غارِ جان/"مولانای جان"

* همیشه آن بی شعوری باشید که همه مواظبند که یک وقت برایش سوء تفاهم پیش نیاید نه آن آدم مهربانی که هر کسی می تواند دلش را بشکند/"سپیده متولی"   :-) 

"آه ای وطن ِمضطربِ رنج کشیده!/ یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی؟"



 أنتِ خائِفَةٌ ؟ مِمَّن؟

مِنَ العالَمِ؟ أنا العالمُ

مِنَ الجَوعِ؟ أنا السَّنابِلُ

مِنَ الصّحراءِ؟ أنا المَطَرُ

مِنَ الزَّمَنِ؟ أنا الطُّفولَةُ

مِنَ القَدَرِ؟ وَ أنا خائِفٌ أیضاً..

***************************

ترسیده‌ ای؟ از که؟

از جهان؟ من جهانت

از گرسنگی؟ من گندمت

از بیابان؟ من بارانت

از زمان؟ من کودکی‌ ات

از سرنوشت؟ من هم از سرنوشت می‌ ترسم..

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از هادی خورشاهیان

این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

أعتَقِدُ أنَّ قلبَ الإنسانِ لا یشفی 
حینَ یَفقدُ أحَدَ أحِبّائِهِ 
یَبقی ناقصاً لِلأبَدِ

*********************

من معتقدم که دل آدمیزاد هرگز مداوا نمی شود
وقتی یکی از عزیزانش را از دست می دهد 
برای همیشه ناقص می ماند...

*  من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم/ من اینجا تا نفس باقی ست می مانم/ من از اینجا چه می خواهم نمی دانم/ امید روشنائی گر چه در این تیره گی ها نیست/ من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم/ من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دستِ تهی گل بر می افشانم/ من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم/ و می دانم تو روزی باز خواهی گشت/ "فریدون مشیری"

* همه عالم تن است و ایران دل/ نیست گوینده زین قیاس خِجِل/ چون که ایران دلِ زمین باشد/ دل زِ تن بِه بُوَد یقین باشد/"نظامی"

* دشمنِ دوست نما را نتوان کرد علاج/شاخه را مرغ چه داند که قفس خواهد شد/"صائب تبریزی"

* نعش و نوش جهان به کام شما/ ما سزاوار تیغ و رگ باشیم/ تا شما پاچه در دهان دارید/ ما غلط می کنیم سگ باشیم/"احسان افشاری"

* جهنم خالی ست/ همه ی شیطان ها اینجا در زمین هستند/"ویلیام شکسپیر"

* قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچ کس تو را نشناسد؟ گاهی دلم می خواهد همین کار را بکنم/"هاروکی موراکامی"

* اگر می دانستم/ این آخرین دقایقی است که تو را می بینم/ به تو می گفتم: دوستت دارم/ و نمی پنداشتم تو خود این را می دانی/"گابریل گارسیا مارکز"

* شاید اگر در کاباره ای می دیدمش/ چند شاتی هم مهمانش می کردم/ آن روز ولی او سرباز بود و من هم/ او شلیک کرد و من هم/ او مُرد و من زنده ماندم/ شاید او هم به ارتش آمده بود چون کار دیگری نداشت/ مثل من/ و به این ترتیب ما دشمن شدیم/ بله جنگ جای غریبی ست/ آدمی را در آن می کُشی که اگر در کاباره ای دیده بودی اش/ چند شاتی هم مهمانش می کردی/"توماس هاردی"

* ندارد...

" ما را نگذارند به یک خانه ی ویران/ یا رب بستان دادِ فقیران زِ امیران"

یا ربِّ
یا مانِحَ الشَّعرِ لِلماعِزِ
وَ الصّوفِ لِلأغنامِ
یا واهبَ المَطَرِ لِلأرضِ
وَ الماءِ لِلشَّجرِ
وَ الحُریَّةِ لِلقِطَطِ وَ السّعادینَ
لا نُریدُ حُریَّةً کاملةً  وَ کرامةً بِلا حدودٍ
نَحنُ نَعرِفُ حُدودَنا
و لکنَّ کُلَّ ما نُریدُه ُفی أواخر ِهذا العمرِ
وَ نَحنُ شاکرونَ ممتنونَ قانعونَ
أُسبوعٌ واحدٌ مِنَ الکرامةِ فی کُلِّ عامٍ.. 
کَأُسبوعِ النِّظافةِ
یومٌ واحدٌ مِنَ الحُریَّةِ فی کُلِّ عامٍ..
کَیَومِ المُرورِ العالَمیِّ
***********************
پروردگارا
ای که به بز کرک دادی 
و به گوسفند پشم
ای که به زمین باران دادی
به درخت آب
و به گربه‌ها و میمون‌ها آزادی
ما آزادی و کرامت بی‌ حد و مرز نمی‌ خواهیم
حد و حدود خودمان را می‌‌ دانیم
شاکر و قانعیم
همه ی آنچه که  این آخر عمری می خواهیم
این است که یک هفته کرامت در سال برایمان تدارک ببینی
شبیه هفته ی پاکیزگی
یا یک روز آزادی در سال
شبیه روز جهانی ترافیک
"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از عارف قزوینی

* با عشق طلسم گرگ را می شکنیم/ شب این قفس سترگ را می شکنیم/ هرچند تبر به دوشمان نیست ولی/ یک روز بت بزرگ را می شکنیم/"جلیل صفربیگی"

* این را هم بخوانید:

فَحُزنٌ لا حَسَبََ له وَ لا نَسَبَ

کَالأرصِفةِ

کَجَنینٍ وُلِدَ فی مبغی

***************************

اندوه، اصل و نسب ندارد

شبیه پیاده‌روها

شبیه جنینی که در فاحشه‌ خانه به دنیا می‌ آید...

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"

* اندوه، کسی را نکُشت/ اما ما را از همه چیز تهی ساخت/"محمود درویش"

* هر که آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب/ زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟/"مهدی اخوان ثالث"

دل بسته اند عالم و آدم به روزگار/ این روزگارِ وعده فروشِ فریبکار/ با نا امید نیز مدارا نمی کند/ وقتی وفا نکرده به چشمِ امیدوار/ هر شب به شوق خوابِ خوشی چشم بسته ایم/ تنها نصیبمان شده کابوسِ مرگبار/ ما سال هاست غیر زمستان ندیده ایم/ تقویم ها دروغ نوشتند از بهار/ دریا، بیا و نقطه ی پایان رود باش/ دارد سقوط می کند از کوه، آبشار/"نفیسه سادات موسوی"

به کجا چنین شتابان؟/ گون از نسیم پرسید/ دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟/ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم/ به کجا چنین شتابان؟/ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم/ سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را/ چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی/ به شکوفه‌ها، به باران/ برسان سلام ما را.../ "شفیعی کدکنی"

* گاهی باید دروغ را راست پنداشت و گاهی راست را دروغ/ بی فریب خوردن زندگی سخت است/"فروغ فرخزاد"

هرگز به خیانت به وطن تن، ندهیم/ از وسعت میهن، سر سوزن ندهیم/ ما سیل به جان خریده اما از آن/ یک قطره به آسیاب دشمن ندهیم !/"سید اکبر سلیمانی"

هر شب تماشا می کنم اشک روانت را/ چاقوی مانده تا ابد در استخوانت را/ هر شب دعایت می کنم ...اما دعاهایم/ پیدا کند ای کاش راهِ آسمانت را/ سیلاب شد از چشم هایت هرچه باریدی/ حالا چرا پر کرده خون و گِل دهانت را ؟/ بر آب دادی دسته گل ها را چه پی در پی/ آلاله ها و غنچه های بی زبانت را/ می دیدی و باور نمی کردی که بارانی/ پرپر کند گل های گلدان جوانت را/ پاهات خیس و خسته است ایرانِ من اما/ از من نگیری دست های مهربانت را/ ای مرزهایت معنی جغرافیای عشق/ دنیای من ...آباد می خواهم جهانت را/ بر گِل نشسته چند روزی کشتی ات اما/ بادِ موافق می شناسد بادبانت را/ برخیز باید تیر زد بر چشم اهریمن/ آرش بیا زِه کن شبی از نو کمانت را/ "سمانه وحید"

دردی ست که کس نمی تواند بکشد/ این شهر نفس نمی تواند بکشد/ انسان به جدال مرگ ناچار شده است/ دیگر پا پس نمی تواند بکشد/"سارا قره تپه"

* هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق/ می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق/ بی سبب دست تمنّا تا درختان می بری/ سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق/ رفتنت چون بودنت تکرارِ رنجِ زندگی ست/ مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق/ از دورویی  تلخ تر در کامِ اهلِ عشق نیستتا دلت با من دو رنگی کرد شیرین شد فراقکافرم در دیده ی زاهد ولی در دینِ عشقآفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق/"فاضل نظری"

*  ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود/ اکنون زِ چه ترسیم که در عین بلاییم؟/"مولانا"

* می گویند از هر چیزی کمی باقی می ماند/ در شیشه کمی قهوه/ در جعبه کمی نان/ و در انسان کمی درد.../"تورگوت اویار"

* بر لبم کس خنده ای هرگز ندید الّا مگر/ در میان گریه بر احوال خود خندیده ام/"نزاری قهستانی"

* محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است/ رمقِ ناله کم و کوه و کمر بسیار است/ ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید/ بنویسید که اندوه بشر بسیار است/ "حامد عسکری"

* چه پُرخون نوشتند این سرگذشت/ دلی کو کزین غُصّه پُرخون نگشت؟/"هوشنگ ابتهاج"

مرگ او را از کجا باور کنم؟/ صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ وای جنگل را بیابان می کنند/ دستِ خون آلوده را در پیش چشمِ خلق پنهان می کنند/هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند/"فریدون مشیری"

* صبرِ ایوب مثالی ست که ما صبر کنیم/ ورنه آن زجر که من دیده ام ایوب ندید!/"میثم بهاروند"

* انسان شهرش را عوض می کند/ کشورش را عوض می کند/ ولی کابوس ها را نه/ فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی/  و در کدامیک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی/ این تنها جامه دانی ست/ که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس/ "رضا قاسمی"

* بَرِمان گردان دنیا/ به روزگاری که هنوز/ مردگان زیادی را از نزدیک نمی شناختیم/ مرگ/ به اندازه ی بستگانِ دورِ همسایه/ دور بود/ به روزگاری که ترانه های حزن آلود/ کسی را به یاد کسی نمی انداختند/ عطرها/ آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند/ و در هر گوشه ی این شهر/  خاطره ای که پوستِ دل را بکند/ کمین نکرده بود.../"رویا شاه حسین زاده"

به‌ تنهایی گرفتارند مُشتی بی‌ پناه اینجا/ مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا/ غرض رنجیدن ما بود_از دنیا_که حاصل شد/ مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا/ برای چرخش این آسیابِ کهنه ی دل سنگ/ به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا/ نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم/ بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا/ اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست/ نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا/ تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست/ هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب، ماه اینجا/"فاضل نظری"


* اوج درد و رنج فقط آنجا که هوشنگ ابتهاج می گوید: نمی دانم چه می خواهم بگویم/ غمی در استخوانم می گُدازد...

* هنگامی که انسان، زندگی انسانی ندارد مرگ و زندگی مشابه است!/"جورج اورول"

* برای ما بی مفهوم ترین جمله همین است: "کاش غمِ آخرتان باشد" غم برای ما به سمت بی نهایت میل می کند/"علی قاضی نظام"

 اخبار چند حادثه از موج رادیو/ آتشفشان هند، زمین لرزه ی پِرو/ دیروز سرنگون شده از ریل یک قطار/ دیشب سقوط کرده ته درّه یک رنو / هر صبح : منفجر شدن بمب در عراق/ هر شام : منتشر شدن مرگ در توگو !/ مرگ ِ سه دوره گرد پی سردی هوا/ قتل دو پیرمرد برای نود  پزو . . ./ خاموش می کنی و زبان در می آوری/ اصرار می کنی بنشینم کنار تو/ خود را کنار می کشم و سرخ می شوم/ آرام می زنی درِ گوشم که خر نشو . . ./ جشن عروسی است ، کنارم نشسته ای بر صندلی راحتیِ روی تابلو/ من را شبیه میوه ی گندیده دیده ای/ من را شبیه پاکتِ خالیِ ماربرو/ دست مرا گرفته ای و ناز می کنی/ به مردهای چشم چران پیاده رو/ گفتی که عاشقانه به من فکر می کنی/ این بار نیز راست نگفتی پینو کیو !/ تعقیب چند عامل توزیع آبجو/ افزایش جهانی یِن ، کاهش یورو . . ./ با خشم هدیه های مرا پاره می کنی/ یک جلد از هِگِل ، دو سه جلد از میشل فوکو !/ نشنیده حرف های مرا قطع می کنی/ هی داد می کشم سر گوشی : الو . . . الو  !/ بی اختیار پنجه­ ی من پیش می رود/ تا ماشه­ ی تفنگ پدر ، گوشه ی کشو/ درب اتاق خواب تو را قفل می کنم/ هی التماس می کنی از نو : نیا جلو !/ به خاطرات کوچکمان فکر می کنم/ شلیک می کنم طرف تو : کیو ! کیو !/ پاشیده است مغز دو تا نعش در اتاق/ برنامه های ویژه ی تحویل سال نو !/ دنیا همیشه منتظر ما نمی شود/ دنیا عبور می کند از پیچ رادیو  ..../"حامد ابراهیم پور"

* هوشنگ گلشیری در جایی می گوید: "آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم"

* همین تمام قصه همین است...

"من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است/ کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود"

کانَ یَلزِمُنا قُلوبٌ أکبرُ

کَی تَتَّسِعَ لِکُلِّ هذهِ الأسی...

**************************

به دل های بزرگتری نیاز داریم

که برای همه ی این اندوه ها جا داشته باشد...

"ابراهیم نصراللّه ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین جنتی عطایی

* این را هم بخوانید:
وَ تَقولُ «سَنَلتَقی»
وَ کُنّا نَعی حَتّى الیَقینِ
انَّهُ الوِداعُ الأخیرُ
لکِنَّنا أصرَرنا عَلى مُجامَلَةِ آلامِنا
فَقُلنا: إلى اللِقاءِ
و َکُنتُ أعرِفُ وَ أنا أهمسُ لَکَ «إلى اللِقاءِ»
أنَّنی لَن أعودَ أبداً إلیکَ..
**************************************
می‌ گفت: «همدیگر را خواهیم دید»
در حالی‌ که هر دو یقین داشتیم
وداع آخر است 
اما اصرار داشتیم دردهایمان را به هم تعارف کنیم
گفتیم: به امید دیدار
و من «به امید دیدار» را در حالی زمزمه می‌ کردم
که یقین داشتم هرگز باز نخواهم گشت..
"غادة السمان ترجمه ی خودم"

* در حنجره های ما صدا را بفشار/ صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار/ تاریکی از این قشنگ تر می خواهی؟/ ای مرگ بیا گلوی ما را بفشار/"جلیل صفربیگی"

* یک سمت تویی و عشق، مرگی ساده/ یک سمت جهان به قتل من آماده/ می ترسم مثل بچه گنجشکی که/ در دست دو بچه ی شرور افتاده/ "سید مهدی موسوی"

* آقای فرمانده! قلب تو از سنگ است/ جنگ آخرش خوش نیست/ جنگ آخرش جنگ است/"محمد شریف"

* چه جوانانی! اسماعیل می بینی؟چه جوانانی! بسیاری شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده اند/"رضا براهنی"

* خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی/ خانه ی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب/ "صائب تبریزی"

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم/ که مرگ در آن رخ می‌دهد/ پیراهنم بی تو آه.../ سرم بی تو آه.../ دستم بی تو آه.../ دستم در اندیشه ی دست تو از هوش می‌رود.../"غلامرضا بروسان"

* دردا و دریغا که در این بازی خونین/ بازیچه ی ایّام، دلِ آدمیان است/ ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی/ دردی ست در این سینه که همزاد جهان است/ از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند/ یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است/ خون می چکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من می کنم افشردن جان است/"هوشنگ ابتهاج"

* رویاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده/ من هم همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را به تو پس می دهم/ ای تبعیدگاهی که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای.../"لطیف هلمت"

* نه می توانیم بمیریم/ نه می توانیم زندگی کنیم/ نه می توانیم همدیگر را ببینیم/ نه می توانیم همدیگر را ترک کنیم/ به تنگنای عجیبی افتاده ایم/"ژان پل سارتر"

* شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی/ هم بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی/ دستی با این بی رحمی ، دیگر بریده بهتر/ بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی/"شهیار قنبری"

* ای کاش! آدمی/ وطنش را همچون بنفشه می شد با خود ببرد/ هر کجا که خواست/ در روشنایی باران/ در آفتاب پاک/"شفیعی کدکنی"

* آن که دانست زبان بست/ وان که می گفت ندانست/ چه غم آلوده شبی بود!/ وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت/ و برانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ/ بی که یک دم به خیالش گذرد/ که فرود آید شب را/ گویی.../ همه رویای تبی بود/ چه غم آلوده شبی بود!/"احمد شاملو"

* من نمی دانستم معنی هرگز را/ تو چرا باز نگشتی دیگر؟/ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز/ من پس از این همه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم آه/"هوشنگ ابتهاج"

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی؟/ زیر لب از آن کینه ی دیرینه چه گفتی؟/ این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست/ اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟/ دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست/ ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟/ از بوسه ی گلگون تو خون می‌چکد ای تیر/ جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟/ از رستم پیروز همین بس که بپرسند:/ از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟/" فاضل نظری"

* و زمانی شده است که به غیر از انسان/ هیچ چیز ارزان نیست/"حمید مصدق"

* باغم را فروختم امروز/ آیا درختان می دانند؟/"عباس کیارستمی"

* ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی/ در گوش تو آرام بگوید خبری نیست/ یا کاش کسی باشد و آرام بگوید/ دستان من اینجاست ببین دردسری نیست/"مهدی فرجی"

نظاره کن نگاه ما را که پرده ای دیگر بکنم/ برهنه می کنم صدا را که با دلت حرفی بزنم/ به تن تو پیوسته نشد دو دست عاشقم/ به سیاهی برگشته قَدَم قَدَم دقایقم/ به منو این کاشانه بگو بگو که زنده ایم/ تو به گوشم افسانه بگو که دل فِسُرده ایم/ شب دیرین شیرین نشود نگهت از یادم نرود/ تو دعا کن قلبم برهد که به تلخی پایان بدهد/"چارتار"

* بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم/ ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم/ به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم/ سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم/ شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم/ اگرچه وا نکند، دست کم دری بزنیم/ تمام حجم قفس را شناختیم، بس است/ بیا به تجربه به درِ آسمان پری بزنیم/ به اشک خویش بشوییم آسمان ها را/ ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم/ اگرچه نیت خوبی است زیستن اما/ خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم/ "قیصر امین پور"

* فقط یک گوشه از جهان است که می توانی از بهبود آن مطمئن باشی و آن خودِ خودت است/"آلدوس هاکسلی"

* غم پروریم حوصله ی شرح قصّه نیست/"فاضل نظری"

* دانی که چرا دار مکافات شدیم؟/ ناکرده گُنه چنین مجازات شدیم؟/ کُشتیم خِرَد، دار زدیم دانش را/ دربند و اسیر صد خرافات شدیم/"مولانا" 

* خطای انسانی؟؟!! این یک جنایت انسانی است... یک فاجعه ی انسانی..

"گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟/ باللّه که زنده ماندن ما شاهکار ماست؟"


فِی الجَرائدِ العَربیِّةِ لا فرقَ فعلاً بینَ العُنوانِ وَ الجُرحِ.
 کلُّ صَباحٍ یَستَیقِظُ مجموعةٌ مِنَ الصُّحُفیینَ
 لِیُعَلِّقوا آلامَنا عَلى الجُدرانِ فَقَط،
 لِأنَّ آخِرَ العناوینِ الجَمیلةِ فی تاریخِنا کانَ قبلَ اختراعِ الصَّحافَةِ.
**********************************
در روزنامه‌های عربی، عنوان خبر با زخم تفاوتی ندارد.
 هر  روز صبح تعدادی  از روزنامه‌نگاران بیدار می‌شوند
 که فقط دردهای ما را به دیوار آویزان کنند.
 در تاریخ ما آخرین خبرهای خوب به دوران قبل از اختراع روزنامه برمی‌گردد.
"محمد حسن علوان ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از فخرالدین مزارعی

* ما روزی هزار بار می میریم/ در آتش اگر نسوزیم دریا غرقمان می کند/ از آلودگی اگر خفه نشویم امواج از پا درمان می آورد/ از گرانی اگر کمرمان نشکند امیدهای واهی نابودمان می کند/ ما مردمانی هستیم که هنوز لباس سیاه از تنمان در نیامده/ بلای جدید بر سرمان می آید/ معجزه ماییم که هنوز زنده ایم/"علی قاضی نظام"

* اینجا خاورمیانه است/ ما با زبان تاریخ حرف می زنیم/ خواب های تاریخی می بینیم/ و بعد با دشنه ی تاریخی سرهای همدیگر را می بُریم/ از شام تا حجاز/ از حجاز تا بغداد/ از بغداد تا قسطنطنیه/ از قسطنطنیه تا اصفهان/ از اصفهان تا بلخ/ بر سرزمین های ما مُرده ها حکومت می کنند/ اینجا خاورمیانه است/ و این لَکَنتِه که از میان خون ما می گذرد/ تاریخ است/ اینجا خاورمیانه است/ سرزمین صلح های موقت بین جنگ های پیاپی/ سرزمین خلیفه ها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها/ و مردمی که نمی دانند برای اعدام یک دیکتاتور باید بخندند یا گریه کنند./"حافظ موسوی"

* ما مردمان خاورمیانه ایم.../ بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم/ بعضی در زندان.../ بعضی هایمان در جاده می میریم/ بعضی در دریا/ حتی بلندترین کوه ها هم.../ انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند/ چرا که ما شغل مان "مُردن" است/"نشاط حمدان"

* باغِ صبور و خسته از دی‌ماه غمگینش/ برفی بدون‌ِ وقفه می‌ بارد به تسکینش/ گم می‌ شود هر روز از دل‌‌ هایمان چیزی/ هر روز، غم چیزی می‌افزاید به خورجینش/ اَلّاکُلنگِ بی‌ مسیر و مقصد و گیجی‌ ست/ فرقی ندارد زندگی؛ بالا و پایینش!/ ما بخشی از شب می‌شویم آهسته‌ آهسته/ کنجِ قفس، آسوده، دلمشغولِ تزئینش/ در گرگ و میشِ تیرباران، آسمانِ کور/ نومید می‌ گرید کنارِ ماه و پروینش/ در گریه می‌ پرسد که: تکلیف شهیدان چیست؟/ حالا که برگشته‌ ست این پیغمبر از دینش!/ ما نیستیم! امّا دوباره باغِ نومیدان/ گُل می‌ کند بر شاخه‌ ی شب، مرغِ آمینش؟/ ما نیستیم! اما زمستان می‌ رود روزی/ با زخم‌ های لایَزال و برفِ سنگینش...؟/"عبدالحمید ضیایی"

ایرانِ من! ای هرکه رسیده ست به جایی/ کنده ست تو را پوست به امید قبایی!/ ایران من! ای قسمت مردانِ تو از تو،/ تنهایی: "یمگان دره ای" تنگی " نایی/ ای در تو به " اما و اگر " کار سپرده،/ وِِی در تو زبون، هرکه کند چون و چرایی/"پژواک" چو تیری شد و برگشت به سویش/ هرکس که برآورد به شوقِ تو "صدایی"/ خفته ست به صد حیله اگر هست درین مُلک / اندیشه ی بِکری، نظر کارگشایی!/ گویا خبر خوش نتوان از تو شنیدن/ چون"قهقهه" از خانه ی درگیر عزایی!!/ فردوسی اگر نعره برآرد عجبی نیست/  "رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟"/ خود منفعت است اینکه گریبان ضرر را/ با پنجه ی تدبیر بگیرند به جایی/ در مذهب ما بر "پسران" فرض نباشد/ هم رفت اگر از "پدران" کار خطایی!/ آن پای دگر پیش نباید که نهادن/ در گل چو فرو رفت سرِ پنجه ی پایی/  آه ای پسرم! "حال وطن بهتر ازین باد!"/ کس بهتر ازین با تو نگفته ست دعایی!/ ""حسین جنتی عطایی

* جز شعرهای کهنه، اعجازی نداریم/ مرغ مقوّاییم و آوازی نداریم!/ ما در قفس‌، استادِ پروازیم، اما/ در کوهساران، میلِ پروازی نداریم/ سر در گریبان مانده‌ مثل شمع و دیگر/ جز سعیِ خاکستر شدن، رازی نداریم/ در لحظه‌ های جان‌ فشانی، از رفیقان/ بالای سر، جز شعله، دَمسازی نداریم/ ای اخم‌ های تو یگانِ ضد شورش/ ما بی‌ دلان، قصدِ براندازی نداریم/ حتی اجل هم پشتِ گوش انداخت ما را/ ما که برای زندگی، نازی نداریم/ از دخل و خرجِ زندگی، در قُلّکِ دل/ غیر از غمِ «بودن»، پس‌اندازی نداریم/ بگذار دیگر نقطه‌ ی پایانِ ما را/ جز دور خود چرخیدن، آغازی نداریم/"عبدالحمید ضیایی"

* حرفِ دل همه ی مان را شاملو گفته آنجا که می گوید: برای تو/ برای چشم هایت/ برای من/ برای دردهایم/ برای ما/ برای این همه تنهایی/ ای کاش خدا کاری کند...

* ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.../ "شکیبی اصفهانی"

*  به خدا ندارد...

"غریبگی نکن/ نکن غریبگی پسرم/ اینجا خاورمیانه است/ و هر کجای خاک را بکنی/ دوستی/ عزیزی/ برادری بیرون می زند"

لایَهِمُّ السَبَبُ الّذی نَبکی مِن أجلِهِ

فَقَد کانَت قلوبُنا تَمتَلِیءُ بِألأحزانِ لِدَرَجةٍ أنَّ أیَّ شَیءٍ یَکفی لِیَکونَ سَبَباً

*************************

مهم نیست برای چه گریه می کنیم

قلب هایمان انقدربا  غم  و اندوه پر شده است که هر چیزی می تواند بهانه ای باشد برای گریستن

"عبدالرحمن منیف ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////////////////

یا وطنی الحزین

حوّلتَنی بِلحظةٍ

من شاعرٍ یکتُبُ الحبَّ وَ الحنینَ

لِشاعرٍ یَکتُبُ بالسِّکّینِ...

**********************************

ای سرزمینِ اندوهگین  من؛

 در یک لحظه

مرا از شاعر عشق و مهربانی

به شاعری خنجر به دست

تبدیل کردی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از گروس عبدالملکیان

* ما بوسه، ما بغل، تو تیر، تو تفنگ/ ما قلب شیشه ای تو مُشت مُشت سنگ/ما موشِ موشِ موش، تو یوز، تو پلنگ/ ما گریه ی یواش، تو بنگ بنگ بنگ/ کو صبح آشتی؟ کو یک شبِ قشنگ؟/ لطفا تمام شو ای جنگ! جنگ! جنگ!/"آیدا دانشمندی"

* ما نمی‌خواستیم اما هست/ جنگ این دوزخ این شررزا هست/ گفته بودم که هان مبادا جنگ!/ دیدم اکنون که آن مبادا هست/ خصم چون ساز کج مداری کرد/ کی دگر فرصت مدارا هست؟/ این وطن جان ماست، با دشمن/ مسپارید جانِ ما تا هست/ "سیمین بهبهانی"

* ای کودک امروزین دلخواه تو گر جنگ است/ من کودک دیروزم کز جنگ مرا ننگ است/ زان روز که عالم را در خون و جنون دیدم/ پَرهیختن از جنگم سرلوحه ی فرهنگ است/"سیمین بهبهانی"

* اگر دریابیم فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم/ تمام باجه های تلفن از افرادی پُر می شد/ که می خواستند به دیگران بگویند آنها را دوست دارند/"کریستوفر مورلی"

* اکنون می دانم که با تمام عزیزانم باید خوب خداحافظی کنم/ زیرا هیچ یک از ما نمی دانیم کدامین قرار /آخرین دیدار خواهد بود/آتاأُل بهرام اوغلو"

* افتاده ام در بستر جنونی لاعلاج/ و تمام عاقلان شهر برایم آغوش تو را تجویز می کنند/ می گویند اگر خودش نبود پیراهنش/ پیراهنت../ ای درد.../ ای درمان.../ ای زخم.../ ای مرهم.../ خودت را برسان.../"نیلوفر حسینی خواه"

* شبیه عطر تن او که در لباسش هست/ خودش که نیست ولی دائما هراسش هست/خودش که نیست ببیند به هرچه می نگرم/ به روی مردمک چشم، انعکاسش هست/ نمی توانم از این عشقِ مُرده دل بِکَنم/ هنوز توی سرم عطرِ مستِ یاسش هست/هنوز می پرم از جا به زنگ هر تلفن/ هنوز دلهره ی آخرین تماسش هست/ دلم برای که تنگی؟ به این که دلتنگم/ تو فکر می کنی اصلا کسی حواسش هست؟/ "سید تقی سیدی"

* وصال با منِ خونین جگر چه خواهد کرد؟/ به تلخ کامی دریا، شِکَر چه خواهد کرد؟/ "صائب تبریزی"

* غمِ فسردن و پژمردن از خزانش نیست/ گلِ همیشه بهار است داغِ سینه ی ما/"طالب آملی"

* هیچ کس نمی تواند مدت زیادی ماسکی را که بر چهره دارد به نمایش بگذارد/ سرشت آدمی هر آنچه را که به طور تصنعی کسب شده است در هم می شکند/" آرتور شوپنهاور"

* یکی از شیوه های غیرمستقیم مردان ژاپنی برای خواستگاری پرسیدن این سؤال از معشوقشان است: آیا حاضری لباسهایم را بشوری؟ این سؤال در فرهنگ ژاپن این معنی را می دهد که مردی آنقدر به زنی اعتماد دارد که شخصی ترین دارایی هایش را برای شستن به او خواهد داد. من اگر جای خانم های ژاپنی بودم آن دست گل خواستگاری را - بر فرض اینکه آنجا هم موقع خواستگاری دست گل با خود ببرند- توی حلق چنین عاشقی فرو می کردم با آن شیوه ی جلب اعتمادشان. همسر من 4 بار به خواستگاری من آمد. هر بار که جواب نه شنید دفعه ی بعد با تاج گل بزرگتری آمد. دفعه ی آخر به من  گفت: این که چهارمین بار است، چهل بار دیگر هم اگر لازم باشد که بیایم، می آیم تا تو به من اعتماد کنی و چه خوب شد که به او اعتماد کردم، او تا امروز هرگز مرا پشیمان نکرد... باور کنید خیلی لذت بخش است اینکه ببینید مردی برای به دست آوردنتان اینهمه تلاش می کند و مصمم است. اینجا دیگر چیزی به نام غرور معنا ندارد و او در طول زندگی هرگز فراموش نخواهد کرد که چه ها گذشت تا بدستتان آورد... بگذارید برایتان بجنگند...

* موقع رفتن خوب فکرهایتان را بکنید چون به قول شادمهر "شاید یه روز سرد، شاید یه نیمه شب، دلت بخواد بشه برگردی به عقب!"

* وقتی می خواهید سراغش را بگیرید مثل وحشی بافقی بپرسید: باعثِ خوشحالی جانِ غمینِ من کجاست؟!

* گاهی اگر از خواب می پَرم/ و به تو خیره می شوم/ یعنی صبح ِ به این زودی/ در حدّ مرگ، دوستت دارم.../"آرش شفاعی"

* پیرو شعر آرش شفاعی این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

لَو تَعلَمینَ بِأنّنی فی کِلِّ صُبحٍ ما أنتظرتُ الشمسَ تَشرُقُ إنّما قد کُنتُ أنتَظِرُ الصَباحَ بِلَهفةٍ کَی تَشرُقینَ...

کاش می دانستی که من هر صبح منتظر خورشید نبودم که طلوع کند... من تشنه ی برآمدن صبح بودم تا تو بتابی...

* اصلا هم قشنگ نیست/ که معیار زیبایی تمام ِ شاعران شده ای/ مثل کافه ی دنجی که آدرسش/ لو رفته باشد.../ راستش نگرانم/ تو هر روز بیشتر می درخشی/ شبیه فیلم فلان در جشنواره های کوفت!/ و من که آرزوهایم را با کسی تقسیم نمی کُنَم./"علی درویشی"

* کاش الان یک سنجاب بودم توی جنگل های نروژ در حالی که داشتم می رفتم بلوطم را جایی چال کنم بالای سرم را نگاه می کردم و یک آسمان پر ستاره و شفق قطبی می دیدم و اصلا نمی دانستم ایران کجاست! 

* همین...

"بعد هر سختی خداوندا تو خود فرموده ای/ روزگار راحتی پس کی نمایان می شود؟!"

وَ اذا کان شِعری حَزیناً

فَإنَّ المرحلةَ التاریخیّةَ وَ البیئَةَ وَ المُناخَ الّذی نَعیشُهُ طابِعُهُ حَزینٌ

وَ لا أحدَ یولَدُ مِن بَطنِ أمِّهِ مُتَفائِلاً أو حَزیناً...

****************************************

اگر شعرم غمگین است

به خاطر این است که دوره ی تاریخی  و حال و هوایی  که در آن زندگی می‌ کنیم غمگین است

هیچ‌ کس از شکم مادر بدبین و غمگین زاده نمی‌ شود...

"محمد ماغوط  ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از الهام حق مراد خان

* یه روزایی مثل حالا فقط تو فکر آیندم/ یه روزایی دلم خوش نیست همون روزا که می خندم/ همیشه خوب می بینی همیشه حق ما با توست/ واسه مثل شما دیدن چقدر چشمارو باید شست؟/ کجای اعتقاد ما خرابه از دلِ ریشه؟/ که هر کاری تو این دنیا عذاب آخرت میشه/ کجا می تونم عاشق شم؟ کجای اینهمه فریاد؟/ کجای زندگی باید جوونی یادِ آدم داد؟/ درست انگار افتادیم توی یک جنگ مغلوبه/ نه اینور دلخوشی داریم نه اونور حالمون خوبه/ کجا می تونم عاشق شم؟ کجا دست تو رو میشه؟/ کجای این همه وحشت جوونیمون شروع میشه؟/ "روزبه بمانی"

* مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر/ سپس رها کن و برگرد من نمی آیم/ "احسان پرسا"

خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش/ این نمایش درد دارد کارگردان بودنش/دست تقدیری که می کوبید بر طبل امید/ حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش/ مجری سیمای عشقم فارغ از اوضاع بد/ مصلحت هم نیست شرح نابسامان بودنش/ لشکری دارم خیانتکار اما روز جنگ/ حق ندارم شک کنم بر تحت فرمان بودنش/ کاش بذر عشق را می ریختی یکجا به رود/ غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش/ از مسیر دیگری باید بیایم خسته ام/ از خیابان "وصال" و راه بندان بودنش/ تا که همراهت نباشم، تَرک، مجبورم کنم/ راه خود را با تمام رو به پایان بودنش/"کاظم بهمنی"

* بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد/ پیش چشمان خداوند به سامان برسد/ ابرو باد و مه و خورشید و فلک در کارند/ نگذارند کمی آب به گلدان برسد/ آنقَدَر چاه عمیق است که باید فهمید/ یوسف این بار محال است به کنعان برسد/ فکر کن حبس ابد باشی و یک بار فقط/ به مشامت نمی از بوی خیابان برسد/ سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی/ هی زمستان برود باز زمستان برسد/"پویا جمشیدی"

* غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد/ که درختانش/ سال هاست مرا از یاد برده اند!/ غمگینم و این هیچ ربطی به تو ندارد/ که پسر همسایه ام نبودی/ تا هر صبح پنجره را باز کنم/ بی آن که جوابِ سلامت را بدهم/ با بنفشه ای در گیسوانم/ کاش به زنی که عاشق است می آموختند چگونه انتقام بگیرد/ غمگینم که عشق این همه مهربان است!/ "مژگان عباس لو"

* برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست/ خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست/ چه کرده ای؟ چه ستم کرده ای به خویش که دیگر/ چنان گذشته شیرین لبی شکر شکنت نیست/ هوا چرا همه بوی فراق می دهد امروز؟/ تو تا همیشه گر از من سر جدا شدنت نیست/ چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من/ سعادتی به جهان مثل دوست داشنت نیست/ من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم/ که یار غیر توام نه، که یار غیر مَنَت نیست/ همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد/ تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست/"حسین منزوی"

* در حال دوست داشتن توام/ مثل پیچک بی دیوار/"فروغ فرخزاد"

* نهاده ام به جگر داغ عشق و می ترسم/ جگر نمانَد و این داغ بر جگر مانَد/"طالب آملی"

* همه کس نصیب خود را بَرَد از زکاتِ حُسنَت/ به منِ فقیر و مسکین غمِ بی حساب دادی/"فیض کاشانی"

* تهمتِ نالایقی بر ما زدی رفتی قبول/ در پیِ لایق برو ، ما هم تماشایش کنیم/"شاهین پور علی اکبر"

* خوش قلبی و خوش پیکری زن ها، مردها را وحشی تر می کند تا قدر شناس/ "میلان کوندرا/ والس خداحافظی"

* هیچ رابطه ی انسانی وجود دیگری را به تملک خود در نمی آورد. در دوستی یا عشق هر دو نفر در کنار هم دست های خود را برای یافتن چیزی که یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست دراز می کنند/"جبران خلیل جبران"

من بودم و دل بود و کناری و فراغی/ این عشق کجا بود که ناگه به میان جست؟/ "وحشی بافقی"

* خاموش مرا ز گفت و گفتار تو کرد/ بیکار مرا حلاوت کار تو کرد/ بگریختم از دام تو در خانه ی دل/ دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد/"مولانا"

 * ندارد...

"گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم / فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!"

صارَ کلُ ما ألمِسُهُ بِیَدی

یَستحیلُ ضَوءاً

وَ لِأنّی أُحِبُّکَ

أُحِبُّ رِجالَ العالَمِ کُلَّهُ

وَ أُحِبُّ أطفالَهُ وَ أشجارَهُ  وَ بِحارَهُ وَ کائناته

وَ َصَیّادیه وَ أسماکَه وَ مُجرمیهِ وَ جَرحاهُ

وَ أصابِعَ الأساتِذَةِ المُلَوَّثَةَ بِالطباشیرِ

وَ نَوافِذَ المُستَشفیاتِ العاریةَ مِنَ السَّتائِرِ

لِأنّی أُحِبُّکَ

عادَ الجُنونُ یَسکُنُنی

وَ الفَرَحُ یَشتَعِلُ

فی قاراتِ روحی المُنطَفِئَةِ

 *************************************

هرچه را لمس می‌کنم

نوری از آن منتشر می‌شود

عشق تو که در سرم افتاد

عشق تمام مردان عالم در سرم افتاد

عشق کودکان، درختان، دریاها، آسمان‌ها

عشق ماهی‌گیران و ماهی‌ها، عشق مجرم‌ها و زخمی‌ها

دست‌های گچ‌آلود معلمان

پنچره‌های بی‌پرده ی  بیمارستان‌ها

عشق تو که در سرم افتاد

دیوانگی‌ هایم بازگشتند

و در قاره‌ های خاموشِ جانم

شادی شعله ور شد .....

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



*عنوان پست از گروس عبدالملکیان

* تو با کدام خزانی که من بهار ندارم؟/ اگر قرار نداری چرا قرار ندارم؟/ تو با کدام تبر با کدام ارّه رفیقی؟/ که من امید رسیدن به برگ و بار ندارم/ تو با نوید دویدن به ایستگاه چه کردی؟/ که من امید رسیدن به این قطار ندارم/ چه کرده ای؟ که منِ تیزچنگِ چشم دریده/ میان این همه آهو دلِ شکار ندارم/ چه رفته است؟ که من با هزار برگِ برنده/ دو دل نشسته ام و جرأت قمار ندارم/ بیا و چشم درآور مرا که مثل نگاهم/ به راه مانده ام و تاب انتظار ندارم/"غلامرضا طریقی"

* دردی از حسرتِ دیدار تو دارم که طبیب/ عاجز آمد که مرا چاره ی درمان تو نیست/"سعدی"

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حسِ شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباسِ آبی از من بیشتر دل می بَری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پایِ تو/ می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم/ میل، میلِ توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت پرپر می شوم/ "مهدی فرجی"

* کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟/ که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت/ به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه/ هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت/ تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت/ چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت/ چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست/ که رفته ایم ز خود پیشِ چشمِ هوش رُبایَت/ هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز/ به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت/ دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست/ اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت/ هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی/ که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت/ در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی/ نهم جبین وداع و سر سلام به پایت/"حسین منزوی"

* شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغ/ نه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق/ "مهزاد رازی"

ای عشق!دل دوباره غبار هوس گرفت/ از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت/ دل بازهم بهانه ی رفتن گرفت و باز/ تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت/ گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم/ اما دلم برای همان هیـچ کس گرفت/ افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست/ افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت/ لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند/ هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت/"فاضل نظری"

* قبول کرده ام این را که عاشقت هستم/ به گریه های بلند، اعتراف می گویند/"میرفؤاد میرشاه ولد"

* از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم/ دردم این بود که از یار خودی گُل خوردم/ خسته از بودنِ تو خسته تر از رفتنِ تو/ خسته از مولوی و شوش به راه آهنِ تو/"سید مهدی موسوی"

* اخم کن با اخم نازت قیمتی تر می شود/ پشت یک لبخند امّا چیز دیگر می شود/چشم و مژگان و لبِ خندان و ابرویِ کجت/ با دلِ تنگم جدالی نابرابر می شود/ می روم تا از غمت بگریزم اما راه نیست/ چشم هایت، چشم هایت، باز هم شر می شود// لشکر ِخونریزِ چشمانِ تو با تیغ کجش/ با سپاهِ گیسوانت، آه، محشر می شود/ در سکوتم صدهزاران داد رسوا شد ولی/ از صدای ناله ام گوشِ فلک کَر می شود/ هرچه دلتنگی نهفتم زیرِ بغض و ناله ام/ لحظه ی دیدار با یک بوسه پرپر می شود/ سختی این بیستون را آه در هم بشکند/ چون که شیرین بودنت هر روز بیشتر می شود/ اخم تو هرچند ویران می کند آبادی ام/ اخم کن با اخم نازت قیمتی تر می شود/"بهبود غلامیان"

* نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی/ با غم این روزهای من عجین تر می شوی/ آتشی هستی که وقتی گُر بگیری در دلی/ از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی/ لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک.../ وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی/ خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند/ باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی/ شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود/ بین اول های دنیا اولین تر می شوی/ گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم/ ناز کن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی/ "جواد مزنگی"

* شاعر، آواره از این خانه نباید بشود/ دل خوشِ دامنِ بیگانه نباید بشود/ باد می آید و من دست و دلم می لرزد/ زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود/ لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی/ آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟/ شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن/ خام یک گریه ی مستانه نباید بشود/ زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است/ حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود/ من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم/ هر چه کرم است که پروانه نباید بشود/ من خودم سمت قفس می روم و می دانم/ مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود/ بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم/ عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود/ "مهدی فرجی "

* او را نه تنها دوست داشتم بلکه همه ذرات تنم او را می خواست/"صادق هدایت"

* همه چیز برای کسی که می داند چگونه صبر کند به موقع اتفاق می افتد/"تولستوی"

* چه زمستان غم انگیز بدی خواهد شد/ ماه دی باشد و آغوش کسی کم باشد/"انسیه آرزومندی"

* دانستن اینکه عشق چه موقع شکوفه می دهد دشوار است/ ناگهان یک روز بیدار می شوی و می بینی یک گل کامل شده. پژمرده شدن آن هم همین طور است. روزی می رسد که دیگر خیلی دیر شده. عشق از این لحاظ شباهت زیادی به گل های بالکن دارد/"فردریک بکمن"

نیستی هر شب برایت شعر می خوانم هنوز/ پای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوز/ می نشینم خاطراتت را مرتب می کنم/ در مرور اولین دیدار، ویرانم هنوز/ کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود/ از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز/ راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ای؟/ من برای ردّ پاهایت خیابانم هنوز/ با جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفت/ بی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوز/ بعد تو من مانده ام با سال های بی بهار/ بعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوز/ دست هایم را رها کردی میان زندگی/ بی تو مثل کودکی تنها پریشانم هنوز/ روبرویت می نشینم روبرویم نیستی/ نیستی هر شب برایت شعر می خوانم هنوز/"علی صفری"

* این شعر سید مهدی موسوی را بخوانید که چقدر زیبا و هوشمندانه تفاوت نسل ها و از بین رفتن تدریجی غیرت را نشان می دهد: پدرم رفت داخل خانه/ پدرم دید مادرم را با.../ بعد شب بود و حرکت چاقو/ خونِ مامان و گریه ی بابا/ مادرم سنگ قبر گمنامی ست/ مادرم هرزه بود یک زن بد/ پدرم سمبل شرافت بود/ پدرم ماند توی حبس ابد/ داخل خانه رفتم و دیدم/ زن خود را کنار مَرد جوان/ بعد دعوا بود و فحش و کتک/ زنم و گریه پیش یک چمدان/ از تمامی خاطرات بدم/ مانده یک عکس روی میز اتاق/ بچه های با لباس های کثیف/ جای امضای برگه های طلاق/ پسرم رفت داخل خانه/ دید مردی نشسته پیش زنش/ دید لبخند می زنند به هم/ دید که دست می کشد به تنش/ پسرم با زنش معاشقه کرد/ پیش چشم های عاشقِ مَرد/بعد هم از حضور سرزده اش/ داخل خانه عذرخواهی کرد/...

* رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است/ چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است/"محمد عزیزی"

* ای کاش چو پروانه پری داشته باشم/ تا گاه به کویت گذری داشته باشم/ گردولت دیدارتو درخانه ندارم/ ای کاش که در ره گذری داشته باشم/ از فیض حضور تو اگر دورم و محروم/ از دور به رویت نظری داشته باشم/ گویند که یار دگری جوی و ندانند/ بایست که قلب دگری داشته باشم/ از بولهوسی ها هوسی مانده نگارا/ وان این که به پای تو سری داشته باشم/ تاریک شبی گشت شب و روز جوانی/ ای کاش امیدسحری داشته باشم/ در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم/ در میکده باید هنری داشته باشم/ بگذار که از دوستی باده فروشان/ رگبار غمت را سپری داشته باشم/ هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ/ من از تو نبایدخبری داشته  باشم؟/  بسیار مکن ناله که این شعله عمادا/ می سوزد اگر خشک و تری داشته باشم/"عماد خراسانی"

خط به خط، اشک نویسیِ مرا می خوانی/ رفتنت، رفتنِ جان است، خودت می دانی/ مثل هر بار که بستی و نرفتی، این بار/ چمدان باز کن و باز بگو می مانی/ هی مرا پس زدی و پیش کشیدی، نکند/ پای برگشت نداری که مرا می رانی؟/ بروی باغچه ی قالی نُه متری ما/ خشک خواهد شد از این غصّه که می افشانی/ هر چه گفتم که بمان، فایده انگار نداشت/ رفتنت، رفتن جان است، خودت می دانی!/"رضا احسان پور"

* دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پُر است/ عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد/"صائب تبریزی"

مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد/ با تو آموخته ام عشق جنون هم دارد/ جبرئیلِ غزلِ پیچشِ اندام توأم/ دکمه در دکمه تنت حضرت مریم دارد/ باز با ارتش زیبایی تو درگیرم/ خط چشمت خبر از خط مقدم دارد/ بعد هر حادثه امداد رسانی رسم است/ لعنتی ! لمس تنت زلزله ی بم دارد/ وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخ/ با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد/ من تو را در همه ی ثانیه ها کم دارم/ مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد/"علی صفری"

* یک بار فرو ریختم از حادثه ای تلخ/ من ارگ بمم خانه خرابم نکنی باز/"آرش مهدی پور"

* درد دارد که کسی ضجّه ی محکم بزند/ گونه ی مرد نباید همه شب نم بزند/ ای همه کار و کسِ این منِ بیچاره مخواه/ بعد تو یک نفر از بی کسی اش دم بزند/ هر که عاشق شده اینجا نرسیده ست به یار/ ماندنت قاعده را کاش که بر هم بزند/ شده ام چون پدرِ بی کسِ مُرده پسری/ که خودش پا شده تا  حجله ی ماتم بزند/ بعدِ ویران شدنم ساخت مرا اما رفت/ فرض کن بارِ دگر زلزله در بم بزند/"کنعان محمدی"

* همیشه دلهره دارم از این به هم نرسیدن/ کسی سراغ نداری تو را به من برساند؟/"فریبرز عرب عامری"

* تو در هر جامه ای باشی به هر تقدیر، زیبایی/ کسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی گیرد/"محمد حسن جمشیدی"

* تاریک شده ست چشم بی تو/ ما را به عصا چه می فریبی؟/ "مولانا"

* به کوه می روی من را به یاد بیاور/ من را به شاخه ای/ به گیاهی/ علفی کوچک/ به غار عقاب بسپار/ من را به یاد بیاور به کوه می روی/"قاسم آهنین جان"

* بوی عطرت که شِنُفتَم به لبم جان آمد/ منم آن گل که نچیدی و زمستان آمد/"مریم قهرمانلو"

*   فروغ فرخزاد جایی می گفت: عشق اگر عشق باشد فاصله و زمان حرف احمقانه ای ست...

* درویشی و عاشقی به هم سلطانی ست/ گنج است غم عشق ولی پنهانی ست/ ویران کردم به دست خود خانه  ی دل/ چون دانستم که گنج در ویرانی ست/"مولانا" 

* این روزها خیلی خسته ام. زیاد دل و دماغ به روز کردن اینجا را نداشتم اما آمار بازدید وبلاگم حاکی از این است که بیشترین بازدید از اینجا غالبا در روزهای جمعه صورت می گیرد. دلم نیامد بیایید اینجا و دست خالی برگردید.... 

"هیچ وقت/ هیچ کس /به اندازه ی من دوستت نخواهد داشت/ این تو/ این تمام آدم ها"

محالٌ

 أن تَجِدَ قلباً 

یُحِبُّکَ کَقلبی...

**********************

محال است 

 دلی را پیدا کنی

 که مانند من عاشقت باشد...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از المیرا دهنوی

* دیوانه تر از من چه کسی هست؟ کجاست؟/ یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست؟/ تا اخم کنی دست به خنجر بزند/ پلکی بزنی به سیم آخر بزند/ تا بغض کنی، درهم و بیچاره شود/ تا آه کِشی، بندِ دلش پاره شود/ ای شعله به تن، خواهرِ نمرود بگو/ دیوانه تر از من چه کسی بود بگو../"علیرضا آذر"

این دو دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

1- یا لَیتَنی کُنتُ فی جیبِکَ دیناراً مقطوعاً

 أبقی مَعَکَ

 و لا یَقبلُهُ أیُّ دُکانٍ...

******************************

 کاش دینار پاره ای بودم در جیبت

 که با تو می ماندم

 و هیچ مغازه ای مرا از تو قبول نمی کرد...

2-قالَ لَها عیناکِ قَهوتی. 

سَأَلَتهُ بِتَعَجُّبٍ: مُرَّةٌ؟

فَأجابَها مُبتَسِماً:

بَل لا شیءَ سِواها یَعدِلُ مِزاجی

**********************************

مرد گفت: چشمانت برای من شبیه قهوه اند

زن با تعجب پرسید: تلخ؟

مرد با لبخند جواب داد:

یعنی که چیزی جز آنها حال مرا سر جایش نمی آورد

////////////////////////////////////////////////////////////////

* زندگی بعد از چهل سالگی آغاز می شود تا قبل از آن شما مشغول بررسی، تجربه و خطا هستید/"کارل یونگ"

 * آنان که از اتفاقات ناگوار زندگی خود چیزی نمی آموزند، وجدان هستی را مجبور می کنند تا آن اتفاقات را تا آنجا که نیاز باشد تکرار کند تا فرد، آن چیزی را که از آن اتفاقات ناگوار می خواهند آموزش دهند یاد بگیرد. آنچه که انکار می کنید شما را شکست می دهد. آنچه که قبول می کنید شما را تغییر می دهد/ "کارل گوستاو یونگ"

 * داشتم در اینستاگرام کلیپی را می دیدم که گزارشگر از یک پیرمرد 105ساله می پرسید: حاج آقا دلیل اینکه در این سن و سال انقدر سرحال هستید و روی پای خود هستید و کارهایتان را خودتان انجام می دهید چیست؟ پیرمرد جواب داد: در طول تمام این سال ها سعی کردم با کسی جر و بحث نکنم گزارشگر گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟ پیرمرد گفت: درست است حق با شماست. حالا من وقتی به حمام می روم 2درصد از وقتم صرف شستن خودم می شود 8درصدش صرف شعرخواندن 90 درصد دیگرش صرف برنده شدن در جرو بحث های خیالی با کسانی که از دستشان ناراحتم. البته من خیلی وقت ها جواب های دندان شکن دارم ولی چون می ترسم به جای دندان، دل بشکند ترجیح می دهم سکوت کنم. نتیجه اش هم می شود جر و بحث های خیالی داخل حمام و موهای سفید کنار شقیقه ها ...

* خیلی غمگین می شوم وقتی می بینم آدم ها از رابطه ای که عمرش سر آمده محترمانه بیرون نمی آیند حتی تن به تحقیر می دهند شاید دو روز بیشتر حفظش کنند. دردناک است. هیچ چیز از شخصیت شما مهم تر نیست، پا روی دلتان بگذارید، بزنید بیرون از رابطه، رابطه را تمام کنید، یک مدت سوگواری می کنید بعد خوب می شوید، نمی میرید. 

* همین....

"یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست/ هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست"


کُلَّما عَلکتِ الرِّیاحُ سَتائرَ غُرفَتی وَ عَلکتنی
أتَذکَّرُ حُبَّکِ الشِّتائی..
وَ أتَوَسَّلُ إلى الأمطارِ
أن تُمطِرَ فی بلادٍ أُخرى
وَ أتَوَسَّلُ إلى الثَّلجِ
أن یَتَساقَطَ فی مُدُنٍ أُخرى
وَ أتَوَسَّلُ إلى اللّهِ
أن یلغی الشتاءَ مِن مُفکّرتِهِ
لِأنّنی لا أعرفُ کیفَ سَأُقابلُ الشتاءَ بَعدَکِ
********************************************
هرگاه باد پرده های اتاق را و وجود مرا تکان می‌دهد
عشق زمستانی‌ ات را به‎ خاطر می‌آورم 
دست به دامان  باران می شوم 
که در جای دیگری ببارد
دست به دامان برف می شوم
که  شهرهای دیگر را سفیدپوش کند
و دست به دامان خدا می‌شوم 
که زمستان را از حافظه اش پاک کند
زیرا نمی‌دانم پس از تو چگونه با زمستان مواجه شوم...
"نزار قبانی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از مهدی فرجی

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام/ شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام/ طُرّه از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!/ در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام/ در میان مردمان دنبال آدم گشته ام/ در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام/ زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست/ در صفِ مُشتی پیاده شاه را گم کرده ام/ خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم/ حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام/ زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط/ سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…/"علیرضا بدیع"

بار فراق بستم و  جز پای خویش را/ کردم وداع جمله ی اعضای خویش را/ گویی هزار بند گران پاره می‌کنم/ هر گام پای بادیه پیمای خویش را/ در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت/ هجر تو سنگریزه ی صحرای خویش را/ هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم/ نفرین کنم اراده ی بیجای خویش را/ عمر ابد ز عُهده نمی‌آیدش برون/ نازم عقوبت شب یلدای خویش را/ وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست/ طی کن بساط عرض تمنای خویش را/"وحشی بافقی"

شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری/ رُخَت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری/ قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل/ که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری/ دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی/ طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری/ دلت سخت ست و مژگان تیر، در کار من مسکین/ بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری/ خطا زلفت کند، آخر دلم را در گُنَه آری/ جنایت خود کنی و آنگاه جُرم از ماست پنداری/ زِ هِجرِ عنبرِ زلف و فِراقِ درد دندانت/ دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری/"اوحدی مراغه ای"

* شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست/ گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست/ هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر/ گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست/ به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا/ از تجلّی جمالت دگری پیدا نیست/ نور حق ز آینه ی روی تو دائم پیداست/ این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست/ پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز/ طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست/ بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق/ که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست/ شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد/ مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست/"محتشم کاشانی"

* با بغض هایم قصه می سازم/ شاید که قسمت هم در این باشد/ یلدای من همرنگ چشمانت/ یلدا برایت بهترین باشد/"مریم قهرمانلو"

* با برگ ها /نیامدی/ با برف ها بیا/"یحیی صفا"

* امشب به پایان می رسد اندوه پاییز/ فردا زمستان می شود فردا چه سخت است/"محمد شیخی"

* یلدا بلندترین شب چشمان توست/ تا صبح هم که نگاهشان کنم وقت کم می آورم/"رضا کاظمی"

* نه شب چره می خواهم نه گپ و ناردانه / فقط یلداترین بوسه از لب هات/"رضا کاظمی"

* هنوز با همه دردم ، امید درمان هست/ که آخری بُوَد آخر شبان یلدا را/"سعدی"

* نظر به روی تو هر بامداد نوروزی ست/ شبِ فراقِ تو هر شب که هست یلدایی ست/"سعدی"

* ای لعل لبت به دلنوازی مشهور/ وی روی خوشت به ترکتازی مشهور/ با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل/ همچون شب یلدا به درازی مشهور/"عبید زاکانی"

* تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را/ منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟/ مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود/ تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را/ حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت/ وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را/ عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو/ کاش یک باد به کشفت برساند ما را/ تو همانی که شبی پر هیجان می آیی/ تا فراری دهی از پنجره ها سرما را/ فال می گیرم و می خوانی و من می خندم/ بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!/ "مهدی فرجی"

* شب یلداست شب از تو به دلگیری هاست/ شب  دیوانگی  اغلب  زنجیری هاست/ شب تا صبح به زلف تو توکل کردن/ شب در دامن تنهایی شب ، گُل کردن/ شب درد است شب خاطـره بارانی هاست/ شب تا نیمه شب شعر و غزلخوانی هاست/ شب یلداست شب با غم تو سر کردن/ شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن/ کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم/ بنشینیم  زمان  را  به تماشا با هم/ بنشینیم  و  زِ  هم دفع  ملالی  بکنیم/ این هم از عمر شبی باشد و حالی بکنیم/ شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست/ امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست/ سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم/ پشت پا تا سَحَرُالدَّهر به خوابی بزنیم/ موی تو باشد وشب را به درازا بکشد/ وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد/ چه شود اوج پریشانی مان جا بخوریم/ بین یک عالم ِ شب صاف به یلدا بخوریم/ می شود خوبترین قسمت دنیا با تو/ گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو/ با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی/ ای که عمر تو الهی بشود یلدایی/ می شوی از همه ی شهر تماشایی تر/ گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر/ حیف شد نیستی امشب شب خاموشی ها/ کوه غم آمده پیشم به هم آغوشی ها/ نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی/ بدرخشی همه را واله و مبهوت کنی/ بی تماشای تو با اینهمه غم ها چه کنم؟/ تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟/"فرامرز عرب عامری"

* دوست داشتن یک نفر مثل نقل مکان کردن به یه خونست/ اولش عاشق همه چیزایی می شی که برات تازگی دارن/ هر روز صبح از اینکه می بینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی/ بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده میشن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست/بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه/ تمام سوراخ سُمبه هاش رو یاد می گیری/یاد می گیری که چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده کلید توی قفل گیر نکنه/ یا درِ کمد رو چطور باز کنی که جیر جیر نکنه/ اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مالِ آدم می کنن.../ "بخش هایی از کتاب مردی به نام اُوِه/ فردریک بکمن"

* حتما در یکی از زندگی های قبلی مان شاید هزار سال پیش همدیگر را دیده ایم/ و آنجا آنقدر مهربان بوده ای که هزار سال است نامهربانی ات را تاب آورده ام/"ریحانه جباری"

* به امید دیدنت خدا خدا خواهم کرد/ خواب و بیدار تو را باز صدا خواهم کرد/ پای عشق تو بیفتد مثل فرهاد شبی/ بیستون جای دماوند بنا خواهم کرد/ بوسه ای از لب تو قرض گرفتم حتما/ قرض لب های تو را زود ادا خواهم کرد/ قایق قسمت اگر دور کند از تو مرا/ رود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد/ ارزشت بس که زیاد است از این لحظه به بعد/ "تو"ی مفرد شده را باز شما خواهم کرد/ حرف یک مرد همان است که اول گفته/ هر چه دارم سر این عشق فدا خواهم کرد/ "امیر سهرابی"

* من چو سرداری که تنها مانده در میدان جنگ/ در مصافم با زنی زیبا که تسلیمم نشد/"محمدحسین محمدنیا"

* حال شاهی بی پسر دارم که شب ها پشت کاخ/ رازهای سلطنت را می نویسد روی خاک/"سعید صاحب علم"

* گمان کردم که پیوند من و خورشید شیدایی ست/ چو نزدیک آمدم فهمیدم از دورش تماشایی ست/ چه بی پروا تو می پیمودی از شوقِ کسی ای رود/ اگر پس می زند دریا سزای ناشکیبایی ست/من از مِهر خودم خشنود، تو از بی وفایی آه/ فقط درمانی درد بی وفایی باده پیمایی ست/ به لطفی عشق تو چون قلعه ای مخروبه ام/ افسوس تو در فکر براندازی و شوقت لشکرآرایی ست/ من از هم صحبتی با مردم این شهر فهمیدم/ سزای درد و دل کردن همیشه ننگ و رسوایی ست/ دل از مِهرِ کسی بردار که از مِهرت گریزان است/ سرانجام تو هم ای عشق تنهایی ست/"جلال جاوند"

* ترکِ پا کن تا خدایت پَر دهد/ ترکَ سر کن تا عوض صد سَر دهد/ ترکِ جان کن تا دهد جانی تو را/ کان بُوَد پیوسته در وصل و لِقا/ "سلطان ولد- پسر مولانا" پسر کو ندارد نشان از پدر  :-)

 * اندر سرم ار عقل و تمیز است تویی/ وانچ از منِ بیچاره عزیز است تویی/ چندان که به خود می نگرم هیچ نیم/ بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی/"مولانا"

عشقت به دلم در آمد و شاد برفت/ باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت/ گفتم به تکلف دو سه روز بنشین/ بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت/ "مولانا" راستی پارسا پیروزفر را دیدید؟ گریمش را در نقش مولانا دیدید؟ مُردم برایش :-)

شمایی که به مرغا دل سپردین/ دل و دین از خروس کوچه بردین/ رسیده آخر پاییز اما/ ببینم جوجه هاتونو شمردین؟/"علیرضا آذر"  :-)

گفتی که از نهانِ دلت با خبر نی ام/ تو در دلی کدام نهان بر تو فاش نیست؟


اذا ناداک القمرُ بِإسمِکَ یَوماً 
فَلا تَندهِش...
فَأنا فی کُلِّ لَیلَةٍ أُحَدِّثُهُ عَنکَ.
**************************************
اگر روزی ماه به اسمت صدایت کرد
 وحشت نکن...
من هر شب درباره‌ ی تو با او حرف می زنم.
"شهرزاد خلیج ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از طالب آملی
*  بدهکار هیچ کس نیستم/ جز همین ماه/ که از پشت میله ها می گذرد/ که می توانست از اینجا نگذرد و جایی دیگر/ مثلاً در وسط دریایی خیال انگیز/  بچسبد به شیشه ی کابین یک تاجر پول دار/ بدهکار هیچ کس نیستم/ جز همین ماه که تو را به یادم می آورد./"رسول یونان"
* مِهر در چهره ی مثل پری اش بسیار است/ماهِ منظومه ی من مشتری اش بسیار است/ گلِ مریم که به هر شهر قدم بگذارد/صحبت از عطرِ خوشِ روسری اش بسیار است/ گاه گاهی که دلِ ماهِ شبم می گیرد/اشک در دامنِ نیلوفری اش بسیار است/ می کِشَد سُرمه به چشمان سیاهش از غم/ چشمِ آغشته به غم دلبری اش بسیار است/بی جهت نیست که سِحر از لبِ او می ریزد/شعر، می داند و افسونگری اش بسیار است/"سیده تکتم حسینی"
* سال ها بعد/ که چشمانم به زمین خیره است/ و غم لابه لای چین و چروک صورتم می لرزد/ ناگهان در کوچه ای تو را می بینم/ که ماه را در زنبیل می کشانی/ قدری بنشین/ قدری روسری ات را عقب بکش/ تا دل ریختن ها در چال گونه ات زیباتر شود/ "حسین ناصرلویی"

* گنجِ من در طلبت رنجِ فراوان بردم/ بی وضو دست مِی آلوده به قرآن بردم/ به قمار آمدم آن مویِ به هم ریخته را/ دل و دین باختم و حال پریشان بردم/ آتشی بود که بعد از تو در این سینه نشست/ گریه ای بود که هر شب به خیابان بردم/پیش عقل از ستم عشق شکایت کردم/به یهودی گله از ظلمِ مسلمان بردم/ شهر پای تو زبان ریخت و من سر دادم/دیگران زیره و من چشم به کرمان بردم/ ابرم و رحمت من موجب زحمت شده است/ سیل افتاده به هر نقطه که باران بردم/ از تو چیزی به دلم نیست! زلیخا که خودم/ بودم آنکس که به تهمتکده دامان بردم/"حسین زحمتکش"

* قربان لبت دلبر لبخند اناری/سرچشمه ی اشعار من از چشم تو جاری/ ای آنکه دهانت دهن تُنگِ شراب است/لب باز بکن کُشت مرا درد خماری/ در حسرت آغوش تو پاییزترینم/ ای تاک که سرمست در آغوش بهاری/ هر کس به نگاهت نظری کرد دلش رفت/ دو مهره ی مار اند دو چشمی که تو داری/ گل هستی و گلدان من از عطر تو خالی ست/ حیف است به هر خار و خسی دل بسپاری/ در سینه دلم می تپد انگار که از رنج/ کوبیده خودش را به قفس باز قناری/ سخت است که تنها شوی آنقدر که حتی/ بر شانه ی هر رهگذری سر بگذاری/ رفتی و پس از تو نفسم رفت دلم رفت/ هر بار که از ریل گذر کرد قطاری/ "امیرحسین گرمایی"

* این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است/که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است/ مثل من باغچه ی خانه هم از دوری تو/ بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است/ بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم/ نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است/ بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد/خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است/ عشق مهمان عزیز ست که با رفتن او/ نرده ی پنجره ها میله ی زندان شده است/عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز/ چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است/ عشق دانشکده ی تجربه ی انسان هاست/گرچه چندی ست پر از طفل دبستان شده است/هر نوآموخته در عالم خود مجنون است/ روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است/ ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری/ برحذر باش که این کوچه خیابان شده است/ "غلامرضا طریقی"

* نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام/ نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام/ تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن/ من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام/ تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم/ تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام/ زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى/ مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام/ شناختند عامیان من و تو را به این نشان/ تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام/ چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت/ مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام/"سید تقی سیدی

* در علومِ شیطنت اعلم شدن بد نیست نه؟/ رویِ گلبرگِ لبت شبنم شدن بد نیست نه؟/ تشنه ای هستم که درمانم فقط لب های توست/ نه خدایی ، چشمه یِ زمزم شدن بد نیست نه؟/ گونه هایت سیبِ لبنان ست و من هم عشقِ سیب/ گاه گاهی حضرتِ آدم شدن بد نیست نه؟/ از نگاهت می شود فهمید در تاب و تبی/ لااقل یک شب به من محرم شدن بد نیست نه؟/ جای هر یک بوسه من یک شعر می بخشم به تو/ این چنین بخشنده و حاتم شدن بد نیست نه؟/ حاضرم با شاهرگ این عشق را تضمین کنم/ قُمپُزِ مردانه و رستم شدن بد نیست نه؟/ عشقِ ما را حافظِ شیراز هم فهمیده است/ واقعاً رسوای این عالم شدن بد نیست نه؟/"آرش مهدی پور"

* از دیگران دل بردن آسان است، حرفی نیست/ از من اگر دل بردی امّا آفرین داری/ "سجاد رشیدی پور"

* من تو را به اندازه ی ناکامی ام در داشتنت می خواهم/"از نامه های غسان کنفانی برای غادة السمان"

* از شوق شمردن ها تا صبح نخوابیدم/ یارا تو عنایت کن چون آخر پاییز است/"رسول مختاری پور" 

از بس گلایه و غم از روزگار دارد/ آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد/ هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است/ این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد/ این آسمان بعید است، بی روشنا بماند/ از بس ستاره های دنباله دار دارد/ غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت/ من بی حساب دارم، او بی شمار دارد/ در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است/ چون تاک هر که خانه بالای دار دارد/ عشق اناری ام را از من ربود دارا/ من عاشق انارم، سارا انار دارد/"سعید بیابانکی"

خالق ، مرا  شاعر،  تو  را  شعر  آفریده/ چشمت دو بیتی؛... لب، غزل؛ ....مویت قصیده/ دارد قشون آبی چشمت می آید/ روسی برای پارسی لشکر کشیده!/ اول  صدایت  می کُشد نازک دلان  را/ چون سوت موشک بین شهری جنگ دیده!/ کام یکی از عاشقانت را برآور/ یک لب مکیده بهتر از صد لب گزیده!/ حق می دهد بر مکر و نیرنگ زلیخا/ هرکس به عمرش قصه ی یوسف شنیده/ یک روز می آیی تو هم مثل ثریّا/ در پیریِ یک شهریارِ قد خمیده../ "علی رکن الدین"

* از شروع این جهان مرد از پی زن می دوید/ از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد/"شروین سلیمانی"

* معشوقه ی هوشنگ ابتهاج وقتی موهایش را کوتاه کرد ابتهاج به او گفت: یک دَم نگاه کن که چه بر باد می دهی/ چندین هزار امیدِ بنی آدم است این!

* گر نباشد حیا و درک و شعور/ آدمی طعنه می زند به ستور / جان انسان که تربیت نشود/ آدمی گاو می شود به مرور/ حیوانی پَلَشت و نکبت بار/ که فقط می توان شد از او دور/ می چَرَد هر که را که می بیند/ وانگهی گند می زند در سور/ گر که خدمت کند به قصد ریاست/ ور عبادت کند به نیّت حور/  بارها دیده ام من ایشان را/ از قضا آدمی ست بس مشهور/ "مرتضی لطفی"

* این  دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

إذا أرَدتَ قَتلَ شخصٍ إجعلهُ بِحُبِّکَ ثُمَّ إرحَل هکذا قَتَلونی...

اگر خواستی کسی را بُکُشی بگذار عاشقت شود سپس بگذار و برو مرا اینگونه کشتند...

محتشم کاشانی در همین مضمون می گوید: برای خاطر غیرم به صد جفا کُشتی/ببین برای که ای بی وفا کِرا کُشتی؟/ چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس/ که مرگ کُشت مرا یا تو بی وفا کُشتی؟/ کسی ندیده که یک تن دو جا شود کُشته/ مرا تو آفت جان صد هزار جا کُشتی/ حریف ِدردِ تو  شد محتشم به صد امید/ تو بی مروتش از حسرت دوا کُشتی/...

* خلاصه یک روز مرگ اعتراف خواهد کرد که تو مرا کشته ای/"محمد جنت امانی"

* دل به دست آوردن را از مولانا یاد بگیرید آنجا که می گوید: پیر شدی در غمِ ما باک نیست/ پیر بیا تا که جوانت کنم... دوست داشتنیِ زبون باز :-)

"هرچه کنم نمی شود تا بروی تو از دلم/ از تو فرار می کنم باز تویی مقابلم"


الحُبُّ کالحَربِ سَهلٌ أن تَبدَأهُ

صَعبٌ أن تَنهیهِ

وَ مُستَحیلٌ أن تَنساهُ

************************

عشق مانند جنگ است

شروع کردنش ساده ست

پایان دادنش دشوار

و فراموش کردنش محال

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



این را هم بخوانید:

لَستَ  أمامَ عَینی لکنَّکَ کُلّ ما أراهُ

مقابل چشمانم نیستی اما هر آنچه می بینم تویی...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

سعید بیابانکی در همین مضمون سروده: ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت/ بر سینه می فشارمت اما ندارمت/ ای آسمان من که سراسر ستاره ای/ تا صبح می شمارمت اما ندارمت...


و این را:

وَ ما دلیلُ الحُبِّ؟

أن تملکَ ألفَ سببٍ لِرَحیلٍ وَ لاترحَلُ

********************************

نشانه ی عشق چیست؟

اینکه هزار دلیل برای رفتن داشته باشی و نروی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* سعدی می گوید: سعدیا بی وجودِ صحبتِ یار همه عالم به هیچ نستانیم/ ترکِ جانِ عزیز بتوان گفت ترکِ یارِ عزیز نتوانیم...

* کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند ترکتان نخواهند کرد، آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت !/"بهومیل هرابال"


* عنوان پست از طارق خراسانی

* یک نفر پرسید آخر عشق چیست؟/ گفتمش آتش به خرمن دیده ای؟/ عشق هم قلب تو را آتش زَنَد/ گفت حق با تو چه خوش سنجیده ای/ "زهرا مولوی"

* رهگذر داشت به لب سیگاری گفت آتش داری؟/ من اشاره به دلم کردم و گفتم آری/"احسان پارسا"

* ابتدا فکر می کردم شاید یک اتفاق ساده باشد، تا اینکه بعد از او هیچ اتفاق دیگری در من رخ نداد/ "آنا گاوالدا"

* اوّلین حادثه دیدنت بود/دومی دوست‌داشتنت/ بعد از آن حادثه ای رخ نداد/ "پژمان الماسی نیا"

* کلیدهایم از جیبم می افتند/ کیف پولم را گم می کنم/ گوشی ام را جا می گذارم/ و عجیب تو را که نیستی می برم با خودم/ در جیبم/ در کیفم/ در دلم.../ "آیدا حق طلب"

* سنگ هم عاشق شود گوهر صدایش می کنند/ در دل معشوق اگر باشی اسیری بهتر است/ "ایمان فرقانی"

* + تا حالا عاشق شدی؟

- بیست سالم که بود سی ثانیه عاشق شدم

+ حالا چی؟

-سی ساله دارم به اون سی ثانیه فکر می کنم

"دیالوگ فیلم The heat"

* سال ها بعد می فهمی آنچه به تو بر نمی گردد جوانی و زیبایی ات نیست/ آنچه به تو بر نمی گردد/ منم/ تو را پیر و زشت هم می پرستیدم/"مژگان عباسلو"

* گفتی نظر خطاست تو دل می بَری رواست؟/ خود کرده جُرم و خلق گُنه کار می کنی؟/ "سعدی"

* شب آخر به او گفتم که بی شک بی تو خواهم مُرد/ خجالت دارم از رویش که بی او زندگی کردم/"پروانه حسینی"

* سرم به مُردگی ام گرم بود قبل از تو/ چرا رسیدی و با عشق زنده ام کردی؟/"علی فردوسی"

* می تواند که تو را سخت زمین گیر کند / درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند / آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت / قسمت این است بنا نیست که تغییر کند/ گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست / قصد کرده ست که یک روزه مرا پیر کند/ گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونی ست/ خون دل می خورم ای کاش که تاثیر کند/ در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم / که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند/ خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم/ نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند/ مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید / بشود مثل تو را آینه تکثیر کند/"سید تقی سیدی"

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت/ آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت/ خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد/ کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت/ در قنوتم ز خدا «عقـل» طلب می کردم/ «عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت/ نتوانست  فراموش  کند  مستی  را/ هر که از دست تو یک قطره مِیِ ناب گرفت/ کی به انداختن سنگ پیاپـی در آب/ ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!/"فاضل نظری"

* این را بخوانید جالب است بخش هایی از کتاب یازده دقیقه ی پائولو کوئیلو هست امروز خریدمش ...

 برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، 350 فرانک سوییس می‌گیرم. در واقع اغراق است. اگر در آوردن لباس‌ها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت درباره‌ی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را، کل این مدت می‌شود یازده دقیقه رابطه‌ی جنسی! یازده دقیقه! دنیا دور چیزی می‌گردد که فقط یازده دقیقه طول می‌کشد. به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز 24 ساعته (با این فرض که همه‌ی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج می‌کنند،‌ خانواده تشکیل می‌دهند، گریه‌ی بچه‌ها را تحمل می‌کنند، مدام توضیح می‌دهند که چرا دیر آمده‌اند خانه، به صد تا زن دیگر نگاه می‌کنند با این آرزو که با آن‌ها چرخی دور دریاچه‌ی ژنو بزنند، برای خودشان لباس‌های گران می‌خرند و برای زن‌هایشان لباس‌های گران‌تر، به فاحشه‌ها پول می‌دهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشویی‌شان بکنند و نمی‌دانند این کمبود چیست. همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازم‌آرایش، رژیم‌های غذایی، باشگاه‌های ورزشی و پورنوگرافی را می‌گرداند و وقتی مردها دور هم جمع می‌شوند، ‌برخلاف تصور زن‌ها، اصلاً راجع به زن‌ها حرف نمی‌زنند. از کار و پول و ورزش حرف می‌زنند. یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد/"یازده دقیقه / پائولو کوئیلو"

* در آینه نگاه کن اگر صورتی زیبا داری، کاری انجام بده که مناسب جمالت باشد و اگر صورتت زیبا نیست، زشتی کردار را بر آن میفزا/"افلاطون"

* هیچ فردی در پیِ اصلاح خویِ خویش نیست/ هر که را دیدیم در آرایشِ رویِ خود است/"صائب تبریزی"

* فعلا فقط همین...

" این سنگ خدایان که تبر می شکنند/ روزی که بیایی از کمر می شکنند/ بردار تبر را و بزن ابراهیم/ بت های بزرگ زودتر می شکنند"

 َأیُّها العُلَماءُ وَ الفَنّیّونَ

أعطونی بِطاقةَ سَفرٍ إلى السَّماء

فَأنا موفدٌ مِن قِبَلِ بِلادی الحَزینةِ

بِإسمِ أرامِلِها وَ شُیوخِها وَ أطفالِها

کی تعطونی بطاقةً مجانیةً إلى السَّماءِ

فَفی راحَتی بَدَلَ النُّقودِ .. «دُموعٌ»‏

لا مکانَ لی؟

‏ضَعونی فی مُؤَخَّرةِ العَرَبَةِ

على ظَهرِها

فَأنا قَرَویٌّ وَ مُعتادٌ على ذلک

لن أؤذی نجمةً

وَ لن أسیء إلى سَحابَةٍ

کُلُّ ما أُریدُهُ هُوَ الوُصولُ

بِأقصى سُرعةٍ إلى السَّماءِ

لِأضعَ السّوطَ فی قَبضَةِ اللهِ

لَعَلّهُ یُحَرِّضُنا عَلى الثَّورَة..ِ.

 *************************************************

ای دانشمندان و مهندسان

بلیت سفری به مقصد آسمان به من بدهید

من به نمایندگی از کشور غم‌زده‌ام

به نمایندگی از بیوه‌زنان و پیرمردان و کودکانش

آمده‌ام تا بلیتی رایگان به مقصد آسمان به من بدهید

و به جای پولش اشک دارم

جایی برای من نیست؟

روی دُمِ سفینه می‌نشینم

پشت سفینه

من روستایی‌ام و به این وضعیت عادت دارم

نه به ستاره‌ای آزار خواهم رساند

و نه به ابری بدی خواهم کرد

فقط می‌خواهم

با حداکثر سرعت به آسمان برسم

تا تازیانه را به دستان پروردگار بدهم

شاید او ما را تشویق به انقلاب کرد..‏

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"



* این را هم بخوانید:

تقولُ الحکایةُ الغجریّةُ بِأنّ اللهَ حینَ وَزَّعَ الاراضیَ عَلی الشُّعوبِ لم یَحسَب حِسابَ الغَجَرِ فجاؤوا إلیهِ مُتَسائلینَ عن أرضِهِم مِثلَ بقیّةِ الشُّعوبِ فَقالَ اللّهُ لَهُم: لَکُمُ الفَرَحُ.حینَها عَرَفَ الجمیعُ کم سَتَکونُ الأوطانُ مُؤلِمَةً.

کولی ها داستانی دارند که می گوید: خداوند وقتی میان ملت ها زمین تقسیم می کرد، کولیان را از قلم انداخت. نزد خدا رفتند مثل بقیه ی ملت ها زمینشان را خواستند. خداوند گفت برای شما شادی را گذاشتم. آن وقت بود که همه فهمیدند وطن ها چقدر مصیبت بار خواهد بود...

"احمد اسکندر سلیمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

* یک روز بر گونه ی این مملکت یک بوسه و بالای سرش یک یادداشت می گذارم و می روم: آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم/"عزیز نسین"

* الوَطنُ لِلأغنیاءِ وَ الوَطنیَّةُ لِلفُقَراءِ/ وطن برای ثروتمندان است و وطن پرستی برای فقرا/ "دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* امروز گلوی هر قناری زخم است/ زخم است که کاری است آری زخم است/خون می زند از تنِ وطن فوّاره/ چون دست به هر جا بگذاری زخم است/"جلیل صفربیگی"

* مرغابی ها دو طرف چوب را گرفتند و گفتند یادت باشد اگر هنگام پرواز حرف بزنی خواهی افتاد/ حالا سال ها گذشته است و ما لاک پشت های غمگینی هستیم/ که هر وقت می خواهیم بگوییم آزادی.../ به زمین می افتیم/"علیرضا طالبی پور"

* اینجا سرزمینی است که برای آزادی جنگیدیم و حالا برای نان می جنگیم/ "بینوایان ویکتور هوگو"

* در ملل عقب مانده مردمی که با مشت گره کرده انقلاب کردند، روزی با مشت های باز گدایی می کنند/ "وینستون چرچیل"

* ما را می گردند می گویند همراه خود چه دارید؟/ ما فقط رؤیاهایمان را با خود آوردیم/ پنهان نمی کنیم چمدان های ما سنگین است/ اما فقط رؤیاهایمان را با خود آورده ایم/"سید علی صالحی"

 * همین...

"چون درد تو داریم دوا پیش تو باشد/ هر جا که تو باشی دل ما پیش تو باشد"

وَصیَّةُ الطَّبیبِ لی:

أن لا أقولَ الشِّعرَ عاماً کاملاً

و لا أری عَینَیکِ عاماً کاملاً

و لا أری تَحَوُّلاتِ البَحرِ فی العَینِ البَنَفسَجیَّةِ

اللهَ... کَم تَضحَکُنی الوصیَّةُ!...

**********************************

پزشک برایم تجویز کرده که:

یک سال تمام شعری نگویم

یک سال تمام چشم های تو را نبینم

جزر و مد دریا در چشمان بنفشه سانِ تو را نبینم

خدای من... چه نسخه ی خنده داری!

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* پیرو شعر بالا  این را هم بخوانید:

قالَ الطَّبیبُ: أنتَ تَهمِلُ الدَّواءَ 

قلتُ بَل هِی

تَحرِمُنی مِن قُبلَةِ المَساءِ

*********

پزشک گفت: به دارویت اهمیت نمی دهی

گفتم: اوست

که مرا از بوسه ی شبانه محروم می سازد

 "بنده یوسف ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از لسانی شیرازی

* من از طبیب و پرستار هر دو آزادم / دوای درد من این درد بی‌دوای من است/"وصال شیرازی"

* آخر این درد دل من به دوائی برسد/ آخر این ناله ی شبگیر به جایی برسد/"سلمان ساوجی"

* من گرفتار و تو در بند رضای دگران/ من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران/"هلالی جغتائی"

* در این دیار که نام و نشان ز درمان نیست/ هزار درد به دنبال یک دل افتاده است/"حاجب شیرازی"

* ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود/ غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد/"هلالی جغتائی" 

* با غم ایّوب نیست رنج ِ مرا نسبتی/ صبرم از او کمتر است دردم از او بیشتر/"هلالی جغتائی"

* بر جان رسید درد من از مشکلم مپرس/ رنگ مرا ببین و دگر از دلم مپرس/"مهرداد اوستا"

* در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست / ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس/"حافظ"

* دوای درد درون را هم از درون بطلب/ اگر چه درد تو افزون ز درد ایوب است/"شمس مغربی"

* من عافیت طلب نیم ای بی وفا طبیب !/ کاری بکن که درد دل من فزون شود/"میرو الهی قمی"

* از کس دوا نخواست دل ِغم نورد ما/ این است درد ما که رسد کس به درد ما/"مسیح کاشانی" 

* چند ای دل فکر درد بی‌دوای ما کنی/ از برای خود چه کردی کز برای ما کنی؟/"نرگس ابهری

*  طبیب عشق مسیحادم است و مُشفق لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟/ "حافظ"

* دکترم تا نبض من را اینچنین آشفته دید/ دیدن رخسار یارم صبح و شب تجویز کرد/"محسن صحت"

* دردم نهفته بِه ز طبیبان مدعی/ باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند/ "حافظ"

* دوای درد مرا هیچ کس نمی داند/ فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا/ "مهرانه جندقی"

* وقتی که نباشی به کما رفته ام انگار/ جان دارم و بی جان و مرا نبض حرام است/ " زری ناظمی"

* عاشقی دردی ست بی درمان که بیمارش خوش است/ تلخی و شیرینی و اندوه بسیارش خوش است/ "علی کیهانی"

درد می داند چگونه وارد قلبم شود/ می زند در، بعد با لحن تو می گوید: منم/"احسان پرسا"

* از همان جا که رسد درد/ همان جاست دوا/"مولانا"

* به درمانم نمی کوشی / نمی دانی مگر دردم؟/ "حافظ"

* ما را به غمِ عشق/ همان عشق، علاج است/ " بیدل دهلوی"

* داروی دردم گر تویی/ در اوج بیماری خوشم.../ "مولانا"

* سرماخوردگی خر است :-)

"سرزمین مادری رؤیای اجدادی کجاست؟/ مردم این شهر می پرسند آبادی کجاست؟"

دَمٌ

وَ دَمٌ

وَ دَمٌ

 فی بلادکَ

فی إسمی و فی إسمِکَ

فی زَهرَةِ اللوزِ فی قِشرَةِ الموزِ

فی لَبَنِ الطِّفلِ فی الضَّوءِ وََ الظِلِّ

فی حَبَّةِ القَمحِ فی عُلْبَةِ المِلحِ

قَنَّاصةٌ بارِعونَ یَصیبونَ أهدافَهُم بِامتیازٍ

 دَماً

وَ دَماً

و دَماً

هذه الأرضُ أصغرُ مِن دَمِ أبنائِها

الواقفینَ على عَتَباتِ القیامةِ مِثلَ القَرابینَ

 هَل هذه الأرضُ حقاً مبارکةٌ ؟أم مُعَمَّدةٌ؟

 بِدَمٍ

 وَ دَمٍ,

 وَ دَمٍ

 لا تجفِّفُهُ الصَّلواتُ وَ لا الرَّملُ.

 لا عَدْلَ فی صفحاتِ الکتابِ المُقدَّسِ

 یَکفی لِکَی یَفرَحَ الشُّّهَداءُ بِحُرّیَّةِ

 المَشیِ فوقَ الغَمام.

 دَمٌ فی النهارِ

 دَمٌ فی الظّلامِ

دَمً فی الکلامِ...

*************************

خون

و خون

و خون

در وطنت 

در نامم و در نامت

در شکوفه ی بادام در پوست موز

در شیر کودک در نور در سایه

در دانه ی گندم در نمکدان

تک تیراندازان حرفه ای با مهارت بر هدف می زنند

 با خون 

و خون 

و خون

زمین کوچک تر است از خون فرزندانش

که همچون قربانیان بر آستانه ی قیامت ایستاده اند

راستی آیا این سرزمین با خون متبرّک شده است؟ و غسل تعمید داده اندش ؟

 به خون

و خون

و خون

که نه دعاها می خشکاندش و نه ماسه ها

در صفحات کتاب مقدس به قدر کافی عدالت نیست

تا شهیدان را به این شاد کند که

می توانند آزادانه بر ابرها قدم بگذارند

خون در روز

خون در تاریکی 

و خون در کلام...

 "محمود درویش ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از فاضل نظری: سرزمین مادری، رویای اجدادی کجاست؟/ مردم این شهر می‌پرسند آبادی کجاست؟/ ما به گرد خویش می‌گردیم آه ای ساربان!/ آرمان‌شهری که قولش را به ما دادی کجاست؟/ ای رسول عقل! ما را بگذران از نیلِ شک/ گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟/ خنده‌های عیش ما جز خودفراموشی نبود/ این هم از مستی که فرمودی! بگو شادی کجاست؟/ باد در فکر رهایی روی آرامش ندید/ راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟
دهانت را می بویند... مبادا که گفته باشی "دوستت می دارم"/ دلت را می بویند.../ روزگار غریبی ست، نازنین/ و عشق را کنار تیرک راه بند/ تازیانه می زنند./ عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.../"احمد شاملو"

* ما اگر مردمان خاورمیانه ایم/ چرا خورشید هرگز بر ما نمی تابد؟!/ مدت هاست قلبم می سوزد/ چشمانم می سوزند/ دهانم بوی نفت می دهد/چه کس؟/ کجا؟/ چه کس به جای خون در رگ هایمان نفت ریخت؟/ چه کس میان دستانمان مرز کشید؟/ چرا این همه دور افتادیم؟/ این همه دیر می رسیم؟/"صائب هاشم پور"

* من از تو می نویسم/ تو هر که را دوست داری بخوان/که من پیاده ی توام/ تجریش و شریعتی و نوّاب و صیّاد و هنگام و شباهنگام توام/من انقلاب توام/ چمران نه/ هفت تیرخورده ی توام/ من به تنهایی، طهران توام/ "سجاد افشاریان"

اندیشیدن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ سخن گفتن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ بحث پیرامون علم دین و صرف و نحو و شعر و نثر، ممنوع!/ اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!/ از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات پا فراتر نگذار/ چراغ، قرمز است../ زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!/ عشق ورزیدن، چراغش قرمز است/ مرموز و سرّی باش../ تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار/ بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!/ شرکت مکن در جرم فحشا یا نوشتن!/ زیرا که در دوران ما/ جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!/ اندیشیدن درباره‌ی گنجشکان وطن/ و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!/ اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند ممنوع!/ صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید/ در عناوین روزنامه‌ها/ در اوزان اشعار/ و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..در بَرِ همسرت استراحت نکن/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ اکنون زیر "کاناپه" هستند!../ خواندن کتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ مثل بید در قفسه‌های کتابخانه کاشته شده‌اند!/ تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!/ تا قیامت از صدایت آویزان بمان/ و از اندیشه‌ات آویزان باش!/ سر از بشکه‌ات بیرون نیاور/ تا نبینی چهره‌ی این امّت تجاوز شده را../ "نزار قبانی"

* در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده، روزی قصّابی های تهران خودسرانه گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابان ها ریخته و بر علیه قصّاب ها شعار دادند.این خبر به گوش مظفّرشاه رسید و اعضای دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند. سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصّاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال.مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته به خیابان ها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند. هیئت دولت نزد قبله ی عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند. ایندفعه مظفّرشاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد 4 ریال و مردم هم پس از آن چون دیدند که گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند! به این اقتصاد، "اقتصاد مظفّری" گفته می شود...

شَوارعُنا یَنقُصُها الحُبُّ وَ الفَنُ وَ أُناسٌ مُبتَسِمَةٌ / خیابان های ما عشق و هنر را کم دارند و همینطور مردمی که لبخند بزنند/ "جداریات عربی ترجمه ی خودم"

* ای قاضی این مردم چی میگن؟ آبادی آبادی آبادی/ ای قاضی این مردم چی می خوان؟ آزادی آزادی آزادی.../ "محسن چاوشی"

"به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوه اندوهی/ وطن جان خسته ام پایان خوبِ داستانت کو؟/"

حُقوقُنا تَحَوَّلَت إلی أحلامٍ

******************

حقوقمان تبدیل شده است  به رؤیایمان

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از حسین جنتی

* خوابی ست که بین لرز و تب می آید/ جانی ست که از صبر به لب می آید/ بیهوده خروس لعنتی می خواند/ شب می رود و دوباره شب می آید/ "سید مهدی موسوی"

* گاهی دلم می خواهد/ زندگی ام را به دست کسی بدهم/ بگویم: این را می گیری؟/ و فرار کنم./"نجات ایشلر"

* یورتمه می رود زندگی/ حالمان حسابی بهم خورده است/ ما را به جایی می برد این اسب/ که ما نمی خواهیم.../ در این فیلم، بازی نمی کنیم/ فقط می بازیم/ این اسب، کمی آنسوتر/ در جایی ناشناخته/ ما را به زمین خواهد زد.../ "رسول یونان"

*  گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی/"مولانا"

* دلتنگ اینجا بودم...

* به خدا ندارد...


"کافه های دنیا/ دانشکده های عاشقی اند/ اگر روزی تعطیل شوند/ عشق و عاشقی هم تمام می شود"

کَمَقهى صَغیرٍ على شارعِ الغُرَباء 

 هُوَ الحُبُّ ... یَفتَحُ أبوابَه لِلجَمیعِ. 

کَمَقهى یَزیدُ وَ یَنقُصُ وفْقَ المُناخِ:

 إذا هَطَلَ المطرُ ازداد رُوّادُهُ، 

وَ إذا إعتَدَلَ الجَوُّ قَلُّوا وَ مَلُّوا

 أنا ههنا - یا غربیةُ - فِی الرُّکنِ أجلسُ 

مَا لونُ عَینیکِ؟ مَا اسمُکِ؟ 

کَیفَ أُنادیکِ حینَ تَمُرِّین بی، وَ أنا جالِسٌ فی إنتظارِکِ؟ 

مَقهى صَغیرٌ هُوَ الحبُّ...

أطلبُ کأسَی نَبیذٍ وَ أشربُ نخبی و نخبکِ. 

أحملُ قُبّعتین وَ شَمسیةً.

 إنّها تَمطرُ الآن تَمطرُ أکثرَ مِن أیِّ یَومٍ،

 وَ لا تَدخُلینَ

 أقولُ لِنَفسی أخیراً: لَعَلَّ الّتی کُنتُ أنتظرُ انتظَرَتْنی ... أو انتظَرتْ رَجُلاً آخرَ

 - إنتظرتنا وَ لَم تَتَعَرَّف عَلیهِ / علیَّ،

 وَ کانت تَقولُ: أنا ههُنا فی إنتظارِک

 ما لونُ عَینیکَ؟ أیَّ نبیذٍ تُحِبُّ؟ 

وَ ما اسمُکَ؟ کَیفَ أُنادیکَ حینَ تَمُرُّ أمامی

**********************************

عشق، قهوه خانه ای کوچک است در خیابان غریبه ها

درهایش به روی همگان باز است

مثل قهوه خانه ای است که مطابق شرایط جوی مشتری هایش کم و زیاد می شوند

هنگامی که باران می بارد مشتری هایش زیاد می شوند

و هنگامی که هوا خوب می شود مشتری هایش کم و بی حوصله می شوند

من همان جا هستم ای غریبه در گوشه ای نشسته ام

چشمانت چه رنگی است؟ نامت  چیست؟ چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری ؟

من همانجا منتطرت نشسته ام.

عشق قهوه خانه ای کوچک است

 دو پیمانه شراب سفارش می دهم

یکی را به سلامتی خودم می نوشم و یکی را به سلامتی تو

دو کلاه با خود آورده ام و یک چتر

باران می بارد، بیشتر از هر روز دیگر باران می بارد

 و تو داخل قهوه خانه نمی شوی

با خود می گویم: شاید کسی که منتظرش هستم، منتظرم باشد و شاید منتظر مردی دیگر باشد

شاید هم منتظر هر دوی ماست و هیچکدام مان را نمی شناسد

 و با خود می گوید:من اینجا منتظرت هستم

چشم هایت چه رنگی است؟ چه شرابی دوست داری؟

 نامت چیست؟  چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری؟

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبانی دوست داشتنی

* مرد بودم اگر/ نبودنت را غروب های زمستان در قهوه های دوری سیگار می کشیدم/ نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه/ بعد تکیه می دادم به صندلی/چشم هایم را می بستم/ و انگشتانم را دورِ استکانِ کمر باریک چای داغ حلقه می کردم/ تا بیشتر از یادم بروی/ نامرد اگر بودم/ نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم/ مرد نیستم/ اما نامرد هم نیستم/ زنم و نبودنت پیرهنم شده است/"رویا شاه حسین زاده"

*  قبل پاییز تو غایب بودی!/ بعد پاییز تو غایب بودی!/ همه جا،کافه نشینی کردم/ آنور میز تو غایب بودی!/ آنطرف تر نم باران هم بود/سرفه ی خشک درختان هم بود/ ساعت خیره ی میدان هم بود/چشم بد، دور دو فنجان هم بود/ آنور میز تو غایب بودی.../آنور میز هوا تاریک است همه ی منظره ها، کاغذی اند/وسط قاب خیابانی سرخ دو نفر شکل خداحافظی اند.../"احسان افشاری"

شبیه جرعه‌ای از قهوه‌ی یخ‌کرده می‌مانی/ که بعد از سال‌ها ماسیده باشد توی فنجانی/ همان‌قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم/ که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی/ تو را نوشیده‌ام فنجان به فنجان و نفهمیدم/ که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی/ نمی‌خواهم بماسد قهوه‌ی چشمت ته شعری/ که مدت‌هاست فال شاعرِ آن را نمی‌خوانی/ دلم را می‌شکافم دور دستانت و از اول / غزل می‌بافم از حالی که می‌دانم نمی‌دانی/ تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا/ کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی/ که می‌خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را/ همان فالی که تو یک جرعه‌ی یخ‌کرده از آنی/"نیلوفر عاکفیان"

رنگ سال گذشته را دارد همه‌ی لحظه‌های امسالم/ سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می‌کشم به دنبالم/ قهوه‌ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی‌گنجم/ دیده‌ام در جهان نما چشمی که به تکرار می‌کشد فالم/ یک نفر از غبار می‌آید مژده‌ی تازه‌ی تو تکراری است/ یک نفر از غبار آمد و زد زخم‌های همیشه بر بالم/ باز در جمع تازه‌ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم/ هم نمی‌دانم از چه می‌خندم، هم نمی‌دانم از چه می‌نالم/ راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی‌ست/ به غریبی قسم نمی‌دانم چه بگویم جز این‌که خوشحالم/ دوستانی عمیق آمده‌اند چهره‌هایی که غرق‌شان شده‌ام/ میوه‌های رسیده‌ای که هنوز من به باغ کمال‌شان کالم/ چندی‌ست شعرهایم را جز برای خودم نمی‌خوانم/ شاید از بس صدایشان زده‌ام دوست دارند دوستان؛ لالم/ "محمدعلی بهمنی"

* اگر منعم کند دین از شراب ِخونِ گیرایت/دو فنجان قهوه می نوشم به یاد مردمک هایت/ دو فال قهوه می گیرم سپس شاید بدانم کِی/میسّر می شود همراهِ هم فال و تماشایت/ "غلامرضا طریقی"

* تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

* نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی/ و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی/ و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی/ و شنیدن آهنگی که تو دوست داری/ و دوست داشتن گل هایی که تو می خری/"نزار قبانی"

* عشقت به من آموخت تو را در همه چیز جست و جو کنم/ و دوست بدارم درخت عریان زمستان را/برگ های خشک خزان را/ و باد را و باران را/ و کافه های کوچکی که عصرها در آن قهوه می نوشیدیم/ عشقت پناه بردن به کافه ها را به من آموخت/"نزار قبانی"

* من قول تو را به تمام شهر داده بودم/ به تمام کوچه های بن بست/ به تمام سنگفرش های خیس/ به تمام چترهای بسته/ به تمام کافه های دنج/ اما حالا که فنجان ها از من ناامید شده اند/ باور می کنم/ از اول هم کافه چی قول تو را به قهوه ی دیگری داده بود/ "سمانه سوادی"

* عادت کرده ام به طعم قهوه/ به آدم های پشت پنجره ی کافه/دست هایی که می روند/ آدم هایی که نمی مانند/ به تو که روبه رویم نشسته ای/ قهوه ات را به هم می زنی/ می نوشی/ می روی/ یکی به آدم های پشتِ پنجره ی کافه اضافه می شود/"مرضیه احرامی"

* نصف قاشق سیانور به فنجانت می ریزم/ لبخند که می زنی/ می گویم قهوه ات سرد شده/ بگذار عوضش کنم/ این کار هر شب من است/ سال هاست که می خواهم تو را بُکُشم/ ولی لبخندت را چه کنم؟/"موریس مترلینگ"

ناگهان دیدم/ قهوه ی سیاه را از شط چشمان من می نوشی/ و در آنها روزنامه ی صبح را می خوانی/ پای به قهوه خانه ها گذاشتم/ تا مرا بنوشی/ و روزنامه های صبح را می خرم/ تا مرا بخوانی/"سعاد الصباح"

* درست مثل فنجان قهوه که ته می کشد/ پنجره کم کم از تصویر تو تهی می شود/ حالا من مانده ام و پنجره ای خالی/ و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته پشیمان است/"گروس عبدالملکیان"

* از تیغه ی دلتنگی به کجا بگریزیم روزهای یکشنبه؟/ جایی قهوه ای نمی نوشیم/نرگسی نمی خریم/ و بر دفتر شعرم لبخندی نقش نمی بندد/نه نوازشی/ نه جامی/ که رنگ چشمانت را لحظه ای دگرگون کند/ و مرز زمان را از میان بردارد/"نزار قبانی"

* چون قهوه به دست گیرد آن حب نبات/ از عکس رُخش قهوه شود آب حیات/ عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم/ خورشید برون آمده است از ظلمات/"شاطر عباس صبوحی"

* چه روزی است امروز/ قهوه ای/ منفرد/ معطر/ امروز را به خاطر بسپاریم/"حسین منزوی"

* قهوه ات را بخور/ آرام / گوش کن/ شاید با هم دوباره قهوه ای نخوریم/ و فرصت دیگری نباشد برای حرف زدن/"نزار قبانی" 

* شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید،روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید، برای تعداد کمی از مردم، اهمیت خواهند داشت، آن هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانی بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطه‌ی‌ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.پس از قهوه‌ی لعنتی‌تان لذت ببرید.../"مارک منسن"

* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

تَبردُ قهوتُک إذا غفلتَ عَنها فَما بالُکَ بِمَن تُحِبُّ!/ اگر حواست به قهوه ات نباشد سرد می شود چه برسد به کسی که دوستش داری!

علیرضا آذر می گوید: چای داغی که دلم بود به دستت دادم/ آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم...

* این  دو دیوار نوشته را هم که قبلا برایتان ترجمه کرده بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

1-

النساءُ یَعشقنَ القهوة

لِأنها تُشبِهُهُنَّ

وَ بعضُهنَّ حُلوٌ

وَ بعضُهنَّ مُرٌّ

وَ بعضُهنَّ ثقیلٌ

وَ بعضهنُّ خفیفٌ

و لکنَّها فی مُجملِها تحتوی علی الکثیر مِن الحُبِّ

و الرجالُ یعشقونَ القهوةَ لِآنهاتُشبهُ النساءَ

لاتَقُل شَربتُ قهوتی وحیداً

فالقهوةُ هی شریکةُ الحرفِ و الکلمةِ و الشعورِ و المکانِ...

*********************************************************

زن ها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

بعضی هایشان شیرین اند

و بعضی هایشان تلخ

و بعضی هایشان سنگین و بعضی هایشان سبک

ولی به طور خلاصه سرشار از عشق اند

و مردها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

نگو که قهوه ام را تنها نوشیدم

چرا که قهوه خودش همراه حرف و کلمه و احساس و مکان است...

2-

 أجملُ ما فی اللَونِ البنیِّ عیناک وَ القهوةُ/ زیباترین چیزی که درباره ی رنگ قهوه ای وجود دارد یکی چشمان توست و دیگری قهوه...

******************************************************

این شعر را هم بخوانید:

إنَّنی أُحِبُّکِ

وَ لا أُریدُ أن أربطَکِ بِالماءِ.. أوِ الرّیحِ

أو بِالتّاریخِ المیلادیِّ أو الهِجریِّ

وَ لا بِحَرَکاتِ المَدِّ وَ الجَزرِ

أو ساعاتِ الخُسوفِ وَ الکُسوفِ

لا یَهِمُّنی ما تَقولُه المَراصِدُ

وَ خطوطُ فَناجینِ القَهوةِ

فَعیناکِ وَحدَهما هُما النبوءةُ

وَ هُما المَسؤولتانِ عَن فَرَحِ هذا العالَمِ

****************************************

دوستت دارم 

و نمی‌خواهم تو را به آب یا  باد 

 به تاریخ‌ هجری یا میلادی

و  به جزر و مد دریا

 یا به ساعت های ماه گرفتگی  و خورشید گرفتگی ربط دهم

مهم نیست ستاره شناسان و 

خطوط فنجان های‌ قهوه ، چه می‌گویند

 دو چشمانت ،  تنها پیشگویی عالمند

آن‌ها مسؤول شادمانی این جهانند

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

" تو از زمان تولد درون من بودی/ وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست "


وَشَمَتْکَ أُمّی على ذَاکِرتی

قَبلَ أنْ اولَدَ 

وَ تنَّبأتْ بأنْ تکونَ لی..

فَاسْتَعْجَلتُ الوِلادَةَ...

******************************

پیش از آنکه زاده شوم

مادرم نامت را بر حافظه ام حک کرد

و به من خبر داد

که تو مال منی

پس دلم خواست که زودتر به دنیا بیایم!

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فرامرز عرب عامری

* بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت/ و مرا/ حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم/ خواهی شناخت/"رویا شاه حسین زاده"

* مردی کنار پنجره تنها نشسته است/ مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است/ مردی که روح زخمی او درد می کند/ مردی که تار و پود وی از هم گسسته است/ چیزی درون سینه ی او می خورَد تَرَک/ سنگی میان تُنگِ بلورش نشسته است/ مردم در انتظار نوای نی اند و مرد/ حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است/ با احتیاط می کند از زندگی عبور/ مردی که مرگ بر سر او شرط بسته است/ پیچید بوی دوست در آن سوی پنجره/ نفرین به هرچه پنجره وقتی که بسته است/"احسان پرسا"

این را بخوانید:

أجلِسُ أمامَ النّافِذَةِ أخیطُ شارِعاً بِشارِعٍ و أقولُ: مَتی أصِلُک؟/ مقابل پنجره می نشینم خیابان ها را به هم وصله می کنم و با خود می گویم: کی به تو می رسم؟/ "عدنان صائغ ترجمه ی خودم"

* پیرو شعر بالا این را هم بخوانید: وعده ی وصلِ تو می پرورم اندر سرِ خویش/ می گذارم به سر خویش کلاهی گاهی/"محمد سهرابی"

این را هم بخوانید:

أعِدُکِ بأنّکِ سَتَبحَثینَ عَنّی فی کُلِّ الّذینَ سَتُقابلیهِم مِن بَعدی/ به تو قول می دهم که به دنبالم  خواهی گشت در تمام کسانی که بعد از من با آنها روبه رو خواهی شد/ "دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* پیرو دیوارنوشته ی بالا این را هم بخوانید: دنبال من می گردی و دیگر، دیگر مرا پیدا نخواهی کرد/ از خاطرات مشترک حتی گم می شود نام و نشان من/"مهدی فرجی"

* یک شب نزدی سری به تنهایی هام/ تا باز شود دری به تنهایی هام/ هر روز اضافه می شود با هر شعر/ تنهایی دیگری به تنهایی هام/"جلیل صفربیگی"

* تنهایی/ از من هم تنهاتر است/ دستش را می گیرم/ با خودم می برم کوهی بیابانی/ رهایش می کنم/ بر می گردم خانه/ در می زنم/ باز تنهایی/ خودش در را به رویم باز می کند/"نسترن وثوقی"

* بی حوصله پر بهانه بر می گردد/ شب ها که به آشیانه بر می گردد/ تنهاتر و زخم خورده تر از هر روز/ تنهایی من به خانه بر می گردد/"جلیل صفربیگی"

* تختِ یک نفره/ پتوی یک نفره/ میز و تنها یک صندلی.../ اینها لوازم خانگی نیستند/ لوازم تنهایی اند/"مهدی اشرفی"

* تنهایی چه از نظر منطقی/ چه از نظر تجربی/ ربطی به تنها بودن ندارد/ آنچه درباره ی تنهایی مهم است/ شمار افرادی نیست که دور و بر آدم هستند/ بلکه احساسی است که آدم از رابطه اش با دیگران دارد/ ""لارس آسوندسن"

* گاهی اوقات زندگی حس طنز بی رحمانه ای دارد/ آن چیزی که همیشه به دنبالش بوده ای را در بدترین زمان ممکن به تو می دهد/ "لیزا کلیپاس"

* چندی پیش یادداشتی از انیشتین درباره ی خوشبختی 1/3 میلیون دلار فروخته شد! او در این یادداشت نوشته است: یک زندگی آرام و ساده، شادمانه تر از موفقیتی است که با تلاطم های زیاد به دست می آید. این یادداشت را انیشتین برای پستچی نوشت و گفت: روزی بیشتر از یک انعام ساده ارزش پیدا می کند... 

* لرز لرزان می شوند از دیدنت دیوارها/ بعد از آن تلّی به جا می ماند از آوارها/ حرف رسم قرصِ ماهِ صورتت تا می شود/ اشتباهی می روند از هولشان پرگارها/ از تو می گفتند حتی طبق تحقیقات من/ مردمان ابتدایی هم درون غارها/ از همان دوران به امید غذایی ناب تر/ لقمه ای پایین نرفت از حلق آدم خوارها/ گوشه ای کز کرده اند و لب به دندان می گزند/ چشم تو افزوده بر جمعیت بیکارها/ علت ناامنی خاورمیانه چشم توست/ این نگاه سرکشت، این جفتِ آتشبارها/ نقض قانون اساسی می کنی با هر قدم/ زیر پایت له شده مجموعه ی هنجارها/ من حسودی می کنم لطفا به خواب کس نرو/ چشمتان درویش باشد خواهشا بیدارها/ تا نبینم در کنارت می نشیند هر کسی/ نیمکت دیگر نسازید اصلاً ای نجّارها/"سونیا نوری"

گفته بودی همیشه خواهی ماند/ سنگ بارید شیشه خواهی ماند/ گفته بودی تَرَک نخواهی خورد/ دین و دل از کسی نخواهی برد/ گفته بودی عروسِ فردایی/ با جهانم کنار می‌آیی/ گفته بودی دچار باید بود/ مردِ این روزگار باید بود/ گفته بودی، ولی نشد انگار/ دست از این کودکانه‌ها بردار/ گفته بودم نفاق می‌افتد/ اتفاق، اتفاق می‌افتد/ گفته بودم شکست خواهم خورد/ از تو هم ضربِ شَست خواهم خورد/ گفته بودم در اوجِ ویرانی/ از من و خانه رو بگردانی/ هر چه بود و نبود خواهد مُرد/ مردِ این قصه زود خواهد مُرد/"علیرضا آذر"

* و این همه زیبایی و غم تقصیر تو نیست/ به مادرت پاییز رفته ای/"حمید جدیدی"

* با ترس و لرز حرف دلم را زدم به تو/ من دال و واو و سین و ت دارم تو را بفهم/ "سید مهدی وزیری"

* با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن/ تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی/ "سعدی"

* و کسی که تو را دیده/ پاییزهای سختی خواهد داشت/"لیلا کردبچه"

* شانه ی یک مرد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ روی دوشش درد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ یک خیابان، چتر، باران، عصر یک پاییز سرد/ برگ ها هم زرد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ "مجید ترکابادی"

* شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟/ پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد/"وحشی بافقی"

* برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟/ " امیر فرخ تجلی/ با صدای ابی جان"

* قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اما/ چرا باران که می گیرد فقط یاد تو می بارد؟/"پروانه حسینی"

* باران که می زند به پنجره/ جای خالی ات بزرگتر می شود/"نزار قبانی"

* همین...

" مرزها را بسته ام احساس امنیت کنی/ با خیال راحت از آغوش من لذت ببر"

أ لاحَظتِ شیئاً ؟

أ لاحَظتِ أنَّ العلاقةَ بینی وَ بینکِ ..

فی زَمنِ الحرب ِ..

تأخذُ شکلاً جدیداً

وَ تَدخُلُ طوراً جدیداً

وَ أنّکِ أصبَحتِ أجملَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

وَ أنّی أُحِبُّکِ أکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

أ لاحَظتِ ؟

کیفَ إختَرقنا جِدارَ الزمنِ

وَ صارتْ مَساحةُ عَینیکِ

مِثلَ مَساحةِ هذا الوطنِ ..

أ لاحَظتِ هذا التَّحَوُّلَ فی لَونِ عَینیکِ

حینَ إستَمَعنا معاً لِِبَیانِ العُبورِ؟

أ لاحَظتِ کَیفَ إحتَضَنتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ عَصرتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ رَفعتُکِ ثُمَّ رَمیتُکِ

هَلِ الحَربُ تُنقِذُنا بَعدَ طولِ الضّیاعِ؟

وَ تُضرمُ اشواقَنا الغافیةَ

فَتَجعَلُنی بَدَویَّ الطِّباعِ

وَ تَجعَلُکِ إمرأةً ثانیةً

أ لاحَظتِ کیفَ تَغَیّرَ تاریخُ عَینیکِ فی لحظاتٍ قلیلةٍ

فَأصبحتِ سَیفاً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ شعباً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ کُلَّ التُّراثِ 

وَ  کُلَّ القبیلةِ

أُحِبُّکِ تحتَ الغُبارِ وَ تحتَ الدِّمارِ وَ تحتَ الخَرائِبِ

أُحِبُّکِ اکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضی

لِأنَّکِ أصبَحتِ حُبّی المُحارِب

**********************************

آیا چیزی درخاطرت هست؟

آیا به خاطر می آوری که در زمان جنگ

عشق بین من و تو هر روز شکلی تازه می گرفت

و وارد مرحله ای  تازه  می شد؟

و تو از روزهای گذشته زیباتر می شدی؟

و من بیشتر از روزهای گذشته دوستت می داشتم؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه دیوار زمان را می شکافتیم 

و  مساحت چشمانت مثل مساحت این سرزمین می شد؟

آیا به خاطر می آوری دگرگونی رنگ چشمانت را

 آنگاه که با هم صدای "عبور کنید" را می شنیدیم؟

و آیا به خاطرداری که چگونه دیوانه وار تو را به آغوش می کشیدم

و  چگونه دیوانه وار می فشردمت

و بلندت می کردم و پرتت می کردم؟

آیا جنگ پس از اینهمه ویرانی و تباهی  ما را نجات خواهد داد؟

و آرزوهای خفته ی ما را دگرباره بیدار خواهد کرد؟

و یا از من انسانی بدوی خواهد ساخت 

و از تو زنی دیگر؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه در چند لحظه ی کوتاه

 تاریخ چشمانت دگرگون شد؟

و تو تبدیل به شمشیری شدی در هیأت یک زن

و ملتی شدی در هیأت یک زن

و تمامی میراث

و تمامی قبایل...

من با تمام این گرد و غبارها 

و ویرانی ها و کشتارها دوستت دارم...

 بیشتر از  روزهای گذشته دوستت دارم

چون تو عشق جنگجوی منی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"




* عنوان پست از فرامرز عرب عامری

* مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده باشد/ ترانه هایی را که به یاد چشم های زنی می خواندی/ گوش می دادم/ و هر وقت دلم می گرفت/ دستی که پتو را از صورتم کنار می زد/ دست تو بود/ مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده ام/"رویا شاه حسین زاده"

* نیستی/ که ببینی چه دروغ های شاخداری که نمی گویم/ برای خودم هفت خطی شده ام/ هر کسی سراغت را می گیرد/ می گویم برمی گردد/ تازه لبخند هم می زنم/ "مسیح مسیحا"

* عشق همین است/همین که تو چاقویی هستی/ که من دائما در زخم هایم پیچ و تابش می دهم/ "فرانتس کافکا"

* آبان هوایش غرق دلتنگی ست/ عطر تو را در مشت خود دارد/ فهمیده خیلی دوستت دارم/ هی پشت هم با عشق می باردآبان از اول هم مُردد بود/ عطر تو را جاری کند یا نه/ می خواست لبریزت شوم اما/اینگونه باران گرد و ‌رسوا.. نه/ او دیده بود از اولِ پایی‍ـز/ هرشب به یادت شعر می خوانم/ فهمیده‌ بودم زیرِ این باران/ تو می روی من خیس می مانم .../ آبان شدم در اوجِ بی مهری/ ابری شدم اما نمی بارم/ بعد از تو این پاییزِ لا کردار/ گفته هوای بدتری دارم .../ آنقدر از عشقت نوشتم که/ ما دسته جمعی ‌عاشقت هستیم/ دروازه ی این شهرِ عاشق را/ جز تـو به روی هر کسی بستیم .../ باران امشب بهتر از قبل است/ جوری که فکـرش را ‌نمی کردی ../ آبان خبرهای خوشی دارد/ شاید به پای قِصّه ‌برگردی .../ " مریم قهرمانلو"

* جا می خورَد از تُردی ساق تو پرنده/ ایمان منی سست و ظریف و شکننده/ هم چون کف امواج «خزر» چشم گریزی/ هم مثل شکوه «سبلان» خیره کننده/ می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست/ بر خوان لبان تو مربای کُشنده/ چون رشته ی ابریشم قالیچه ی شرقی ست/ بر پوست شفاف تو رگ های خزنده/ غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی/ چشم چه کسی دیده گلِ میوه دهنده؟!/ لب های تو اندوخته ی آب حیات است/ اسراف نکن این همه در مصرف خنده/ ای قصه ی موعود هزار و یکمین شب/ مشتاق تو هستند هزاران شنونده/ افسوس که چون اشک توان گذرم نیست/ از گونه ی سرخ تو پلِ گریه و خنده/ عشق تو قماری ست که بازنده ندارد/ ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده/ "غلامرضا طریقی"

* شازده کوچولو پرسید: دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟ روباه جواب داد: کدوم یکی برای پرنده مهم تره؟ بال چپ یا بال راست؟/ "دیالوگ فیلم شازده کوچولو"

* بی گلِ رویِ تو ذراتِ جهان در خوابند/ رُخ برافروز و جهان را به سر کار بیار/" صائب تبریزی"

* چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟/ "پروانه حسینی"

* تو گفتی:« من به غیر از دیگرانم/ چُنینم در وفاداری، چنانم. »/ تو غیر از دیگران بودی که امروز/ نه می‌دانی، نه می‌پرسی نشانم!/"فریدون مشیری"

* تو تنها سببی هستی که به خاطر آن/ روزهای بیشتر/ شب های بیشتر/  و سهم بیشتری از زندگی می خواهم/ تو به من اطمینان می دهی که فردایی وجود دارد/ "جبران خلیل جبران"

* زن ها تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه! میگن مو همه چیزه. تا حالا بینیت رو توی خرمن موهای یک زن فرو بردی؟ دوست داری تا ابد بخوابی!/ "بوی خوش زن/ "ابراهیم حامدی"

* زمان است/چه آهسته برای آنان که منتظرند/ چه تند برای آنان که می ترسند/ چه دراز برای آنان که سوگوارند/ چه کوتاه برای آنان که شادمانند/ اما برای آنان که عاشقند زمان نیست/" هنری وندایک"

* هرچه انسان تر باشیم زخم ها عمیق تر خواهند بود/ هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت/ بیشتر فراق خواهیم کشید/ و تنهایی بیشتر خواهد شد/ "اوریانا فالاچی"

* من زخم های بی نظیری به تن دارم/ اما تو مهربان ترینشان بودی/ عمیق ترینشان/ عزیزترینشان/بعد از تو آدم‌ها/ تنها خراش‌های کوچکی بودند بر پوستم/ که هیچ‌کدام‌شان/ به‌ پای تو نرسیدند/ به قلبم نرسیدند/ بعد از تو آدم‌ها/ تنها خراش‌های کوچکی بودند/ که تو را از یادم ببرند، اما نبردند/ تو بعد از هر زخم تازه‌ای دوباره باز می‌گردی/ و هربار/ عزیزتر از پیش/ هربار عمیق‌تر.../ "رویا شاه حسین زاده"

* یارای گریه نیست به آهی بسنده کن/  آری، به آهِ گاه به گاهی بسنده کن.../ دردِ دلِ تو را چه کسی گوش می‌کند؟/ ای در جهان غریب! به چاهی بسنده کن/ دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد/ از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن.../ سرمستیِ صواب اگر کارساز نیست/ گاهی به آه بعدِ گناهی بسنده کن/ اهل نظر، نگاه به دنیا نمی‌کنند/ تنها به یادِ چشمِ سیاهی بسنده کن.../"سجاد سامانی"

* "چیزی نیست" عبارتی ست که آن را می گوییم وقتی که درونمان لبریز از همه چیز است/"محمود درویش"

* همیشه کسانی هستند/ که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم / بدترین اتفاق شاید همین باشد/ "ایلهان برک"

* سرآشپز: حواست به کار نیست، تو عاشقی یه عاشق غمگین! سابرینا: از کجا معلومه؟ سرآشپز: یه خانمِ عاشقِ شاد غذا رو می سوزونه، یه عاشقِ غمگین یادش میره زیر اجاقو روشن کنه.../ "دیالوگ فیلم سابرینا"

* مرا به یاد خیابانی بینداز/ پُر از پاییز/ و مردی که دست هایم را به مِهر می گرفت/"نیکی فیروزکوهی"

* من / چگونه می توانم تو را دوست نداشته باشم/ وقتی میان جمله هایم/ حتی فدای دکمه های پیراهنت می شوم/"محیا طاهرنژاد"

* ما دو پیراهن بودیم بر یک بند/ یکی را باد بُرد/ دیگری را باران هر روز خیس می کند/"رویا شاه حسین زاده"

* خنده از لطفت حکایت می کند/ ناله از قهرت شکایت می کند/ این دو پیغام مخالف در جهان/ از یکی دلبر روایت می کند/ "مولانا"

* عشق را روز قیامت آتش و دودی بُوَد/ نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم/"مولانا"

* نگران نباش شیرین ترینم/ تو در شعر من و کلمات من هم هستی/ تو ممکن است با گذشت سال ها مُسِن شوی/ اما در صفحه هایی که نوشته ام/ همیشه جوان خواهی ماند/ "نزار قبانی"

* سپیده/ دارد از موهایم سَر می‌زند/ می‌بینی؟/ فقط گیسوانم از پسِ تاریکی بر آمدند!/ "نسترن وثوقی"

* چند تار موی سفید بین موهایم پیدا کردم چند سالی هست که همانجا هستند فقط تعدادشان بیشتر شده دقیقا در قسمت شقیقه ها. چند باری رنگشان کردم به رنگ طبیعی موهای مشکی خودم. تیرگی موهایم را دوست دارم. چند وقتی هست احساس می کنم باید اجازه بدهم طبیعت سیر خودش را طی کند همچنین گذر عمر، باید اجازه بدهم موهای سفیدم خودشان را نشان بدهند. جایی خواندم که  بهترین رنگ برای خانم های بالای سی و پنج سال رنگ بلوند است که می تواند موهای سفیدشان را خوب بپوشاند. من از بلوند متنفرم، حتی تصور چهره ی خودم با موهای بلوند حالم را بد می کند حتی اگر خیلی هم به من بیاید. هی خودم را گول می زنم که من که بالای سی و پنج سال نیستم تازه موهای من که هنوز آنقدر سفید نشده که مجبور به بلوند کردن شوم. 

* من از پیر شدن می ترسم...

* باز هم بگویم؟

"من از تمام جهانی که غرق اندوه است/ به شانه های تو تکیه زدم که چون کوه است"

عِندَما کُنتُ طفلةً..

کُنتُ أتَصَوَّرُ أنَّ الشجرةَ هِی أعلى مکانٍ فی العالمِ...

 وَ عِندَما أصبحتُ امرأةً 

وَ تسلقتُ عَلى کتفیکَ

 عرفتُ أنَّکَ أکثر ارتفاعاً مِن کلِّ الشجرِ...

 وَ أنَّ النَّومَ بینَ ذِراعیکَ... لذیذٌ ...

 لذیذٌ کَالنَّومِ تحتَ ضَوءِ القَمرِ...

*********************************

وقتی کودک بودم

گمان می کردم که درخت مرتفع ترین جای دنیاست...

و هنگامی که زن شدم 

و بر شانه های تو صعود کردم 

فهمیدم که تو از همه ی درختان بلندتری...

و خوابیدن بین بازوانت لذت بخش است

 لذت بخش به مانند خوابیدن زیر نور ماه...

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهتا پناه

* مرا توی بازوهایت/ توی بغلت جا بده/ مرا زیر پاهایت/ روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای جا بده/ "از نامه های شاملو برای آیدا"

* نقطه ی امن جهان/ شیبِ کمِ شانه ی توست/ "میثم بشیری"

آورده است چشم سیاهت یقین به من/ هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من/ من ناگزیر سوختنم  چون که زل زده ست/ خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من/ ای قبله گاه ناز ! نمازت دراز باد !/ سجاده ات شدم که بسایی جبین به من/ بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم/ نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من/ یاران راستین مرا می دهد نشان/ این مارهای سرزده از آستین به من/ تا دست من به حلقه ی زلفت مُزّین است/ انگار داده است سلیمان نگین به من/ محدوده ی قلمرو من چینِ  زلف توست/ از عرش تا به فرش رسیده ست این به من/ جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من .../"علیرضا بدیع"

با یاد شانه های تو سر آفریده است/ ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است/ معجون سرنوشت مرا با سرشت تو/ بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است/ پای مرا برای دویدن به سوی تو/ پای تو را برای سفر آفریده است/ لبخند را به روی لبانت چه پایدار/ اخم تو را چه زودگذر آفریده است/ هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست/ خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ/ تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه/ آیینه را بدون نظر آفریده است/ چون قید ریشه مانع پرواز می شود/ پروانه را بدون پدر آفریده است/ می خواست کوره در دل انسان بنا کند/ مقدور چون نبود، جگر آفریده است/ غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست/ باری که روی شانه ی هر آفریده است/"غلامرضا طریقی"

* چندین سال دیگر/ من بوسه می زنم/ به دست های چروک شده ات/ به چین روی پیشانی و کنار چشمت/ به سپیدی کنار شقیقه هایت/ به این دست لرزان/ من متعهدم/ به این تصویری که از تو ساخته ام/ نمی دانی!/ آخ تو نمی دانی عزیز جانم!/ چندین سال دیگر/ اینجا/ میان سینه ام/ تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی/ "سیده فاطمه حسینیان"

* همه اسم اند و تو جسمی/ همه جسم اند و تو جانی/ "سعدی"

* کاش کس دیگری بودم/ کمی نزدیک تر به تو/ مثلا برادرت/ که وقتی در سفری/ کلید خانه ات را دارد و به گلدان هایت آب می دهد/ "جلال حاجی زاده"

* چراغ ها را خاموش کردم/ زنگ زدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب/ و با صدای بلند گفتم :دوستت دارم/ بعد قطع کردم و چراغ ها را روشن کردم/ چای دم کردم/ و به اینکه در تاریکی چقدر راحت می شود اعتراف کرد فکر کردم/ چراغ ها را خاموش کن و به من زنگ بزن/ "مهدی صادقی"

* خاورمیانه را آفرید از روی چشم های شرقی ات/ پرآشوب/رنجور/ خسته/ زیبا/ "عباس معروفی"

* کاش می شد دیدار اول را مومیایی کرد/ تا که عشق/ هرگز نمیرد/"مجید وادی"

* حتی ممکن است این شالگردن خوب از آب درنیاید/ و تو را گرم نکند/ اما هر رجی که ناشیانه می بافم/ قلب مرا گرم می کند/ و زندگی مان را/ من این صحنه را از بچگی دوست داشته ام/ زنی که در پاییز برای مردی در زمستان شالگردن می بافد/ "رویا شاه حسین زاده"

* ﺗﻤﺎﻡِ ﺯﻧﺎﻥِ ﺩﻧﯿﺎ/ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ/ ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽﺑﺎﻓﻨﺪ/ ﺟﺰ ﻣﻦ/ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ/ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺑﺎﻓﻢ .../"ﻧﺴﺘﺮﻥ ﻭﺛﻮﻗﯽ"

در وجود من/ هزاران زن زندگی می کند/ یکی شعر می گوید/ یکی روزنامه می خواند/ یکی غذا می پزد/ یکی موهایش را می بافد/ یکی دموکرات است/ آن دیگری دیکتاتور/ اما/ زنی هست که دیگر به آینه نگاه نمی کند/ او بازمانده ی هجوم ندیدن هاست.../"بهارک آقابیگلویی"

* از وقتی یادم نیست دوستت داشته ام/ حتی قبل تر از وقتی که یادت نیست/ "کامران رسول زاده"

* بنای دوست داشتن کسی را گذاشتن/ کار بزرگی ست/ باید نیرو، کنجکاوی و نابینایی داشت/ "ژان پل سارتر"

* و آبان اردیبهشتی ست روی گل های پیراهنت/"حمیدرضا عبدالهی"

* از رویای مهر به غربت آبان کوچ کرده ام/ بی آنکه بالی به سویت گشوده باشم/بی آنکه در هوایت پر زده باشم/" نسترن وثوقی"

* گیرم ایندفعه که برگشت بمانَد نرود/ گیرم از رفتن یکباره پشیمان باشد/ می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود/ شهر هم  غرق هم آغوشی باران باشد/  فرض کن حسرت پاییز تو را درک کند/ روز برگشتن او اول آبان باشد/ "امید صباغ نو"

* رفتی پس از تو لذت باران تمام شد/ یک قِصّه رو نکرده به پایان تمام شد/ با یک زبان ساده بگویم تو فکر کن/ پاییز آن اوایل آبان تمام شد/آغوش گرم تو در روزهای وصل/ زیر نگاه سرد زمستان تمام شد/هی زنگ پشت زنگ و پیام از پیِ پیام/ دلشوره های تلخ خیابان تمام شد/از من نپرس دیگر از این غم که ماجرا/ برعکس من برای تو آسان تمام شد/ بدنام شد اگرچه زلیخا و رنج دید/ دنیا به کامِ یوسف کنعان تمام شد/حالم شده شبیه زغالی که رو سیاه/ در کوره خسته ماند و زمستان تمام شد/"مریم صفری"

ای عشق! آیه آیه ی قرآن به نامِ تو/ آغازِ آفرینشِ انسان به نامِ تو/ حالِ خرابِ حضرتِ پاییز، مالِ من/ شأنِ نزولِ سوره ی باران به نامِ تو/ گاهی بهار و گاه خزان، فصلِ شاعری ست/ این را بزن به نامِ دلم، آن به نامِ تو/ تنها نه من به « مهرِ » تو، « آذر » به جان شدم/ دلتنگیِ دقایقِ « آبان » به نامِ تو/ ای کاش لایقت بشود بیت بیتِ شعر!/ محبوبِ من! تمامیِ دیوان به نامِ تو.../"غلامرضا رنجبر"

* شرفِ هر عاشقی به قدر معشوق اوست/ معشوقِ هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهرتر/ عاشقِ او عزیزتر/" فیه ما فیه/ مولانا"

* گاهی از خود بپرسید که اگر خود را ملاقات می کردید از خودتان خوشتان می آمد؟ صادقانه به این سؤال جواب دهید خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید!/"تونی رابینز"

من خیلی به حرف تونی رابینز فکر کردم ولی واقعا نمی دانم که اگر با خودم مواجه می شدم از خودم خوشم می آمد یا نه! ولی این را خوب می دانم که اگر یک بچه مثل خودم داشته باشم حتما می فرستمش به پرورشگاه  :-)


"دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت/ هجران روی تو دل ما را مذاب کرد"


لَهُ عامانِ لایَبکی وَ لم اَشهَد لهُ دمعةً

وَلکن حینَما غابت تَناثَر لم اُطق جَمعَه

فَهذا البُعدُ اَربکَهُ یُصَلّی ظُهرَهُ سَبعَةً

**************************************

او دو سال گریه نکرد و من اشکش را ندیدم

اما وقتی آن دختر رفت حالش بهم ریخت دیگر حتی تحمل دوستانش را نداشت

و این دوری او را آنچنان متحیر کرد که نماز ظهرش را هفت بار می خواند.

"محمد العتیق  ترجمه ی خودم"



پیرو پست بالا این شعر را هم بخوانید:

روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست/ دیدم انگار دوستت دارم ، علتش را درست یادم نیست/ چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد/ خنده ات حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست/ هی به عکست نگاه می کردم زیر چشمی و در خیال خودم/ می زدم بوسه ها به پیشانیت ، لذتش را درست یادم نیست/ آن شب از فکر تو میان نماز ، بین آیات سوره ی توحید/ لَم یَلد را ، یَلد وَ لَم خواندم! رکعتش را درست یادم نیست/ باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد/ پیش از اینها همیشه تنها بود مدتش را درست یادم نیست/ خواب تو خواب هر شبم شده بود، راه تعبیر آن سرودن شعر/ جای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست یادم نیست/ مانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه.../ اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست!/"مهرداد بابایی"

* عنوان پست از  محمد سهرابیخاصیت نگاه تو ما را خراب کرد/ این آفتاب، غوره  ی ما را شراب کرد/ آدم که گریه را پدرانه به ارث داد/ یادش به خیر باد که کار صواب کرد/ اندازه ی حساب شده باده می خورَد/ هر کس که رفت و آمد خود را حساب کرد/ ترسیدم اینکه یار جوابم کند ولی/ دیدم کریم بود و مرا مستجاب کرد/ روی سپید اوست چراغ هدایتی/ پیری که عشقبازی خود در شَباب کرد/ دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت/ هجران روی تو دل ما را مذاب کرد/ گریه امان دیدن روی تو را نداد/ این آب را جمال تو بر خود حجاب کرد/ جاری کن از دو دیده فراتی که غیر از این/ باید طهارتی ز رخ آفتاب کرد/ پاسخ بده به جای من از لابلای خلق/ وقتی خدا به روز جزایم خطاب کرد/ تا من،منم،ضمیر تو پیدا نمی شود/ باید برای دیدن تو انقلاب کرد...

* گفتا که دلت کجاست؟ گفتم بَرِ او/ پرسید که او کجاست؟ گفتم در دل/"ابوسعید ابوالخیر"

* از تو همه چیزت را دوست دارم/ تا دکمه های پیراهنت/ حتی بند کفش هایت/ از خودم اما/ تنها قلبم را دوست دارم/ که برای تو و هرچه متعلق به توست می تپد/"محیا طاهرنژاد"

* لحظه ی وصل به یک چشم زدن می گذرد.../ این فراق است که هر ثانیه اش یک سال است !/"محمد شیخی"

* سری چرخاند و با چشمان افسونگر نگاهم کرد/ پریزادی که من هرگز فراموشش نخواهم کرد/ مرا با خنده ای تا خواند صید لاغرش گفتم:/ نبین اینگونه ام! من کوه بودم عشق کاهم کرد/"سجاد رشیدی پور"

* من در آستانه ی چند سالگی ام؟/ با احتساب روزها/ صد سال خسته/ با احتساب شب ها/ هزار سال منتظر/ با احتساب عشق/ چند سال است که مُرده ام/"علیرضا شایگان"

* بدترین چیزی که می تواند در جریان عشق ورزیدن به کسی اتفاق بیفتد/ این است که انسان خودش را گم کند/ و فراموش کند که خودش نیز موجود گران بهایی بوده است/"ارنست همینگوی"

* مادامی که سیب با چوب باریکش به درخت متصل است/ همه ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند/ باد، باعث طراوتش می شود/ آب، باعث رشدش می شود/ و آفتاب، پختگی و کمال می بخشد/ اما به محض منقطع شدن از درخت/ و جدایی از "اصل"/ آب، باعث گندیدگی/ باد، باعث پلاسیدگی/ و آفتاب، باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش می شود/ مراقب "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود.../"الهی قمشه ای"

* شخصیت یعنی نحوه ی برخورد تو با کسی که نمی تواند کاری برایت انجام دهد/ "گوته"

* پیدا کردن نقطه ضعف دیگران کمی هوش می خواهد ولی سوءاستفاده نکردن از آن ها مقدار زیادی شعور.../ "والت ویتمن"

* کاش می شد/ همچنان خیال کنم / پاییز/ دختر خوشبختی ست که آمدنش/ از سرِ مهر بوده است/"سعید پویا پارسا"

* "دوستت دارم" را در دستانم می چرخانم/ از این دست به آن دست/ پس چرا هر وقت می خواهم به دستت بدهم نیستی؟/ چرا اینجا نیستی تا "دوستت دارم" را از جنس خاک کنم/ از جنس تنم/ و با بوسه بپوشانمش بر تنت؟/ بگذار "دوستت دارم" را از جنس نگاه کنم/ از جنس چشمانم/ و تا صبح به نفس های تو بدوزم/"عباس معروفی"

چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستم/ هیچ از این دشمن خونریز نمی‌دانستم/ در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق/ چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمی‌دانستم/ گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟/ گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم/ بغض را خنده ی مصنوعی من پنهان کرد/ گریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم/ عشق اگر پنجره‌ای باز نمی کرد به دوست/ مرگ را اینهمه ناچیز نمی‌دانستم/"سجاد سامانی"

* همه ی مردم می گویند به چیزی که قلبت می گوید عمل کن/ من این کار را کردم/ و قلبم شکست/"آگاتا کریستی"

* خسته ام دیگر از این در قامتِ غم زیستن/ با بهشتِ نسیه در نقدِ جهنّم زیستن/زندگانی نیست این، تمرینِ فراوان مُردن است/ شرم می آید مرا زینگونه کم کم زیستن/"حسین جنتی"

* عشق ما را پیِ کاری به جهان آورده است/ ادب این است که مشغول تماشا نشویم/"صائب تبریزی"

* من گمانم کشف الکل منشأش چشم تو بود/ تا نگه کردی به "رازی" باب شد مِی خوارگی/ "مهدی خداپرست"

* کمتر زنی را دیده ام/ که هنگام عبور از خیابان/ دست مردی را نگرفته باشد /حتی در خیالش.../ "بهرنگ قاسمی"

به تو افتاد محبت، تو شدی جان و روانم/"مولانا"

* ندارد....

" و من همه ی جهان را / در پیراهن گرم تو/ خلاصه می کنم"

أنا أنتَظِرُکَ 

وَ غیابُکَ

 مُمتَلیءٌ بِحضورِکَ الخَفیِّ...

**********************************

من منتظر توام

و جای خالی ات

پُر از حضور پنهان توست...

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از احمد شاملو

* چیز زیادی برای خوشبخت شدن نمی خواستم/یک خانه ی نقلی/ گوشه ی چهارخانه ی پیراهن آبیش کافی بود/"طاهره اباذری هریس"

* پیراهنم پیراهنت را دوست دارد / پیراهنم عطر تنت را دوست دارد/ پیراهنم وقتی که می آیی سراغش/ آغوشِ گرم و ایمنت را دوست دارد/ پیراهنم ، شب در اتاق گفتگومان/ پیراهن از تن کندنت را دوست دارد/ پیراهنم چشمش تو را خیلی گرفته/ نامرد، چشمِ روشنت را دوست دارد/ خُب او حسودست و تو را از چشم مردم/ پیداست ! پنهان کردنت را دوست دارد/ پیراهنم دلتنگ می گردد برایت/ تنگِ غروب و دیدنت را دوست دارد/ آهسته در گوشت بیا چیزی بگویم/ پیراهنم ، پیراهنت را دوست دارد .../ "ایرج علی نژاد"

* سیگارهای بهمنش را دوست دارم/ عطر خوش پیراهنش را دوست دارم/ گفتند : « دیوانه شنیدی زن گرفته؟؟»/ دیوانه ام حتی زنش را دوست دارم..../"نفیسه بالی"

* چه احوال خوبیست/ مثل پیراهنت.../ اسیر آغوش تو باشم.../"امیر وجود"

* گاهی/ یک پیراهن چهارخانه‌ی مردانه هم حتی/ می‌تواند/ خانه‌ی آدم باشد/ که دل‌تنگی‌هایت را در جیبش بریزی/ و دکمه‌هایش را/ برای همیشه  ببندی/"رویا شاه حسین زاده"

* پیراهنت صدها خانه داشت/ پس من چرا همیشه آواره ی آغوشت بودم؟/" مهناز نصرپور"

* دکمه ها گاهی بیشتر از پیراهن ها عمر می کنند/ پیراهن ها بیشتر از آدم ها/ دکمه ی افتاده ی پیراهنت را پیدا کردم/ "رویا شاه حسین زاده"

* فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد/ آتشی که با غرض در خرمنت افتاده باشد/ فرض کن در شعرهایت زندگی کردی و حالا/ دفتر شعرت به دست دشمنت افتاده باشد/ فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیره بختی/ عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد!/ فرض کن از حاشیه یک عمر دوری کرده باشی/ ناگهان خون کسی بر گردنت افتاده باشد.../ فرض کن یک لحظه قبل از رفتنت بر روی صحنه/ اتفاقی، دکمه ی پیراهنت افتاده باشد!/ فرض کن این فرض ها تقصیر تقدیر تو باشد/ این که شک دنبال چشم روشنت افتاده باشد/ آب دریای خزر کم خواهد آمد وقت شستن/ لکه ی ننگی اگر بر دامنت افتاده باشد!/"امید صباغ نو"

* مردی که پیراهن چهارخانه می پوشد/ خودش را زندانی کرده است/ مردی که پشت نرده های پنجره می ایستد/ خیابان را زندانی کرده است/ مردی که نمی خندد لب هایش را/ و مردی که جدول حل می کند کلمه را زندانی کرده است/ زندانی توام/ و دیوارها بیش از آنکه بلند باشند/ دلگیرند / وقتی عکسی از تو به آن ها نیست/ هر بوسه ات/ شورشی در زندان/ هر بوسه ات/ روزنه ای در دیوار.../ با هر بوسه ات/ آجری از دیوار/ میله ای از نرده ها/ و خطی از چهارخانه ی پیراهن من می افتد/ "سید رسول پیره"

* باید با وسواس بنشینم و/ یکی از چهارخانه های پیراهنت را/ که به قلبت نزدیک تر است / انتخاب کنم / بعد بشود خانه ی من ../ آخر می دانی ؟/ من/ به صدای قلبِ تو/ به عطرِ تنِ تو/ عادت دارم .../"زکیه خوشخو"

 این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم :

 یا ریتَنا جیران کُلَّما إشتَقتُ لَکِ أجیء آخُذ بندورةً لِأُمّی/ کاش همسایه بودیم تا هر وقت دلتنگت  شدم بیایم  و برای مادرم گوجه فرنگی بگیرم  :-)

* با نگار خویش باش و خوب ِ خوب اندیش باش/"مولانا"

"مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر/ بس که در دیده ی من ذوق تماشای تو بود"

تقولُ: مَتی نَلتَقی؟

أقولُ: بعدَ عامِ و حَربٍ..

تَقولُ: متی تَنتَهی الحربُ؟

أقولُ: حینَ نَلتقی...

***********************************

می گوید: کی همدیگر را می بینیم؟

می گویم: یک سال و یک جنگ دیگر...

می گوید: کی جنگ تمام می شود؟

می گویم: وقتی همدیگر را می بینیم...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



*  عنوان پست از حزین لاهیجی

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من/ دل من داند و من دانم و دل داند و من/ "مولانا"

هر "سربازی" در جیب هایش/ در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش/ "زنی" را به میدان "جنگ" می برد/ آمار کشته های جنگ / همیشه غلط بوده است/  هر گلوله دو نفر را از پا در می آورد / "سرباز" / و "دختری" که در سینه اش می‌ تپد/"مریم نظریان"

 عشق همین است/ تنت می رود/ و دلت جایی میان دست های کسی تا ابد جا می ماند/"فاطمه جوادی"

 عکس ها/ بیانگر روزهایی هستند که دیگر تکرار نمی شوند/" بهاره باقری"

* خاطرات/ همان سرباز مفقودالاثری ست/ که تا مردنش را باور می کنی/ زنگ درب را می فشارد/ "حمیده هاشمی"

*  این دو دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

1-

أن تعشقی عُلبَةً کبیرةً مِنَ النوتیلا

أفضل مِن أن تَعشقی رَجُلاً لایَهتَمُّ بِکِ

فََزیادةُ الوزنِ أفضَلُ مِن زیادةِ الهَمِّ

***********************************

اینکه یک جعبه ی بزرگ نوتلا را دوست داشته باشی

بهتر از این است که عاشق مردی باشی که اهمیتی به تو نمی دهد

چرا که وزن اضافه بهتر از غم اضافه است

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

2-

سَأُحاولُ أن أُحِبَّ أحزانی

لعلَّها ترحلُ

کما رَحلَ کلَّ شئٍ أحبَبتُهُ...

**********************************

سعی می کنم غصه هایم را دوست داشته باشم

 به  امید اینکه ترکم کنند

شبیه همه ی چیزهایی که دوستشان داشتم و ترکم کردند...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

////////////////////////////////////////////////////

* باید یک مکانی باشد/ هر مکانی/ حتی یک مکان خیالی/ تا بتوانیم به آنجا برویم/ و از نو زاده شده برگردیم/"کارلوس فوئنتس"

* آخر معشوق را دل آرام می گویند/ یعنی که دل به وی آرام گیرد/ پس به غیر او چگونه آرام و قرار گیرد؟/ "مولانا"

* با افرادی معاشرت کنید که عادت هایی دارند که دوست دارید خودتان داشته باشید! انسان ها با هم رشد می کنند/"جیمز کلیر"

* در حقیقت وقتی دو نفر برای همدیگر ساخته شده باشند و مثل هم باشند و بتوانند خوب و خوش با هم زندگی کنند، می توانند دوستان خوبی برای همدیگر باشند اما کمتر احتمال دارد که با هم ازدواج کنند. معمولا دو نفر که از یک خمیره نباشند، زودتر جذب هم می شوند و به هم دل می بازند و ظاهراً طبیعت نمی خواهد و نمی گذارد دو نفر که همدیگر را درک می کنند و می توانند سال های سال با عقل و احتیاط در کنار هم زندگی کنند، به هم برسند/"رومن رولان"

* ما از مدت ها پیش فهمیده ایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد. نه حتی شکل آن را تغییر داد! یا بدبختی پیش رونده ی آن را متوقف ساخت. یک راه مقاومت بیشتر نمانده است. جدی نگرفتن جهان./ "میلان کوندرا"

* زندگی کتابی است پر ماجرا/ هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز/ "شکسپیر"

* من تصور می کنم بهترین تعریفی که می توان از انسان کرد این است: انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می کند/ "داستایفسکی"

* مهربان باش، چون هر کس را که می بینی درگیر نبردی دشوار است/"افلاطون"

* همیشه درباره ی آدم هایی که عاشقشان هستیم/ دو بار خودمان را فریب می دهیم/ ابتدا برای مزیت هایشان/ و سپس برای نقایصشان/"آلبر کامو" 

* یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه، باران گرفت و گلی شد و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد. بعدها هرچه شستمش پاک نشد، حتی یک بار به خشک شویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت. آقایی که توی خشک شویی کار می کرد گفت: این لباس چرک مرده شده. گفت: بعضی لکه ها دیر که شود می میرند، باید تا زنده اند پاک شوند. چرک مُرده شد و حسرتِ دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت. بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید، حواست که نباشد لکه می شود، وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری می شود چرک. به قول صاحب خشکشویی لکه را تا تازه است تا زنده، باید شست و پاک کرد./" احمد شاملو"

* همه ی چیزهای از دست رفته یک روز برمی گردند/ اما درست وقتی که یاد می گیریم/ چطور بدون آنها زندگی کنیم/ "ژوزه ساراماگو"

* من پیر فنا بُدَم جوانم کردی/ من مُرده بُدَم ز زندگانم کردی/ می ترسیدم که گم شوم در ره تو/ اکنون نشوم گم که نشانم کردی/ "مولانا"

* همین...

"در وصیّت گفته ام هر عضو من اهداء کنید/ جز دلم تا نقش رویت را نگیرد دیگری"

أنت فی داخلی...

لِلحَدِّ الّذی 

أضَعُ یدی علی صَدری

و أشعُرُ بِک مِن بَینِ أضلُعی...

****************************

تو درون منی 

به اندازه ای که 

دستم را بر سینه ام می گذارم 

و تو را میان قفسه ی سینه ام حس می کنم

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود افهمی

پیرو دیوار نوشته ی بالا این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

ضَع یَدَک علی صَدری/ هل تَشعُرُ بِک؟/ دستت را بر سینه ام بگذار خودت را حس می کنی؟

این سه دیوار نوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

1- 

العینُ الّتی تمتلئُ بِک

لن تَنظُرَ لِغَیرِک

حاضراً کنتَ أم غائباً

***********************

چشمی که از تو لبریز شود

هرگز به دیگری نگاه نمی کند

خواه تو حاضر باشی یا غایب

++ مولانا در همین مضمون می گوید: چون نگرم به غیر تو؟ ای به دو دیده سیر تو/ خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

2-

لاتُحِب مِن بَعدی شخصاً عادیّاً 

علی الاقلِّ أهزِمنی بِشخصٍ أفضل منّی

حتّی لا أموتُ مَرَّتَینِ

********************

بعد از من عاشق یک فرد معمولی نشو

حداقل مرا با کسی بهتر از من شکست بده

تا دوبار نمیرم...

3-

وَ أخافُ مِن عابر السّبیلِ

یُعجِبُ بِعَینَیکِ 

وَ لا یَدری أنِّهُما لی...

********************

می ترسم از آن رهگذری

 که از چشمانت خوشش بیاید

و نداند که آن ها مال من است...

++  اعظم سعادتمند در همین مضمون می گوید: نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد/ خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

* سال هاست که تو را به دل آورده ام/ اما به دست نه/"مریم قهرمانلو"

* اصفهان با آن همه هیبت شده نصف جهان/ یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای/"مهدی صحبتی"

* مرحبا همّت قومی که چو دلبر گیرند/ به جز از دلبر خود ، از همه دل بَر گیرند/"عباس حسینی"

* گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی/ بی تاب توام، محو توام، خانه خرابم/"بیدل دهلوی"

* دکترم تا نبض من را اینچنین آشفته دید/ دیدن رخسار یارم صبح و شب تجویز کرد/ "محسن صحت"

* قهوه ی قاجار را بیخود شلوغش کرده اند/ تیغِ تیزِ  آن نگاهت بیشتر عاشق کُش است/ "آرش مهدی پور"

* بوعلی سینا هم این لب را اگر بوسیده بود/ جای قانون و شفا "دیوان سینا" داشتیم/ "رسول رمضانیان"

* کودکانه دوستم بدار/ مثلا اگر مادرت گفت این نه/ همان جا بنشین و برایم گریه کن/"صفا وهابی"

* او را راحت گذاشتم . نگفتم همه چیز درست می شود.برای آرام کردنش تلاشی نکردم. گاهی اوقات بهتر است همه چیز را آنطور که هست رها کرد. اندوه را گذاشت تا دوره اش را بگذراند/ "ژوان هریس"

* زادن من سفر و عشق تو باشد زادم/ تو چه حُسنی؟ که منت عاشق مادرزادم/ گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت/ که در این دایره ی چرخ کبود افتادم/ قصر غِلمان و سراپرده ی حورانم بود/ آدم انداخت در این دخمه ی غم بنیادم/ نقطه ی خال تو در میکده از من بِسِتاند/ آنچه در مدرسه آموخته بود استادم/ یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود/ یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم/ من اگر رشته ی پیمان تو بستم ز ازل/ پای پیمان تو هم تا به ابد استادم/ شهریارا چه غمم هست که چون خواجه ی خویش/ بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم/"شهریار"

*  از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی/ چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی/ در تمام خاله‌بازی‌های عهد کودکی/ همسرت بودم همیشه بی‌وفا نشناختی؟/ لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون صفت‌ها فکر کن/ جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟/دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر/ این منم تک‌تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟/ اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود/ ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟/ کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است/ آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی/"مجتبی سپید"

++  این شعر مجتبی سپید خیلی برای من نوستالژیک است. مرا برد به دوران کودکی، سال هایی که نمی دانم چرا آنهمه عجله داشتیم که هر چه زودتر بزرگ شویم؟ مگر در دنیای بزرگترها چه خبر بود؟ جز اندوه بزرگ تر... هرچه بزرگ تر شدیم غمگین تر شدیم. پنج سالم بود که پدرم برای من یک دوچرخه ی قرمز خرید که دو چرخ کمکی هم در دو طرفش بود که اهرم تعادلش بود تا بعدها که خوب دوچرخه سواری را یاد می گرفتند آن دو چرخ کوچک حذف می شد. الآن که فکرش را می کنم می بینم من از همان کودکی رنگ قرمز را دوست داشتم. خوب یادم هست که آن موقع ها اصلا دخترها دوچرخه سوار نمی شدند و این کار من نوعی هنجارشکنی و تابو شکنی محسوب می شد. من اصلا خاله بازی بلد نبودم ، غروب ها با پسرهای همسایه دوچرخه سواری می کردیم و آخر وقت هم دعوایمان می شد و گیس و گیس کشی راه می انداختیم و در نهایت کار به خانواده ها می کشید و قهر می کردیم و قهر قهر تا روز قیامت که قیامت آن روزها دقیقا فردای همان روز بود و دوباره روز از نو روزی از نو. در همان پنج سالگی بود که به مهد کودک رفتم در مدرسه ای که پدرم مدیرش بود و دخترها و پسرها در یک کلاس سر میز می نشستیم و همسرم هم در همان کلاس هم کلاسی من بود. سال بعد همه رفتند برای کلاس اول نام نویسی کردند و معلوم شد که من سنم کم است و نمی توانم به کلاس اول بروم و دوباره مرا به مهد کودک فرستادند. همسرم رفت کلاس اول ولی من همچنان کودکستانی بودم و دیگر از آن روز ندیدمش تا زمانی که به خواستگاریم آمد و  ما یک روز به کوچه رفتیم و بازی کردیم بی آنکه بدانیم آخرین بار است. بزرگ شده بودیم...

* دیگر از شنبه و ماه جدید را بی خیال شدم منتظرم یک سال و نیم دیگر بگذرد از قرن جدید بروم باشگاه  :-)

* آمار بازدید وبلاگم را که نگاه می کنم فوق العاده است خوشحالم اینجا را دوست دارید...


"گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر/ درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد"

رجعتُ أُحبّک ِمن بعیدٍ  لِبعیدٍ

وَ إذا سألونی

قُلتُ:

 أنا ما أُحِبُّ أحداً

***********************************

برگشتم تا دورادور دوستت داشته باشم

و اگر کسی در این باره چیزی از من پرسید

در جواب بگویم:

من کسی را دوست ندارم

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



این را هم بخوانید: 

النساءُ یَعشقنَ القهوةَ

لِأنها تُشبِهُهُنَّ

وَ بعضُهنَّ حُلوٌ

وَ بعضُهنَّ مُرٌّ

وَ بعضُهنَّ ثقیلٌ

وَ بعضهنُّ خفیفٌ

و لکنَّها فی مُجملِها تحتوی علی الکثیر مِن الحُبِّ

و الرجالُ یعشقونَ القهوةَ لِأنهاتُشبهُ النساءَ

لاتَقُل شَربتُ قهوتی وحیداً

فالقهوةُ هی شریکةُ الحرفِ و الکلمةِ و الشعورِ و المکانِ

**********************************************

زن ها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

بعضی هایشان شیرین اند

و بعضی هایشان تلخ

و بعضی هایشان سنگین

 و بعضی هایشان سبک

ولی به طور خلاصه سرشار از عشق اند

و مردها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

نگو که قهوه ام را تنها نوشیدم

چرا که قهوه خودش همراه حرف و کلمه و احساس و مکان است

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از احسان افشاری: :پلک بستی که تماشا به تمنا برسد/ پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد/ چشم کنعان نگران است خدایا مگذار/ بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد/ ترسم این نیست که او با لب خندان برود/ ترسم این است که او روز مبادا برسد/ عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است/ عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!/ گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر/ درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...

* خداوند شایستگی زن را در قلب او جای داده است/ "لامارتین"

* زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند... ولی بعد از آن تبدیل می شوند به بهترین بیماران روانی!/ "دیالوگ فیلم spellbound"

* - تا حالا ترکت کردم؟

+ نه ولی بدترش رو انجام دادی..

+ گذاشتی من برم...!

"نمایشنامه در انتظار گودو/ ساموئل بکت"

* عشق برای مردها مثل یک زخم عمیق می ماند. به همین دلیل بی آنکه چرایش را بدانند از کسی که بیش از همه دوست دارند، می گریزند! آنها از این زخم می هراسند/"آلبر کامو"

* زندگی مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا می کشید، انگشت شستتان بیرون می زند، آن را پایین می کشید، شانه هایتان از سرما می لرزد. ولی آدم های شاد زانوهای خود را کمی خم می کنند و شب راحتی را سپری می کنند/"ماریون هاوارد"

* به راستی که ما تنها هنگامی که دیوانه وار عاشق کسی هستیم، می توانیم با گذشت و بخشنده باشیم! به محض آنکه تنها کمی از علاقه مان کاسته می شود، بدجنسی ذاتی مان به ما باز می گردد/"املی نوتومب"

* تو آن آزار شیرینی که دلخواه است تکرارت/ و من هربار از هربار بیشتر دوستت دارم/"لیلا مقربی"

* می‌توانی که فریبم بدهی با نظری/ پنجه‌ انداخته‌ای سوی شکار دگری/ آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام/ که پلنگانه به قربانی خود می‌نگری/ آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا/ ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری/ مرهمی‌ بهتر از این نیست که زخمم بزنی/ عشق، آماده بکن خنجر برنده تری/ هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز/ تا از آن جنگل انبوه نماند اثری/ نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد/ خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری/ "اعظم سعادتمند"

* او را دوست دارد برای اینکه دوست دارد/ دلیل دیگری نمی تواند وجود داشته باشد/"امیل زولا"

* هیچ کس نمی داند/ و نخواهد فهمید/ که من چگونه بی محابا/ هر صبح/ دوست داشتنت را در چایی ام حل می کنم/ و سر می کشم/ بگذار همه فکر کنند که فراموش شده ای/ "صفا وهابی"

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم/ پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم/ به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را/ دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم/ مرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحل/ هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم/ نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا/ عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم/ دل از بیهوده گردی‌های سابق کندم و چون گرد/ به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم/"سجاد سامانی"

* که بود؟ شهره ی عالم به سست پیمانی/ وفا نکرد و دریغ از کمی پشیمانی/ چه گفت؟ گفت فراق تو بر من آسان است/ وداع کرد و نمی یابمش به آسانی/ چه برد؟ تاب مرا برد تاب گیسویش/ چه بود جرم تو؟ سرگشتگی، پریشانی/ چه کرد؟ عشقِ مرا کفر خواند و خونم ریخت/ چه حکمتی ست در این شیوه ی مسلمانی؟/ چه از تو خواست؟ غزل های بی رقیب مرا/ کجاست؟ نزد رقیبان پی غزلخوانی/ چرا به عشقِ چنین ظالمی دچار شدی؟/ تو نیز عاشق اویی خودت نمی دانی.../ "سجاد سامانی"

* امان از داستان عشق و فرجام غم‌آلودش/ نمی‌دانستم این آتش به چشمم می‌رود دودش/ تو را با دیگری می‌بینم و با گریه می پرسم/ از این دیگرنوازی‌ها خدایا چیست مقصودش؟/ چه دنیایی که وقتی در دل من خانه می‌کردی/ نمی‌گفتی که بی‌رحمانه خواهی ساخت نابودش .../ درختی از درون پوسیده‌ام، کی روز ویرانی ست؟/ چه فرقی می‌کند، وقتی نباشی، دیر یا زودش؟/ جوانی دادم و حسرت خریدم، ای دل غافل!/  ضرر در عاشقی کم دیده بودم؟ این هم از سودش.../"سجاد سامانی"

* جمعه ها دیگر ندارند حال و احوال بدی/ گر که باشد دلبری سیمین بری مه پیکری/ "علی سید صالحی"

* گاهی از خود بپرسید که اگر خود را ملاقات می کردید، آیا از خودتان خوشتان می آمد؟ صادقانه به این سؤال جواب دهید خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید!/ "تونی رابینز"

گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم/ گر خوار چون خارم کنی، ای گل بدان خواری خوشم/ زان لب اگر کامم دهی، یا آنکه دشنامم دهی/ با این خوشم با آن خوشم، با هر چه خوش داری خوشم/ خواهی مرا گر بینوا، درد دلم را بی دوا/ ور صد ستم داری روا، با آن ستمکاری خوشم/ والاترین گوهر تویی، داروی جان پرور تویی/ درمان دردم گر تویی، در کنج بیماری خوشم/ آرد گَرَم غم جان به لب، کی آیدم افغان به لب؟/ با هر چه خواهد یار من در عالم یاری خوشم/ ای بهتـرین غمخوار دل، وی محرم اسرار دل/ خواهی اگر آزار دل، بـا آن دل آزاری خــوشم/ تا گشته ام یار تو من، از جان برم بار تو من/ عشق است اگر بار گَران، با این گَرانباری خوشم/ گر وصل و گر هجران بود، گر درد و گر درمان بود/ شاد و خوشم با این و آن آری خوشم، آری خوشم/"مولانا"

* به غیر عشق آواز دُهُل بود/ هر آوازی که در عالم شنیدم/"مولانا"

* همین...

"به نفس های تو بند است مرا هر نفسی/ سایه ات از سر ما کم نشود حضرت یار"

می دانی کی خوشگلی دنیا کامل شد؟

زمانی که دکتر به مادرت گفت:

 قدم نو رسیده مبارک

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* این را هم بخوانید:

تَحَدّثَ معی دقیقتین

 و عندما قَرّرَ ان یَذهَبَ سَالَنِی 

کَم عُمرُک؟ 

فَقُلتُ لَه: 

"دقیقتین"

**************************************

 به اندازه دو دقیقه با من سخن گفت

 و زمانی که خواست برود پرسید:

 چند سالت است؟

 در جوابش گفتم: 

 "دو دقیقه"...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود احمدی

* اولین باری که دیدم ماه رخسار تو را/ اشهدی خوانده و رفتم سوی تشییع دلم/ "محمد بزاز"

* دوستت دارم/ چون کودکی گریزان از مدرسه/ که گنجشک ها را در جیبش پنهان می کند/"نزار قبانی"

* حدِّ مِی هشتاد ضربه، حدِّ چشمان تو چیست؟/ مست چشمان تو را اعدام باید کرد و کُشت/ "رسول ادهمی"

منتظر می مانم/ تا عصایت شوم/ سویِ چشمانت/ یادآورِ قرص هایت/ هم بازیِ نوه هایت/ من جوانی ام را/ برای پیری ات کنار گذاشتم.../"علی قاضی نظام"

بهش گفتملااقل هفتاد هشتاد درصد خوشگلی دنیا به خاطر توئهخندیدشد صد در صد./" معید لطیفی"

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی/ لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی/ صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی/ همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی/ صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی/ دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی/"مولانا"

* خیال او چو ناگه در دل آید/ دل از جا می رود الله اکبر/"مولانا"

* فردا تولد همسرم هست مهربان ترین مهرماهی دنیا. این پست کمترین کاری هست که می توانم در حقش بکنم...

" ناف تو را با درد از روز ازل بستند/ اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی"


أُحِبُّ الخریفَ

قالت لی:

وَ مِن یَومِها وَ أنا أتَساقطُ

****************************

به من گفت:

 عاشق پاییزم

و از آن روز من شروع به فرو ریختن کردم

"سنان انطون ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سیدایمان سیدآقایی

اردیبهشتم در تب ِ پاییز، گم شد/ در برگ‌ ریزان‌های‌ وهم آمیز گم شد/"حسنا محمدزاده"

بهار به بهار/ در معبر اردیبهشت/ سراغت را از بنفشه‌های‌ وحشی گرفتم/ و میان شکوفه‌های‌ نارنج/ در جستجویت بودم/ در پاییز یافتمت/ تنها شکوفه ی جهان/ که در پاییز روییدی/"سید علی صالحی"

 منطقِ پاییز/ مثل بی‌منطقیِ زنی ست/ که وقتی دارد از زندگی مردی می رود/ موهایش را رنگ می کند/"کامران رسول زاده"

* تنهایی/ نام دیگر پاییز است/هرچه عمیق تر/ برگریزان خاطره هایت بیشتر/ "رضا کاظمی"

* این را هم بخوانید:

هل جَرَّبتَ أن تکونَ لهم ظِلّاً فِی الصَّیفِ

ثُمَّ غادَروکَ فِی الرَّبیعِ؟

أنا جَرّبتُ 

و مُنذُ ذلک الحینِ و فُصولی کُلُّها خریفٌ....

************************************

آیا برایت پیش آمده که در تابستان برایشان سایبان باشی 

و در بهار ترکت کنند؟

من تجربه کردم

و از آن زمان همه ی فصل هایم پاییز است...

"فواز اللعبون ترجمه ی خودم"

* شعر بالا مرا به یاد این آهنگ محسن چاوشی انداخت: هم دیدنی بودی/ هم خواستنی بودی/ هم چیدنی بودی/ هم باغچمون گل داشت/زنجیر می خواستم/دستاتو بخشیدی/ از من تا اون دستا/ هر دره ای پل داشت/پل بود اما ریخت/گل بود اما مُرد/عمر منم قد عشقت تحمل داشت/هر روز پاییزه/ هر هفته پاییزه/ هر ماه پاییزه/ هر سال پاییزه/ پنهونم از چشمات/ ماه پس ابرم/ من کاسه ی صبرم/ این کاسه لبریزه/ "محسن چاوشی"

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!/ پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»/ بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را/ یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!/ باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو.../ وقتی که در میان خودم می فشارمت/ پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من/ حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت/ اصرار می کنی که مرا زودتر بگو/ گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!/ پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!/ یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!/" سید مهدی موسوی"

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند/ با رنگ های تازه مرا آشنا کند/ پاییز می رسد که همانند سال پیش/ خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند/ او می رسد که از پس نه ماه انتظار/ راز درخت باغچه را بر ملا کند/ او قول داده است که امسال از سفر/ اندوه های تازه بیارد خدا کند/ او می رسد که باز هم عاشق کند مرا/ او قول داده است به قولش وفا کند/ پاییز عاشق است و راهی نمانده است/ جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ/ شاید اثر کند و خداوند فصل ها/ یک فصل را به خاطر او جا به جا کند/ تقویم خواست از تو بگیرد بهار را/ تقدیر خواست راه شما را جدا کند/ خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر/ در را به روی حضرت پاییز وا کند/ "علیرضا بدیع"

* تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو/ "حسین منزوی" 

آرام شده‌ ام/ مثل درختی در پاییز/ وقتی تمام برگ‌ هایش را/ باد برده باشد/"رضا کاظمی"

تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می‌ پیچد میان شاخه‌ هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های‌ های‌ گریه می آید/ مرا هم گریه می‌ باید؛مرا هم گریه می‌ شاید/ "مهدی سهیلی"

* دلم خون شد از این افسرده پاییز/ از این افسرده پاییز غم انگیز/ غروبی سخت محنت بار دارد/ همه درد است و با دل کار دارد/"فریدون مشیری"

پاییز شد که خاطره‌ها دوره‌ام کنند/ فصل خزان، محاکمه ی دوره گردهاست/ "فرامرز عرب عامری"

مثل یک جریان موسیقی/ مثل یک باران پاییزی/ ناگهانی بودنت عشق است!/"سیدعلی میرافضلی"

* درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن/ اهمیتی ندارد/ دراین روزگار/ آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور/ موهایت را در آفتاب خشک کن/ عطر دیرپای میوه‌ها را بر آن بزن/ عشق من، عشق من/ فصل پاییز است/"ناظم حکمت"

ابرای پاییزی دلگیر من/ جوون ترای چهره پیر من/ چشم های من بی‌خبرای ساده/ منتظرای دل به جاده داده/ مردمکاتون به کجا زل زدن؟ / باز م‍ژه‌هاتون به کجا پل زدن؟/ کاشکی بدونید که دارم هنوزم/ از اشتباه قبلی‌تون می‌سوزم/ با این که هیچکس نیومد پیش من/ شب زده‌ها چشمای درویش من/ تنها نبودم حتی یک دقیقه/ با تنهایی که بهترین رفیقه/ "محسن چاوشی"

* هر لذتی که می پوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه/ یا گشاد به قد من/ هر غمی که می پوشم/ دقیق انگار برای من بافته شده/ هر کجا که باشم/ "شیرکو بیکس"

* هیچ کس از نبود رابطه ی جنسی نمی میرد/ ما از فقدان عشق است که می میریم/ "مارگارت اتوود"

هیچ‌ کس همیشه ی خدا خوشحال نیست، همان‌ طور که هیچ‌ کس همیشه ی خدا ناراحت نیست. به نظر می‌ رسد انسان‌ ها فارغ از شرایط بیرونی، مدام در حالتِ شادیِ کم اما نه‌ چندان رضایت‌ بخش به سر می‌ بردند. می‌ شود گفت اوضاع هیمشه خوب است؛ اما همیشه می‌ تواند بهترهم باشد. هرگز نمی‌ توانید از شر رنج خلاص شوید. رنج عنصر ثابت جهانی‌ ست. بنابراین تلاش برای دوری از رنج و محافظتِ افراد در برابر آسیب‌ ها تنها ممکن است نتیجه ی معکوس داشته باشد. تلاش برای حذف کردنِ رنج به جای این‌ که اندوه‌ تان را تسکین دهد، حساسیت‌ تان را بالا می‌ برَد. باعث می‌ شود در هر گوشه‌ ای، یک شبح، در هر قدرتی، استبدادی و سرکوب‌گری، و پشت هر آغوشی، نفرت و فریب ببینید. زندگی برای این‌ که معنا داشته باشد، نیازمند رنج است. وقتی به دنبال رنج هستیم، می‌ توانیم انتخاب کنیم که چه رنج‌ هایی را به زندگی خود راه دهیم و این “انتخاب” به رنج معنا می‌ دهد./"مارک منسن"

* نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است/ وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است/"صائب تبریزی"

* بی‌عشق، نشاط و طرب افزون نشود/ بی‌عشق، وجود، خوب و موزون نشود/"مولانا"

"سؤال می کنی از حس من در آغوشت/ به من بگو که چه حسی تو در وطن داری؟"


لَعَلّی أُریدُ فقط أن أنسی

 أنّنی أحبَبتُ مَرَّةً رَجُلاً

 خطوطُ یدِهِ خارِطَةُ وطنی

وَ أُریدُ أن أنسی 

أنّهُ حینَ سُلِبَ مِنّی 

سُلِبتُ أنا مِن وطنی...

**********************************************

 شاید من فقط می خواهم فراموش کنم

که یک بار مردی را دوست داشتم

که خطوط دستانش شبیه نقشه ی وطنم بود

 و می خواهم فراموش کنم 

که وقتی او  از من گرفته شد

من از وطنم محروم شدم...

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



 این ر ا هم بخوانید:

 بعضُ الرّسائل کَقمیصِ یوسفَ لِأبیهِ

 تَدبُّ مِن بعدِهِنَّ الحیاةُ...

 ***********************************

بعضی پیام ها شبیه پیراهن یوسف اند برای یعقوب( پدرش)

بعد از آن پیام هاست که زندگی جریان پیدا می کند...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم" 


* عنوان پست از محمد رفیعی

* من این نقشه ی جغرافیا را قبول ندارم/ هرجا که تو رفته ای دورترین نقطه ی دنیاست/ "محسن حسینخانی"

* من کجا با که قراری ابدی داشته ام؟/ در تابوت تو را پنجره انگاشته ام/ کی کلاه از سرم افتاد زمستان آمد؟/ کی دو تا ابر به هم خورد که باران آمد؟/ کفش تردید به پا کردم و راه افتادم/ شادم از اینکه به این روز سیاه افتادم/ بعد هر نامه زدی زیر الفبای خودت/ کفش پا کردم و ... رفتی پی دنیای خودت/ خانه تابوتم و مبهوت نخواهی آمد/ سبدم پر شده از توت نخواهی آمد/ آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی ؟/ جنگل سوخته را وعده باران بدهی ؟/ عاقبت عشق به یک خاطره می پیوندد/ کفش می ساید و می خندد و در می بندد/ می رسی نامه بر باد ولی بعد از مرگ/ من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ/ "احسان افشاری

تو آرزوی منی، من وبال گردن تو/ تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو.../ تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم/ رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو/ تویی نماز و منم مست، مانده‌ام چه کنم؟/ که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو/ سپرده‌ام به خدا هر چه کرده‌ای با من/ خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو/ خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد/ که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو.../"حسین زحمتکش

* به دوشم می‌کشم اندوه صدها سال یک زن را/ تو حق داری اگر دیگر نمی‌فهمی غم من را/ پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی/ که اجرا می‌کند با ناامیدی آخرین فن را/ چگونه دست برمی‌داری از من شاه مغرورم؟/ چگونه بی محافظ می‌گذاری خاک میهن را؟/ تو آن کوهی که می‌گفتند بر قلبش نفوذی نیست/ و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را/ و من آن کاشفی که خواستم تنها کَسَت باشم/ که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را/ اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن/ چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟/ به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟/ کمی خودخواه‌تر باش و تصاحب کن خودت من را!/" رویا باقری "

* سنگدل ، دوری محبوب چه می داند چیست ؟/ زیر سر، بالش مرطوب چه می داند چیست ؟/ گفت : این راه جنون است نرو عاقل باش/ کور و کر، فرقِ بد و خوب چه می داند چیست؟/ دست ؛ معتاد ، دلم ؛  تنگ ، لبانم ؛ آتش/ تن من ، طاقت ِایوب چه می داند چیست ؟/ محو چشمان تو با منظره ها بیگانه است/ مست موهای تو، مشروب چه می داند چیست؟/ آتش فتنه به پا کردی و رفتی به کنار/ روح خونسرد تو، آشوب چه می داند چیست ؟/ شعله شوق تو را می کشم و مجبورم/ دل آرامِ تو، سرکوب چه می داند چیست ؟/ ظاهرا خوبم و در عمق خودم می پوسم/ موریانه، تپشِ چوب چه می داند چیست؟ /"سیروس عبدی"

* آلبر کامو د ر یکی از نامه هایش به ماریا می نویسد: در کوچک ترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیده ای...

* تو زخم عمیقی هستی/ که هر مردی / می خواهد بر تنش داشته باشد/ "محمد عسکری ساج"

* قبلِ پاییز تو غایب بودی/بعدِ پاییز تو غایب بودی/ همه جا کافه‌نشینی کردم/ آن‌ورِ میز تو غایب بودی/ آن طرف‌تر نمِ باران هم بود/ سرفه‌ی خشکِ درختان هم بود/ ساعتِ خیره‌ی میدان هم بود/ چشمِ بد دور، دو فنجان هم بود/ آن‌ورِ میز تو غایب بودی.../ آن‌ورِ میز هوا تاریک است/ همه‌ی منظره‌ها کاغذی‌اند/ وسطِ قابِ خیابانی سرخ/ دو نفر شکلِ خداحافظی‌اند/"احسان افشاری"

* بوسه ای شاید بکاهد از ملال انگیزی ام/ قدر لب تر کردنی محتاج ناپرهیزی ام/ در ترازوی عمل، مُلای رومی نیستم/ شمس دارد می گریزد از منِ تبریزی ام/ برگ زردی از خزان جامانده ام در باغ تو/ بین این سرسبزها یک وصله ی پاییزی ام/ زردم اما پایبند سرخیِ آن گونه ات/ بوم من باشی اگر، استاد رنگ آمیزی ام/ من چه هستم؟ نوشدارو؟ شوکران؟ یا این که نه/ آبِ آن ظرفی که روزی پشت پا می ریزی ام؟/"سید مهدی موسوی"

 * اصلا عاشقی یعنی همین بیت صائب: از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟/ کافر است آنکه تو را بیند و بی دین نشود/ (چون در مصرع اول به معنی چگونه است)

 * این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

 کونی جمیلةً کَسیجارةٍ دَخنها عجوزٌ علی قبرِ طبیبٍ کان قد قالَ لهُ إنَّ الدُّخانَ سَیَقتُلُکَ یوماً/ زیبا باش شبیه سیگاری که پیرمردی  بر سر قبر پزشکی دود کرد که به او گفته بود سیگار روزی تو را خواهد کشت ...

* آنجا که چاوشی می خواند: "به دست آه بسوزانم/ که شعله ور شدنم دود است/ کفن به سرفه بپوشانم/ که سر به سر بدنم دود است/ و نخ به نخ دهنم دود است/ غمت غم انگیزترین کام است!" از حجم غمش حتی اگر سیگاری نباشی هم هوس سیگار کشیدن می کنی :-)

* و عشق/ آنقدرها هم که فکر می کردیم / عادلانه نبود / زن همسایه عاشق شد / پیراهن بلندتری دوخت/ من عاشق شدم/ گریه های بلند تری سر دادم/ در عصر ما/ همه / همیشه/ دیر می رسند/ یکی به اتوبوس/ یکی به قطار/ یکی / به یکی.../ "رویا شاه حسین زاده"

* حتی اگر/ نمی ترسی از تاریکی و تنهایی/ تا بگریزی به آغوشم/ ترسیدن را بهانه کن/"حسین منزوی"

* یک جای کار می لنگد/ یا زنگ در خراب است/ یا گوشی تلفن/ وگرنه بعید می دانم/ تو فراموشم کرده باشی/ "خاطره کشاورز"

* نیمیم ز آب و گِل / نیمیم ز جان و دل/ "مولانا"

گویند که عشق چیست؟/ بگو ترک اختیار/"مولانا"

فعلا فقط همین....

"ماجرای من و معشوق ِمرا پایان نیست/ هرچه آغاز ندارد، نپذیرد انجام"


کُن کیفَ شئتَ مِنَ البِعادِ

فأنتَ مِن قلبی قریبٌ

******************************

هرچه می خواهی دور شو

که به قلب من نزدیکی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حافظ

هر کسی رفت از این دل به جهنم اما/ تو نباید بروی از دل من می فهمی؟/ "مجتبی سپید"

* خلاصه یک روز/ مرگ اعترا ف خواهد کرد /که تو مرا کشته ای/"محمد جنت امانی"

* از دیده افتادی ولی از دل نرفتی/"هوشنگ ابتهاج"

* قرار بود اسمم برای بچه های تو/ مادر باشد/ اسمت برای بچه های من …/ نشد/ بچه های ما، ما را نمی شناسند/ روزی دخترت از تو اسمم را می پرسد/ روزی که با ترانه ای قدیمی/ به نقطه ای دور خیره می مانی/ و من/ از چشم هایت می چکم/ "رویا شاه حسین زاده"

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر/ سهمم از شادی تویی با اخم حالم را نگیر!/ راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌/ جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر/ کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچوقت‌/ لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر/ من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌/ خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر/ خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌/ با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر/ زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است/ بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر/ خسته از یکرنگی ام می‌خواهم از حالا به بعد/ تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر/"مهدی فرجی"

نشو محبوب آن یاری که خود یار کسی باشد/ نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد/ نکن کاری که با خواری بیافتی در گرفتاری/ گرفتاری اگر او هم گرفتار کسی باشد/ بسوز ای دل... بساز ای دل... مریض آن کسی بودی/ که فکرش را نمی کردی پرستار کسی باشد/ اگر این عشق آزار است, عاشق نیستم دیگر/ که بیزارم از آن کاری که آزار کسی باشد../"یاسر قنبرلو"

بلدم تکیه کنم باز به دیوار خودم/ یا حصاری بکشم دور و بر غار خودم/ بلدم آه به آه از تو بگویم هر بار/ تا بسازم قفس از غصه ی بسیار خودم/ پیش پایت دو، سه خط شعر نوشتم، حالا/ متنفر شدم از تک تک اشعار خودم/ شاعری خیره سرم من، که خودم می دانم/ می زنم آخر سر، دست به انکار خودم/ بی تو بی تابی ِ هر خاطره ات یادم داد/ تک و تنها بشوم، شانه و غم خوار خودم/ لعنتی داغ ندیدی که بفهمی یک عمر/ می روم سرزده گهگاه به دیدار خودم/ فصل تنهایی من سبز که شد فهمیدم/ آنقدر مرگ عزیز است که یکبار، خودم.../"هوشنگ ابتهاج"

* با باده رخ شیخ به رنگ آوردن/ اسلام به جانب فرنگ آوردن/ ناقوس به کعبه در درنگ آوردن/ بتوان، نتوان تو را به دست آوردن/ "ابوسعید ابوالخیر"

* اخم هایت خنجر فرمانروایی ظالم است/ خنده هایت لذت مهمانی یک حاکم است/ از همان روزی که مویت را نشانم داده ای/ تار می بینم جهان را گرچه چشمم سالم است/ زیرِ دِینِ سرمه دان ها چشم هایت را نَبَر/ سرمه ی چشمان تو بی سرمه ها هم دائم است/ مزه ی سیب لبم را بار دیگر مزه کن/ فرض کن شیطان از اعمال قدیمش نادم است/ قلب خود را پیش تو جا می گذارم خوب من/ بازگشت از راه رفته گه گُداری لازم است/ "امیر سهرابی"

* چه زیبا بود اگر پاییز بودم/وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم/"فروغ فرخزاد"

برگرد! تا وقتی نمی‌آیی نمی‌چسبد/ بانوی من! پاییز، تنهایی نمی‌چسبد/ وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود.../ هر چیز زیبا و تماشایی نمی‌چسبد/ بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!/ بر مُلک خالی، حکم‌فرمایی نمی‌چسبد/ دار و ندارم بوده‌ای، هستی و خواهی بود/ دار و ندارم! بی تو دارایی نمی‌چسبد/ کم "هیت لک" نشنیده‌ام امّا "معاذالله" / وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمی‌چسبد/ هر چند تلخی می‌کنی شیرین من! با من/ بی قند لبخندت ولی چایی نمی‌چسبد/ از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!/ می‌بوسمت امّا مقوایی نمی‌چسبد!/"رضا احسان‌پور"

من برگ بازمانده ی پاییز سابقم/ تو سنگ فرش کوچه ی بر باد رفته ای/ با زائران صومعه ی کاج در پیِ/ آوازهای کولی از یاد رفته ای/ سهم مرا غیاب تو از چارفصل سال/ بن بست های کوچه ی تاریک می کند/ از شاخه نا امیدم و از مرگ‌ ناگزیر/ آیا خزان، مرا به تو نزدیک می کند؟/"احسان افشاری"

* بی رحم ترین قطعه ی پاییز چنین است/ باران بزند/شعر بیاید/ تو نباشی/"علی جعفرزاده"

* پاییز/ دختری ست با موهای نارنجی بافته/ باران که ببارد/ موهایش فر می شود/ و  از تمام مردهای شهر دلبری می کند/" امید صباغ نو" 

ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه کرد/ بر ما نظر نکرد و حیا را بهانه کرد/ دستی به دوش غیر نهاد از ره کَرَم/ ما را چو دید لغزش پـا را بهانه کرد/ آمد برون خانه چو آواز ما شنید/ بخشیدن نـواله، گدا را، بهانه کرد/ رفتـم بـه مسجدی کـه ببینم جمال او/ دستی به رخ کشید و دعا را بهانه کرد/ زاهد نداشت تاب جمال پری رُخان/ کنجی گرفت و ترس خدا را بهانه کرد/ "قتیل لاهوری"

* شب ها گذرد که دیده نتوانم بست/ مَردم همه از خواب و من از فکر تو مست/باشد که به دست خویش خونم ریزی/ تا جان بدهم دامن مقصود به دست/ "سعدی"

* اکنون که گل سعادتت پُر بار است/ دست تو ز جام مِی چرا بیکار است؟/ مِی خور که زمانه دشمنی غدّار است/دریافتن روزِ چنین دشوار است/ "خیام

* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

هذه الأیدی الخجولةُ سوفَ تَقومُ بِتَفتیشِ مَلابسِک و هاتِفِک بَعدَ الزّواج/ همین دست های خجالتی بعد از ازدواج، لباس ها و گوشی ات را چک خواهند کرد/ :-)

* وقتی مجبورید در جایی که الان هستید بمانید، کتاب خواندن به شما جای دیگری برای رفتن می دهد/"میسون کولی"

* مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت:

 خیالُکِ فی عَینی/ وَ إسمُکِ فی فَمی/ وَ ذِکرُکِ فی قلبی إلی أین أَکتُبُ؟

 خیال تو مقیم چشم من است/ و نام تو از زبان خالی نیست/ و ذکر تو در صمیم جان جای دارد/ پس نامه پیش کی نویسم؟

 چون تو در این محل ها می گردی قلم بشکست و کاغذ بدرید/ " فیه ما فیه - مولانا"

* در پی انتشار خبر همکاری جذاب شهاب حسینی در نقش شمس و پارسا پیروزفر در نقش مولانا در فیلم مست عشق جمعی از طلاب با ارسال نامه ای به دفتر آیت الله مکارم شیرازی درباره ی درستی این کار پرسیدند که ایشان در پاسخ این سوال گفتند با توجه به اینکه ساخت فیلم درباره ی شمس سبب ترویج فرقه ی ضالّه ی صوفیه می شود شرعاً جایز نیست که این فیلم ساخته شود و باید از آن خودداری کرد.حالا شما تصور کنید ترکیب این دو نفر چه هست که حتی جنتی هم تحریک می شود وای به حال جوان های ما :-)

* همین...