"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"شک ندارم، تو نیمه‌ی دیگر منی!/ همان نیمه‌ای که باد با خود برده است"


مَن تُحِبُّ لیسَ نصفَکَ الآخَرَ

هُوَ أنتَ فی مکانٍ آخَر فی الوقتِ نفسِهِ

******************************

کسی که تو دوستش داری نیمه ی دیگر تو نیست

او تویی در همان زمان در جایی دیگر...

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نسترن وثوقی

* کاظم بهمنی شعری دارد که در آن معشوقش را به روح خودش تشبیه می کند و وقتی که می خواهد مانع رفتنش شود می گوید:" روح برخاسته از من ته این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم" نه فقط از تو اگر دل بِکَنم می میرم/ سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم/ بین جان من و پیراهن من فرقی نیست/ هر یکی را که برایت بِکَنم می میرم/ بـرق چشمان تو از دور مرا می گیرد/ من اگر دست به زلفت بزنم می میرم/ بازی مـاهی و گـربه است نظر بازی ما/  مثل یک تُنگ شبی می شکنم می میرم/ روحِ برخاسته از من...! تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم...

* چنین آورده اند که مردی نزد راموناجا آمد. راموناجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنائی - یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده که به ندرت اتّفاق می افتد- یک ذهن موشکاف، ذهنی نافذ، امّا با قلبی سرشار. مردی به نزد او آمد و پرسید: راه رسیدن به خدا را نشانم بده. راموناجا پرسید: هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟ شخص سؤال کننده پرسید: راجع به چه صحبت می کنی؟ عشق؟ من تجرّد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم چشمم را به رویشان می بندم. راموناجا گفت: با این همه کمی فکر کن. به گذشته رجوع کن، بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هرقدر کوچک هم بوده باشد؟ مرد گفت: من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم؟ شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم نه به سمت امور دنیوی. گویند راموناجا درحالیکه خیلی اندوهگین شد به مرد گفت: پس من نمی توانم به تو کمک کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اوّل به زندگی برگرد و عاشق شو، وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی، آنوقت نزد من بیا- چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است. اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیرمنطقی برسی، آن را درک نخواهی کرد و عشق، عبادتی است که توسّط طبیعت، سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده- تو حتّی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی. عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیّت رسیده باشی. تلاش فراوان برای رسیدن به این مقام باید صورت گیرد. برای عشق نیاز به تلاش نیست؛ عشق مهیّاست، عشق در جوشش و جریان است و تو آن را پس می زنی./ "مطلب برگرفته از کتاب زندگی به روایت بودا اثر اشو(آچاریا) "

* درست نمی دانم! ولی... می گویند:/ حوا بود که سیب را تعارف کرد!/ و چرا آدم خورد؟؟؟ ساده نبود... عاشق بود.../ نمی دانم! امّا.../ حوا برایش با ارزش بود/ باارزش تر از بهشتی که می گویند مفت از دست داد.../ "عباس معروفی"

* زنانی که نگاهشان شبیه شعر است را باید مردانی که سر از شعر در می آورند دوست بدارند/"تهمینه میلانی"

* فروغ فرخزاد در جایی برای ابراهیم گلستان می نویسد: "امّا همین کافی بود همین که می دانستم تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را" آیا تا به حال تجربه کرده اید چنین حسّی را؟

* آدم ها دو دسته اند: تویی که دوستت دارم و بقیه/"مسعود علیزاده"

* تکیه بر وصل تو کردم گوشمالم داد هِجر/"طالب آملی"

* جدایی مانند قطع عضو است/ زنده می مانی/ امّا کمتر از پیش هستی/"مارگارت اتوود"

* رقیب گفت بر این در چه می کنی شب و روز؟/ چه می کنم؟ دلِ گم کرده باز می جویم/"سعدی"

* گفتمش در دل و جانی تو بگو من چه کنم؟/ گفت نبض ضربانی تو بگو من چه کنم؟/"مولانای من"

"اگر از عشق می پرسی بگویم عشق غمگین است/ ولی در خود غمی دارد که آن غمواره شیرین است"


عَلَّمَنی حُبُّکِ ..أن أحزَنَ

وَ أنا مُحتاجٌ مُنذُ عُصورٍ

لِإمرَأةٍ تَجعَلُنی أحزن

عَلَّمَنی ..أخرُجُ مِن بَیتی..

لِأمشِطَ أرصِفَةَ الطُّرُقاتِ

وَ أُطارِدَ وَجهَکِ فی الأمطارِ..

وَ فی أضواءِ السَّیّاراتِ..

وَ أُطارِدَ ثَوبَکِ فی أثوابِ المَجهولاتِ

أدخَلَنی حُبُّکِِ.. سَیِّدتی مُدُنَ الأحزانِ..

وَ أنا مِن قَبلِکِ لم أدخُلْ مُدُنَ الأحزانِ..

لَم أعرِف أبداً..

أنَّ الدَّمعَ هُوَ الإنسانُ

أنَّ الإنسانَ بِلا حزنٍ ذِکرى إنسانٍ..

**************************************

عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم

و من قرن ها محتاج زنی بودم که اندوهگینم سازد

عشقت به من آموخت که از خانه بیرون بزنم

تا پیاده روها را متر کنم

و در باران ها به دنبال چهره ات بگردم 

و در نور ماشین ها  

و در لباس های زنان ناشناخته

به دنبال لباست بگردم

بانوی من! عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند

که  قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم

و من هرگز نمی دانستم

که اشک همان انسان است

و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سیّد تقی سیّدی: اگر از عشق می‌پرسی بگویم عشق غمگین است/ ولی در خود غمی دارد که آن غمواره شیرین است/ من از علّامه‌های عشق خط دارم که مجنونم/ برای عاشقان دارالفنون دارالمجانین است/ سفر کردم از مغرب به مشرق تازه فهمیدم/ که چین دامنش بسیار پهناورتر از چین است/ وصال و ترس دل کندن، فراغ و داغ و جان‌کندن/ نمی دانم که تقدیر دلم آن است یا این است/ چه ساده مادرم عمری خدا عمرت دهد می‌گفت/ دعا می‌کرد در ظاهر، نمی‌دانست نفرین است...

عاشقی دردی ست بی درمان که بیمارش خوش است/ تلخی و شیرینی و اندوه بسیارش خوش است/ "علی کیهانی"

*  و چه شیرین است عشق وقتی که عذاب می دهد/ "محمود درویش"

عهد بستی آنچه بین ماست ابدی ست/ یادم رفت که بپرسم عشق را می گویی یا رنج را؟/" نزار قبانی"

* بدان یَل نیستم اما به شدّت معتقد هستم/ که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد/ "جواد منفرد"

من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم/ از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم/ عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد/ من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم/ "زهرا سلیم

درد می داند چگونه وارد قلبم شود/ می زند در، بعد با لحن تو می گوید: منم/"احسان پرسا"

* ما را به غمِ عشق/ همان عشق، علاج است/ " بیدل دهلوی"

* این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم/ که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست/"هوشنگ ابتهاج"

* پُر رنگ تر شد آن گل سرخی که خشک شد/ ما در فراق بیشتر از وصل عاشقیم/"سیّد سعید صاحب علم"

* دیدم که در رهِ عشق تنها نمی توان رفت/ همراه خویش بردم سوز و گداز خود را.../"رفیع مشهدی"

* غمگینم و این هیچ ربطی به خیابان ولی عصر ندارد/ که درختانش سال هاست مرا از یاد تو برده اند/ غمگینم و این هیچ ربطی به تو ندارد/ که پسر همسایه ام نبودی/ تا هر صبح پنجره را باز کنم/ بی آنکه جواب سلامت را بدهم با بنفشه ای در گیسوانم/ کاش به زنی که عاشق است می آموختند چگونه انتقام بگیرد/ غمگینم که عشق این همه مهربان است/"مژگان عباسلو"

* من مشهور نیستم ولی در تمام کتاب ها مرا پیدا خواهی کرد وقتی که به اسم یک عاشق برسی/"جداریات"

* لیکن آن نقش که در روی تو من می بینم/ همه را دیده نباشد که ببینند آن را/"سعدی"

* در عشق تو کس پای ندارد جز من/ در شوره کسی تخم نکارد جز من/ با دشمن و با دوست بدت می گویم/ تا هیچ کست دوست ندارد جز من/"عنصری بلخی"

* هنوز با منی و از نهیب رفتن تو/ به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم/"رودکی"( ستاره شمردن کنایه از شب بیداری ست. خواب به چشمان عاشق نمی آید او شب زنده دار است و ستاره شمار چه بسا که بخواهد معشوق را به خواب ببیند امّا مگر خیال یار و دل بی قرارش می گذارند که او لحظه ای چشم بر هم گذارد؟! به قول نظامی: بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟/ بگفت آری چو خواب آید کجا خواب؟ )

* گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست/ اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست/"سعدی"

* صبح امروز خبری خوش می رسد/ تو خواب مرا دیدی/"پل الوار"

* بچه که بودم/ پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید/ بزرگتر که شدم/ پسر همسایه بود/ سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود/ مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد/ آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند/ کشیک می دادند.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* داستایوفسکی خاطرات باخت دادنش توی قمار را در 26 روز نوشت و اسم کتاب را گذاشت قمارباز. با پولش 4 سال کل اروپا را گشت. عجب بردی شد باخت دادن هایش...

* باز پاییز و خیابان و من و ای کاش تو/ لحظه های مهر و آبان و من و ای کاش تو/ چشم های تا سحر بیدار با حسّی غریب/ پرسه های زیر باران و من و ای کاش تو/ ازدحام توی مترو، پچ پچی از هر طرف/ ایستگاهی رو به پایان و من و ای کاش تو/ کافه ی دنجی و میزی و صدای چاوشی/ سرفه و سیگار و فنجان و من و ای کاش تو/ آن جوان که می زند گیتار، یادم رفته بود/ ضلع غربی، دور میدان و من و ای کاش تو/ کوچه های ساکت و تاریک امّا منتظر/ شورش آن عشق پنهان و من و ای کاش تو/ یک شبِ تبدار دیگر عطر آغوشت کجاست؟/ مستی و حال پریشان و من و ای کاش تو/ شعر می خوانم برایت حالم اصلا خوب نیست/ گوشه ای در بام تهران و من و ای کاش تو.../"محمودرضا خرازی فر"

* در نیمی از هر زن جسد مردی نفس می کشد که روزگاری عاشقش بوده است.../"ویدا احسان"

* راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست/ تعلیممان دهد که بر او بر چه سان رَویم/" مولانا"

* نمی دانم داستان زندگی ام چطور تمام می شود امّا هیچ کجای این داستان نمی خوانی که من جا زده باشم... همین...

"آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من/ که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا"


أحلُمُ بشیءٍ واحدٍ أو أکثرَ قلیلاً

أن ألِفَّ ذراعی الیُسری حولَ کتفِکَ

وَ الیُمنی حولَ کتفِ العالَمِ

وَ أقولُ لِلقَمَرِ صَوِّرنا....

****************************

یک رؤیا دارم یا کمی بیشتر 

اینکه دست چپم را دور شانه ی تو بگذارم

و دست راستم را دور شانه ی  دنیا

و به ماه بگویم از ما عکس بگیر...

"ریاض الصالح الحسین ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا: آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من/ که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا/ ابر چشمم به هوای رخ تو بارانی ست/ مثل دریای دلت دیده ی من طوفانی است/ یک نظر کردی و دل گشت اسیرت اینک/ پشت مژگان دو چشمت دل من زندانی است/ همچو گردون به تمنّای وصالت شب و روز/ کار و دل از پی دیدار تو سرگردانی است/"مولانا"

* در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، امّا محبوب ِ مجنون نبودند. مجنون را می گفتند که از لیلی خوبترانند؛ بر تو بیاریم. او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است. من از آن جام شراب می نوشم. پس من عاشق شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرّین بود مرصّع به جوهر و درو سرکه باشد یا غیر شراب چیز دیگری باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه ی شکسته که درو شراب باشد به نزد من بِه از آن قدح و از صد چنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد. همچنانکه آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است، و سیری به روز پنج بار خورده است. هر دو در نان نظر می کنند. آن سیر صورت نان می بیند . گرسنه صورت جان می بیند. زیرا این نان همچون قدح است و لذت آن همچون شراب است در وی، و آن شراب جز به نظر اشتها و شوق نتوان دیدن. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورت بین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی./" فیه ما فیه / مولانا"

* حالم بد است جای خودت را به من بگو/ تنها علاج زندگی ام شانه های توست/"محمّد قاسملوی"

* من از تمام جهانی که غرق اندوه است/ به شانه های تو تکیه زدم که چون کوه است/"مهتا پناه"

* اگر عشق، حقیقی باشد و رابطه، رابطه ی سالم، تو دوباره عاشق خواهی شد! یک بار عاشق او، یک بار با کمک او عاشق خودت.../"مادام کوترل"

* همه چیز را می شود حاشا کرد جز عطر آنکه دوستش داری/ همه چیز را می شود نهان کرد جز صدای گام زنی که در درونت راه می سپرد/ با همه چیز می شود جدال کرد جز زنانگی تو/ " نزار قبانی"

* همه ی زنان با حضور زنی دیگر فراموش نمی شوند!/ زنی وجود دارد که اگر گم شد/ تمام زندگی ات را برای جمع کردن چهره اش از صدها زن دیگر می گذرانی/ و پیدایش نمی کنی/"نزار قبّانی"

* در این جهان چیزهایی هست که هیچوقت نمی شود کامل گفتشان/چیزهایی که وقتی به کلمه در می آیند از ابعادشان کاسته می شود/ مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی می ترسم /هیچ جوره نمی شود ابعاد این ترس را فهمید/ نمی شود گفت منظور ترسی است که تا عضله ی ران بالا می آید/ یا ترسی که اتاق را پر می کند یا ترسی که به اندازه ی جهان است/ ابعاد دقیق تنهایی را نمی شود معیّن کرد/"عطیه عطارزاده"

* دلم را که مرور میکنم تمام آن از آن توست فقط نقطه ای از آن خودم.روی همان نقطه هم میخ می کوبم و عکس تو را می آویزم/ " نزار قبانی"

* این حس و حال و حالتم را دوست دارم/ یک عکس کوچک توی جیب کیف پولم / تنهاترین هم صحبتم را دوست دارم / برعکس آدمهای دلبسته به دنیا / هر تیک و تاک ساعتم را دوست دارم / امشب دوباره خاطرت مهمان من بود / مهمانی بی دعوتم را دوست دارم/ هرچند باعث می شود هر شب ببارم/ اما دل کم طاقتم را دوست دارم / عادت شده این گریه های بی تو ،هر چند / می خندی امّا عادتم را دوست دارم ./ "سید تقی سیدی"

* در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی/ لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم/ "عطار نیشابوری"

* چقدر جای من در بین کتاب های تاریخ خالی ست/ بس که با چشم های تو جنگیده ام/"حمید سلاجقه"

* به من گرسنگی بدهید/ سخت و جانفرسا/ امّا برایم عشق کوچکی باقی بگذارید/ صدایی که در پایان روز با من سخن بگوید/ دستی که در تاریکی اتاق لمسم کند/ و این تنهایی طولانی را بر هم زند/"کارل سندبرگ"

* افسردگی از جنس غم نیست، خشم است، خشمی علیه خود. خشمی که رو به درون چرخیده و حمله می کند/"فروید"

* غمگین ترین دیالوگی که تا به حال شنیده ام مربوط به سریال fleabag بود: کاری نکن ازت متنفر بشم، دوست داشتنت به اندازه ی کافی دردناک هست.

* در لحظه ی خاصی از درد، هیچ کس نمی تواند کاری برای آدمی انجام دهد، رنج همیشه تنهاست/"آلبر کامو"

* گفته اند که وقتی پیامبر به مدینه آمد و مردم مدینه مسجد نبوی را بنا کردند، درست در نزدیک ترین جا به محراب پیامبر، درخت خرمای سالخورده ای جا خوش کرده بود. انگار که ستون مسجد باشد. پیامبر که می خواست با مردم صحبتی بکند، می رفت و به درخت خرمای خشک و کهنه تکیه می زد، تا اینکه مردی از راه رسید و برای پیامبر منبری ساخت که وقت صحبت بر آن بنشیند و مردم او را بهتر ببینند. می گویند که وقتی پیامبر درخت را رها کرد و بر سر منبر نشست درخت انگار خم شد، انگار پشتش تا شد. متمایل شد به جانب منبری که پیامبر بر آن نشسته بود. بعد صدایی از درخت به گوش رسید که شبیه صدای ناله بود. پیامبر ناله ی درخت را که شنید به اصحاب گفت: حَنَّ إلیَّ...( یعنی دلتنگ من شده برای من ناله می کند) و رفت و درخت را در آغوش گرفت و نوازشش کرد. بعد از آن درخت آرام گرفت. از همان وقت نام درخت شد حنّانه( یعنی بسیار ناله و فغان کننده) درخت بعدها از مسجد خارج شد امّا هنوز هم که هنوز است در مسجد پیامبر جای درخت باقی ست. بماند برای آدم های دلتنگ با پی نوشت این بیت زیبای مولانا: بنواخت نور مصطفی آن اُستُنِ حنّانه را/ کمتر ز چوبی نیستی حنّانه شو حنّانه شو... (اُستُن یعنی ستون)

* خسته بودم. دل و دماغ به روز کردن اینجا را نداشتم امّا دلم نیامد بیایید و دست خالی بر گردید. از لطف شما به این صفحه ممنونم. خوشحالم که اینجا را دوست دارید...