لو أنّ ابلیسَ یوماً رآکِ
لَقَبَّلَ عینَیکِ
ثُمَّ إهتدی
*********************************
اگر ابلیس روزی تو را می دید
بی شک بر چشمانت بوسه ای می زد
و هدایت می شد
"فاروق جویده ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از کاظم بهمنی: تماشایش رقم می زد خروج از دامن دیـن را/ بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را/ اگر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد/ که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را/ به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش/ درختان شوم می دانند باران نخستین را/ مگو این شاخه ی تنها که تنها یک ثمر دارد/ چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را/ به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی/ تفنگ ِ میرزا مشکن غرور ِ ناصرالدین را/ چرا جامِ بلورینی بلغزد بر لبِ سینی؟!/ چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!/ تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی/ به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را/ کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد/ که در حد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را/ تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی/ بپوشد سایه ی شعرت فروغ هر چه پروین را/ غزل هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد را/ برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را/ سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد/ به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را/ به خوابم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید/ بگویم یا نگویم «یا غیاثَ المُستغیثین » را...
* پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم/ داشتم یک عصر بر می گشتم از عبدالعظیم/ از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ/ از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!/ زل زدی در آینه اما مرا نشناختی/ این منم که روزگارم کرده با پیری گریم/ رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند/ رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم/ بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق/ گفت مجری بعد " بسم الله الرحمن الرحیم" :/ یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان/ خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم :/ " سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست/ تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم "/ شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست/ زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم/ موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:/ " با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم "/ گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند/ گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم . . ./ "کاظم بهمنی"
* می خواهند تو را از چشم های من بیاندازند /و نمی فهمند/ تو / چشم های منی/"محمد مصدق"
* گوشهی ابرو که با چشمت تبانی میکند/ این دل خاموش را آتش فشانی میکند/ عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش/ لهجهات آن نصفه را هم اصفهانی میکند/ چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر/ حبه قندی مثل تو شیرین زبانی میکند/ گاه میخواهد قلم در شعر تصویرت کند/ عفو کن او را اگر گاهــی جوانی میکند/ روی زردی دارم اما کس نمیداند درست/ آنچه با من عطر شالی ارغوانی میکند/ عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این/ مهربانی میکند، نامهربانی میکند/ ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش/ عشق تو یک روز ما را آسمانی میکند/ "قاسم صرافان"
* شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد/ دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد/ نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت/ الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد/ هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»/کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد/ من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان/ محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد/ چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر/ نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد/ دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم/ فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد/ برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم/ کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد/"نجمه زارع"
* قهوه را بردار و یک قاشق شکر… سم بیشتر/ پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر/ قهوه ی قاجاری ام همرنگ چشمانت شده ست/ می شوم هر آن به نوشیدن مصمّم بیشتر/ صندلی بگذار و بنشین روبرویم،وقت نیست/ حرف ها داریم ، صدها راز مبهم، بیشتر/ راستش من مرد رؤیایت نبودم هیچوقت/ هرچه شادی دیدی از این زندگی ، غم بیشتر/ ما دو مرغ عشق، امّا تا همیشه در قفس/ ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر/ عمق فنجان هرچه کمتر می شود حس می کنم/ عرض ِ میز ِ بینمان انگار کم کم بیشتر/ خاطرت باشد ، کسی را خواستی مجنون کنی/ زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر/ حیف باید شاعری خوشنام بودم در بهشت/ مادرم حوّا مقصّر بود، آدم بیشتر/ سوخت نصف حرف هایم در گلو…امّا تو را/ هرچه می سوزد گلویم دوست دارم بیشتر/"محمد حسین ملکیان "
* غاری یک نفره ام/ در طبقه ی دوم آپارتمانی/ در محله ای شلوغ/ صبح ها/ بیرون می زنم از خودم/ دنبال کوهی/ که جا برای غاری یک نفره داشته باشد /شب ها/ بر می گردم به خودم/ آتش روشن می کنم و روی دیواره هایم/ طرحی می کشم/ از معشوقه ای/که ندارم/ " جلیل صفربیگی"
* سودایِ تو را بهانهای بس باشد/ مدهوشِ تو را ترانهای بس باشد/ در کشتنِ ما چه میزنی تیغِ جفا؟/ ما را سر تازیانهای بس باشد!/ "مولوی"
* شخص رو به سنگها گفت: « انسان باشید» سنگها گفتند: « هنوز به قدر کفایت سخت نشدهایم!/" اریش فرید"
* در من حسِ درختیاست/ که دارکوبی/ برای تنش نقشه میکشد!/ "بهمن فاطمی"
* چهقدر چای که ننوشیدهام/ در کافههایی که/ با تو نرفتم/ و چه نیمکتها/ که مرا کنارِ تو/ ندیده/ فراموش کردند!/ "مژگان عباسلو"
* دردِ من و تمامِ تبر خوردهها یکیست/ باور نمیکنیم که مُردیم مدتیست/ آنها در انتظارِ دوباره ی پرندهای/ من فکرِ بازگشتِ کسی که نبود و نیست!/ "مژگان عباسلو"
* برایِ اینکه خودتان را از بین ببرید، باید یک روحِ پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید، هر چه سطحیتر باشید بیشتر در امان هستید/ "عروسِ بیوه، جویس کرول اتس"
* هیچ وقت راجع به خودت زیاد حرف نزن چون به زودی گندش در میاد/ "میلان کوندرا"
* از پلهایِ زیادی پریدهام/ در رودخانههایِ بسیاری غرق شدهام/ بارها شاخ به شاخ شدهام با زندگی/ بارها گلوله خوردهام/ و بارها مردهام/ عشق از من/ یک بدلکارِ حرفهای ساخته است/ "جلیل صفر بیگی"
* یکی از دردسرهای عشق این است که دست کم برای مدتی این خطر را دارد که به طور جدی خوشبختمان کند/ "آلن دوپاتن"
* شاه و گدا به دیده ی دریادلان یکی است/ پوشیده است پست و بلندِ زمین در آب/ "صائب تبریزی"
* توانگر می توان بود/ پادشاه می توان بود/ اما اگر دلشاد نباشی /عظمت تو به سایه ی دود ناچیزی نمی ارزد/ "نمایشنامه ی آنتیگونه سوفوکل"
* انسان فقط چیزی را دوست دارد که کاملا تصاحب نکرده است/ "مارسل پروست"
* زندگی کردن با حسادت خیلی سخت است مثل این است که جهنم کوچکت را هی با خودت این طرف و آن طرف ببری/"هاروکی موراکامی"
* ما برایش جان فدا کردیم و او با طعنه گفت:/ چیز دندان گیر مرغوبی نداری بیشتر؟/ "سجاد شهیدی"
* من خود بلای خویشم / از خود کجا گریزم؟/ "امیرخسرو دهلوی"
* اگر از دست دادنِ عشقی با دلیل باشد، ما تسلیم میشویم، اما اگر عشقی را بدونِ دلیل از دست بدهیم، هرگز خود را نخواهیم بخشید!/ "میلان کوندرا"
* عشق آغاز دارد، اما انجام ندارد! پای در دوستیِ تو نهادم گستاخ و دلیر! همه جفا با آنکس کنم که دوستش میدارم، اما چندان نباشد؛ جفایِ من نیک باشد و سهل! در دعوت قهر است و لطف، در خلوت همه لطف است!/"از مقالات شمس تبریزی"
* مثلِ یک بچهی ده ماهه که لیوانها را/ عشق گاهی به زمین میزند، انسانها را.../"حامد امیرنژاد"
* عشق را بی معرفت معنا مکن/ زر نداری مشت خود را وا مکن/"پریش شهرضایی"
* مرا بیدار در شب های تاریک/ رها کردی و خفتی یاد می دار/ "مولانا"
* شما هم هر وقت یکی دو سانت از نوک موهایتان را کوتاه می کنید می نشینید بالای سر موهایتان سوگواری می کنید یا فقط من خُلم؟
* بدون ذکر نام مترجم شعرها را کپی نکنید خُب؟