"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"از قرنطینه به تبعید ببر مختاری/ تو که نمرودترین آتش این بازاری/ مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی/ مرگ با له شدگان تو ندارد کاری"

إنَّ قضیّةَ الموتِ

 لَیسَت علی الإطلاقِ قضیّةَ المَیِّتِ

إنَّها قضیَّةُ الباقینَ

*****************************

یقینا مرگ

 دیگر مسأله ی انسانِ درگذشته نیست

بلکه مسأله ی کسانی است که باقی مانده اند...

"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"



* این را هم بخوانید :

کُلَّمَا زادَ العُمر

أیقَنَّا أنَّ تِلکَ الحَیاةَ لا تَستَحِقُّ کُلَّ هذا الألم

تَرحَلُ مَتاعِب وَ تَأتی غیرها

تَموتُ ضحکاتٍ وَ تولدُ أخرى

یَذهَبُ البَعضُ وَ یَأتِی آخَرُون

 مُجَرَّدُ حَیَاةٍ..

***********************

هرچقدر سن بیشتر می شود

به یقین می‌ رسیم که زندگی شایسته ی این‌ همه درد نیست

مشکلات می‌ روند و دوباره می‌ آیند

لبخندها می‌ میرند و دوباره متولّد می‌ شوند

بعضی ها می‌ روند و بعضی دیگر می‌ آیند

زیستنی بیش نیست..

"غازی القصیبی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از احسان افشاری: از قرنطینه به تبعید ببر مختاری/ تو که نمرودترین آتش این بازاری/ مُردم از بس که نمُردم ! کفنم خیس نشد/ ابر من بر سر چتر چه کسی می باری ؟/ تو فقط خاطره ای باش و به من فکر نکن/ من خوشم بر لب این پنجره با سیگاری/ من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم/ تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری؟/ آه از این وحشت یک عمر به خود پیچیدن/ در زمستان پتو این همه شب بیداری/ گسلی زیر همین فرش برایم بگذار/ نامه نه خاطره نه، زلزله ای آواری !/ مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی/ مرگ با له شدگان تو ندارد کاری...

* مأمور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم. دامدار با اشاره به بخشی از مرتع می گوید باشد ولی آنجا نرو. مأمور فریاد می زند آقا من از طرف دولت فدرال اختیار دارم ، بعد هم دستش را می برد به سمت جیب پشتش نشان خود را بیرون می آورد و با افتخار به دامدار نشان داده و می گوید: این را می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هر کجا دلم می خواهد بروم، در هر منطقه ای بدون پرسش و پاسخ می فهمی؟ دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود. کمی بعد دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مأمور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مأمور راه فراری ندارد و قبل از اینکه به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت می کند، با سرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: نشان، نشانت را نشانش بده. این روزها مردمی که با غرور و تمسخر به کرونا راهی سفر می شوند دقیقا پایکوبان به سمت گاو وحشی و نامرئی کرونا می روند. پایان تعطیلات باید دید چگونه برای خلاصی خود از این گاو وحشی به هر دری می زنند! افسوس که نه فقط خود که همه ی ما را به زحمت خواهند انداخت....


* همین تمام قصّه همین است...