لَهُ عامانِ لایَبکی وَ لم اَشهَد لهُ دمعةً
وَلکن حینَما غابت تَناثَر لم اُطق جَمعَه
فَهذا البُعدُ اَربکَهُ یُصَلّی ظُهرَهُ سَبعَةً
**************************************
او دو سال گریه نکرد و من اشکش را ندیدم
امّا وقتی آن دختر رفت حالش بهم ریخت دیگر حتّی تحمّل دوستانش را نداشت
و این دوری او را آنچنان متحیّر کرد که نماز ظهرش را هفت بار می خواند.
"محمّد العتیق ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از سعدی
* در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد/ حالتی رفت که محراب به فریاد آمد/"حافظ"
* ابروی دوست گوشه ی محراب دولت است/ آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از او/ "حافظ" مقصود حافظ از این بیت این است که ابروی یار محل راز و نیاز و مطرح ساختن آرزوها و رسیدن به خواسته ها و آرزوهاست. پس به او رو کن و با اظهار نیاز چهره ات را به این درگاه بمال تا به خواسته ها و آرزوها و دولت و اقبال برسی. می خواهم بگویم که همه می دانیم که قوس بالای محراب شباهت زیادی به ابروی کمانی دارد به همین دلیل برای عاشق دین و دل باخته ابروی دلدار همچون محرابی ست که به سوی آن نماز می خواند و حتّی اجابت دعا و خواسته هایش را هم از آن می خواهد. به نازک خیالی رندانه و شیطنت حافظ در این بیت دقّت کنید: محراب ابرویت بنما تا سحر گهی/ دست دعا برآرم و در گردن آرَمَت...
* آورده است چشم سیاهت یقین به من/ هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من/ من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست/ خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من/ ای قبله گاه ناز ! نمازت دراز باد !/ سجاده ات شدم که بسایی جبین به من/ بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم/ نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من/ یاران راستین مرا می دهد نشان/ این مارهای سرزده از آستین به من/ تا دست من به حلقه ی زلفت مزیّن است/ انگار داده است سلیمان نگین به من/ محدوده ی قلمرو من چین زلف توست/ از عرش تا به فرش رسیده ست این به من/ جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من .../"علیرضا بدیع"
* روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست/ دیدم انگار دوستت دارم، علتش را درست یادم نیست/ چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد/ خنده ات حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست/ هی به عکست نگاه می کردم زیر چشمی و در خیال خودم/ می زدم بوسه ها به پیشانیت، لذتش را درست یادم نیست/ آن شب از فکر تو میان نماز، بین آیات سوره ی توحید/ لَم یَلد را، یَلد وَ لَم خواندم! رکعتش را درست یادم نیست/ باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد/ پیش از اینها همیشه تنها بود مدتش را درست یادم نیست/ خواب تو خواب هر شبم شده بود، راه تعبیر آن سرودن شعر/ جای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست یادم نیست/ مانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه.../ اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست!/"مهرداد بابایی"
* رسیده ای که برایم جنون رقم زده باشی/ خدا کند که چنان عشق بر سرم زده باشی/ شبیه طفل دبستانی آرزوی من این شد/ سیاه مشق دلم را خودت قلم زده باشی!/ در انحصار زمین نیستی، برای همین هم/ بعید نیست که با ماه شب قدم زده باشی/ بعید نیست به زیباترین زبان نگاهت/ معادلات جهان مرا به هم زده باشی/ سپرده ام که ببخشند، خون عشق حلالت!/ اگر به فرق سرم خنجر دو دم زده باشی/ تو آمدی که بمانی،بمان و زندگی ام کن/ بخند، دوست ندارم غریب و غمزده باشی/"امید صباغ نو"
* و در آخر مولانای من هم اینگونه سروده: چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی/ منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی/ چو وضو ز اشک سازم بُوَد آتشین نمازم/ در مسجدم بسوزد چو بِدو رسد اذانی/ رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد/ ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی/ عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن/ که نداند او زمانی نشناسد او مکانی/ عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است/ عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی/ در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل/ دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی...
* شعر عربی پست و ترجمه اش را قبل ترها هم یک بار برایتان گذاشته بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست.
* فعلا همین باید بروم...