"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"هر کسی را همدمِ غم ها و تنهایی مدان/ سایه دنبال تو می آید ولی همراه نیست"


نحنُ بِحاجةٍ إلی شجاعةِ الحذفِ

حذفِ التَّفاصیلِ، حذفِ الماضی

حذفِ الرّسائلِ، حذفِ الأصواتِ

حذفِ الحنینِ و حذفِ بعضِ الأشخاصِ ایضاً

********************

ما محتاجیم به شجاعت حذف کردن

حذف جزئیات، حذف گذشته

حذف نامه ها، حذف صداها

حذف دلتنگی و همچنین حذف بعضی نفرات

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رضا خادمه مولوی

* از وفای تو نوشتم سرِ شب تک بیتی/ مانده یک مثنوی از جور تو گویم تا صبح!/"مهدی خداپرست"

* ای هِجر مگر نهایتی نیست تو را؟/ وی وعده ی وصل غایتی نیست تو را؟/ ای عشق مرا به صد هزاران زاری/ کُشتی و جز این کفایتی نیست تو را/"انوری"

* به ضعف و قوّت بازوی عشق حیرانم/ که کوه می کَنَد و دل نمی تواند کَند/"تأثیر تبریزی"

* قشنگ ترین خواهشی هم که شاعر از معشوقه ی دوری گُزینِ دریغ کننده ی رمنده می کند آنجا که شهریار گفته: تنگ مپسند دلی را که در او جا داری...

* هر ﮐﻪ زد ﺑﺎزی ﺗﻘﺪﯾﺮ ﭘَرَت را ﺑﻪ ﭘَﺮَش/ ﺑﺎﯾﺪ از داغِ  ﺗﻮ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﺴﻮزد ﺟﮕﺮش/ ﺑﯽ ﮔﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ی ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد/ صرف ﺷﺪ ﭘﺎی ﺗﻮ ﺍﻧﮕﺎر ﺗﻤﺎم هنرش/ در دﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻣﺮگ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ولی/ ﮐﺎش هر ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ دل ﺑﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮش/ آرزو ﮐﺮده ام  از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺸﻮم/ هر ﮐﻪ از هرﭼﻪ بدش آﻣﺪه ، آﻣﺪ ﺑﻪ ﺳﺮش / هر ﮐﺴﯽ از دل ﻣﻦ سهم ﺧﻮدش را  ﺑﺮده/ آه از ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ روی همه باز ﺍﺳﺖ درش/"نیما شکرکردی"

* بخوابان چشم شاید یار را این بار هم دیدی/ و حتی شاید او را با کمی اصرار بوسیدی/ تو که از دست دل عمری ست شب تا صبح می گریی/ به لطف چشم شاید لحظه ای در خواب خندیدی/ "غلامرضا طریقی"

*مجری خطاب به کیانو ریوز: چه اتفاقی میفته وقتی می میریم؟ کیانو ریوز: می دونم اونهایی که دوستمون دارن دلشون برامون تنگ میشه...

* افسردگی به انسان فرصت اندیشیدن نمی دهد. بنابراین برای اینکه انسان نادان بماند، باید اندوهگینش کرد/"فردریش نیچه" 

* ویلیام شکسپیر نمایشنامه ی " شاه لیر" را وقتی نوشت که در قرنطینه ی طاعون در خانه حبس شده بود. من هم توی قرنطینه کلی غذای جدید یاد گرفتم حتی آمادگی این را دارم که در مسابقه ی آشپزی شرکت کنم کلا هرچه زحمت برای کاهش وزن و رژیم کشیده بودم همه اش بر باد رفت  :-)

* اینجوری که سعدی دلجویی می کرده هیچ بشری نمی توانسته دلجویی کند: ای سرو خوش بالای من، ای دلبر رعنای من/ لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟

* سرایی را که صاحب نیست ویرانی ست معمارش/ دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته/"صائب تبریزی"

* گرچه تو دوری از بَرَم، همره خویش می بَرَم/ شب همه شب به بسترم یاد تو را به جای تو/"حسین منزوی"

* به تو وابسته ام مانند یک شاعر به تنهایی/ همانقدری که تو وابستگی داری به زیبایی/ اگرچه کهنه ای امّا همیشه تازگی داری/ تو عشق حافظی که در دلِ اشعار نیمایی/ شرابی ناب می خواهم که مرد افکن بُوَد زورش/ شراب ناب تو یعنی همان یک استکان چایی/ تو در ماهی و من در چاه امّا دوستت دارم/ دلم را بُرده ای دیگر چه پایینی؟ چه بالایی؟/ جدایی صبر می خواهد نه من دارم نه تو داری/ نه من مانند مجنونم، نه تو مانند لیلایی/ نیایی حال و روزم بدتر از این می شود حالا/ بگو با من چه خواهی کرد؟ می آیی؟ نمی آیی؟/ "حسین طاهری"

* مردم اغلب از اهمیت زندگی در لحظه ی اکنون حرف می زنند و غبطه می خورند به اینکه کودکان بی آنکه به گذشته فکر کنند یا نگران آینده باشند از لحظات شاد اکنونشان لذّت می برند. باشد موافقم امّا این تجربه - تجربه ی زندگی سپری شده - است که به ما امکان می دهد لحظات شاد را به خاطر بیاوریم و دوباره احساس شادی کنیم. این از توانایی های ماست که لحظه ای را که به ما قدرت و توان می دهد، دوباره زندگی کنیم. بقای ما به توانایی به خاطر آوردن بستگی دارد( کدام نوع توت را نخوریم، از حیوانات بزرگ درنده دور بمانیم، نزدیک آتش چمباتمه بزنیم ولی به آن دست نزنیم) امّا نجات ما از خودِ درونیمان به خاطره ها بستگی دارد./ "بخش هایی از کتاب تولستوی و مبل بنفش اثر نینا سنکویچ"( یکی از پرفروش ترین کتاب ها در ایران است به شدت توصیه به خواندنش می کنم)

* لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود/ حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت/ سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم/ سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت/ تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد/ گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت/ من و تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگز/ دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت/ درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که/ از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت/"مهدی جوینی"

* یکی از بزرگان تعریف می کرد که ما یک گاریچی در محلمان بود که نفت می بُرد و به او عمو نفتی می گفتند، یک روز مرا دید و گفت: سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ گفتم بله! گفت: فهمیدم! چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم گفتم یعنی چه؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود خوب مرا تحویل می گرفتی حالم را می پرسیدی! همه اهل محل همینطور بودند..! هر کس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام علیک او تغییر می کند.... از آن لحظه فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می داد! عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاق بدهد... سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم خیال می کردم اخلاقم خوب است... ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم! یادمان باشد سلاممان بوی نیاز ندهد../"محمد مسعود نخستین"

* چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستأصل شد...از دور بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی منِ بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: چه کشکی؟ چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد./"کتاب کوچه؛ احمد شاملو"

گفت معشوقی به عاشق کای فتی!/ تو به غربت دیده ای بس شهرها/ پس کدامین شهر زان ها خوش تر است؟/ گفت آن شهری که در وی دلبر است/"مولانا"(فتی با الف بخوانید یعنی مرد جوان- زن جوان می شود فتاة)

* همین...