"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"بی حوصله پر بهانه برمی گردد / شب ها که به آشیانه برمی گردد / تنهاتر و زخم خورده تر از هر روز / تنهایی من به خانه برمی گردد."

لقد حبسنی حبیبی داخل زجاجة عطره

کما حبسوا الجنّی فی القمقم و رموا به الی قاع البحر

و من یومها انا ارسل برقیِّات الاستغاثة

فهل تعثَّرت بواحدة منها علی الشاطیء

و قرأت فیها هذه السطور؟

اذا فعلت ، لاتأتِ لا تحاول انقاذی!

لقد الفت قارورتی

فی رکنها نصبت طاولة کتابتی و نثرت اوراقی و ربطت روحی الی فرشاة اسنانی

و امطیت قلمی فی اللیل کما تمتطی الساحرة عصاها لترحل سماوات النجوم

و من یومها و انا اطیر بعیدا فی احلامی

بحثا عن اسئلة تاهت منّی،

عن کیف کان ذالک بیننا

و لماذا انت،

و متی اکسر زجاجة عطرک و استعید ذاکرتی؟

************************

یارم مرا درون شیشه ی عطرش زندانی کرد

همانگونه که دیو را در شیشه زندانی می کردند و به دریا می انداختند

من از آن روز پیام های یاری فرستادم

پس آیا یکی از آن ها را در ساحل یافته ای

و در آن این سطرها را خوانده ای؟

آنگاه که چنین کردی دیگر نیامدی و برای نجاتم تلاشی نکردی!

من با شیشه ام انس گرفتم

و در گوشه اش میز تحریرم را بنا کردم و برگه هایم را پراکندم و روحم را به مسواکم آویختم

و شبانگاهان بر قلمم سوار شدم آنگونه که جادوگر بر عصایش سوار می شود و در آسمان پر ستاره سفر می کند

و از آن روز من در رؤیاهایم تا دور دست ها سفر می کنم

درحالی که در جستجوی پرسش های گم شده ام هستم

در جستجوی اینکه چرا بین ما چنین شد

و  چرا تو؟

و من چه هنگام شیشه ی عطرت را می شکنم و حافظه ام را باز پس می گیرم؟

"غادة السمان ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از جلیل صفربیگی

* به هر راهی که رفتم، قومی دیدم. گفتم: «خداوندا! مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم، و خلق را در آن راه نباشد.» راه اندوه پیش من نهاد، گفت: «اندوه باری گران است، خلق نتواند کشید.»"ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی: تذکرة الاولیا"

* ز خود جدا شدگان پرس درد تنهایی/ که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست/ "صائب تبریزی"

* تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است/ تنهایی در قطار هزار نفر/ به تو فکر می کنم/ در چشم های بسته، آفتاب بیشتری هست/ به تو فکر می کنم و هر روز به تعداد تمام دندان هایم سیگار می کشم/ ما چون بارانی هستیم که همدیگر را خیس می کنیم/ "غلامرضا بروسان"

* سنگینی تنهایی از نبودن دیگری نیست/سنگینی تنهایی به خاطر جدایی از خود است/ آنکه دلت برایش تنگ شده خودت هستی./"اشو"

* موسلینی/ استالین/ ناپلئون/همه احمق بودند/ کدام مرد عاقلی به جای بافتن موی معشوقه اش عمرش را صرف جنگ می کند/ بیا لابلای ورقه های این کتاب همدیگر را ببوسیم/ نگران آبرو هم نباش/ اینجا کسی کتاب نمی خواند/ "شاملو"

* من سخت نمی گیرم/ سخت است جهان بی تو/"سما صفایی"

* چو پیراهن شوم آسوده خاطر/ گرش همچو قبا گیرم در آغوش/ "حافظ"

* گفتم که عشق چیست.؟ تهی کرد جام و گفت:/ بر هر کسی به شیوه ای این داستان گذشت./" نصرت رحمانی"

 * درست نمی دانم! ولی... می گویند:/ حوا بود که سیب را تعارف کرد!/ و چرا آدم خورد؟؟؟ ساده نبود... عاشق بود.../ نمی دانم! اما.../ حوا برایش با ارزش بود./ باارزش تر از بهشتی که میگویند مفت از دست داد.../ "عباس معروفی"

* چنین آورده اند که مردی نزد راموناجا آمد. راموناجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنائی – یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده که به ندرت اتفاق می افتد- یک ذهن موشکاف، ذهنی نافذ، اما با قلبی سرشار. مردی به نزد او آمد و پرسید: راه رسیدن به خدا را نشانم بده. راموناجا پرسید: هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟ شخص سؤال کننده پرسید: راجع به چه صحبت می کنی؟ عشق؟ من تجرد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم چشمم را به رویشان می بندم. راموناجا گفت: با این همه کمی فکر کن. به گذشته رجوع کن، بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هرقدر کوچک هم بوده باشد؟ مرد گفت: من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم؟ شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم نه به سمت امور دنیوی. گویند راموناجا درحالیکه خیلی اندوهگین شد به مرد گفت: پس من نمی توانم به تو کمک کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی، آنوقت نزد من بیا- چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است. اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیرمنطقی برسی، آن را درک نخواهی کرد و عشق، عبادتی است که توسط طبیعت، سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده- تو حتی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی. عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی. تلاش فراوان برای رسیدن به این مقام باید صورت گیرد. برای عشق نیاز به تلاش نیست؛ عشق مهیاست، عشق در جوشش و جریان است و تو آن را پس می زنی./ "از کتاب زندگی به روایت بودا/ اُشو"

* بگذار برایت چای بریزم/ امروز به‌شکل غریبی خوبی!/ صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی/ و گلوبندت چون کودکی/ بازی می‌کند زیر آیینه‌ها/ و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد/ بگذار برایت چای بیاورم،/ راستی گفتم که دوستت دارم؟/ گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟/ حضورت شادی‌بخش است/ مثل حضور شعر/ و حضور قایق‌ها و خاطرات دور/ "نزار قبانی"

* می‌آیی/ نشئه‌ می‌شوم/ می‌روی؛/ خُمار.../ مرا به تخته‌ی چشم‌هات ببند؛/ ترک بده/ "رضا کاظمی"

* پاییز که می شود/ پناه می برم / به خدا/ به عشق/ و پناه می برم به تک درخت حیات خانه ی تو/ تا من گنجشکی شوم / هزار رنگ/ هزار امید/ روی هزار شاخه ی درخت خانه ی تو. ... "یاشار صادقی"

* چه غم وقتی جهان از عشق، نام تازه می گیرد/ از این بی آبرویی ، نام ما آوازه می گیرد/ من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم/ خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد/ به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق/ عجب داروغه ای ! باج سر دروازه می گیرد/ چرا ای مرگ می خندی ؟ نه می خوانی ، نه می بندی !/ کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد/ ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم/ نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد/"فاضل نظری"

* آدم انتخاب می کند که عاشق شود و برای انتخابش هم دلایلی دارد، درست مثل هر انتخابی که اگر به عمق آن برسی دلایلی دارد . یک بار که دلایلت را برای خودت روشن کنی ، انتخاب هایت را در اختیار خودت خواهی گرفت./ " توبیاس وولف، شب مورد نظر"

هر روز که می‌گذرد/تکه‌ تکه‌ام می‌کند/ می‌نشینم/ تکه‌های خودم را جمع می‌کنم/ کنارهم می‌چینم/ می‌بینم تکه‌ای گم شده/ هر روز که می‌گذرد/ سبک‌تر می‌شوم/ زمانی اگر/تکه‌های گم‌شده را پیدا کردی/ کنار هم بچین/ او باید من باشم/ باقی پازل بی‌معنایی بود/ که در آن/ بازیگر و بازیچه را/ از هم نمی‌شناختی/ "شهاب مقربین" 

* از ماجرای عشقت/ روسفید بیرون آمدند/ موهایم.../ " احسان پرسا‏"

* خداحافظی که می کنیم/ برایم انگار/ آخرین دیدار بوده است/ و تا بار دیگر/ که ببینمت/ به اندازه ی سفید شدن موهام/ زمان خواهد گذشت/ "رضا کاظمی هنوز بوی عاشقی می دهم"

* دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست ؛/یا نمی‌خواهی‌ام، / یا .../ یااباالفضل !/ یعنی نمی‌خواهی‌ام ؟!/"بهرنگ قاسمی"

بی تو/ شهر خالی است/نه رنگی دارد/ نه لبخندی؛/ بی تو شهر/ تابوتی بزرگ است! "عباس حسین نژاد"

* با عشق تو،/ تنها دلاوری ممکن/ فرار است/ چرا که عشق تو / چونان را ه های روستایی/ در جهان سوم/ نیمی مسدود / و نیمی دیگر به دوزخ راه  می برد! / "غادة السمان"

* چندان‌ که‌ در سفری/‌ عطرها تو را بهانه‌ می‌کنند/ چون‌ کودکی‌ که‌ دیدن‌ِ مادر را.../ یک‌ لحظه‌ بیاندیش‌ !/ عطرها.../ حتّی عطرها/ دوری‌ و غربت‌ را احساس‌ می‌کنند !/ "نزار قبانی"

* نشئه‌ی صد درصدم، ساقی نود دارد اگر/ می‌ خورم؛ در شهرتان ‌یک جرعه حد دارد اگر/ تا که زندان بان تویی بیزارم از آزادی‌ام/ جرم ما را خود بگو حبس ابد دارد اگر/ "آرش شفاعی"

* باران که می زند به پنجره/ جای خالی ات بزرگتر می شود!!!!/" نزار قبانی"

* ندارد...

"در کلاسِ عشق ، استاد فراق این گونه گفت/ با همه شادیم ، با دل های غمگین بیشتر"

 شَوارعُنا ینقصها الحبُ و الفنُ

 وَ أُناسٌ مبتسمة 

******************

خیابا ن های ما عشق و هنر را کم دارند

و همینطور مردمی که لبخند بزنند

"جداریات عربی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از صادق ابراهیم زاده

* هنر اگرچه نان نمی شود ولی شراب زندگی ست/ "ژان پل سارتر"

* ادبیات  برای آنانی که به آنچه دارند خرسندند، برای آنانی که از زندگی بدان گونه که هست  راضی اند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراکِ جان های ناخرسند و عاصی ست.زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی ست که به آنچه دارند خرسند نیستند.انسان به ادبیات پناه می برد که ناشادمان و ناکامل نباشد. ادبیات تنها به گونه ی گذرا، این ناخشنودی ها را تسکین می دهد، اما در لحظه های جادویی و در همین لحظات گذرای تعلق حیات، توهّم ادبی ما را از جا می کند و به جایی فراتر از تاریخ می برد و ما بدل به  شهروندان بی زمان می شویم، نامیرا می شویم/ "ماریو بارگاس یوسا" 

* یک زندگی را چطور می شود اندازه گرفت؟ به طول سال ها؟ به مقدار پول؟ به ساعت های لذت عشق؟/ "اسماعیل فصیح"

* درویشی نه نماز و نه روزه است و نه احیای شب، این جمله اسباب بندگی است. درویشی نرنجیدن مردمان است که اگر این حاصل کنی، واصل گردی./ "نفحات الانس عبدالرحمن جامی"

* قسمت کرد حق تعالی چیزها به خلق، اندوه را نصیب جوانمردان نهاد، ایشان نیز قبول کردند/ "ذکر ابوالحسن خرقانی، تدکرةالاولیا"

* عشق از رهِ  تکلیف به دل پا نگذارد/ سیلاب نپرسد که رهِ خانه کدام است/ "صائب تبریزی"

* قرار نیست که حتما به قلبمان بخورد/ همین که تیر تو از چله شد رها ، مُردیم/ "عاصم اسدی"

*  من عاریتم در آن چه خوش نیست/ چیزی که در آن خوشم همانم/ "مولانا"