کلَّ عامٍ وَ أنتِ حبیبتی
کلَّ عامٍ وَ أنا حبیبُکِ
أنا أعرِفُ أنَّنی أتَمنّى أکثرَ مِمّا یَنبَغی
وَ أحلمُ أکثرَ مِنَ الحدِّ المَسموحِ بِهِ
ولکن
مَن لَهُ الحقُّ أن یُحاسِبَنی عَلى أحلامی؟
مَن یُحاسِبُ الفقراءَ؟
إذا حَلموا أنَّهُم جَلَسوا عَلى العَرشِ
لِمُدّةِ خَمسِ دقائقَ؟
مَن یُحاسِبُ الصَحراءَ إذا تَوحَّمتْ على جدولِ ماءٍ؟
هُناکَ ثلاثُ حالاتٍ یُصبِحُ فیها الحُلمُ شرعیاً:
حالةُ الجنونِ
وَ حالةُ الشِّعرِ
وَ حالةُ التَّعَرُّفِ عَلى إمرَأةٍ مُدهِشَةٍ مثلکِ
وَ أنا أعانی لِحُسنِ الحَظِّ
مِن الحالاتِ الثَّلاثِ..
*****************************
هر سال معشوقه ی منی
هر سال محبوب توام
میدانم بیش از آنچه که باید آرزو می کنم
و بیش از حد مجاز رؤیا می پرورانم
ولی چه کسی حق دارد
مرا به خاطر رؤیا پردازی ام مؤاخذه کند؟
چه کسی حق دارد تهیدستان را مؤاخذه کند؟
اگر حتی برای پنج دقیقه رؤیای نشستن بر تخت سلطنت داشته باشند
کویر را چه کسی بازخواست میکند؟
اگر ویارِ رود کوچکی شود
تنها سه حالت وجود دارد که در آن رؤیا شرعی ست
در حالت دیوانگی
شاعرانگی
و آشنایی با زنی شگفت انگیز همچون تو
و خوشبختانه
من از هر سه حالت برخوردارم....!
"نزار قبانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از مولانای دوست داشتنی
* یادت همه روز خوشتر از عید/ کاین منشأ شادی جهان است/"وحشی بافقی"
* اندر دل من مها دلافروز توئی/ یاران هستند لیک دلسوز توئی/ شادند جهانیان به نوروز و به عید/ عید من و نوروز من امروز توئی/"مولانا"
* من نام کسی نخوانده ام إلّا تو/ با هیچ کسی نمانده ام إلّا تو/ عید آمد و من خانه تکانی کردم/ از دل همه را تکانده ام إلّا تو/"جلیل صفربیگی"
* نوروز رُخت دیدم خوش اشک بباریدم/ نوروز چنین باران باریده مبارک باد/"مولانا"
* ز مهجوران نشاط ماه و سال نو چه می پرسی؟/ که عاشق را به غیر از وصل، نوروزی نمی ماند/"صیدی تهرانی"
* کاﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮز بهاری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ در ﺑﻐﻠﺖ راه فراری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ از همه ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮد ﺍﻳﻦ شادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ وﺻﻞ ﺷﻮد ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ آزادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮد ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎز ﺑﺨﻮﺍبیم ... وﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ .../"سید مهدی موسوی"
* خانه ی دل را تکاندم خانه ی دل را تکاند/ من به دور انداختم بدخواه او را، او مرا/ "علیرضا بدیع"
* تو بیایی همه ی ثانیه ها، ساعت ها/ از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند/ "قیصر امین پور"
* آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟/ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد/ " مهدی کمانگر"
* حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند/ ای مثل من غریب در این روزها بهار/" محمدعلی بهمنی"
* ارغوان/ این چه رازی ست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید/ "هوشنگ ابتهاج"
* شکفتن از در این خانه تو نمی آید/ بهار منتظر من همیشه پشت در است/" حسین منزوی"
* که ام؟ مبارز سستی که در میانه ی جنگ/ به دست دشمنم افتاده است شمشیرم/ بهار بی تو رسیده ست و من چو مُشتی برف/ اگرچه فصل شکوفایی است می میرم/ "سجاد سامانی"
* در حیرتم از این همه تعجیل شما/ از این همه صبر و طول و تفصیل شما/ ما خیر ندیده ایم از سال قدیم/این سال جدید نیز تحویل شما/ "جلیل صفربیگی"
* دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور/ شاید این عید به دیدار خودم هم بروم/"قیصر امین پور"
* بس که بد می گذرد زندگی اهل جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند/"صائب تبریزی"
* نوشتی سال خوبی را برایت آرزو دارم/ چه می دانی از این بغضی که بی تو در گلو دارم/" امیر اکبرزاده"
* مرا هر گه بهار آید به خاطر یادِ یار آید/ به خاطر یادِ یار آید مرا هرگه بهار آید/" شهریار"
* دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی/ مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من/"کاظم بهمنی"
* من چگونه بروم در ورق سال جدید؟/ که همه بودن تو مانده به تقویم قدیم/"ساناز یوسفی"
* موش و خرگوش و خروس و خوک و مار و اژدها/ کاش سالی هم برای آدمیّت داشتیم/"محمود افهمی"
* دنبال پاییز اگر گشتی هیچ جا نرو به جز دل من/ دنبال بهار اگر می گردی هر جا می خواهی برو به جز دل من/"شیرکو بیکس"
* آدم که عاشق شد گرما نمی فهمد/ آدم که عاشق شد من، من نمی فهمد/ طوفان نمی فهمد/ سرما نمی فهمد/ چیزی نمی فهمد/ اصلا نمی فهمد/"علیرضا آذر"
* الهی که سیاه نمانَد این شوریده بخت/ این چروکیده دل/ این پلاسیده حال/"نسرین هداوندی"
* احمد شاملو: اهمیّت و ارجِ زندگی در همینه که موقّته... تو باید جاودانگی خودت رو در جای دیگری دنبال کنی. محمود دولت آبادی: اونجا کجاست؟! شاملو: انسانیت...
* می گویند برایت خواب های خوشی را آرزومندیم/ خواب زیبا به چه کارمان می آید؟ وقتی ما گرفتار بیداری دردناکی هستیم!/"محمود درویش"
* عید من آن روزی ست که زحمت یک سال دهقان، شام یک شب پادشاه نباشد/"ارنستو چگوارا"
* هرچند عیان کردی این عشق نهانی را/ برهم زده این قصّه یک نظم جهانی را/ هر نقطه از این خانه یک خاطره است از تو/ بگذار کنار امسال این خانه تکانی را/ ما را که به کم دادی خود را نفروش ارزان/ این گونه تکان دادی بازار گرانی را/ بوی نم گیسویت برده ست حواسم را/ مشغول تو بودم که بردند جوانی را/ می گفت که در قلبم غیر تو کسی هرگز../ هرچند که در دل داشت او عشق فلانی را.../ " صادق ابراهیم زاده"
* ماجرای شاد باد و بید را باور ندارم/ عطر موهایت نباشد عید را باور ندارم/ عید باید لابهلای جنگل موی تو باشم/ عید در آبادی تبعید را باور ندارم/ من به گرمای تو محتاجم، به خورشید حضورت/ بی حضورت گرمی خورشید را باور ندارم/ با تو میپنداشتم زیباترین صبح جهان را/ آه، این نوروز بی امید را باور ندارم/ من شهید بوسه های تلخ و شیرین تو هستم/ دیگری جز من تو را بوسید را باور ندارم/ " ناصر حامدی"
* امسال هم گذشت کمی پیرتر شدم/ از دیدن جهان شما سیرتر شدم/ هرقدر شاخه شاخه رسیدم به آسمان/ در خاک ریشه ریشه زمین گیرتر شدم/ گفتی به عکس های جوانی نگاه کن/ دیدم رفیق... دیدم و دلگیرتر شدم/ رودم که در مسیر سراشیب زندگی/ در پرتگاه عشق سرازیرتر شدم/ فرقی نداشت بود و نبودم برای تو/ امسال هم گذشت کمی پیرتر شدم/"مجید ترکابادی"
* بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود/ بر سر من عید چون آوار میآید فرود/ میدهم خود را نوید سالِ بَهتر، سالهاست/ گرچه هر سالم بَتَر از پار میآید فرود/ در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است/ میرسد وقتی به منزل، بار میآید فرود/ رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟/ میگریزد سایه، چون دیوار میآید فرود/ شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم/ شب چو آید، پرده خمّار میآید فرود/ بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب/ گاه تیغ مرگ هم دشوار میآید فرود/ وارثم من تختِ عیسی را، شهید ثالثم/ وقت شد، منصور اگر از دار میآید فرود/ بر سر من عید چون آوار میآید، امید!/ بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود.../"مهدی اخوان ثالث"
* شهرِ خاموش من آن روح بهارانت کو؟/ شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟/ می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان/ نُکهَتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟/ کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن/ شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟/ زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟/ دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟/ سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند/ نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟/ چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم/ روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟/ آسمانت همه جا سقف یکی زندان است/ روشنای سحر این شب تارانت کو؟/"شفیعی کدکنی"
* با مژده و وعده و وعید آمده است/ این دزد که با دسته کلید آمده است/ از عمر عزیز بُرد سالی دیگر/ ما هم دلمان خوش است عید آمده است/ تقویم تو چارفصل جز ماتم نیست/ تحویل گرفتن تو غیر از غم نیست/ کو بانگ مقّلب القلوبت ای عشق؟/ بر سفره ی تو سکّه ی قلبی هم نیست/ تأثیر نمی کند دعایم ای عید/ شد بسته به غم دست و پایم ای عید/کو شادی و کو بهار و کو آزادی؟/ من جای تو باشم نمی آیم ای عید/ دل ها همه از بهار شد سرد ای عید/شد سبزه ی آرزویمان زرد ای عید/ امسال گرفته ست حال دلمان/ لطفا برو سال بعد برگرد ای عید/ دلخسته و ناامید از اینجا رفت/ پرپر شد و پر کشید از اینجا رفت/ ای چلچله ها چلچله ها چلچله ها/ دیر آمده اید عید از اینجا رفت/ خالی ست ز سیب و سمنو زنبیلش/ غم ریخته توی کاسه ی آجیلش/ از راه رسیده ست سال تازه/ امّا نگرفته ست کسی تحویلش/ پیکی نفرستاد کسی دنبالت/ بدجور گرفته ست از ما حالت/ ای سال جدید عذرمان را بپذیر/ امسال نیامدیم استقبالت/ نه برگ گلی نه زرق و برقی با تو/ زنده نشده ست غرب و شرقی با تو/ بی شعر و شکوفه ای و بی بار بهار!/ پاییز نداشت هیچ فرقی با تو/ "جلیل صفربیگی"
* شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد/ چون کودکان زِ خوش دلی روز عید خویش/ "نظیری نیشابوری"
* مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت؟/ روزبه بمانی"
* حال مرا نپرس بدحالم/ خوب شو خوب می شود حالم/"حسین صفا"
* این بهار یک اتفاق خوب کم دارد/ رخ بده/"نسرین بهجتی"
* هر لحظه دلم را غم یک حادثه لرزاند/ سال " نود و درد" عجب سال بدی بود/"محمد مهدی درویش زاده"
* تنهایی/ جایِ دوری نمی رود/ فقط از آغوش یک فصل/ به آغوشِ فصلِ دیگری کوچ می کند/ حالا هم که بهار می آید/ تا خودش را در آغوشِ زمستان بیندازد/ و برف ها از خجالت آب شوند/ تنهایی، هم چنان جای دوری نمی رود!/"نسترن وثوقی"
* خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم/ راه رود جاری احساسمان را سد کنیم / عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب/ پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم / دل به دریا می زنم... دل را به دریا می زنی؟/ تا توکّل بر هر آنچه پیش میآید کنیم/ جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم/ پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم/ میتوانی، میتوانم، میشود؛ نه! شک نکن/ باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم/ زندگی جاری ست؛ بسم اللّه... از آغاز راه... / نقطههای مشترک را میشود ممتد کنیم/ آخرش روزی بهار خندههامان میرسد/ پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم/ "رضا احسانپور"
* نه شوق داشتنِ برگ و بار دارم من/ نه هیچ سنخیتی با بهار دارم من/ بهار و فصلِ نو ارزانی خودت ای عشق!/ درون سینه غمی ماندگار دارم من/ غمی شبیه غم مولوی بعد از شمس/ دلی به غصهی عالم دچار دارم من/ به جبر زندگیام داده، آنکه فرموده/ برای زندگیام اختیار دارم من/ چقدر عمرِ نکرده به خود بدهکارم/ چه خندهها طلب از روزگار دارم من/ میان بستر اندوه، عالمی کوچک/ به لطف منزوی و شهریار دارم من/ همین که شعر بگویم برای من کافیست/ به کار مردم دنیا چه کار دارم من/ "محمد پورمرادی"
* دنیای من! تمام جهانم از آن توست/ جان مرا بگیر، که این نیز جان توست/ اندوه داستان مرا کاش حس کنی/ دشمنترین رقیب من از دوستان توست/ تنها نه از ملامت مردم در آتشم/ آتشبیارِ معرکه زخم زبان توست/ مشکن دل مرا که به خود ظلم میکنی/ این شیشهای که میشکنی آشیان توست/ تاثیر اشکهای مرا روی او ببین/ این فرق سنگ با دل نامهربان توست/ گفتم به گریه از تو شبی دست میکشم/ گفتی به نیشخند اگر در توان توست/"سجاد سامانی"
* دریاست دو چشم تو چه مشکی و چه آبی/ زیباست لبان تو چو یاقوت مذابی/ باغی ست تنت سبزتر از سبزی جنگل/ هر میوه اش آغشته به دریای شرابی/ برهم زده ای جاذبه ی روی زمین را/ هر ذرّه به سوی تو رود با چه شتابی!/ بر آن شدم از وحشت چشمت بگریزم/ مهر تو ولی بسته به پاهام طنابی/ یکبار تو را دیدم و صد بار دلم را/ با دوری خود کُشتی و دیگر چه حسابی؟/ چون سیل شدی آمدی و ولوله کردی/ چون زلزله بستی کمرت را به خرابی/ گیسو بتکان دختر زیبای غزل ها/ آب از سر من رفته و دیگر چه حجابی؟/ دیشب زدم از خواجه پی هر دومان فال/ می گفت:«حلال است به ایّام شبابی»/ آزاد و رها گشتنم از بند تو سخت است/ ورنه که حبسِ قفسِ تو چه عذابی!؟/ زندان اگر آغوش تو، سلول تو بازوست/ به به... که چه بندی، چه قرنطینه ی نابی/"حمید چشم آور"
* اسکار مخ زنی فوق پیشرفته هم می رسد به جناب سعدی آنجا که می فرماید: لعل است یا لبانت؟ قند است یا دهانت؟/ تا در برت نگیرم، نیکم یقین نباشد!/ :-)
* شاید شعر هم همین باشد/ برای خودت می نویسی اما/ درمان دل هایی خواهد شد که نه می شناسی/ و نه دیده ای/"اردوان انوشه"
* آنجا که هوشنگ ابتهاج می گوید: "مرا که مست توام این خمار خواهد کُشت" نشان می دهد که دلتنگی آدم را تا سر حدّ مرگ می برد ولی نمی کُشد که نمی کُشد...
* یک افسانه ی ژاپنی می گوید چهره ی حال حاضر شما چهره ی کسی بوده که در زندگی قبلیتان بیشتر از همه دوستش داشتید درست است که افسانه است ولی به نظرم زیباست...عشق و احترام به چهره ی فعلی را آموزش می دهد...
* هرچه گشتم به جهان نیست کسی همدم من/ چیده ام سیب، کجا رفته ای ای آدم من؟/ "فرانک فردوسی"
* به حکمِ توست بگریانی و بخندانی/ همه چو شاخ درختیم و عشقِ تو چون باد/ به بادِ عشقِ تو زردیم هم بدان سبزیم/ تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد/ کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر/ بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد/ در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی/ ندا ز عشق برآید که هرچه بادا باد/"مولانا"
* تا به حال از مرز چشمانش فراتر رفته ای؟/ توی میدانی به جنگی نابرابر رفته ای؟/ لشکرت وقتی که از دشمن اطاعت می کنند/ ناگزیر از دستِ احساسِ خودت در رفته ای؟/ بارها و بارها هی التماسش کردهای؟/ بی سبب آیا به سنگرهای دیگر رفتهای؟/ هی فریبت داده اند اما تو باور کردهای/ اشتباه آیا مسیری را مکرّر رفتهای؟/ مرگِ یک فرمانده از دردِ اسارت بهتر است/ با فشنگِ آخرِ یک اسلحه ور رفته ای؟/ ضربه های بیشتر معمولا آدم می خورد/ هر زمان از راه های مطمئن تر رفته ای!!/ "مجید پارسا"
* مهم ترین بیماری همه گیر تاریخ قبل از کرونا طاعون ژوستینین بود که همزمان با دوران ساسانیان در قسطنطنیه آغاز شد و دو قرن ادامه یافت و جان دست کم 25 میلیون نفر را گرفت حدود 26 درصد جمعیت جهانِ آن زمان! طاعون سیاه یا مرگ سیاه بین 75 تا 200 میلیون کشته بر جای گذاشت و موش ها نقش مهمّی در شیوع آن داشتند. طاعون سیاه ابتدا همانند ویروس کرونا در استان هوبی چین شیوع یافت. تخمین زده شده که یک سوم جمعیّت ایران هم درآن زمان کشته شدند. در دوران اوج جنگ جهانی اوّل بیش از نیم میلیارد نفر به آنفلوآنزای اسپانیایی مبتلا شدند که از این تعداد بین 20 تا 50 میلیون نفر جان خود را از دست دادند. بسیاری ایالات متحده ی آمریکا را منشأ این بیماری می دانند. شیوع ویروس آنفلوآنزای آسیایی که در سال 1956 میلادی آغاز شد، در چین، سنگاپور، هنگ کنگ و آمریکا جان 2 میلیون نفر را گرفت. شیوع ویروس ایدز از سال 1981 تا کنون جان 36 میلیون نفر را گرفته است. این بیماری از قارّه ی آفریقا آغاز شد و یکی از مهم ترین عامل جلوگیری از پاگیری اقتصادها و حکومت های پایدار در این قارّه جلوه گر می شود. اینها مهم ترین موارد پاندمی یا همه گیری بیماری ثبت شده در طول تاریخ بود. همه گیری جهانی یا دنیاگیری یا پاندمی به حالتی از همه گیری یک بیماری گفته می شود که از مرز چند قارّه فراتر رفته باشد...
* گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار مانَد؟/ کاری که بی تو گیرم والله که زار ماند/ گر خمر خلد نوشم با جامهای زرّین/ جمله صداع گردد جمله خمار ماند/ در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم/ واللّه نه پود ماند واللّه نه تار ماند/ تو جوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی/ حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند/ عالم چهار فصل ست فصلی خلاف فصلی/ با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند/ پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی/ تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند/"مولانا"
* تصویر متعلق به نزار قبانی و همسر دوّمش بلقیس است. نزار قبانی دو بار ازدواج کرد. اولین همسر او زنی دمشقی از «آل بیهم» به نام «زهره» بود. حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های «توفیق» و «هدباء» بود؛ اما ازدواج آنها دوام پیدا نکرد و آنها در سال ۱۹۷۰ میلادی از یکدیگر جدا شدند. «بلقیس الراوی» همسر دوّم نزار بود. زنی عراقی که عربی تدریس میکرد. نزار بلقیس را عاشقانه دوست داشت و او مخاطب اغلب شعرهای عاشقانه ی نزار است. عمر این رابطه هم زیاد نبود و بلقیس در بمبگذاری سفارت عراق در سال ۱۹۸۱ میلادی در بیروت کشته شد. «زینب» و «عمر» فرزندان نزار از بلقیس هستند. بعد از درگرفتن جنگهای داخل لبنان، بلقیس در حادثهی بمبگذاری جلوی سفارت عراق در بیروت کشته شد.
* پایان امسالتان سبز ...آرزویم برایتان این است که در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم بردارید برای زندگی کردن... خیلی مراقب خودتان باشید./ سپیده متولی 29/12/1398
چرا مردم به قرنطینه تن نمی دهند؟ در کنار عوامل متعددی که در مورد عدم تن دادن مردم به قرنطینه ی خانگی وجود دارد یکی هم غمِ نان است... چرا فکر می کنید مردم آنقدر پول و پس انداز دارند که می توانند گوشه ی خانه بنشینند و از جیب بخورند؟ قبول دارم که حفظ جان در این شرایط مهم ترین کاری است که باید انجام بدهیم ولی جمع کثیری از مردم این کشور برابر آمار خودتان زیر خط فقر و مستحقِّ دریافت کمک هزینه و سبد معیشتی هستند! این افراد اگر یک روز سر کار نروند ممکن است لنگِ نانِ شب بمانند... مفهوم نان شب را می دانید؟ اصلا می توانید تصور کنید چطور ممکن است یک خانواده در ماه نتواند یک کیلو گوشت بخرد؟ به خدا اگر می دانستید و می توانستید رنج مردم را تصور کنید از شرم می مردید! بخشی از این توصیه درمانی ها ریشه در عدم شناخت واقعی شما از جامعه دارد. درست مثل ملکه ماری آنتوانت همسر لوئی شانزدهم که وقتی خبردار شد جمعی از زنان پشت در قصر جمع شده اند و فریاد می زنند نان برای خوردن ندارند، با تعجب گفت: خُب به جایش بیسکوییت بخورند... اشتباه نکنید این تشویق مردم به حضور در خیابان نیست. همانطور که معتقدم ویروس کرونا جایی تعهد نداده که به کارمندِ دولت و شرکت خصوصی رحم کند، آنها به ناچار و بر اساس دستور سر کار می روند و هر روز تن و بدن خودشان و خانواده هایشان می لرزد... امّا کارگر روزمزد و دستفروش و مغازه دار خُرده پا چطور؟ اجاره خانه اش را می دهید؟ چکش را پاس می کنید؟ در عصر مدرن، مشکلات را جزیره ای نمی توان حل کرد. مردم عادی در جنگ با کرونا می میرند. امید که شما از این فاجعه برای کشورداری درست درس بگیرید...
* عنوان پست از فاضل نظری: به خواب ظلمت آلودیم شبهای زلالی را/ دریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را/ به جای شمعدانیهای سرشار از شکوفایی/ کنار یکدگر چیدیم گلدانهای خالی را/ مزار از دشت میسازند و تابوت از صنوبرها/ خدایا کی به پایان میبریم این مرگسالی را؟/ کسی با نغمهی اللّهاکبر برنمیخیزد/ مؤذّن بیسبب آشفت خواب این اهالی را/ جهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم میگردد/ مگر در هم بریزد رادمردی این توالی را...
* هرچه مرهم می گذارم بند می آید مگر؟/ ای وطن خونِ تو از اروند می آید مگر؟/"یاسر قنبرلو"
* این روزها به دلیل شیوع ویروس کرونا بارها نام بیمارستان مسیح دانشوری را شنیده ایم ولی کمتر گفته شده که چرا این بیمارستان به این نام است و مسیح دانشوری کیست و چه خدماتی به جامعه ی پزشکی ایران کرده است؟ در سال1278 علی دانشوری پزشک مشهور دوران قاجار معروف به مَجدُالحُکَما، در دوران بارداری همسرش تفألی به دیوان حافظ زد تا از سرنوشت فرزندش مطلع شود و پاسخ این غزل بود:" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید..." مجدالحکما از این غزل امیدوارکننده خوشحال شد و به همه گفت اسم فرزندم را مسیح خواهم گذاشت. مسیح در کاشمر تحصیلات ابتدایی را گذراند و به دلیل هوش بسیارش او را برای ادامه ی تحصیل به تهران فرستادند. در آن زمان بیماری سل بسیار شایع بود و هر سال عدّه ی زیادی را به کام مرگ می کشاند و این مسیح را علاقه مند کرد که در این رشته درس بخواند. به همین دلیل و بعد از گذراندن دبیرستان در فرانسه در رشته ی سل و بیماری های ریه تخصص گرفت. او که اولین متخصص بیماری های ریه در ایران بود برای خدمت به مردم کشورش بازگشت اما تأسیس این بیمارستان با سرفه ی شاه همیشه بیمار- مظفّرالدین شاه- آغاز شد. سال ها قبل از اینکه دکتر دانشوری این بیمارستان را تأسیس کند مظفّرالدین شاه به دلیل استفاده ی بیش از حد از قلیان و مشکلات ریوی حاصل از آن به توصیه ی پزشکان فرانسوی به بالاترین نقطه ی تهران شاه آباد( دارآباد کنونی) رفت و در کاخی که برایش ساخته شد روزگار گذراند. او هرگز نمی دانست که کاخ محل سکونتش تبدیل به بیمارستانی می شود و خودش اوّلین بیمار آن خواهد بود...29 سال بعد مسیح دانشوری دانش آموخته ی بیماری های ریه به ایران بازگشت و با پشتکارش توانست استراحتگاه شاه قاجار را به مرکزی برای بیماران ریوی تبدیل کند. 29 مرداد سال 1316 این بیمارستان به طور رسمی افتتاح شد. به تدریج پزشکان و متخصصان بسیاری از جمله دکتر محمد صادق قاضی که از اولین جراحان ریه در ایران بود به این مرکز آمدند و باعث گسترش آن شدند. بعدها این بیمارستان به قطب اصلی بیماران ریوی در ایران تبدیل شد. دکتر مسیح دانشوری در سال 1347 از دنیا رفت امّا نامش به عنوان شخصی تأثیرگذار در جامعه ی پزشکی باقی ماند. امروز هم بیمارستان او قطب اصلی درمان بیماران مبتلا به کرونا در ایران است و پزشکان زیادی راه او را ادامه می دهند.
* معلّمی با خواهر فرّاش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات که معلّم غیبت می کرد از فرّاش که برادر زنش بود می خواست به جایش به کلاس برود. آنقدر این کار تکرار شد که فرّاش شده بود آقا معلّم. بعد از مدّتی آقا معلّم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدّتی معلّم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر زنش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر زنش را به مدیر کلی منصوب کرد. چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحّص درباره ی مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فرّاش که مدرک ابتدایی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدایی بیشتر نخوانده ام و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم. شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحّص منصوب کرده ام!... / قصّه ی آشنایی ست مگر نه؟
* معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد! مدّتی گذشت امّا قحطی نیامد. موسی علّت را از خدا پرسید، خدا به او گفت: من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند! من چگونه به این قوم رحم نکنم؟ به همدیگر رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کند...
* اگر یک گام تنها می توان برداشت در هر راه/ چه فرقی می کند سرباز این شطرنج ها با شاه؟/ خودم را خاک پای دوستان کردم در این دنیا/ تو هم یک گام مهمان کن مرا ای عشق بی اکراه/ دلم را سیب سرخی بر سرم کردم، کمانت کو؟/ اگر پایین تر از آن هم زدی خوب است بسم اللّه/ تمام عمر را دنبال خوشبختی تلف کردم/ و خوشبختی همین جا بود بین خنده ای کوتاه/ رفاقت مثل آهنگی است خوش در ضبط یک ماشین/ دقیقا نقطه ی اوجش به مقصد میرسی ناگاه/ من از این زندگی چیزی نمی خواهم به غیر از عشق/ نمی دانم چرا دنیا خطابم می کند خودخواه؟/"سعید صاحب علم"
* عشق را لای در و دیوار پنهان کرده ای/ باغِ گُل را پشتِ مشتی خار پنهان کرده ای/ ای لبانت کار دست نازنینان بهشت/ راز بگشا از چه رو رخسار پنهان کرده ای؟/ آسمان تار است می گویند امشب ماه را/ زیر آن پیراهن گلدار پنهان کرده ای/ صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش/ آنچه را در لحظه ی دیدار پنهان کرده ای/آن لبِ تب دار را یک بار بوسیدن شفاست/ وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای/ روزگار ای روزگار آن روزیِ نایاب را/ در کدامین حُجره ی بازار پنهان کرده ای؟/"ناصر حامدی"
* وقتی مریض میشم باارزش ترین چیز دنیارو سلامتی می دونم، بعد از اینکه خوب شدم نظرم دوباره به پول تغییر می کنه/"کلاه قرمزی- فامیل دور" چقدر دلم برای این خنگا تنگ شده :-)
* ولی هیچ کس مثل عبید زاکانی در رساله ی تعریفاتش دنیا را خوب معنی نکرد: الدنیا= آنچه که هیچ آفریده ای در وی نیاساید...
* هر که شود صیدِ عشق، کِی شود او صیدِ مرگ؟/"مولانا"
* در این عمری که می دانی/ فقط چندی تو مهمانی/ به جان و دل تو عاشق باش/ رفیقان را مراقب باش/ مراقب باش تو به آنی/ دل موری نرنجانی/که در آخر تو می مانی/ و مشتی خاک که از آنی/ "مولانا"
* فعلا فقط همین...
لا تَخشی مِنَ الأعداءِ
فَالّذین سَیَخونونَکَ
هُمُ الأصدِقاءُ..
*************************
از دشمنانت نترس
آنان که به تو خیانت خواهند کرد
همان دوستانت هستند...
"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از سعدی: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم/ شوق است در جدایی و جور است در نظر/هم جور بِه که طاقت شوقت نیاوریم/ روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/ بازآ که روی در قدمانت بگستریم/ ما را سریست با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم/ گفتی ز خاک بیشترند اهلِ عشقِ من/ از خاک بیشتر نَه که از خاک کمتریم/ ما با توایم و با تو نِهایم اینت بُلعجب/ در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم/ نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب/ نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم/ از دشمنان برند شکایت به دوستان/ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟/ ما خود نمی رویم دوان در قفای کس/ آن می برد که ما به کمند وی اندریم/ سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند/چندان فتادهاند که ما صید لاغریم...
* نه هر قصّابِ ماهر می کَنَد پوست/ نه هر نون و نمک خور می شود دوست/" احمد مزیدی"
* مثل دیوانه زل زدم به خودم/ گریه هایم شبیه لبخند است/ چقَدَر شب رسیده تا مغزم/ چقَدَر روزهای ما گند است !/ من که مفتم ! اگرچه ارزانتر!!/ راستی قیمت شما چند است؟!/ از تو در حال منفجر شدنم/ در سرم بمب ساعتی دارم/ شب که خوابم نمی برد تا صبح/ صبح، سردردِ لعنتی دارم/ همه از پشت خنجرم زده اند/ دوستانی خجالتی دارم!!/ قصّه ی عشق من به آدم ها/ قصّه ی موریانه و چوب است/ زندگی می کنم به خاطر مرگ/ دست هایم به هیچ، مصلوب است !/ قهوه و اشک ... قهوه و سیگار .../ راستی حال مادرت خوب است ؟!/ اوّل قصّه ات یکی بودم/ بعد، آنکه نبود خواهم شد/ گریه کردی و گریه خواهم کرد/ دیر بودی و زود خواهم شد/ مثل سیگار اوّلت هستم/ تا تهِ قصّه دود خواهم شد/ مادرم روبروی تلویزیون/ پدرم شاهنامه می خواند/ چه کسی گریه می کند تا صبح؟!/ چه کسی در اتاق می ماند؟!/ هیچ کس ظاهرا نمی فهمد !/ هیچ کس واقعا نمی داند / دیدنِ فیلم روی تخت کسی/ خواب بر روی صندلی و کتاب/ انتظارِ مجوّزِ یک شعر/ دادنِ گوسفند با قصّاب !!/ «آخر داستان چه خواهد شد ؟!»/ خفه شو عشق من! بگیر و بخواب / مثل یک گرگِ زخم خورده شده/ ردّ پای به جا گذاشته ات/ کرم افتاده است و خشک شده/ مغز من با درخت کاشته ات !/ از سرم دست برنمی دارند/ خاطراتِ خوشِ نداشته ات/ سهم من چیست غیر گریه و شعر/ بین «یک روز خوب» و «بالأخره» !/ تا خودِ صبح ، خواب و بیداری/ زل زدن توی چشم یک حشره/ مشت هایم به بالشِ بی پر !/ گریه زیر پتوی یک نفره/ با خودت حرف می زنی گاهی/ مثل دیوانه ها بلند، بلند .../ چونکه تنهاتر از خودت هستی/ همه از چشم هات می ترسند/ پس به کابوسشان ادامه نده/ پس به این بغض ها بگیر و بخند/ ساده بودیم و سخت بر ما رفت/ خوب بودیم و زندگی بد شد/ آنکه باید به دادمان برسد/ آمد و از کنارمان ... رد شد!/ هیچ کس واقعا نمی داند/ آخر داستان چه خواهد شد!/ صبح تا عصر کار و کار و کار/ لذت درد در فراموشی/ به کسی که نبوده زنگ زدن/ گریه ات با صدای خاموشی/ غصّه ی آخرین خداحافظ/حسرتِ اوّلین هماغوشی/ از هرآنچه که هست بیزاری/ از هرآنچه که نیست دلگیری/ از زبان و زمان گریخته ای/ مثل دیوانه های زنجیری/ همه ی دلخوشیت یک چیز است : / اینکه پایان قصّه می میری .../" سید مهدی موسوی"
* تمام پرایدها سه آینه دارند: آینه ی سمت راست، آینه ی سمت چپ، آینه ی عقب جز پراید من که چهار آینه دارد: آینه ی سمت راست، آینه ی سمت چپ، آینه ی عقب و آینه ی ملیحه در داشبورد!/ "اکبر اکسیر" :-)
* با فلسطین نسبت دیرینه دارد قلب من/ چون از آن روزی که یادم هست در اشغال توست/"علی فردوسی"
* شادی طلاق داده ی صد ساله ی من است/ با او مرا چه نسبت و او را به من چه کار؟/"نجدی یزدی"
* اسکار بهترین حسادت هم می رسد به سعدی آنجا که گفته" رَشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند"
* رسید خوش خبری، گفتمش چه پیکی؟ گفت:/ خَدَنگِ غَمزه ی یارم، نشانه می طلبم/"طالب آملی"
* حقیقت دارد تو را دوست دارم/ در این باران/ می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی/ من عبور کنم/ سلام کنم/ لبخند تو را در باران می خواستم/ می خواهم تمام لغاتی را که می دانم/ برای تو به دریا بریزم/ دوباره متولد شوم/ دنیا را ببینم/ رنگ کاج را ندانم/ نامم را فراموش کنم/ دوباره در آینه نگاه کنم/ ندانم پیراهن دارم/ کلمات دیروز را امروز نگویم/ خانه را برای تو آماده کنم/ برای تو یک چمدان بخرم/ تو معنی سفر را از من بپرسی/ لغات تازه را از دریا صید کنم/ لغات را شست و شو دهم/ انقدر بمیرم تا زنده شوم/"احمدرضا احمدی"
* شخصی هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد، مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت، همه برای درمان او تلاش می کردند. یکی نبض او را می گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می پاشید...و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند امّا این درمان ها هیچ سودی نداشت. حالِ مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند امّا تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است. با خود گفت: من درد او را می دانم. برادرم دبّاغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است! او به بوی بد عادت کرده و مغزش پُر از بوی سرگین و مدفوع است و با استشمامِ بوی خوب عطرها بیهوش شده است! سپس کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و به بازار آمد... مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن مدفوع بدبو را جلوی بینی برادر گرفت. چند لحظه بعد دبّاغ به هوش آمد!/"مثنوی معنوی مولانا" ( در مَثَل مناقشه نیست وگرنه هر شغلی برای خودش باارزش و قابل احترام است منظور این داستان این است که هر شخص یا هر جامعه ای که به بوی گند زشتی ها عادت کند، تحمّل بوی خوش زیبایی ها را نخواهد داشت).
* هَدی: بابا تو و مامان یه قرار مدار عجیب غریبی با همدیگه گذاشتین که عیب های همدیگه رو به روی هم نیارین؟ آدام: آره عزیزم، اسمش ازدواجه!!!/ "دیالوگ فیلم PARENTHOOD"
* هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار/ چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار؟/ زمین از آمدن برف تازه خشنود است/ من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار/ قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز/ قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار/ اگرچه می گذریم از کنار هم آرام/ شما ز من متنفر، من از شما بیزار/ به مسجد آمدم و نا امید برگشتم/ دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار/ صدای قاری و گلدسته های پژمرده/ اذان مرده و دل های از خدا بیزار/ به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است/ سکوت می کند از زندگی مرا بیزار/ تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!/ از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار/" فاضل نظری"( یک جوری شده که انگار مردم از دیدن یکدیگر بیزارند. با احتیاط از کنار هم رد می شوند. حوصله ی خانه نشینی هم نیست ماجرایی داریم این روزها).
* یک نفر دستش خورد/ چای ریخت روی تقویم/ تمام روزها تلخ شد/"آبا عابدین"
* آنتوان چخوف چقدر زیبا گفت: از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند، تنها کسانی که با خود چتر می برند به کارشان ایمان دارند...
* زمین نیزار زوبین ها ،فضا خونین چرا باید؟/ زمین و آسمان من ، بدین آیین چرا باید؟/ به چشمم پلک ها هر دم،درِ شادی چرا بندد؟/ ز اشکم مخمل مژگان، بلور آجین چرا باید؟/ به همّت سروری ها را، اگر امکان نمی بینم/ به خواری بندگی ها را چنین تمکین چرا باید؟/ نگاهم نور در آیینه ی گردون نشد باری؛/ غبار خفته بر دیوار پولادین چرا باید؟/ مجالِ تاختن حاصل نشد کُرسی سواران را/ سمندِ دولتِ نام آوران، چوبین چرا باید؟/ ز امواج فضا گویی غبارِ سُرب می ریزد/ هوای زیستن یارب! چنین سنگین چرا باید؟/ ثنا چون جامه تن پوشِ ریا کاری چرا گردد؟/ دعا چون ریشه در خونابه ی نفرین چرا باید؟/ کلامم گر توانبخشِ اَبَر مردی نشد باری؛/ سرودم نوحه ای بر لاشه ای خونین چرا باید؟/ سخن در سینه می میرد، زبان در کام می پوسد/ فغان بر لب نمی آید، خدایا این چرا باید؟/"سیمین بهبهانی"
* روزم چون روزِ دیگران می گذرد امّا شب که در می رسد، یادها پریشانم می کنند. با چه اضطرابی روز را به سر می برم امّا شبانگاه من و غم یکجا می شویم/"محمود دولت آبادی"
* بیاییم به کرونا احترام بگذاریم...! کرونا اگرچه ویروسی کُشنده است امّا همین ویروس کُشنده توانست ویروس های کُشنده تری را به ما نشان بدهد که تا به حال ندیده ایم. ویروس هایی که همسایه ی ما هستند و از جنس خود ما... میوه فروشی که تنها به این بهانه که سیر بازدارنده ی کرونا هست_ که آن هم هنوز هیچ قطعیت علمی ندارد_ سیر 20 هزار تومانی را 60 هزار تومان فروخت، داروخانه ای که ماسک 500 تومانی را 20 هزار تومان فروخت، کالای طبی که دستکش 600 تومانی را 5 هزار تومان فروخت، سوداگری که مواد ضدعفونی را انبار کرد تا گران تر بفروشد، کرونا ویروس نیست..، کرونا آمد تا به ما ویروس خودمان را نشان بدهد، آمد که بگوید ویروسی خطرناک تر و ریشه دارتر درون خود شماست که شما را از ریشه خشک می کند. کرونا هشداری است که هویّت و ماهیّت مردمانی را بشناسیم که برای پول شرف و وجدان خویش را به حراج می گذارند..! "نگران نباشید کرونا فقط در میان سالمندان و افراد بیمار منجر به مرگ می شود." به نظرم این جمله بندیِ سنگدلانه خودش مصداق سالمندآزاری است. حواسمان باشد به عزیزانی که این را می شنوند و به روی خودشان نمی آورند و حتی می گویند "خب خدا را شکر" سالمندی خیلی قوا را از کار می اندازد ولی احساسات را نه...
* بالا منشین که هست پستی خوشتر/ هشیار مشو که هست مستی خوشتر/ در هستیِ دوست، نیست گردان خود را/ کان نیستی از هزار هستی خوشتر/"مولانا"
* من تا کی نباید لواشک کثیف بخورم؟ :-)
* عنوان پست از مؤمن یزدی
* این را هم بخوانید:
إنّا حَمَلنا الحُزنَ اعواماً
و ما طَلَعَ الصَّباحُ...
********************
سال هاست بار غم بر دوش می کشیم
و همچنان طلوعی در کار نیست...
"محمود درویش ترجمه ی خودم"
* ایرانِ زخم دیده ی غمگین کمی بخند/ دف می زنم برای تو با من دَمی بخند/ زانوی غم گرفته در آغوش تا به کی؟/ یک دم بدون هیچ ملال و غمی بخند/ تا چشم دشمن تو شود کور، شاد باش/ بگذار تا نگاه کند عالمی بخند/ ای سرو باستانی من کم نمی شود/ چیزی زِ ریشه ات که زِ بُن محکمی بخند/ با بته جقه های لباست چو دختران/ چرخی بزن، به نغمه ی زیر و بَمی بخند/ دنیا اگر به قصد تو برخاست غم مخور/ ایران من تو کشور جام و جمی بخند/ اوج و نشیب های فراوان چو دیده ای/ از پیچ و خم نترس به پیچ و خمی بخند/ هر شادمانی و طربی ابتذال نیست/ مهدِ بنان و پایور و خرّمی، بخند/ تا چند انتظار گشایش بلند شو/ تا کی به یادِ حادثه و ماتمی؟ بخند/ خواهی که انتقام بگیری ز غم، برقص/ خواهی به زخم خویش نهی مرهمی؟ بخند/ دیدی اگرچه داغ جوانان بیشمار/ چون غرقِ عشرتند شهیدان همی بخند/ پیراهن سه رنگ برای تو دوختیم/ با نقشِ خوش نگارِ چنین پرچمی بخند/"افشین علا"
* هر کجا رفتم غبار زندگی در پیش بود/ یا رب این خاک پریشان از کجا برداشتم؟/ "بیدل دهلوی"
* امام جمعه ی قم: ما این حرم مقدس را دارالشفا می دانیم. واقف هندی: دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما/ آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما..
* به فراقی که سوزَدَم کُشتی/ به وصالی که سازَدَم دریاب/"خاقانی"
* با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند؟/ بر مرادِ دانه هرگز آسیا گردیده است؟/ "کلیم کاشانی"
* به هر که می رسم از روزگار می نالد!/ در این زمانه ندانم که کامرانی کرد؟/"صیدی تهرانی"
* آسان مگیر تجربه ی ما به هجر خویش/ این آزمایشی ست که با خون برابر است/"صیدی تهرانی"
* و جهنّم/ تنها جای کسانی ست که فهمیدند دوستشان داریم امّا رفتند.../ الباقی را خدا می بخشد/"عاطفه گلریز"
* از چپ و راست بلا پشت بلا می آید/ و شگفت آنکه فقط بر سر ما می آید/ شُکر گفتیم پس از هر غمی امّا این شُکر/ چون نمازی است که از ترس به جا می آید/ چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده/ گفته بودند به تاثیر دعا می آید؟/ این همه باغ پس از باغ چرا می خشکد؟/ این همه داغ پس از داغ چرا می آید؟/مادرم گفت: به تاوان گناهان بزرگ/ این جزایی است که از سوی خدا می آید/"مسلم محّبی"
* جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند/ اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند/ به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی/ که آن اوضاعِ دِی، در فصل فروردین نمی ماند/ همانگونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز/ به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند/ ببین امروز مردم را به خون یکدگر تشنه/ که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند/ بیاید روزگار صافی و صلح و صفا روزی/ به جان دوستان آنروز، دیگر کین نمی ماند/ همانا خوی حیوانی ست این آئینِ خودخواهی/ اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند/ مگو یاسین بُوَد در گوشِ این خلقِ خر، آوازم/ که گر آدم شوند از اصل، این یاسین نمی ماند/ تو در این خَلقِ عامی، عارفی گر، زان که اینان را/ تمیزی شد، حنایت نزد کس رنگین نمی ماند/"میرزاده ی عشقی "
* سؤال پرسیدن را از ییلماز اردوغان یاد بگیرید آنجا که گفته: در دست های چه کسی اسراف می شوی تو اکنون که من به ذرّه ذرّه ات محتاجم؟
* لئوناردو دی کاپریو در فیلم گرگ وال استریت یک دیالوگ دارد که می گوید: "حواست به آدم هایی که وقتی برنده می شوی تشویقت نمی کنند باشد"
* قلب ما روزی پس از این روزها/ گوی سرخ پیشگویان می شود/ قطره های خون ما در پای عشق/ نقطه چین بعد پایان می شود/ پیله کردم در خودم دیوانه وار/ چهره ام حالا به مجنون می زند/ تور پیدا کن که از رگ های من/ جای خون پراونه بیرون می زند/ سال هایی دور در جایی که نیست/ از خزانی زرد برگشتم به تو/ از میان گرگ و میش عابران/ در غروبی سرد برگشتم به تو/ سال هایی دور در جایی که نیست/ رو به آوار جدایی سد شدیم/ در غبار جاده پیچیدیم و بعد/ با نگاهی سرد از هم رد شدیم/ رد شدیم و سایه هامان رد نشد/ رد شدیم اما صدامان رد نشد/ از میان کوچه های همهمه/ رد شدیم و جای پامان رد نشد/ پشت سر آغوش ما جامانده بود/ ساعت خاموش ما جامانده بود/ دوستت دارم شبیه پنبه ای/ تا ابد در گوش ما جا مانده بود/ پشت سر من با تو در میدان شهر/ پشت سر من با تو در یک خانه ام/ پشت سر داری نه یعنی داشتی/ دست می انداختی بر شانه ام/ دختر شرقی ترین رؤیای من/ دختر عود و ترنج و روسری/ دختر منظومه ی بی آفتاب/ دختر سیّاره ی بی مشتری/ شک ندارم در کتابی سوخته/ قهرمان قصه های دیگریم/ در میان کوچه های انزوا/ کاشفان بوسه های لب پریم/ در زمانی دورتر نایاب تر/ با تو روی پله های سنگی ام/ باغی از پروانه های زخمی ام/ شهری از فوّاره های رنگی ام/ پشت سر مَرد تو در آغوش تو/ مثل قایق تن به دریا داده است/ روسری بر موی تو تشبیهی از/ بادبان روی موج افتاده است/ پشت سر از ایستگاهی در غبار/ خورد و خندان باز می گردم به تو/ پشت سر من در خیابانی که نیست/ زیر باران باز می گردم به تو/ می توان با این تصور شاد بود/ قلب های ما اگر بیگانه اند/ نسخه های دیگری از ما هنوز/ در جهان دیگری هم خانه اند/ در جهانی دور یا نزدیک، تو/ چشم می دوزی به رقص فرفره/ شعر می خوانی برای باغچه/ شال می بافی کنار پنجره/ حتم دارم پشت دیوار زمان/ روزگار بهتری داریم ما/ با زبان دیگری هم صحبتیم/ نام های دیگری داریم ما/ قصّه ی ما قصّه ی امروز نیست/ پیش از اینها اتفاق افتاده ایم/ از میان قطعیت های جهان/ ما فقط یک احتمال ساده ایم/ ما که با هم سال های بی شمار/ زندگی کردیم و دنیا ساختیم/ در جهانی دیگر آیا چند بار/ یکدگر را دیده و نشناختیم/ مطمئنم بار اول نیست که/ در همین بن بست ترکم می کنی/ شرط می بندم نمی دانی خودت/ چندمین بار است ترکم می کنی/ روی دست لحظه های بی شمار/ عکسی از آوار خود هستیم ما/ رو به هر آیینه ای پرسیده ام/ چندمین تکرار خود هستیم ما؟/"احسان افشاری"
* تو می توانی هر چیزی را پاره کنی و دور بیاندازی/ امّا روزی یک نامه و یا یک عکس که لای یک کتاب پنهان نگاهش داشته ای/ بی هنگام به تو شلیک می کند/ فراموش نکن/ تو می روی اما خاطره ها جاودانه اند/"کادیر آی دمیر"
* تعریف تو از عقل همان بود که باید/ عقلی که نمی خواست سرِ عقل بیاید/ یک عمر کشیدی نفس امّا نکشیدی/ آهی که از آیینه غباری بزداید/ از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن/ جانکاه تر آهی ست که از دوست برآید/ کوری که زمین خورده و مَنَش دست گرفتم / در فکرِ چراغی ست که از من برباید/ با آنکه مرا از دلِ خود راند بگویید/ مُلکی که در آن ظلم شود دیر نپاید/"فاضل نظری"
* شعله ی انفس و آتش زنه ی آفاق است/ غم، قرار دل پر مشغله ی عشاق است/ جامِ مِی نزد من آورد و بر آن بوسه زدم/ آخرین مرتبه ی مست شدن، اخلاق است/ بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم/ لبِ ساقی به دعاگویی من مشتاق است/ بعد یک عمر قناعت دگر آموخته ام:/ عشق، گنجی است که افزونی اش از اِنفاق است/ باد مُشتی ورق از دفتر عمر آورده ست/ عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است/"فاضل نظری"
* گرچه می دانم دلم از عشق ناخشنود نیست/ عشق جز دردی عمیق و زخمِ بی بهبود نیست/ عشق، دنیایی که هر کس آمد و گفتش درود/ دیگرش جز مرگ هرگز فرصتِ بدرود نیست/ شادمانی را گرفت از من به جایش شعر داد/ شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست/ شعر می گویم مگر یادم بماند زنده ام/ رود نیز روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست/ ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:/ نوشداروی توام... با طعنه گفتم: زود نیست؟/ دیر شد در من اگر هم شور و شوقی بود مُرد/ دیر شد، این مَرد آن مردی که سابق بود نیست/"سجّاد رشیدی پور"
* گَبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش/ قبله ای دارند و ما زیبانگارِ خویش را/"سعدی"
* 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند. پیرزنی از آنجا رد می شد. ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: به نظرم مناره ی مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت! چوب بیاورید، کارگر بیاورید، چوب را به مناره تکیه دهید، حالا همه با هم فشار دهید، فشاااااااااار... و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد. کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می توان جلوی شایعه را گرفت.!! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم می گفت مناره کج است و شایعه ی کج بودن مناره بالا می گرفت دیگر هرگز نمی شد مناره را در نظر مردم صاف کرد! ولی من الآن با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم... اگر به موقع وارد عمل شوید به راحتی مناره ی زندگی تان صاف خواهد شد...
* ترس از مرگ/ زندگی را تباه می کند/ آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می برند/ امّا آگاهی به مرگ چیز دیگری ست/ به شدت زیستن را بیشتر می کند/ و سبب می شود که آدمِ مرگ آگاه/ هر لحظه را شدیدتر و علی رغم مرگ زندگی کند/"شاهرخ مسکوب"
* وقتی بیماری "سیفلیس" در دنیا فراگیر شد، در انگلستان به مرض فرانسوی، در فرانسه به مرض اسپانیایی، در روسیه به مرض لهستانی، در لهستان به مرض ترکی، در ترکیه به مرض مسیحی و در ژاپن به آبله ی چینی معروف شد. زمان های قدیم اینگونه بود که هر کشوری سعی می کرد ننگِ منشأ بیماری بودن را از خودش دور کند. امّا این روزها شهرها و کشورهای منشأ بیماری به راحتی مشخص می شوند ولی فرقی هم نمی کند همه انسانیم و برای مبارزه با آن باید دست به دست بدهیم...
* چیست که هر دمی چنین می کِشَدم به سوی او؟/ عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او.../"مولانا"
یا أصدقاء!
لَشَدَّ ما أخشى نهایةَ الطریقِ
وَ شَدَّ ما أخشى «تَحیَّةَ المَساءِ» «إلى اللّقاء»
ألیمةٌ «إلى اللّقاءِ» وَ «أصبِحوا بِخَیرِ!»
وَ َکلُّ ألفاظِ الوِداعِ مُرَّةٌ
وَ المَوتُ مُرَّةٌ
وَ کُلُّ شَیءٍ یَسرُقُ الإنسانَ مِن إنسانٍ!...
*****************************************
ای دوستان!من از پایان راه به شدت می ترسم
و از «شب به خیر» و «به امید دیدار»
«به امید دیدار» و «شب به خیر» دردناک اند
همه ی واژههای خداحافظی تلخ اند
مرگ هم تلخ است
و هر آنچه که انسانی را از انسانی بدزدد...
"عبدالمعطی حجازی ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از سمانه کهرباییان
* ز تندباد حوادث نمی توان دیدن/ در این چمن که گلی بوده ست یا سمنی/ از این سموم که بر طرفِ بوستان بگذشت/ عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی/مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ/کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟/ "حافظ"
* تو امّا وارد رگ هایم شدی و همه چیز تمام شد/ خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم/"غسان کنفانی"
* امروز در رگ هایم خون تو جاری ست/ جریانی لطیف ساده و ابدی../ "پابلو نرودا"
* ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من/ چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم/ "سعدی"
* اندر دل من درون و بیرون همه اوست/ اندر رگ من جان و تن و خون همه اوست/""مولانا"
* علّت بوسیدن اجبار, می دانی که چیست!/ تو موافق نیستی، این کار می دانی که چیست!؟/ این جنون هر وقت می بینم تو را سر می زند/ بوسه می خواهد دلم، اصرار می دانی که چیست!؟/ مثل داروهای کم پیدا، نبودت فاجعه ست/ من پر از درد توام، بیمار می دانی که چیست!؟/ دست هایم را بگیر و چشم هایم را ببین/ لااقل یک مرتبه، یک بار می دانی که چیست!؟/ بی جوابی، پاسخ دردآور چشمان توست/ از سکوتت خسته ام، بیزار می دانی که چیست!؟/ من فقط بوسیدمت اینقدر نفرینم نکن/ منطقی رفتار کن، رفتار می دانی که چیست!؟/ آمِرانه، ظالمانه، جاهلانه، هرچه هست/ دوستت دارم تو را، بسیار می دانی که چیست!؟/ "مجتبی سپید"
* بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد/ ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد/ ما توکّل کرده بودیم این ولی کافی نبود/ نیل، تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد/ از چه می خواهی بدانی؟ هیچ یک از ما نماند/ دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد/ از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند/ تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد/ مُشت هامان را گره کردیم اما ای دریغ/ مُشتی از ما سست پیمان مُشت دیگر نابلد!/ گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش/ دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد/ نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب/ باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد/ کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید/ ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد/ "حسین جنّتی"
* زندگی می گذرد و هر کس سهمی از عمر دارد/ تا آنجا که از دست بر آید باید چنان زندگی کرد که تلخ نباشد و برای دیگران هم تلخی نیاورد/که زندگی همه اش شوخی است/"احمد محمود"
* بیا بنشین بر روبه رویی ترین صندلی/ بگذار کافه چی بداند دختری که با خودش حرف می زند/ دیوانه نیست/"سیما قربانی"
* عشق/ امری کاملا باطنی و ذاتی و مربوط به نفس خود ماست/ و ما موجوداتی را که حقیقی باشند، دوست نداریم/ بلکه موجوداتی را دوست داریم که خود، آنها را آفریده ایم/"مارسل پروست"
* دین: خوشگلی زن ها با دیوونگی شون ارتباط مستقیم داره! هرچقدر خوشگل ترن دیوونه ترن! سیندی: توهین قشنگی بود خوشم اومد.../ "دیالوگ فیلم Blue valentine"
* عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش/ داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش/ ای که می گویی طبیب قلب های عاشقی!/ کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش/ دشمنانت در پی صلح اند اما چشم تو/ دوستان را هم فدا کرده ست، آنها پیشکش/ بس که زیبایی اگر یوسف تو را می دید نیز/ چنگ بر پیراهنت می زد، زلیخا پیشکش/ ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت/ برکه ای کوچک به من می داد، دریا پیشکش !/ "سجاد سامانی"
* پادشاهی را گفتند: شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد، دستور داد که او را حاضر کنند. او را آوردند شاه با تمسخر از او پرسید: با این شباهت زیاد آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده؟ گفت: خیر امّا پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده../"عبید زاکانی" :-)
* وقتی نتیجه ی انتخابات اعلام شد یعنی رأی بالاترین مرجع اعلام شده است/"ویکتور هوگو"
* چون موسی به وعده گاه آمد عرض کرد: پروردگارا "أرِنی" معشوق فرمود: "لن تَرانی"( أرِنی: یعنی خودت را به من نشان بده- لن تَرانی یعنی هرگز مرا نخواهی دید) حالا تفاوت دیدگاه شاعران را نسبت به این ماجرا ببینید:
+ سعدی با دیدگاهی عاقلانه به ماجرا نگاه کرده و گفته: چو رسی به کوهِ سینا "أرنی" مگو و بگذر/ که نیرزد این تمنا به جوابِ "لن ترانی"
+ حافظ هم طبق معمول عاشقانه دیده این قضیه را و گفته: چو رسی به طورِ سینا "أرنی" بگو و بگذر/ تو صدای دوست بشنو نه جوابِ "لن ترانی"
+ و اما مولانا هم که به قضیه عارفانه نگاه کرده و گفته:"أرنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد/ تو که با منی همیشه چه "تری" چه " لن ترانی"
* من سر به تنم زیاد بود از اوّل/ شالوده ام از تضاد بود از اوّل/ ابعاد مرا عشق به هم ریخته بود/ روحم به تنم گشاد بود از اوّل/"جلیل صفربیگی"
* همینجا لازم دانستم که هفتم اسفند_ روز وکیل _ را به همه ی وکلای کشورم مخصوصا به همسرم تبریک بگویم و البته کاش می شد به پدر همسرم _ که همیشه به من می گفت تو دختر بی پروای منی _ هم تبریک بگویم امّا متاسفانه دیگر در میان ما نیست و خاطرنشان شوم که من به عنوان کسی که دارد با یک وکیل زندگی می کند، خیلی خوب می دانم که چه کار پرمسؤولیت و پراسترسی دارند ... آرزو دارم همیشه برقرار باشند و جانب حق را نگه دارند و دادخواه و مدافع حقوق مظلومانی باشند که حقی از ایشان ضایع شده است...
* از ویروس کرونا که بگذریم جالب است بدانید قرار گرفتن ایران در لیست سیاه FATF در زمان ریاست چین اتفاق افتاد و این کشور هیچ تلاشی برای جلوگیری از آن نکرد. اینجاست که شعر نظامی بیشتر معنا می گیرد: زِ چینی به جز چینِ ابرو مخواه/ ندارند پیمانِ مَردم نگاه/ سخن راست گفتند پیشینیان/ که عهد و وفا نیست در چینیان...
* یک چیز دیگری که لازم دانستم اینجا توضیح دهم این است که لطفا بوتیمار نباشید. بوتیمار در افسانه های ایرانی پرنده ای است که بر لب دریا می نشیند و از آب آن نمی نوشد مبادا که کم شود. بوتیمار مدام غصه ی کم شدن آب را می خورد و به همین دلیل نام دیگرش را غم خورک نهاده اند. این روزها همه ی مردم عصبی اند، همه نگران و مضطرب اند و توی صورت هم چنگ می اندازند و مدام غصه ی این را می خورند که آب دریا کم می شود. جوکر در یک قسمت از دیالوگ فیلم می گفت: وقتی یک وضعیت بحرانی پیش بیاید، همین مردم به ظاهر متمدن حاضر می شوند حتی همدیگر را بخورند. با همه ی این اوصاف من به شما می گویم خودتان را کمتر آزار بدهید، کتاب بخوانید، در همان خانه کمی ورزش کنید، اگر ضرورتی ندارد از خانه بیرون نروید، اگر بیرون می روید فاصله تان را با افراد حفظ کنید، یک چای دم کنید، یک کتاب تازه را برای خواندن انتخاب کنید، یک فیلم خوب ببینید، چند ساعتی در روز از اینستاگرام و خبرهای راست و دروغش _که اغلب برای جذب فالوور به بزرگنمایی حوادث می پردازند _ فاصله بگیرید. نظافت شخصی تان را رعایت کنید، مدام دستتان را با آب و صابون بشویید، نیاز به هیچ محلول ضدعفونی کننده ی دیگری نیست. صابون بافت های چربی ویروس را از بین می برد، آب فراوان بنوشید. انقدر خودتان را اذیت نکنید، از زندگی لذت ببرید، از آنچه مانده از زندگی تان از همین ته مانده هایش حتی اگر چند ساعت باشد، با بدترین شرایط. زندگی تنها چیزی است که ما دست به نقد داریم، بقیه نسیه است. لطفا بوتیمار نباشید...( امیدوارم دفعه ی بعد از قرنطینه برایتان پست نگذارم آخر همه ی آنهایی که دلداری دادند و گفتند جای نگرانی نیست کمتر از 48 ساعت بعد از قرنطینه با مردم سخن گفتند) :-)
* خود را شکفته دار به هر حالتی که هست/ خونی که می خوری به دلِ روزگار کن/"صائب تبریزی"
* من شیفته ی خوشی های ساده ام/ آنها تنها پناهِ جان های محزون اند/"اسکار وایلد"
* دوست داشته نشدن تنها یک بداقبالی محسوب می شود/ امّا دوست نداشتن، بدبختی است/ امروز همه ی ما از این بدبختی در حال جان دادنیم/ خون و نفرت، قلب را می خشکاند/"آلبر کامو"
* یک آیه از آیات قرآن را نمی فهمد/ آنکس که درد یک مسلمان را نمی فهمد/"مهدی صحّتی"
* هستی اثری زِ نرگسِ مستِ تو بود/ آبِ رُخِ نیستی هم از هستِ تو بود/ گفتم که مگر دستِ کسی در تو رسد/ چون به دیدم که خود همه دستِ تو بود/"مولانا"
* رُخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد/ ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی/"مولانا"
* کامنت های شما را تا جایی که آدرس ایمیل و وبلاگتان را درست نوشتید، پاسخ دادم. شرمنده ی محبتتان هستم. خیلی ممنونم از اینهمه لطف شما به این صفحه. امّا آنهایی که جوابی نگرفتند، باید بگویم یا آدرسشان اشتباه بوده یا پیامی بوده که در خور پاسخ نبوده. همه ی آنهایی که اینجا را دنبال می کنند، یک غم مشترک دارند و یک دغدغه ی مشترک، دغدغه ی شان ادبیات است امّا آنهایی که دغدغه های دیگری دارند، می توانند به کسان دیگر و به شبکه های اجتماعی دیگر مراجعه کنند... نه اینجا جای این کارهاست و نه من آن آدم هستم. . کمی بزرگ شوید...
* اگر جایی غلط تایپی دیدید، بدانید سر فرصت که دوباره به بازخوانی آنچه نوشتم پرداختم، غلط ها را اصلاح می کنم. معمولا چون همیشه ضیق وقت دارم، سریع تایپ می کنم و در این بین اشتباهات تایپی هم رخ می دهد..