"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"من در آغوش تو از خود متولّد شده ام/ روزه بر مؤمن دور از وطنش واجب نیست"

وَ یبعثُ اللّهُ مَن یَحتضِنُکَ فی قلبهِ کوطنٍ صغیرٍ

بعیداً عن تفاهةِ هذا العالمِ 

وَ سوءِ الّذی یَسکُنُهُ فی کلِّ زاویةٍ

************************************

و خداوند کسی را می فرستد که تو را همچون وطنی کوچک در قلبش به آغوش می کشد

به دور از زشتی های این جهان

و شرارتی که در هر گوشه و کنارش برقرار است

"رضوی عاشور ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از آرش مهدی پور

* پیرو پست بالا اینها را هم بخوانید:

الحِضنُ هوَ اکثرُ الاماکنِ الضیقةِ اتّساعاً

**************************

آغوش وسیع ترین مکان کوچک دنیاست

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

الوطنُ لیس شرطاً أن یکونَ أرضاً کبیرةً

فقد یکونُ مساحةً صغیرةً حدودُها کتفَینِ

****************************************

شرط وطن این نیست که زمینی بزرگ باشد

بلکه می تواند مساحتی کوچک باشد به اندازه ی شانه ها

"غسان کنفانی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

* غم هایم هرچه که باشد وسیع تر از شانه هایت نیست/"فرشته رضایی"

* در آغوش آنچنان گیرم تنت را/ که نبود آگهی پیراهنت را/"نظامی کنجوی"

* آنچنان دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش/ فکر آغوشش لباسم را معطّر می کند/"علی صفری"

* از پیراهنت دستمالی می خواهم که زخم عمیقم را ببندم و از دهانت بوسه ای که جهانم را تازه کنم/"حسین منزوی"

* بهار خوب ندیدم بهار خوبی باش/ تو روزگار منی روزگار خوبی باش/"ناصر حامدی"

* نه مرا با تو بودن آسان است/ نه توان گفتنت وداع وداع/ عشق ای ترکِشِ کنارِ نخاع/"بهادر باقری"

* هوشنگ ابتهاج درباره ی زخم هایی که به روحمان وارد می شود می گوید: خون می رود نهفته از این زخم اندرون/ ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد... محمود دولت آبادی هم می گوید: زخمی اگر بر قلبت بنشیند، نه می توانی زخم را از قلبت وا کنی نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکّه ای از قلب توست، زخم و قلبت یکی هستند...

* امروز توی یک کتاب با یک کلمه ی جدید آشنا شدم sillage سیاژ کلمه ای ست فرانسوی به معنای رد عطری که از یک نفر به جا می ماند. قشنگ بود...

* الان خیلی خوب درک می کنم که حسین پناهی چه حسّی داشت وقتی گفت: سرم ظرفیّت خاطراتم را ندارد...

* در عشق توام نصیحت و پند چه سود/ زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود/ گویند مرا که بند بر پاش نهید/ دیوانه دل است پای در بند چه سود/"مولانا"

* عکس را که می دانید خیلی دوست دارم بعد این عکس بود که فهمیدم چرا مجری کلید اسرار همیشه پالتویش چند سایز بزرگ تر بود :-)

* یکی از پسرهای کلاسم سال ها قبل شاگرد پدرم بود این ترم شاگرد من است اتّفاق قشنگی بود :-)

* راستی سلام...