"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"خطر در آبِ زیرِ کاه بیش از بحر می باشد/ من از همواریِ این خَلقِ ناهموار می ترسم"


کُلَّما إبتَعَدتُ عَنِ الکُتُبِ

عاقَبَنی اللّهُ بِالنّاسِ...

*************************

هر بار که از کتاب دور شدم

خدا مرا با مردم مجازات کرد...

"هند الغریب ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صائب تبریزی


* من با خدا در صلح و دوستی هستم/ مشکل من، انسان ها هستند/"چارلی چاپلین"

* ما به جرم ساده لوحی اینچنین تنها شدیم/ مردمان این زمانه با دو رنگی خوشترند/"مسیح مسیحا"

* کتابی که می خوانی نباید به جای تو بیندیشد/ باید تو را به اندیشیدن وا دارد/"شارل دو مونتسکیو"

* در زندگی دو موهبت وجود دارد: کتاب و دوست/ این دو باید از لحاظ تعداد، دقیقا عکس هم باشند/ تعداد زیادی کتاب/ و عدّه ی انگشت شماری دوست/"الیف شافاک"

* امروز می دانیم که اگر فرزند من و شما درس خوان شود/ احتمالا در اولین فرصت از درس خواندن باز می ایستد در حالی که اگر کتاب خوان شود/ تا آخر عمر کتاب را به عنوان دوست و رفیق بسیار با ارزش با خود خواهد داشت/"دکتر فرهنگ هولاکویی"

* بیرونتان را مرتب نکنید/ درونتان را مرتب کنید/ و سپس خواهید دید که بیرونتان نیز مرتب خواهد شد/ آشفتگی بیرونی انعکاس آشفتگی درونتان است/"اُشو"

* هرچه بی سوادی، جهل، فقر، ناامنی، بی قانونی و بی اخلاقی در یک جامعه بیشتر شود/ بازار مذهب پر رونق تر می شود/"اُشو"

* به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید/ زیرا شخصیت شما جوهر وجود شماست/ و آبرویتان تصورات دیگران نسبت به شما است/"جان وودن"


* خونِ خود، ما به دو چشمِ تو نمودیم حلال/ باده از مردمِ مخمور گرفتن ستم است/"صائب تبریزی"


* با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا/ شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما/ بهلول وار فارغ از اندوه روزگار/ خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما/ کاری به کار عقل ندارم به قول عشق/ کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا/ گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست/ ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟/ فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست/ چون رود بگذر از همه سنگ ریزه ها/"علیرضا بدیع"


* گرچه بیزارم از آن هَمبَسترِ بازاری اش/ آرزو دارم بماند بر سرِ دلداری اش/ اشک می ریزم ولی شادم که می ریزد رقیب/ اشک های جاری ام را در حسابِ جاری اش!/ کاش کمتر باشم از او در تمام عمر خویش/ تا نبیند ضربه از خود بیشتر پنداری اش/ من که خود صد داستان در سینه دارم ، خسته ام/ خسته ام از عشق از این قصه ی تکراری اش/ تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهر/ دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!/ "یاسر قنبرلو"

* سعدی یک جوری تنهایی را معنی کرد که بعد از این همه سال هیچ کس نتوانست حتی به او نزدیک شود: " ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می شود"

* آقای مجری: تنبلی مادرِ همه ی بدبختیاست! پسر عمه زا: باشه به هر حال مادره احترامش واجبه  :-)

* تو می روی و دل ز دست می رود/ مرو که با تو هرچه هست می رود/"هوشنگ ابتهاج"

* پاره ی دل تا به دل بند است فکر چاره کن/ برگ گل چون ریخت نتوان دگر پیوند کرد/"صیدی تهرانی"


* هر که یک دم با تو در این راه‌ بندان مانده است/ چند ساعت آن حوالی در خیابان مانده است/ چشم و ابروی تو از بس دور میدان کشته داد/ این زمان تندیس فردوسی‌ ست حیران مانده است/موی ناخوانای تو با شیوه‌ ی تلفیق تو/ گیسوان لیقه با ابروی نستعلیق تو/ نسخه‌ ای خطی که دور از دست دوران مانده است/ آن تن نازک میان آن قبای ارجمند/ برگ گل گفتی که در اوراق قرآن مانده است/ کور خواهد کرد چشم شهر را زیبایی‌ ات/ لشکر آغا محمدخان به کرمان مانده است/ جان به لب گشتیم و با این حال عشق از دل نرفت/ میزبان از خانه بیرون رفته مهمان مانده است/ نصف عمرم صرف شد در بای بسم الله دوست/ از پی تفسیر خالت چند دیوان مانده است/"علیرضا بدیع"

* یک زندگی کم است/ برای آنکه تمام شکل های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم/ می خواهم هر صبح پنجره را که باز می کنی آن درختِ روبه رو من باشم/ فصلِ تازه من باشم/ آفتاب من باشم/ استکان چای من باشم/ و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو می گیرد/"روزبه سوهانی"

* کمتر از تو کتاب خوانده ام/ سفر رفتم/ فیلم دیدم/ زیبایی ام خیلی کم است/ درست مثل صفرهای حساب بانکی ام/ جز نام تو چند کلمه ی دیگر هم بلدم/ سلام، بوسه، باران/ و بعد باز نام تو/ برای شما که شاملو می خوانی شعرهای من خیلی کم هستند/ امّا دیوانگی های زیادی دارم به سرم بزند/ درست شبیه مردی می شوم که بیشتر از همه دوستش داری/ که بیشتر از همه دوستت دارد/"منوچهر بلیده"

* گرچه دوری می کنم بی صبر و آرامم هنوز/ می نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز/"وحشی بافقی"

* سعی کن کسی که تو را می بیند آرزو کند مثل تو باشد/ از ایمان سخن نگو/ بگذار از نوری که بر چهره داری آن را احساس کند/ از اخلاق برایش نگو/ بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد/ بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند/"احمد شاملو"

* وقتی به دردمان نخورد راه چاره‌ ها/ دیگر چه فرق می‌کند این استخاره‌ ها/ من پای دل‌ سپرده‌گی‌ ام ایستاده‌ ام/ اما تو هم‌ چنان به هوای سواره‌ ها/ دارید بی‌ محاکمه محکوم می‌ کنید/ دیگر بس است خسته‌ ام از این اشاره‌ ها/ بر من مگیر خرده اگر سرنوشت من/ غمگین‌ تر است از همه سوگواره‌ ها/ هر قدر پیش‌ تر بروی غیرممکن است/ پیدا کنی شبیه مرا در دوباره‌ ها/"الهام دیداریان"

* دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست/ جانا به خدا من به خدا من به خدا من/"سیمین بهبهانی"

هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود/ همّتم را رود اگر مى داشت اقیانوس بود/ رد شدى از بین ما دیوانگان و مدّتى ست/ بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟/ خواب دیدم دست هایم خالى از گیسوى توست/ خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود/ عطر گیسوى رهایى آمد و آزاد کرد/ پادشاهى را که در زندان خود مـحبوس بود/ هر زمان از عشـق پرسیدند، گفتم: آه، عشق…/ خاطرات بى شمارى پشت این افسوس بود/" سجاد سامانی"

* فتبارک گفتن اللّه بی حکمت نبود/ شدّت زیبایی ات رَب را به وجد آورده بود/"علی لشکری"

* بوسه ای که قلبت را لمس نکند فقط دهانت را کثیف کرده!/"آل پاچینو"

* انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند و آن شخص برایش یک غریبه باشد/ می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند و تا آخر عمر فراموشش نکند/"اوریانا فالاچی"

* وقتی تحصیل کرده هستید/ که بتوانید تقریبا هر حرفی را بشنوید بدون آنکه عصبانی شوید یا اعتماد به نفستان را از دست بدهید/"رابرت فراست"

* بی شعوری ربطی به سواد ندارد/ به رفتار آدم ربط دارد/ حتی بعضی از بی شعور ترین افراد کسانی هستند که متخصص محسوب می شوند و دیگران را راهنمایی می کنند/"خاویر کرمنت"

* هیزم انبارها می شدم/ به بوی سر انگشت های تو بود که جوانه کردم/ چه بود زندگی اگر تو نمی رسیدی؟/"شمس لنگرودی"

* بگذار که این سوخته پَر مالِ تو باشد/ دل بارِ گران است ببر مالِ تو باشد/ دنیای مرا پس بده ای آخرت ناب/ حیف است که این زودگذر مالِ تو باشد/"سیّد مهدی موسوی"

* تو خوبی/ مثل خاطره ی یک بار سفر به شمال برای یک خانواده ی فقیر/ تو همیشه در یادِ منی/"علیرضا روشن" 

* چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد/"مولانا"

* دانی که از چه خندم؟ از همّت بلندم/ زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم/"مولانا"

* من وقتی یک آهنگ جدید بیرون می آید آنقدر گوش می دهم که نه تنها از آن آهنگ بلکه از آن خواننده و حتی از موسیقی و یک مدت از خودم و تا مدتها از جامعه ی جهانی بیزار می شوم. آهنگ "خوابتو دیدم" بهنام بانی را چند وقت پیش که گوش دادم ناخودآگاه مثل ابر بهاری اشک می ریختم آنقدر گریه کردم که کلا خط چشم و رژ لب و همه ی آرایشم قاطی شد مجبور شدم صورتم را دوباره بشورم و آرایش کنم. توی ماشین تمام طول مسیر از آمل تا بابل همین آهنگ را گوش می دادم و گوشه ی چشمم را پاک می کردم. دیروز وقتی توی ماشین داشت پلی می شد سریع ردش کردم و توی دلم گفتم  چقدر از این آهنگ بدم می آید؟ :-)


"من برای خودم کسی هستم دور و بر خُرده عشق هم کم نیست/ آنکه دل از تو بُرد هر کس هست، بندِ انگشتِ کوچکم هم نیست"

لا تُحِب مِن بَعدی شخصاً عادیّاً

علی الاقلِّ أهزِمنی بِشخصٍ أفضل منّی

حتّی لا أموت مَرَّتَینِ

 ********************

بعد از من عاشق یک فرد معمولی نشو

حداقل مرا با کسی بهتر از من شکست بده

تا دوبار نمیرم...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



 * عنوان پست از علیرضا آذر: خاطرت هست روزگارم را؟ جایگاه مقدسی بودم/ وزنِ یک عشق روی دوشم بود من برای خودم کسی بودم/ من برای خودم کسی هستم دور و بر خُرده عشق هم کم نیست/ آنکه دل از تو بُرد هر کس هست، بندِ انگشتِ کوچکم هم نیست/"علیرضا آذر"

* پرسیدی: "از عُشّاق من مانده کسی دیگر؟"/ گفتم : "خدا برکت دهد؛ آری بسی دیگر"/ عاشق تر از من در جهان اما نخواهی یافت/ بیهوده می‌ گردی به دنبال کسی دیگر/ لب‌ های تو آماده‌ ی جنگ و ستیزی نو/ لب‌ های من در حسرت آتش بسی دیگر/ افتاده‌ ام از بند مویت در شب چشمت/ افتاده‌ ام از محبسی در محبسی دیگر/ ای عشق! می‌ بینی که چون اسباب بازی، باز/ افتاده‌ ای در دست طفل نورسی دیگر.../"رضا یزدانی"

* آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد/ با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد/ با من شکوهی داشتی با او نخواهی داشت/ قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد/ افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند/ گمنامی بدبختی ام افسانه خواهد شد/ پنهان شدی تا مثل از ما بهتران...آری/ کرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد/ هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت/ از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد!/"مهدی فرجی"

* مرا خود کُشتی امّا یادِ من بسیار خواهی کرد/ "صیدی تهرانی"

* می روم نم نم و جهانم را ساکت و سوت و کور خواهی کرد/ لهجه ی کفش هات مُلتهب اند بی شک از من عبور خواهی کرد/ در همین روزهای بارانی یک نفر خیره خیره می میرد/ تو بدی کردی و کسی با عشق از خودش انتقام می گیرد/"علیرضا آذر"

* چه گویمت که به دل بی رُخَت چه حال گذشت؟/ غمت مباد اگر غم، وگر ملال گذشت/"خضری لاری"

* یکی از گوشه نشینانِ زُهد، من بودم/ به باد داد هوای تو نام و ننگ مرا/"صیدی تهرانی"

* من می‌ روم جایی که جای دیگری باشد/ از شانه‌ های تو پناه بهتری باشد/ زندان تاریک تو راه چاره‌ای دارد؟/ پس من چطوری آمدم‌؟ باید دری باشد/ یک عمر «صرف‌»ات کرده‌ ام دیگر نخواهم کرد/ غیر از تو شاید مثل «رفتن‌» مصدری باشد/ عیبی ندارد هرچه می‌خواهی ببارانم‌/ بگذار این پایان گریه آوری باشد/ آنکه تمام هستی‌ اش را سوخت پای تو/ نگذاشتی یکبار مرد دیگری باشد/ پرواز را از تخم چشمانم درآوردی/ حالا چه فرقی می‌کند بال و پری باشد…/"مهدی فرجی"

* پیدا بکن یک آدم آدم‌ تری را/ و شانه‌ های محکم و محکم‌ تری را/ آقای خوبی که دلش سنگی نباشد/ معشوق‌ های دوستت دارم‌ تری را/ من را رهاکن، هرچه ‌می‌ خواهی تو داری/ از دست خواهی داد چیز کمتری را/ با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید/ و زد رقـم آینده‌ ی درهم‌ تری را/ تو آخر این داستان باید بخندی/ پس امتحان کن عاشق بی‌ غم‌ تری را/ من می‌ روم آرام آرام از همه‌ چیز/ هرروز می‌ بینی من مبهم‌ تری را/ من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا .../ پیدا نکردم واژه‌ ی مرهم‌ تری را/ "سیدمهدی موسوی"

* عمری است از آن سوی عدم می آیم/ گاهی به سر و گه به قدم می آیم/ هرچند به باد می دهند اجزایم/ تا یادِ تو می کنم به هم می آیم/ "بیدل دهلوی"

* عشّاق تو مُردند و غم و درد تو بُردند/ این طایفه چیزی نگذارند به وارث/"فیضی دکنی"

* وصالم خجلت یار است و هجرم آتش هستی/ همان نسبت که گل با خار دارد او به من دارد/"صیدی تهرانی"

* نمی دانم که را قاصد کنم از مَحرمان یا رب/ به سویش شوق را گر می فرستم دیر می آید/"صیدی تهرانی"

* از قیدِ خط و زلف امید نجات هست/ بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم/"صائب تبریزی"

* اینجا دلی به یاد دلی بی قرار نیست/ اصلا کسی به شوق تو در انتطار نیست/ بیهوده می روی به تماشای روی ماه/ در خانه های شهر کسی روزه دار نیست/ رفتم کنارِ تربتِ مجنون ولی دریغ/ دیدم که هیچ دسته گلی بر مزار نیست/ رسوا شدن طبیعت عشق است غم مخور/ پایان این مسیر به جز چوبِ دار نیست/ گفتی چگونه دل به تو دادم عجیب بود/ گفتم که در محبت تو اختیار نیست/ باید برای بُردنِ او عاشقانه باخت/ وقتی که عشق قاعده اش جز قمار نیست/ حالا چه چیز مانده از او گریه کرد و گفت/ جز حسرتی عمیق از او یادگار نیست/"مجید ابوفاضلی"

* جلال آل احمد در سال های دور از سیمین دانشور برایش نوشت: با هر کس حرف می زنم اولین کاری که می کنم این است که حلقه ام را طوری به رُخش بکشم که او از من بپرسد که ازدواج کرده ای؟ و من حرفم را به تو بکشانم و بعد عکس تو را نشانش بدهم :-)

* شعر هم مثل قرص برای مریض قطع امید شده بی فایده است/ باید ببینمت/"پویا جمشیدی"

* آخرین چیزی که انسان محکم نگه می دارد/ اغلب دستِ کسی است/"پوستین گردر"

* این را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

 بَعدَ نهایةِ الحَربِ وَجَدوا رسالةً فی جیبِ أحَدِ الجُنودِ یَقولُ فیها: "لَقَد کانت حَبیبتی أشَدَّ قَسوَةً مِنَ الحَربِ..."

بعد از پایان جنگ نامه ای را در جیب یکی از سربازان پیدا کردند که در آن می گوید: معشوقه ی من از جنگ هم بی رحم تر بود...

و پیروش این شعر را بخوانید :

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی/ تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!/ تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند/ ولی در لشکرت سربازهای بیشتر داری/ تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی/ بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟/"حامد ابراهیم پور"

* اگر محسن چاوشی نبود من با کی زمزمه می کردم: "مطمئن باش کسی قادر نیست منو از عشق تو برگردونه" واقعا اگر چاوشی نبود قرار بود چی زمزمه کنیم؟ این خارجی ها چکار می کنند چاوشی ندارند؟ :-)

 * چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها/ پایِ برهنه دل به در آید که جان کجاست؟!/"مولانا"

"هر که به من می رسد بوی قفس می دهد/ جز تو که پر می دهی تا بپرانی مرا"

أنا وَحدی..

دُخانُ سَجائری یضجرُ

وَ منّی مَقعدی یضجرُ

وَ أحزانی عصافیرٌ..

تفتشُ – بَعدُ- عَن بیدرٍ

عَرفتُ نساءَ أوروبا..

عَرفتُ عواطفَ الإسمنت وَ الخَشبِ

عَرفتُ حضارةَ التعب..

وَ طُفتُ الهندَ، طُفتُ السِندَ، طُفتُ العالمَ الأصفرَ

وَ لم أعثر..

على إمرأةٍ تَمشطُ شَعری الأشقرَ

وَ تَحملُ فی حَقیبتِها إلیَّ عَرائسَ السُکَّرِ

وَ تَکسونی إذا أعرى

وَ تنشلُنی إذا أعثر

أیا أمی..

أیا أمی..

أنا الولدُ الّذی أبحَرَ

وَ لا زالت بِخاطرِه

تَعیشُ عروسةُ السُکَّرِ

فَکَیفَ.. فَکَیفَ یا أمی

غَدَوتُ أباً..

وَ لَم أکبر؟

********************************

 تنهایم..

دود سیگارم خسته است

و صندلی ام از من خسته است

و غم هایم گنجشکانی اند

که دنبال سرزمینی برای کوچ می گردند

زنان اروپا را شناختم

عواطف سیمان و چوب را هم

با تمدن فرسوده شان آشنا شدم

هند را گشتم

و سند را

و جهان زرد ها را

ولی هیچ کجا ...

زنی را پیدا نکردم که موهای طلایی ام را شانه کند

زنی که در کیفش برایم آبنبات قایم کند

زنی که وقتی عریانم بپوشاندم

و وقتی که زمین می خورم بلندم کند

آی مادرم ...

آی مادرم ...

من آن پسر بچه ام که دریاها را سفر کرده

و هنوز دلبسته ی آن آبنبات است

پس چگونه ...  مادرم!

چگونه پدر شوم

در حالی که بزرگ نشدم؟

"نزار قبانی دوست داشتنی ترجمه ی خودم"



* این شعر را هم بخوانید:

 مِن کثرةِ الأزهارِ و الألوانِ و روائحِ الّتی أحاطَت بِطُفولتی

 کُنتُ أتَصَوَّرُ أنَّ أُمّی

 هِیَ مُوَظَّفَةٌ فی القِسمِ العُطورِ بِالجَنَّةِ...

 *************************************

 از فراوانی شکوفه ها و رنگ ها و عطرهایی که کودکی ام را در بر گرفته بود

 با خودم فکر می کردم که مادرم

 کارمند عطرخانه ی بهشت است...

 "نزار قبانی ترجمه ی خودم"

 ////////////////////////////////////////

* عنوان پست از حبیب الله بخشوده

* به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد/"حسین پناهی"

من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم/ من منم، من مادرم، دوستم، رفیقم، همسرم/ شیره ی جانت ز من، چادر مینداز بر سرم/ روبهک من شیر زنم ، خاموش تو ، من روشنم/ با سلاح دین دگر آتش مزن بر خرمنم/ تاب گیسویم سرابی بیش نیست/ نقش بیهوده بر آبی بیش نیست/ این لب لعل و حدیث چشم مست/ بر لب مست خرابی بیش نیست/ وصف ابروی کمان و تیر مژگان سیاه/ حربه و افزار جنگ شعر نابی بیش نیست/ من منم، من یک زنم، عطر هوس دارد تنم/ نطفه ی هستی درم از جان و از دل می تنم/ تا بدانی چیست جان و جوهرم/ دستی انداز و تو دریاب گوهرم/ نیمه ی تنها، مرا از خود بدان/ من برابر با تو، جنس دیگرم/ بال و پر بگشا که اندر راه عشق/ بال پرواز گر تویی، من شهپرم/ من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم./ "زیبا شیرازی"

* گرگم و در به در خصلت حیوانی خویش/ ضرر اندوختم از این همه "چوپانی" خویش/ تا نفهمند "خلایق" که چه در "سر" دارم/ سالیانی زده ام "مهر" به "پیشانی" خویش!/ منم آن ارگ! که از خواب غرور آمیزش/ چشم واکرده "سحرگاه" به ویرانی خویش/ رد شدی از بغل مسجد و حالا باید.../ یا بچسبیم به "تو" یا به "مسلمانی" خویش/ گاه دین باعث دل "سنگی" ما آدم هاست/ "حاجیان" رحم ندارند به "قربانی" خویش/ توبه گیریم که باز است درش! سودش چیست؟!/ من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!/ مُهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم/ سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!/ "حسین زحمت کش"

* به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم/ همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟/ تو آن لیلا که لیلا هم بیابان گرد عشقت شد/ من آن مجنون که مجنون نیز حیران مانده در کارم/ برای هر طبیبی قصه ام را شرح دادم گفت:/ چه می خواهی؟ که من خود عاشقم من خود گرفتارم!/ از آن گیسو که در دستِ رقیبان رایگان می گشت/ اگر یک تار مو هم می فروشی من خریدارم!/ زمانی سایه ام بر خاک و حالا سایبانم خاک!/ مرا در آسمان می جویی و من زیر آوارم/"سجاد سامانی"

* کنار خودم می نشینم کنارم شلوغ است/ و از سفره ی زندگی هر چه خوردم دروغ است/ خودم با خودم پشت میزم غریبه م مریضم/ اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم/ خودم با خودم گوشه ای از غمم می نویسم / هنوز عشقِ شعرم برای نوشتن مریضم/"علیرضا آذر"

* من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟/ قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟/ یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟/ رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟/"احسان افشاری"

* از زمانی که تو را بین خلایق دیدم/ مثل یک فاتح مغرور به خود بالیدم/ عشق یک بار به من گفت برو گفتم چشم/ عقل صد بار به من گفت نرو نشنیدم/ پدرم هی وصیت کرد عاشق نشوم/ تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم/ سال ها درد کشیدم که به دردم بخوری/ آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم/ تشنه بودم که از این خانه به راه افتادی/ حیف از آن آب که پشت سر تو پاشیدم/ از دهانم که پُر از توست بدم می آید/ تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم/ آه ای کعبه ی از چشم خدا افتاده/ کاش اینقدر به دور تو نمی چرخیدم/ از خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردید/ از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم/ اینکه بخشیده اَمت فرق میان من و توست/ من اگر مثل تو بودم که نمی بخشیدم/ داستان من و زیبایی تو یک خط است/ بچگی کردم و از لای لجن گُل چیدم/"حسین طاهری"

* بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم/ نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم/ تا صبح من و خدا نشستیم و فقط/ درباره ی تنهایی هم حرف زدیم/"جلیل صفربیگی"

* هر روز از این مسیر بر می گردم/ از رفتن ناگزیر بر می گردم/ تو شام بخور بخواب تنهایی جان!/ من مثل همیشه سیر بر می گردم/"جلیل صفربیگی"

* دلبری نیست به ابروی کج و قامتِ راست/ بی کماندار  چه از تیر و کمان برخیزد؟/"صائب تبریزی"

* موی سر کردم سفید اما خیالت در سَر است/ آتشی پنهان تهِ این توده ی خاکستر است/"غنی کشمیری"

* برای تشخیص زنده یا مُرده بودن یک انسان به شرف او نگاه کنید نه به نبض او/"ارنستو چگوارا"

* نبودنت نقشه ی خانه را عوض کرده/ و هرچه می گردم آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را پیدا نمی کنم/ احساس می کنم کسی که نیست کسی که هست را از پا در می آورد/"گروس عبدالملکیان"

* اما پاهایت را دوست دارم/ تنها از این رو/ که زمین را گام می نهند/ تا تو را به من برسانند/"پابلو نرودا"

* گفتند: داروی دل چیست؟/ گفت: از مردمان دور بودن/"عطار"

* چه دنیای عجیبی است/ من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم/ اما همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو شوند/"فروغ فرخزاد"

* مرا ز روز قیامت غمی که هست این است/ که روی مردم عالم دوبار باید دید/ "صائب تبریزی"

* اگر بوسیدنت جرم است می بوسم که در این راه/ چه حسی بهتر از اینکه امیرالمجرمین باشم/"فردین اَروانه"

* با رقیبان سخن از کُشتن ما می گوید/ کُشتن آن است که با غیر سخن می گوید/"شوقی"

* از رابطه ی عاطفی تنها یک نفر زنده بیرون می آید، همان که زودتر رفته است/"سام رسولی"

* آغوش تو دلچسب ترین حلقه ی دنیاست/ زین حلقه مکن رحم به من، تنگ ترش کن/"آذر قاسمی"

* برای دوست داشتن وقت لازم است ولی برای نفرت، گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی ست/"اسماعیل فصیح"

* به روزگارِ بایزید بسطامی، مردی مجوسی را گفتند مسلمان شو! گفت اگر مسلمانی آن است که بایزید دارد، مرا تاب آن نیست و اگر آن است که دیگران دارند،خواهان آن نیستم/"تذکرة الاولیاء"

* اگر جای مروّت نیست با دنیا مدارا کن/ به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن/ دل از اعماق دریای صدف‌ های تهی بردار/ همینجا در کویر خویش، مروارید پیدا کن/ چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم/ نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن/ من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌ آید/ به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسىٰ کن/ خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌ کند با مرگ/ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن/ "فاضل نظرى"

* با اینکه به جز یاد تو در دل هوسی نیست/ سرخورده تر از من به خدا هیچ کسی نیست/ تا آمدم از معجزه ی عشق بگویم/ گفتند به جز مرگ که فریادرسی نیست/ ای غم تو کجایی که در این شهر به جز تو/ با هیچ کسی حوصله ی هم نفسی نیست/ امروز که در دام تو افتاده ام ای عشق!/ گفتی که در این باغِ پُر از گل قفسی نیست/ تعریف من از عشق همان است که گفتم/ در بند کسی باش که در بند کسی نیست/"محمد حسن جمشیدی"

* فردا کودکِ تا به ابد نداشته ام را به آغوش می کشم/ تو را از دور نشانش می دهم/ و با بغض می گویم/ ببین در تمام آرزوهایم او پدرت بود/"سبا جزایری"

* مست عشقم روز و شب ناخورده مِی، نادیده کام/ خلق پندارند مستی از مِی و جام است و بس/"هلالی جغتایی"

* این دیوار نوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

عیدُ الحُبِّ لِلمُترفین نَحنُ لَیسَ لَنا عیدُ العُمّالِ/ ولنتاین مال پولداراست ما جز عید کارگرا عیدی نداریم  :-)

* دم آخر که مرا عمر به سر می آید/ گر تو آیی به سرم عمر دگر می آید/"هلالی جغتایی"

* بر زلف تو گر دست درازی کردم/ والله که حقیقت نَه مجازی کردم/ من در سر زلف تو بدیدم دلِ خویش/ پس با دلِ خویش عشقبازی کردم/"مولانا"

* بیار آن جام خوش دَم را/ که گردن می زند غم را/ "مولانا"

* بدادم به تو دل، مرا توبه از دل/ سپارم به تو جان، که جان را تو جانی/ "مولانای جانی"

* این پست برای پس فرداست به مناسبت روز مادر و روز زن. چون می دانم فرصت نخواهم داشت اینجا را به روز کنم امشب برایتان نوشتم .

* شما هم وقتی مجرد بودید مادرتان وقتی از دستتان عصبانی می شد می گفت: " من نمی دونم تو می خوای کدوم اسیری رو بدبخت کنی" یا فقط مادر من اینطوری بود؟ یکی از آرزوهای مادر من این بود که من هرچه زودتر ازدواج کنم تا از شر کتاب های من راحت شود ولی الان پنج سال است که ازدواج کردم و 90 درصد کتاب هایم هنوز در خانه ی پدری و در اتاقم هست... :-)

* همین...

"وقتی دلم از دوری آغوش تو تنگ است/ هر دکمه ی پیراهنت انگیزه ی جنگ است"

الّذی إبتَکَرَ العِناقَ کانَ أخرَساً

لِأنَّهُ أرادَ أن یَقولَ کُلَّ شَیءٍ دفعةً واحدةً...

*************

آنکه آغوش را کشف کرد لال بود

می خواست همه چیز را به یک باره بیان کند...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهیا غلامی

* رو به این آینه هر پیرهنی پوشیدم/ غیر آغوش تو چیزی به تنم جور نشد/"فرامرز عرب عامری"

* این را هم بخوانید:

خُذنی الیکِ و 

خُذ ما شِئتِ مِن عُمری

إلّا الرَّحیل...

فَإنّی لَستُ أقواهُ...

************************

مرا نزد خود ببر

و هر آنچه خواستی از جانم بگیر

مگر رفتن را...

که در قدرتم نمی گنجد...

"محمد المقرن ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////////

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند/ چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!/ بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما/ تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند/ برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست/ برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند/ همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری/ برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند/ اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!/ برای دست های تنگ، ایمانی نمی ماند…/ اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت/ به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند/ بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …/ که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند/"حسین زحمت کش"


* ای که در دل جای داری بر سرِ چشمم نشین/ کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو/"سعدی"

* گفتم تو شیرین منی/ گفتا تو فرهادی مگر؟/ گفتم خرابت می شوم /گفتا تو آبادی مگر؟/ گفتم ندادی دل به من/ گفتا تو جان دادی مگر؟/ گفتم ز کویت می روم/ گفتا تو آزادی مگر؟/ گفتم فراموشم مکن/ گفتا تو در یادی مگر؟/"مجتبی عدالتی"

* همچون دالانی بلند تنها بودم/ پرندگان از من رفته بودند/ شب با هجوم بی مروّتش سخت تسخیرم کرده بود/ خواستم زنده بمانم و فکر کردن به تو / تنها سلاحم بود../ تنها کمانم../ تنها سنگم../"پابلو نرودا"

* روزی که خطِ چشم تو دادند نشانم/ من یک شبه قادر شدم از حفظ بخوانم/ هر روز در آغوش حرا، زمزمه کردم/ تو وحی شدی آیه به آیه، به لبانم/ شاعر شده ام از، اَ اَ از... از تو بگویم/ در وصف تو بند آمده اینطور زبانم/ ارکان رسیدن به تو در دین من این است/ باید بتوانم... بتوانم... بتوانم.../ درمان تبم، بوسه ای از توست که عمریست/ ویروس ترین عشقِ تو افتاده به جانم/ من با تو بهشتی شدنم در خطر افتاد/ آتش بکش آغوش و به دوزخ بکشانم/ مرداب منم، غرق شو در من که ببینند/ نیلوفر آبی ست شکفته ست میانم/ فرق است میان همه با آنکه تو داری/ من آمده ام، تا همه ی عمر بمانم.../ "آریا صلاحی"

* دوستت دارم/ و این یعنی گلوله مرا نمی کشد/ مگر تو شلیکش کرده باشی/ یعنی شبی که خوابت را نبینم/ کابوس دیده ام/ یعنی دست تو که نباشد/ نمی دانم با دستانم چه کنم.../"احسان نوکندی"

* چنان پروانه ای غمگین خوشا در پیله افسردن/ خوشا از بی وفایان، آشنایان ضربه ها خوردن/ پریشان مثل امواجم نمی خواهم بفهمد عشق/ که عمری را هدر دادم به جان از مرگ در بُردن/ در این سلول تنهایی که نام دیگرش دنیاست/ چه باید کرد از دستش؟ به جز از درد غم خوردن/ چنان گل های تصویرم که بر هر چین دامانت/ نه می سوزم نه می سازم بلا تکلیف پژمردن/ مرا از خویش رنجاندی ولی در جمعِ لوطی ها/ مرامم چیست ای دلبر؟ تو را از خود نیازُردن/" صادق احمدی ورسی"

* هر کسی گفته که این سطح, پر از زیبایی ست/ جایگاهِ نظرش آن طرفِ بی جایی ست / دردِ نوزادِ خیابانی و من مشترک است/ در دل هر دویِ ما، ماتمِ بی فردایی ست/ خوردن غصّه ی مخلوق، خرابم کرده ست/ چون شرابی که ورایِ صفتِ گیرایی ست/ خانه ای پر شده از کودکِ کار، آنسوتر/ کشته خود را زنِ تنها که غمش نازایی ست/ بغض دارم که در این سوزِ گدا کُش دیدم/ پوششِ پای پسر بچه فقط دمپایی ست/ هفت میلیارد نفر دور هم اند اما باز/ برترین دغدغه ی نوع بشر تنهایی ست!/ آه ، آنان که مرا "آنِ" غزل می نامند / درکِ شان از قلمم کشفِ غلط املایی ست...!!!/"مجتبی سپید "


به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد/ اگر مرد است، بغض گاه گاهش را نگه دارد/ پریشان است گیسویى در این باد و پریشان تر/مسلمانى که می خواهد نگاهش را نگه دارد/ عصاى دست من عشق است،عقلِ سنگدل بگذار/ که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد/ به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم/ خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد/ دلم را چشم هایش تیر باران کرد تسلیمم/ بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد/"سجاد سامانی"

می گویم اما درد دل  سربسته تر بهتر/ بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر/ وقتی که چای چشمِ پر رنگِ تو دم باشـد/ مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر/ در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را/ ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر/ سخت است فتح کشوری که متّحد باشد/ موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر/ از دور می آیی و شعرم  بند می آید/ موی تو وا باشد، دهانم بسته تر... بهتر/"حسین زحمت کش"

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است/ اگر هستی که بسم اللّه، در تأخیر آفات است/ مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست/ تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است.../ ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن/ شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است/ میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم/ که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است/ اگر در اصل دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک/ به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است/ "فاضل نظری"

* رفیق راهی و از نیمه راه می گویی/ وداع با منِ بی تکیه گاه می گویی/ میان اینهمه آدم میان اینهمه اسم/ همیشه نام مرا اشتباه می گویی/ به اعتبار چه آیینه ای عزیزدلم/ به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی/ هنوز حوصله ی عشق در رگم جاری ست/ نمرده ام که غمت را به چاه می گویی/دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو/ به این ملامت ِسنگین نگاه می گویی/"محمد تقی فکورزاده"

مات چشمان توأم، اما دلم درگیر نیست/ از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست/ این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد/ هیچ کس در ماجرای عشق بی تقصیر نیست/ از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی "رفیق"/ آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست!/ هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان/ در پریشان بودنت این آه بی تأثیر نیست/ قلب من، با یک تپش برگشت گاهی ممکن است/ آنقدرها هم که می‌ گویند گاهی دیر نیست/ "حسین زحمتکش"

اگر روزی بمیرم تمام کتاب هایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد! قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پُر خواهم کرد! و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم، بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم! دراز می کشم، سیگاری روشن می کنم و برای همه دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم گریه می کنم! اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است... ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید: بلند شو سابیر باید برویم سر کار...! می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم/"سابیر هاکا"

* انسان وقتی به مرز سی سالگی می رسد باید بیشتر مراقب نمک مصرفی باشد و دوری از دو گروه برایش ضروری ست: اول نمکدان ها، دوم نمک نشناس ها/"چارلز دیکنز"

* گفت مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟/ مُردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو؟/"حافظ"

* آنکه در نیمه ی شب ها الکی بیدار است/ ظاهراً خوب ولی حال دلش بیمار است/"حمید پوربهزاد"

* یک زن هیچ آسیبی نمی تواند به تو برساند جز آنکه تو را نادیده بگیرد/"ژان لوک گدار"

* چیزی به من بگو/ که فراتر از حرف باشد و جانم را لمس کند/چیزی بگو/ مثلا بگو کنارت هستم/"تورگوت اویار"

* فراموش نکردن/ کمترین رسالتِ عشق است/"رعنا رهبر"

* در مقابل درد/ هیچکس نمی تواند قهرمان بماند/"جرج اورول"

* چرا ننویسم زیباست زندگی؟/ وقتی دو کرکس را در عشق بازی شان دیده ام/ چرا ننویسم زیبا نیست زندگی؟/ وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.../"شمس لنگرودی"

* فکرت را که می کنم، مثل این است که توی قلبم دارند طبل می زنند، هر ضربه را هزاران بار قوی تر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره پاره می شود/" از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان" 

* مدت هاست که برایت چیزی ننوشته ام... زندگی مجال نمی دهد، غمِ نان! با وجود این خودت بهتر می دانی نفسی که می کشم تو هستی، خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم... امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز... و این ضعف من نیست، قدرت توست.../" از نامه های احمد شاملو برای آیدا"

* از تمام چیزهایی که دیده ام/ تنها تویی/ که می خواهم به دیدنش ادامه بدهم/"پابلو نرودا"

* شاید باورت نشود/ گاهی از شدت دلتنگی راضی به هرچه بودن می شوم/ به جز خودم/ مثلا همین امروز/ آرزو می کردم شاپرک گرفتار در تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشم/ همان قدر نزدیک/ همان قدر بیچاره/"هستی دارایی"

* گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم/ چون غمزه ی تو عربده ساز است چه تدبیر؟/"عطار نیشابوری"

* میر شکار من که مرا کرده ای شکار/ بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار/ دلدار من تویی سر بازار من تویی/ این جمله جور بر منِ مسکین روا مدار/ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق/ من در جهان فکنده که ای یار یار یار/ در دِه از آن شراب که اوّل بداده ای/ زان چشم های مست تو بشکن مرا خمار/ از آسمان فرست شرابی کز آن شراب/ اندر زمین نماند یک عقل هوشیار/ روزی هزار کار برآری به یک نظر/ آخر یکی نظر کن و این کار را برآر/ "مولانای جان"

* من مِهر تو بر تارک افلاک نهم/ دستِ ستمت بر دلِ غمناک نهم/ هر جا که تو بر روی زمین پای نهی/ پنهان بروم  دیده بر آن خاک نهم/" مولانای جانِ جانان "

* اگر حوصله داشتید این را هم بخوانید امروز مشغول خواندنش بودم خلاصه اش را برایتان نوشتم: 

ویس و رامین از شاهکارهای ادبی ایران و سروده ی فخرالدین اسعد گرگانی در قرن پنجم هجری است. داستانی عاشقانه مربوط به دوران اشکانیان که در 9000 بیت سروده شده است. این داستان به دلیل پرداختن به روابط بی حد و مرز زنان و مردان ِ پیر و جوان و مطابق نبودن با معیارهای اخلاقیِ آن دوران، به اندازه ی داستان هایی چون  لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد مشهور نشد و مخالفان بسیاری داشت. تا آنجا که عبید زاکانی در قرن هشتم هجری می گوید: از جوانی که بنگ( حشیش) مصرف می کند و دختری که "ویس و رامین" می خواند توقع پاکدامنی نداشته باشید.

 داستان از این قرار است که در زمان اشکانیان "شاه موبد" که هم روحانی بود و هم پادشاه مَرو (ترکمنستان امروزی) عاشق "شهرو" ملکه ی میانسال اما زیباروی ماه آباد شد. شهرو که متأهل بود به بهانه ی اینکه این هوسبازی ها از سن و سال او گذشته به شاه جواب رد داد. شاه موبد که شیفته ی زیبایی او شده بود از شهرو می خواهد که حداقل یکی از دخترانش را به او بدهد اما شهرو دختری ندارد و چون گمان می کند که از سن باردار شدنش گذشته است به شاه وعده می دهد که اگر صاحب دختری شد او را به عقد شاه در آورد.

 از قضا بعد از مدتی شهرو دختری زیباتر از خود زایید که او را "وِیس" نام نهادند. وقتی ویس به سن ازدواج رسید، شاه موبد پیکی را به نزد شهرو فرستاد و عهدی که بسته بودند را به او یادآوری کرد ولی نه ویس راضی به ازدواج با یک پیرمرد بود و نه شهرو بر سر پیمان خود ایستاد. چنین شد که جنگی بین دو حکومت در گرفت و اگرچه جنگ، پیروزی نداشت اما کشته شدن شوهر شهرو در جنگ باعث ترس او شد و شاه موبد نیز دست بردار نبود. با فرستادن هدایای بسیار و خواستگاری دوباره ی ویس عهد قدیم را یادآور شد و این بار ملکه تن به ازدواج دختر داد. شاه موبدِ پیر  برادرِ جوانِ خود رامین را برای آوردن عروس به ماه آباد می فرستد. هنگام حرکت به سوی مرو، ناگهان باد پرده ی کالسکه ی ویس را کنار می زند و با دیدن چهره ی او رامین یک دل نه صد دل عاشقِ نامزدِ برادرِ بزرگترِ خود می شود.

موبد و ویس ازدواج می کنند اما ویس به بهانه ی مرگ پدرش اجازه ی نزدیک شدن شوهرش را نمی دهد و در فکر چاره ای برای رهایی از اوست. از این رو به دایه ی خود که اکنون پیرزنی جادوپیشه است پناه می برد و دایه طلسمی می سازد که به طور موقّت توان جنسی موبد از بین برود. این طلسم که در کنار رودی چال شده است در اثر طوفان از بین می رود و دایه دیگر نمی تواند آن را باطل کند و موبد برای همیشه ناتوان می شود!

 رامین هم برای به دست آوردن دلِ ویس که اکنون زن برادرش است دست به دامان دایه می شود و حتی برای راضی کردن دایه از جوانی و زیبایی خود بهره می برد و با پیرزن هم آغوش می شود. سرانجام وسوسه های دایه نتیجه می دهد و ویس نیز دل به رامین می بازد. دایه دیگر بار اصول سنتی را زیر پا می گذارد و در فرصتی ویس را به وصال برادر شوهرش رامین می رساند. این رابطه ی مخفیانه ادامه پیدا می کند تا اینکه روزی در یک مهمانی که خانواده ی ویس نیز در آن شرکت داشتند خبر این رسوایی به گوش موبد می رسد و آن ها را تهدید می کند که اگر رابطه شان را ادامه دهند، آن ها را مجازات می کند اما ویس بدون ترس از عشقش به رامین دفاع می کند و در آخر ویس و رامین از شهر فرار می کنند و مخفی می شوند. تا اینکه رامین نامه ای به مادرش می نویسد و مادر محل اختفای پسرِ کوچک را به پسرِ بزرگش لو می دهد و ویس و رامین دستگیر می شوند. موبد قصد مجازات آن ها را دارد اما با پا در میانی بزرگان آن ها را می بخشد اما رامین را به شهر دیگری تبعید می کنند. 

رامین در تبعید سعی می کند با ازدواج با دختری به نامِ "گل" عشقِ ویس را از یاد ببرد اما این کار هم نتیجه نمی دهد و آنقدر پیش گل از ویس می گوید و حسادتش را تحریک می کند تا ازدواجشان به هم می خورد! رامین دوباره مکاتباتش را با ویس آغاز می کند و دایه پیشنهاد می کند در زمانی که موبد برای شکار به بیرون شهر می رود، رامین با حمله ای شهر را تصّرف کند. با نقشه ی دایه زمانی که موبد برای شکار رفته، ویس هم زنان قصر را برای قربانی و عبادت به آتشکده ی خورشید می برد و رامین با چهل جنگجو به دژ حمله کرده و آن جا را تصرّف می کند. از قضا همان زمان، گُرازی هم به لشکرگاه موبد حمله کرده و با گذر از همه به موبد حمله برده و شکمش را از بالا تا پایین می درد و شاهِ مَرو کشته می شود! رامین با کشته شدن موبد هم ویس را به دست می آورد و هم حکومت مَرو را... رامین و ویس سرانجام به هم رسیده و سال ها زندگی می کنند. ویس در پیری از دنیا می رود و رامین برایش دخمه ای باشکوه می سازد. خود در آتشکده ای در جوار دخمه به عبادت می پردازد و بعد از 3 سال از دنیا می رود و در همان دخمه دفن می شود... 

"وقتی تو دلخوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من"


کُلُّ ما یَشغلُ بالی یا حَبیبةُ..

أن تَکونی أنتِ فی خَیرٍ... 

وَ عَیناکِ بِخَیرٍ...

**************************

نازنینم! تمام چیزی که فکرم را مشغول کرده 

این است که حال تو خوب باشد...

و حال چشمانت خوب باشد...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نجمه زارع: خورشیدِ پشت پنجره ی پلک های من/من خسته ام! طلوع کن امشب برای من/ می ریزم آنچه هست برایم به پای تو/ حالا بریز هستی خود را به پای من/ وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من/ تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز/ تکرار می کنند تو را در صدای من/ آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس/ در شهر نیست باخبر از ماجرای من/ شاید که ای غریبه تو همزاد با منی.../ من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

* کاش می شد فکرم را برای تو بفرستم که یک روز تمام پُر از تو بوده است/" آلبر کامو از خلال نامه اش خطاب به ماریا کاسارس"

* آینه ی اتاقم را با آینه ی اتاقت عوض می کنی؟/ این فقط مرا نشان می دهد/ من می خواهم تو را ببینم/"رضا زنده جاه"

* همیشه از ذوق و علاقه ای که مردم به دیدن اشخاص مشهور دارند متعجب و متحیر شده ام. اینکه شناختن اشخاص مشهور را افتخار و سربلندی بدانی و به دوستانت بگویی حضوراً آن ها را دیده ای، فقط ثابت می کند که خودِ تو آدم کوچکی هستی/"سامرست موآم"

* در هر اجتماعی که بیشتر قسم خورده شود آن اجتماع خراب تر و مردمش دروغگوترند/"والتر اسکات"

* اسکار غم انگیزترین بیت ادبیات فارسی با اختلاف تعلق می گیرد به این بیت سعدی آنجا که گفت: ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن/ تو بارِ جانان می بری من بارِ هجران می برم...

* تنها چیزی که ما از تاریخ می آموزیم این است که مردم چیزی از تاریخ نمی آموزند/"فردریش هِگِل"

* در کتاب خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه آمده که: ناصرالدین شاه برای اینکه از اوضاع حرمسرای خود باخبر باشد و بداند کدام زنان با هم دوست و کدام دشمن هستند، بازی به نام "چراغ خاموش کنی" اختراع کرده بود! او زنان حرمسرا- اغلب جوان ترها- را یک جا جمع می کرد و وقتی همگی مشغول صحبت بودند، ناگهان همه ی چراغ ها را خاموش می کرد! با شروع تاریکی انجام هر کاری آزاد می شد! زنان اجازه داشتند همدیگر را ببوسند، کتک بزنند، گاز بگیرند، کور کنند، سر بشکنند و دست بشکنند! چراغ ها که خاموش می شد صدای داد و فحش و ناسزا و کتک کاری بلند می شد و بعد از چند دقیقه شاه چراغ ها را روشن می کرد اغلب سر و صورت ها خونی و لباس ها پاره و زنان عریان بودند! جالب آنکه با روشن شدن چراغ، همگی شروع به خندیدن می کردند. این بازی معمولا دو ساعت ادامه داشت و آنهایی که زخمی شده بودند یا لباس هایشان پاره شده بود مورد لطف شاه قرار گرفته و پولی دریافت می کردند!/  معلوم نبود حرمسرا بود یا باغ وحش :-)

* شخصی به دارالحکمه رفت و گفت: از کسی پولی طلب دارم که پس نمی دهد... گفتند: آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا، گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!/"عبید زاکانی"

* در کتاب تهران قدیم نوشته ی جعفر شهری آمده است که: "سیّد غشی" از روضه خوان های تکیه دولت در زمان ناصرالدین شاه بود که وقتی روضه به اوج می رسید، شیون کنان و به حالت غش خود را روی زنانی که معمولا جلو منبر بودند می انداخت. به همین خاطر به او لقب سیّد غشی داده بودند! در این حالت که با صدای دلکشِ خود جمعیت را به هیجان آورده، شیون را به نهایت می رساند، سربند از سر خود بر می داشت و نوحه خوانان و سینه کوبان به میان زن ها به راه می افتاد. با دیدن زنی خوش رو نوحه را به اوج می رساند و جیغ و ویغ کنان و بر سر و سینه زنان غش کرده خود را روی او می انداخت و ضمناً چون خود سید غشی رویی زیبا و اندامی مناسب داشت، اطرافیان زن نیز بر رویش ریخته سیاه از نیشگون و گازش می کردند.../  عجب ناقلایی بودا  :-)

* در کتاب امثال و حکم علی اکبر دهخدا آمده: شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. مردی روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگهان اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لگد زد.شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سؤال کرد. شیخ همچنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ روستایی جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مَثَل گشت: جواب ابلهان خاموشی است...

* می خواستم رازهایم را به تو  بگویم/ اما دیدم تو خودت/ یکی از آن ها هستی/"ادگار آلن پو"

* شازده کوچولو: تو سواد داری؟ روباه: سواد مال آدماس، من شعور دارم.../"آنتوان دوسنت اگزوپری"

* انسان می تواند در تنهایی همه چیز به دست بیاورد إلّا شخصیت. اگر دیگرانی در اطرافمان نباشند که به ما نشان بدهند چگونه ایم، نمی توانیم به حس کامل خودمان برسیم. شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.../"استاندال"

* عشق فقط وقتی دل انگیز است که محبوب، خودِ تو را دوست داشته باشد، نه وجهی از تو/"رابرت نوزیک"

* جراحتِ دلِ ما بر طبیب، ظاهر نیست/ که تیرِ غمزه ی او هر چه کرد پنهان کرد/"هلالی جغتایی"

* من آرزوی بال نخواهم کرد/ اندیشه ی محال نخواهم کرد/ خورشید را خیال نخواهم کرد/ یک ذرّه قیل و قال نخواهم کرد/ هر کار خواستی بکن اصلا تو!/ من خسته ام سؤال نخواهم کرد/"سید مهدی موسوی"

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق/ زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق/ روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است/ طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق/ دستهایت را خودت "ها" کن اگر یخ کرده اند/ از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق/ هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه/ آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق/ یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان/ هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق/ التیام دردهای ما فقط مرگ است و بس/ حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق /"سجاد صفری اعظم"

* مهدی اخوان ثالث چه دل بزرگ و صبر زیادی داشت که توانسته اوج مظلومیت یک عاشق را اینطور بیان کند:  تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید/ دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید...

* یک گیره گرفتم که به موهات ببندی/ اینگونه دخیلِ حرمِ زلفِ تو هستم/"محمد مهدی درویش زاده"

* گیسوانت ریخته نظم خیابان را به هم/ آمدی گردش کنی یا کودتای مخملی؟/"میلاد تقوایی راد"

* لبخند می زنی/ عکس می گیری/ سفر می روی/ اما مرا نداری/ آیا هنوز هم خوشبختی؟/"ریحانه کریمانی"

مرد گاهی با غرور خویش بد تا می کند/ سفره ی درد دلش را هر کجا وا می کند/ عاقبت با اخم خود را از دلت بیرون کشد/ هر کسی با خنده خود را در دلت جا می کند/ راه دور و قسمت و این ها بهانه بود و بس/ کفتری که جلد باشد راه پیدا می کند/ قحطی گندم کجا و قحطی یک جو مرام/ شهر کنعان را همین یک دانه رسوا می کند/ رفتن یوسف ولی با مردم کنعان نکرد/ آنچه که معشوقه دارد با دل ما می کند/ صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی/ شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند/ "ماشا الله دهدشتی"

* در قیامت نمازها را بیاورند و در ترازو نهند و روزه ها را همچنین امّا چون محبّت را بیاورند، محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است/"مولانا"

* اگر ویروس کرونا به ایران هم آمده باشد از این مسؤولان و مجموعه که آبی گرم نمی شود فعلا سیر بخورید تا کسی سمتتان نیاید تا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم. آیة الکرسی و چهارقُل هم فراموش نشود  :-)

"تا در دلِ من عشقِ تو اندوخته شد/ جز عشقِ تو هرچه داشتم سوخته شد"


کَیفَ أنساکَ؟

وَ قَد قاسَمتُکَ الحُبَّ مَرَّةً

وَ المَوتَ مَرّاتٍ...

***********************

چگونه فراموشت کنم؟

که من این عشق را یک بار با تو قسمت کرده ام 

و مرگ را بارها...

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا

* چشم و دل دانی چه خواهند این حوالی؟/ بودنت را.. دیدنت را... قانعم حتی کمی/"سید علی صالحی"

* گیسوی تو قصّه ای پُر از تعلیق است/ جمعی ست که حاصلش فقط تفریق است/ موهات چلیپایی و ابرو کوفی/ خط لب تو چقدر نستعلیق است/ "جلیل صفربیگی"

* کم کن هیجان دلبری هایت را/ دیوانگی و سبک سری هایت را/ دنبال تو می دوند ماه و خورشید/ تحویل بگیر مشتری هایت را/"جلیل صفربیگی"

* گر کند میل به خوبان، دلِ من عیب نکن/ کاین گناهی ست که در شهر شما نیز کنند/"سعدی"

* بیا/ با هم رفت و آمد نکنیم/ مثلا وقتی می آیی/ نرو/"سید مهدی مشتاقیان"

* عشق به راه رفتن می ماند روی طناب سیرک/ توضیح دیگری ندارد/ مگر اینکه بندبازی بدانی خودت/"رضا کاظمی"

* با هیچ‌کس به کشتنِ من مشورت نکن/ ترسم خدا نکرده پشیمان کند ترا!/ "فروغی بسطامی"

* دیشب خواب دیدم که باردارم . تمام امروز مضطرب و آشفته بودم. همش به این فکر می کردم که چرا توی فیلم ها خانم ها وقتی می فهمند باردارند خوشحال می شوند؟ من حتی از خوابش هم آشفته شدم. به نظرم بچه دار شدن توی این شرایط خودش نوعی کودک آزاری ست. مادر شدن مسؤولیت بزرگی ست. 

* الان که داشتم اینجا را به روز می کردم به این فکر کردم که آیا یک روز جسارت این را خواهم داشت که این وبلاگ را حذف کنم؟

* روز خوبی نداشتم فعلا فقط همین...