"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"امروز گلوی هر قناری زخم است/ زخم است که کاری است آری زخم است/ خون می زند از تنِ وطن فوّاره/ چون دست به هر جا بگذاری زخم است"

یا وَطنی

وَ کأنَّکَ فی غُربةٍ

وَ کأنَّکَ تَبحَثُ فی قلبی عَن وطنٍ لِیأویکَ

نَحنُ إثنانِ بِلا وطنٍ 

یا وطنی!

*************************

وطنم !

انگار غریب مانده ای

و در قلبم در جست و جوی وطنی هستی که پناهت باشد

وطنم!

ما هر دو بی وطنیم

"مظفّر النوّاب ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

آه ای وطنِ مضطربِ رنج کشیده/ یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی... ؟/"هادی خورشاهیان"

* این سنگ خدایان که تبر می شکنند/ روزی که بیایی از کمر می شکنند/ بردار تبر را و بزن ابراهیم/ بت های بزرگ زودتر می شکنند/"جلیل صفربیگی"

یک روز بر گونه ی این مملکت یک بوسه و بالای سرش یک یادداشت می گذارم و می روم: آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم/"عزیز نسین"

مرغابی ها دو طرف چوب را گرفتند و گفتند یادت باشد اگر هنگام پرواز حرف بزنی خواهی افتاد/ حالا سال ها گذشته است و ما لاک پشت های غمگینی هستیم/ که هر وقت می خواهیم بگوییم آزادی.../ به زمین می افتیم/"علیرضا طالبی پور"

اینجا سرزمینی است که برای آزادی جنگیدیم و حالا برای نان می جنگیم/ "بینوایان ویکتور هوگو"

در ملل عقب مانده مردمی که با مشت گره کرده انقلاب کردند، روزی با مشت های باز گدایی می کنند/ "وینستون چرچیل"

ما را می گردند می گویند همراه خود چه دارید؟/ ما فقط رؤیاهایمان را با خود آوردیم/ پنهان نمی کنیم چمدان های ما سنگین است/ امّا فقط رؤیاهایمان را با خود آورده ایم/"سید علی صالحی"

* اینها  را هم بخوانید:

 الوطنُ لِلأغنیاءِ وَ الوَطنیَّةُ للفُقراء

*********************

وطن برای ثروتمندان است و وطن پرستی برای فقیران

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////////////

 تقولُ الحکایةُ الغجریّةُ بِأنّ اللهَ حینَ وَزَّعَ الاراضیَ عَلی الشُّعوبِ لم یَحسَب حِسابَ الغَجَرِ فجاؤوا إلیهِ مُتَسائلینَ عن أرضِهِم مِثلَ بقیّةِ الشُّعوبِ فَقالَ اللّهُ لَهُم: لَکُمُ الفَرَحُ.حینَها عَرَفَ الجمیعُ کم سَتَکونُ الأوطانُ مُؤلِمَةً.

کولی ها داستانی دارند که می گوید: خداوند وقتی میان ملّت ها زمین تقسیم می کرد، کولیان را از قلم انداخت. نزد خدا رفتند مثل بقیه ی ملّت ها زمینشان را خواستند. خداوند گفت برای شما شادی را گذاشتم. آن وقت بود که همه فهمیدند وطن ها چقدر مصیبت بار خواهند بود...

"احمد اسکندر سلیمان ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////////////

اُخرُج لنا مِن قُبَّعَتِکَ بِلاداً

اُخرُج لنا اُمَّهاتٍ لایَمرَضنَ

وَ أصدقاءَ لایُهاجِرون

اُخرُج لنا بُیوتاً لاتَعرِفُ الحربُ عناوینَها

لقد سَئِمنا الأرانبَ أیُّها السّاحرُ

******************************

از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور

برای ما مادرانی بیرون بیاور که مریض نشوند

دوستانی که مهاجرت نکنند

خانه هایی که جنگ نشانی شان را نداند

ای جادوگر از خرگوش ها خسته شده ایم

"کاتیا راسم ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////////////////////////

 أیُّها العُلَماءُ وَ الفَنّیّونَ

أعطونی بِطاقةَ سَفرٍ إلى السَّماء

فَأنا موفدٌ مِن قِبَلِ بِلادی الحَزینةِ

بِإسمِ أرامِلِها وَ شُیوخِها وَ أطفالِها

کی تعطونی بطاقةً مجانیةً إلى السَّماءِ

فَفی راحَتی بَدَلَ النُّقودِ .. «دُموعٌ»‏

لا مکانَ لی؟

‏ضَعونی فی مُؤَخَّرةِ العَرَبَةِ

على ظَهرِها

فَأنا قَرَویٌّ وَ مُعتادٌ على ذلک

لن أؤذی نجمةً

وَ لن أسیء إلى سَحابَةٍ

کُلُّ ما أُریدُهُ هُوَ الوُصولُ

بِأقصى سُرعةٍ إلى السَّماءِ

لِأضعَ السّوطَ فی قَبضَةِ اللهِ

لَعَلّهُ یُحَرِّضُنا عَلى الثَّورَة..ِ.

 *************************************************

ای دانشمندان و مهندسان

بلیت سفری به مقصد آسمان به من بدهید

من به نمایندگی از کشور غم‌ زده‌ام

به نمایندگی از بیوه‌ زنان و پیرمردان و کودکانش

آمده‌ام تا بلیتی رایگان به مقصد آسمان به من بدهید

و به جای پولش اشک دارم

جایی برای من نیست؟

روی دُمِ سفینه می‌ نشینم

پشت سفینه

من روستایی‌ ام و به این وضعیت عادت دارم

نه به ستاره‌ای آزار خواهم رساند

و نه به ابری بدی خواهم کرد

فقط می‌ خواهم

با حداکثر سرعت به آسمان برسم

تا تازیانه را به دستان پروردگار بدهم

شاید او ما را تشویق به انقلاب کرد..‏

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"

* کاری ندارید؟ سفینه اومده من باید برم :-)

"چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟"

لاتُهمل مَن تُحِبُّ

فَرُبَّما یَظنُّ أنَّکَ لاتُریدُهُ فَیَرحَلُ

***************************

به کسی که دوستش داری بی توجّهی نکن

چه بسا گمان کند که او را نمی خواهی و برود

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از پروانه حسینی

* مواقعی هم هست که آدم چمدان هایش را برای رفتن نمی بندد؛ بلکه می خواهد طرف مقابل را بترساند. زن ها، همه ی زن ها برای یکبار هم که در زندگانیشان شده چمدان هایشان را بسته اند. آدم این کار را می کند که نگهش دارند./ "دریانورد جبل الطارق / مارگارت دوراس"

* به بدرقه ایستادم/چمدانی در دست تو بود/ ابرهایی در قلب من/"آرزو نوری"

* گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد/ رفتنی نیست دو چشم نگران می خواهد/" آرش شهیرپور"

* چمدان را که برداشت زندگی از تنم بیرون رفت/ سال هاست آغوشم تار تنهایی بسته است/"منیره حسینی"

* چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم/ پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم/ چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم/ تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم/ فصل پروانه شدن از سر من رد شده است/ بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟/ با توام میوه ی روئیده درین خارستان!/ زخم ها دارم ازین عشق به اجزای تنم/ دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست/ تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم/ می روم گریه کنم تا کمی آرام شود/ این جهنّم که تو افروخته ای در بدنم/ چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست/ فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم/ می روم تا نکند گریه ی من فاش کند/ که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم/ شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:/ "تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم"/"مرتضی خدمتی" 

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد/ ترس از رقیب بود، که آخِر زیاد شد/ این قدرهام نصف جهان جمعیّت نداشت/ با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد/ یک لحظه باد روسری اش را کنار زد/ از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد/ هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت/ هی کار شاعران معاصر زیاد شد/ از بس که خوب چهره و عالم پسند بود/ بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد/ گفتند با زبان خوش از شهر ما برو/ ساکِ سفر که بست، مسافر زیاد شد/"محمد رضا عبدالملکیان"

* می گردم در خاطره ها جایی در آن ها نداری/ در دایرة المعارف ها جستجو می کنم عکسی از تو در آن ها نیست/ در واژه نامه ها نگاه می کنم نامی از تو نیست/ نگاهی به خود می کنم تو را می بینم/ جز من جایی برایت نمانده / می بینی؟!/"عزیز نسین"

* و در پایان این را بخوانید:

مَن یُحِبُّکَ هوَ الّذی

رأی فیکَ تسعةً و تِسعینَ عیباً وَ خِصلةً جمیلةً

فَأحَبَّ الخصلةَ وَ تَرَکَ العیوبَ...

***************************

آنکه دوستت دارد

در تو نود و نه عیب و یک ویژگی زیبا دیده

پس عاشق آن یک ویژگی شده و عیب ها را رها کرده

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* روشن است که خسته ام... زیرا آدم ها در جایی باید خسته شوند...

"چند کلمه ای با خوانندگانم"

صفحه ی "زنانگی های یک زن" حال بد این روزها را می‌فهمد؛ ضجّه‌ها را می‌شنود و درد تا مغز استخوان خودش هم رسیده است. در دنیایی دیگر یا در توهّمی باطل سیر نمی‌کند؛ مثل هر ایرانی، سختی و رنج و استیصال مردمان را درک می‌کند؛ امّا تخصّص اقتصادی یا جامعه‌شناسانه‌ای ندارد. آنچه بلد است سخن گفتن از «شعرِ تر» است هرچند برای «خاطرهایی حزین». روزهایی است که در این اندیشه فرو رفته که با این حجم غم مردمان، آیا باز هم جایی برای کلماتی عاشقانه باقی می‌ماند؟! و باز از سویی دیگر گمان می‌کند همین خرده‌روایت‌های تغزّل‌آمیز شاید بتواند حتّی برای دقیقه‌ای، ذهنی را از همّی یا غمی منصرف کند.

این صفحه در نهایت بنا را بر ادامه گذاشته است؛ بر پناه آوردن به واژه. بر سخن گفتن از عاشقانگی. شاید مرهمی باشد بر زخمی و دردی  ... غیر از این، چیزی برای این روزها در چنته ندارد..

"نمی دانم چه کسی وطن را فروخت؟ اما دیدم چه کسی تاوانش را داد"


کُنّا نُریدُ وطناً

نَموتُ مِن أجلِهِ

وَ صارَ لنا وطناً

نَموتُ علی یَدِهِ

*************************

ما وطنی می خواستیم

که به خاطرش بمیریم

و وطنی نصیبمان شد

 که به دستش می میریم

"احلام مستغانمی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود درویش

* در کشوری که زندگی، تلاشی ست برای بقا، زیبایی وطن دردآور است/"هرتا مولر"

* رؤیاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده/ من هم همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را به تو پس می دهم/ ای تبعیدگاهی که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای.../"لطیف هلمت"

* به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوه اندوهی/ وطن جان خسته ام، پایان خوب داستانت کو؟/"حسین جنّتی"

* این دو را هم بخوانید:

الفقرُ یَفتحُ افواهاً کثیرةً

افواهَ الاحذِیَةِ ایضاً...

************

فقر دهان های زیادی را باز می کند

دهان کفش ها را هم...

 "فارس کامل ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////

حُقوقُنا تَحَوَّلَت إلی أحلامٍ

******************

حقوقمان تبدیل شده است  به رؤیاهایمان

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

* مردی از دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟ دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است امّا این را جایی نمی توان گفت» مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛ از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتّحاد مردم نان است». /"مصیبت نامه ی عطّار نیشابوری ص 359"

* جز شعرهای کهنه، اعجازی نداریم/ مرغ مقوّاییم و آوازی نداریم!/ ما در قفس‌، استادِ پروازیم، امّا/ در کوهساران، میلِ پروازی نداریم/ سر در گریبان مانده‌ مثل شمع و دیگر/ جز سعیِ خاکستر شدن، رازی نداریم/ در لحظه‌ های جان‌ فشانی، از رفیقان/ بالای سر، جز شعله، دَمسازی نداریم/ ای اخم‌ های تو یگانِ ضد شورش/ ما بی‌ دلان، قصدِ براندازی نداریم/ حتی اجل هم پشتِ گوش انداخت ما را/ ما که برای زندگی، نازی نداریم/ از دخل و خرجِ زندگی، در قُلّکِ دل/ غیر از غمِ «بودن»، پس‌اندازی نداریم/ بگذار دیگر نقطه‌ ی پایانِ ما را/ جز دور خود چرخیدن، آغازی نداریم/"عبدالحمید ضیایی"

* ما روزی هزار بار می میریم/ در آتش اگر نسوزیم دریا غرقمان می کند/ از آلودگی اگر خفه نشویم امواج از پا درمان می آورد/ از گرانی اگر کمرمان نشکند امیدهای واهی نابودمان می کند/ ما مردمانی هستیم که هنوز لباس سیاه از تنمان در نیامده/ بلای جدید بر سرمان می آید/ معجزه ماییم که هنوز زنده ایم/"علی قاضی نظام"

* حرفِ دل همه ی مان را شاملو گفته آنجا که می گوید: برای تو/ برای چشم هایت/ برای من/ برای دردهایم/ برای ما/ برای این همه تنهایی/ ای کاش خدا کاری کند...

* کاش دست از آفرینش می کشیدی چند وقت/ یا رب از این آدمی انسان نمی آید به دست/"مصطفی علوی"

* خوابی ست که بین لرز و تب می آید/ جانی ست که از صبر به لب می آید/ بیهوده خروس لعنتی می خواند/ شب می رود و دوباره شب می آید/ "سید مهدی موسوی"

* گاهی دلم می خواهد/ زندگی ام را به دست کسی بدهم/ بگویم: این را می گیری؟/ و فرار کنم./"نجات ایشلر"

* یورتمه می رود زندگی/ حالمان حسابی بهم خورده است/ ما را به جایی می برد این اسب/ که ما نمی خواهیم.../ در این فیلم، بازی نمی کنیم/ فقط می بازیم/ این اسب، کمی آنسوتر/ در جایی ناشناخته/ ما را به زمین خواهد زد.../ "رسول یونان"

*  گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی/"مولانا"

* ما درین انبار گندم می کنیم / گندم ِجمع آمده، گم می کنیم/ می نیندیشیم آخر ما به هوش/ کین خلل در گندمست از مکر موش/ موش تا انبار ما حفره زده ست / وَز فَن اش انبار ما ویران شدست/ اوّل ای جان دفع شرِّ موش کن/ وانگهان در جمع ِگندم، جوش کن/ گر نه موشی دزد در انبار ماست/ گنـدم اعمال چهل ساله کجاست؟/"مولانا"

* روز و شب های تاریکی را داریم می گذرانیم حق این مردم این زجر و فلاکت نیست...